چپ قرن بیست و یکم باید خود را دوباره کشف کند و از روش های قدیمی فاصله بگیرد. باید مدل‌های جدید، ایده‌های جدید و تخیل آرمان‌شهری جدید تولید کند. چنین بازسازی کار آسانی نیست، زیرا سقوط کمونیسم، جهانی را بدون جایگزینی برای سرمایه داری بر جای گذاشت و چشم انداز فکری جدیدی ایجاد کرد. نسل جدیدی در دنیای نئولیبرالی بزرگ شده است که فقط سرمایه داری را به عنوان شیوه زندگی «طبیعی» می شناسد

کمونیسم در قرن بیستم چیزهای زیادی بود: انقلاب و رژیم، مبارزه علیه استعمار و جایگزینی در شکل سوسیال دموکراسی. اگر بخواهیم از آن فراتر برویم، باید آن را در تمام ابعادش درک کنیم.

میراث انقلاب اکتبر بین دو تفسیر متضاد در نوسان است. ظهور بلشویک‌ها از نظر برخی به‌ عنوان منادی تحول سوسیالیستی جهانی، و از نظر برخی دیگر به‌ عنوان هموارکننده راه برای عصر توتالیتاریسم به نظر می‌رسید. رادیکال ترین گونه های این تفاسیر متضاد – کمونیسم رسمی و ضد کمونیسم جنگ سرد – در اینجا ادغام می شوند، زیرا حزب کمونیست در نظر هر دو طرف به عنوان جهان ساز تاریخ ظاهر شد.

دهه‌ها پس از کاهش قدرت، تجربه کمونیستی نه نیاز به دفاع دارد، نه ایده‌آل‌سازی و یا شیطان‌سازی. در عوض، ما باید آن را با نگاه انتقادی به‌عنوان یک کلیت دیالکتیکی درک کنیم  که با تنش‌ها و تضادهای درونی مشخص می‌شود و ابعاد متعددی را در طیف وسیعی از سایه‌ روشن ها نشان می‌دهد. اینها از انگیزه مسیحایی تا خشونت توتالیتر، از دموکراسی مشارکتی و تصمیم گیری جمعی تا سرکوب کور و کشتار جمعی، از آرمان‌شهری‌ترین تخیل تا دیوان سالارانه‌ترین حکومت را شامل می‌شود. با انجام این کار، گاهی اوقات یکی در مدت زمان بسیار کوتاهی از یک قطب به قطب دیگر تکان می خورد.

نه تنها کمونیسم روسی، چینی و ایتالیایی متفاوت بود. جنبش‌های کمونیستی خود دستخوش تغییرات عمیقی شدند

مفهوم کمونیسم نیز مانند بسیاری از «ایسم ها» در فرهنگ سیاسی و فلسفی ما مبهم و متناقض است. این ابهام نه تنها از ناهماهنگی بین ایده کمونیستی و واقعیت تاریخی آن ناشی می شود، بلکه از تنوع شدیدی که این ایده با آن تجلی پیدا کرد نیز سرچشمه می گیرد. نه تنها کمونیسم روسی، چینی و ایتالیایی متفاوت بود. جنبش‌های کمونیستی خود دستخوش تغییرات عمیقی شدند، حتی اگر رهبران و منابع مرجع ایدئولوژیک آنها ثابت باقی بمانند.

اگربه مسیر تاریخی کمونیسم به عنوان یک رویداد جهانی نگاه کنیم، آن به شکل موزاییکی از کمونیسم ها ظاهر می شود. هر کسی «آناتومی» آن را ردیابی کند، می‌تواند حداقل چهار شکل اساسی را شناسایی کند که هر یک با دیگری در پیوند است ولی الزاما با همدیگر رابطه ی خصمانه ای ندارند. با این حال، آن‌ها به اندازه‌ای متفاوت هستند که در نوع خود جدی گرفته شوند: کمونیسم به عنوان انقلاب، کمونیسم به عنوان رژیم، کمونیسم به عنوان ضد استعمار، و کمونیسم به عنوان گونه‌ای از سوسیال دموکراسی.

