زمانه تنگی گرفته
“گرم رو آزادگان در بند
روسپی نامردمان در کار.” منظومه آرش
آرشی باید!
کجاست ؟در کجایش جستجو کنم ؟
کوه ها و دره ها را در نوردیده ام. بر تن تنومند بسیاردرختان کهن دست کشیده ام تا شاید نشانی از تیر آرش بیابم .
همراه بسیارجان های عاشق که هر یک آرزوی آرش شدن داشتند سرود خوان تا ستیغ البرز بالا رفته ام. سحرگا هان آن گاه که خورشید , تن به صخره ها می سائید و در نجوا بانسیم صبحگاهی بالا می آمد. همگی نشان آرش گرفتیم!
دستی ازفرازآسمان بر سرمان کشید.گرما بر جانمان نشاند وگفت:” بسیارکسان قبل از شما از من نشان آرش و آخرین دیدار او با من گرفته اند!من چگونه می توانم نشان از جان آزاده ای بدهم که درون تیری عجین شده با جان هنوز در پرواز است. آن تیر نشسته بر ساقه گردو تنها یک نشانه است.
چرا که آن تیر آمیخته باجان آرش هنوز در طیران است و چشمان نگران آرش بر این سرزمین زیبا و باستانی می نگرد.جان رابا حرارت من تازه کنید و بگردید ! او به فریاد جان های آزاد پاسخ می دهد.
“رخ از مهر سحر خیزان نمی گرداند !”
او عشق است و امید، خرد است و آزادگی. اورا در باد، در نسیم، در آب و آتش خواهید یافت.اورا به جوئید! زمانی که با زانوان زخمی بر لب رودی جاری حقیقت زانو زده است. زمانی که در مقابل بیداد می غرد و بر فساد و تباهی می تازد.
او درآغوش من جای دارد .هر سپیده دم با من طلوع می کند.با بی قراری برسرزمین محبوبش که حال بچنگ نا مردمان افتاده می نگرد با من می چرخد. دیگر داستان تورانیان نیست! داستان خودی خنجرنهاده بر گلوی مردم است بود ونبود یک ملت است .
شب هنگام خسته با چشمانی خونباربرکجاوه ماه می نشیند بیدارخواب مردمی می شود که با درد، با هراس عسس سر بر بالین می نهند. دلسوخته مردمان بی خانمانی که بی سرپناه شب به صبح می رسانند.
بگردید اورا در بغض نهفته این مردم ،در مشت های گره کرده ،در فریاد، درسوگواری برجنازه های جوان گلوله نشسته برقلب که فرزندان او هستند خواهید یافت. در آه عمیق مادران. نیک بنگرید بی گمان اورا خواهید یافت. اگر راهرو باشید !”
حال سالهاست با این نشانی ها اورامی جویم .گاه صدای اورا از اعماق تاریخ می شنوم .پیوسته آمیخته با درد !درد هجوم بیگانگان ! از میانه میدان نبرد. آن گاه که اعراب شمشیر آخته بر گردن پیر و جوان می زدند , زنان وکودگان را به اسارت و بردگی می بردند وخدائی جبار را بر سر نوشت مردمان حاکم می ساختند ! من صدای مویه اورا می شنوم!
در آن زمانه تلخ که فساد حکومتیان را گرفته بود وموبدان در کار تزویر وگرم رو آزادگان تن سپرده به بند! تیر او کارگر نمی افتاد الا به قیمت جان.
بار دیگرصدای اورادرچکاچک شمشیرجلال الدین بر کرانه رود سند شنیدم ! زمانی که بی مهابا برقلب لشگریان چنگیز زده بود. در میان شگفتی چنگیز از رود خروشان سند به کناره دیگر می رفت . افسوس که این بار هم شجاعت تنها کار سازنبود.چرا که فساد وجور حکومت خوارزم شاهی و نابخردی حکومت گران راه گشای حمله چنگیزی شده بود.
همه جا درجستجویش بودم . حال رد پای اورا می شناختم. می دانستم که تنها در میدان های نبرد اورا نخواهم یافت. گاه اورا در زیر زمین خانه مولانا همراه اوکه دور ستون می چرخیدوشکایت از بریدنش از نیستان می کرد می دیدم .
زمانی دیگر درحجره بوعلی که گوش بر نیوش او داده بود همراه با اودست بر نبض عاشق جوان نهاده در جستجوی خانه یاراز کوچه ای به کوچه ای دیگر میرفت .
گاه همراه با ابو ریحان بیرونی قدم می زد وشرح داستان نهادن جان خود بر تیر می داد وبوریحانش کتابت می کرد. چرا که او تنها یک جنگجونبود ونیست! او روح مادی و معنوی مردمان این سرزمین است.معجونی از دلاوری،خرد ،عشق ،هنرو تاریخ !کاملیت و تعادل جسم وروح مردمان یک سرزمین باستانی درگذر تاریخ.
