به ناگاه صبح دیوانه شد
خورشید راهش را گم کرده بود
زنی از روزن دستش را بیرون آورده
و به انگشت اشاره
خیابانی را نشانش میداد که،
آتش به جای آب فواره میزدک
و رنگ حوضش از قرمزی
چشم را تیغ میکشید
زنی حنجرهی خود را جر میداد
تا رهگذران را هیهات دهد از
لهیب گدازهها
صبح که به ساعتش نگاه کرد
ناباورانه دید
عقربهها دیوانهوار
به سرعت دور خود میچرخند
به ناگاه از پیچ کوچهی روبهرو
دستهی دخترکان آوازخوان
با شاخههای رقصان زیتون بر گیسوان
موج
موج برداشتند
بالهای زخمیِ خیابان برایشان
آغوش گشوده بود
اما دریغ از
هوا
از هوا
که تیغ بود و چشم را کور میکرد
دیگر صلای کسی به کسی نمیرسید
و صبح شرمگین
سراسیمه
به دنبال موی افشان و زرین خورشید
که سرب و ساچمه و گاز فلفل
کلافهاش کرده بود
همچنان سرگردان بود
و
زن هنوز حنجرهی خود را پاره میکرد
و شاخههای زیتون رانشان میداد
که زیر دست و پا له میشدند.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.