شابلون انقلاب

ما باید حال و هوای انقلاب روسیه را به خاطر بسپاریم زیرا این انقلاب تصویری نمادین ایجاد کرد که از تراژدی های اتحاد جماهیر شوروی جان سالم به در برد و کل قرن بیستم را تحت الشعاع قرار داد. درخشش رازگونه ی انقلاب میلیون ها نفر را از سراسر جهان به سوی خود جذب کرد و حتی زمانی که هاله ی رژیم های کمونیستی شروع به محو شدن کرد، درخشش خود را از دست نداد. در دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، موج جدیدی از رادیکال‌سازی سیاسی را دامن زد که نه تنها خواستار خودمختاری از اتحاد جماهیر شوروی و متحدانش بود، بلکه حتی آنها را به عنوان دشمن می‌نگریست.

انقلاب روسیه بر بستر جنگ جهانی اول پدید آمد. این انقلاب محصول فروپاشی «قرن طولانی نوزدهم» بود و رابطه همزیستی بین جنگ و انقلاب، کل توسعه ی کمونیسم قرن بیستم را تعیین کرد. همانطور که بسیاری از متفکران بلشویک تأکید کردند، کمون پاریس قبلاً از جنگ فرانسه و پروس در سال ۱۸۷۰ بیرون آمده بود و بنابراین پیشروی سیاست نظامی شده بود. با این حال، انقلاب اکتبر این ارتباط را در مقیاسی غیرقابل مقایسه تقویت کرد.

جنگ جهانی اول بلشویسم را متحول کرد: آثار متعارف مختلف سنت کمونیستی، مانند انقلاب پرولتاریای لنین و کائوتسکی مرتد (۱۹۱۸) یا تروریسم و ​​کمونیسم لئون تروتسکی (۱۹۲۰)، تا قبل از ۱۹۱۴ به بیان ساده غیرقابل تصور بودند. درست همانطور که سال ۱۷۸۹، مفهوم جدیدی از انقلاب را ترسیم کرد – مفهومی که دیگر حرکت ستارگان را تعریف نمی کرد بلکه یک گسست اجتماعی و سیاسی بود – اکتبر ۱۹۱۷، این مفهوم را به معنای نظامی دوباره تفسیر کرد: به عنوان بحران نظم قدیمی، بسیج توده ای، قدرت دوگانه، قیام مسلحانه، دیکتاتوری پرولتاریا و برخورد قهرآمیز با ضدانقلاب.

دولت و انقلاب لنین، بلشویسم را هم به‌عنوان یک ایدئولوژی (یعنی تفسیری از ایده‌های کارل مارکس) و هم به‌ عنوان مجموعه‌ای از اصول استراتژیک، متمایز از رفرمیسم سوسیال دمکراتیک، که خود به دوران شکست‌خورده لیبرالیسم کلاسیک قرن نوزدهم تعلق داشت، رسمیت بخشید. بلشویسم از عصری که وحشیگری فزاینده ای را در بر می گرفت، با فراگیری جنگ در سیاست و تغییر زبان و شیوه های انجام کارها به وجود آمد. او محصول دگرگونی انسان شناختی بود که مشخصه قاره کهن در پایان جنگ بزرگ بود.

رمز ژنتیکی بلشویسم در همه جا ظاهر شد، در متون، زبان و شمایل نگاری، و همچنین در آهنگ ها، نمادها و آیین ها. بلشویسم از جنگ جهانی دوم جان سالم به در برد و محرک جنبش‌های شورشی دهه ی ۱۹۷۰ شد  که شعارها و مراسم شان  با وسواس بر ایده رویارویی قهرآمیز با دولت تأکید می‌کرد. بلشویسم یک پارادایم نظامی از انقلاب ایجاد کرد که عمیقاً تجربه کمونیستی را در مقیاس جهانی شکل داد.

مقاومت اروپا رابطه ی همزیستی بین جنگ و انقلاب را بازتولید کرد، همانطور که تحولات سوسیالیستی در چین، کره، ویتنام و کوبا انجام شد. جنبش بین المللی کمونیستی با ایده ارتش انقلابی با میلیون ها مبارز شکل گرفت. این امر ناگزیر بر سازماندهی، اقتدارگرایی، انضباط، تقسیم کار و در نهایت، سلسله مراتب جنسیتی تأثیر گذاشت. در جنبش رزمندگان، رهبران زن تنها می توانند استثنا باشند.