“افراسیاب بر منوچهر چیره شده بود ومرز را تنها انداختن تیری معین میکرد.در این هنگام فرشته اسفندار مذ نمایان شد وفرمان داد تا تیر وکمانی برگزینند ,آنگاه آرش را که مردی پاک بود و حکیم و جنگ آور برای انداختن تیر بیاوردند !برهنه شد بدن خویش به کسان نمایاند و گفت ای پادشاه ! ای مردم ! به تنم بنگرید!مرا زخم وبیماری نیست ولی می دانم که پس انداختن تیر پاره پاره خواهم شد .تیر انداخت باد در خدمت او بود ! اهورا در خدمت او بود !آن تیر از کوه رویان گذشت ! در دور ترین مکان خاور به فرغانه رسید وبر ریشه درخت گردوئی فرود آمد . گویند از آنجائی که تیر پرتاب شد تا بدان جائی که فرو نشست شصت هزار فرسنگ راه است !پس جشن تیرگان پدید آمد.” تاریخ طبری
اودرمعرکه عشق سپر از کف نهاد.چونان عاشقی که سعدی ترسیمش کرده بود. چرا که می دانست در این معرکه عشق جز از سینه عاشق سپری نیست .
” در معرکه عشق بیفکن سپر از دست
کانجا بجز از سینه عاشق سپری نیست!” سعدی
زمانی دیگر با رند شیراز آتش برخرقه زاهد زد. بر جنگ هفتاد ودو ملت عذر نهاد. همراه او چرخ زنان ره به منزلگه خورشید گشودتا مقیم وعزیز دیر مغان شد.چرا که سابقه رندی پیشین تا روز پسین با اوست.همراه با آتشی نا میرا در دل!
“کمتراز ذره نه ای پست مشو عشق به ورز
تا به منزل گه خورشید رسی چرخ زنان !” حافظ
اگرجز این بود تیر او نمی توانست از چله کمان تن وی رها شود. او در میان مردم بوده وهست.جان تاریخ !که با عاشقان می گردد. مغرور وسرفرازنشسته بر کمر گاه اسب سیاهش از محله امیر خیز،ازچرنداب همراه اردوی ملی و زنی که می گفت :” تن به گرسنگی دادیم! یونجه خوردیم ! اما مشروطه را گرفتیم !عبور میکند. رد پای او را در هم جا می بینم. جان او تنها جان مردانه نیست. گاه جانی است زنانه که در کسوت گرد آفرید ظاهر می شود وگاه در سیمای قرته العین با دستمالی که جلادان در گلویش کرده وراه نفس بر او بسته اند. در شعر فروغ عصیان می کند و در فریادبلند نرگس محمدی” از شب تیره زندان نقبی به سوی نور می زند.”
روح او در کالبد آزادگان این سرزمین می گردد.گاه در کلاس درس فرزاد کمان گر در کردستان درس عشق و آزادگی می دهد و گاه در صدای جادوئی شجریان گلبانگ سر بلندی بر آسمان می زند!
او روح زنده یک ملت است.
اورا باید در شلمچه جستجو کرد. زمانی که در سیمای نوجوانی چهارده ساله سینه خیز به سنگر دشمن شبیخون می زند ! در سیمای زیبای ده ها جوان ونوجوان که پوتین از پای میکشند قدم در میدان مین دشمن می نهند “ماشهید خواهیم دیگر نیازی به این پوتین ها نداریم بگذار آن ها پای افزار دیگر یارانمان گردند” می بینم .
هر بار با این قسمت از جنگ هشت ساله روبرو می شوم آرش از قاب اسطوره خارج می شود مفهومی عینی وانسانی بخود می گیرد. که این بارپای برهنه بر مین می نهد.نهادن پای بر مین همان مفهوم اسطورهای نهادن جان است بر تیردر مبارزه با دشمن مهاجم.
جان های آزاد هزاران ایرانی فارغ از هر تعلق در وجب به وجب این سرزمین نشان تیر در پرواز آرش دارند.تیرهای رها شده از جان!ازجان هائی که تا امروز از تمامیت این خاک و وجب به وجب آن دفاع کرده اند. جان هائی که برای آزادی و آزادگی وعدالت جنگیده و می جنگند تا از آزادگی وشرف ما دفاع کنند.
یک روز اورا در میان گور های بی نام خاوران میبینم. همراه هزاران جان عاشق خفته بر خاک با آرزوی بزرگ آزادی در تقابل با دشمن خودی شبیخون زده براین خاک.
حال در یافته ام .که آرش یک نماد است . آرش را نباید در اسطور ها جستجو کرد .اگر او در قالب اسطوره به ماند ومنجمد شود دیگر آرش نیست .
اسطوره بودن او حضور تاریخی اما مدام و زنده اوست در میان مردمان این کهن دیار.حضور اوست در شادی وغم، در شکست و پیروزی ،درامید و نا امیدی ! روحی که در اوج نا امیدی امیدوارت می سازد و از پیروزی سخن می گوید. حضوری گرامی در ذهن وقلب مردم .او روح یک ملت است .هر زمان که از صمیم قلب صدایش کنی ترا پاسخ خواهد داد.
چرا که
“در تمام پهنه البرز!
وین سراسر قله ی مغموم خاموشی که می بینید .
وندرون دره های برف آلودی که می دانید .
رهگذر هائی که شب در راه می مانند .
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند
و نیاز خویش می خواهند .
با دهان سنگ ها ی کوه آرش می دهد پاسخ .
می کندشان از فراز واز نشیب جاده ها آگاه .
می دهد امید .
می نماید راه.”
منظومه آرش سیاوش کسرائی

ابوالفضل محققی

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)