زمین لرزه

بلشویک ها متقاعد شده بودند که طبق «قوانین تاریخی» عمل می کنند. زمین لرزه ۱۹۱۷ در اثر تأثیر متقابل عوامل بسیاری رخ داد. برخی از آنها به دوره طولانی تاریخ روسیه مرتبط بودند، برخی دیگرکوتاه مدت بودند. جنگ ناگهان همه این عوامل را هماهنگ کرد: قیام خشمگین دهقانان علیه اعیان زمین دار، شورش پرولتاریای شهری و سرانجام انحلال ارتشی از دهقانان خسته، که می دیدند جنگ وحشتناک حتی بعد از سه سال به پایان محسوسی نزدیک نمی شود.

اگر اینها مقدمات و زمینه های انقلاب روسیه بود، درک آنها به عنوان یک ضرورت تاریخی دشوار است. مدل حکومتی شوروی در پنج سال اول وجودش شکننده، متزلزل و ناپایدار بود. هر لحظه تهدید می شد و بقای آن مستلزم استقامت پایان ناپذیر و فداکاری عظیم بود. ویکتور سرژ، شاهد معاصر آن سال ها، در سال ۱۹۱۹ نوشت که بلشویک ها فروپاشی رژیم شوروی را محتمل می دانستند. اما این آگاهی به جای دلسردی آنها، فقط نیروی استقامت آنها را آزاد کرد، زیرا پیروزی ضدانقلاب به معنای حمام خون هیولایی بود.

تاب آوری بلشویک ها را تنها می توان در پس زمینه اعتقاد تزلزل ناپذیر آنها به عمل بر اساس «قوانین تاریخ» درک کرد. اما در واقعیت، آنها هیچ مسیری از طبیعت را دنبال نکردند، آنها دنیای جدیدی را ایجاد کردند. آنها با الهام از یک تخیل قدرتمند اتوپیایی، نمی توانستند از نتیجه تلاش خود مطمئن باشند. پی آمد تمامیت خواهانه تلاش های آنها در آن زمان قابل تصور نبود.

اگرچه بلشویک‌ها معمولاً از واژگان پوزیتیویستی «قانون‌های تاریخی» استفاده می‌کردند، اما برداشت نظامی خود از انقلاب را از جنگ بزرگ به ارث برده‌اند. انقلابیون روسی کلاوزویتس را خواندند و با مناقشات بی پایان پیرامون میراث بلانکیسم و ​​هنر انقلاب دست و پنجه نرم کردند. قهرانقلاب اما از هیچ انگیزه ایدئولوژیکی سرچشمه نگرفت. منشأ آن در جامعه ای بود که از وحشی گری جنگ آسیب دیده بود.

این آسیب ژنتیکی پیامدهای گسترده ای داشت. جنگ قواعد بازی را در سیاست تغییر داده بود و اشکال بی‌سابقه‌ای از اقتدارگرایی را به وجود آورده بود. در سال ۱۹۱۷، هرج و مرج و خودانگیختگی همچنان در حزب توده ای بلشویک، که عمدتاً از اعضای جدید تشکیل شده بود و توسط گروهی از تبعیدیان رهبری می شد، حاکم بود. با این حال، با شروع جنگ داخلی، اقتدارگرایی به سرعت تثبیت شد. لنین و تروتسکی مدعی میراث کمون پاریس در سال ۱۸۷۱ بودند، اما ژولیوس  مارتوف زمانی که وحشت ژاکوبینی ۱۷۹۳-۱۷۹۴ را پیشرو واقعی آن معرفی کرد، درست می گفت.

با این حال، پارادایم نظامی انقلاب را نباید با کیش خشونت اشتباه گرفت. تروتسکی در تاریخ انقلاب روسیه استدلال های محکمی علیه تز گسترده «کودتا»ی بلشویکی ارائه کرد. او دیدگاه بت‌های فتح کاخ زمستانی را به‌عنوان یک قیام خودجوش مردمی رد کرد و به طور گسترده‌ای خود را وقف آماده‌ سازی روشمند یک قیام کرد. این نه تنها مستلزم یک سازمان نظامی دقیق و کارآمد بود. شرایط سیاسی نیز باید به تفصیل تحلیل می شد و زمان اجرای آن به دقت برنامه ریزی می شد.

در نتیجه، دولت انتقالی سرنگون شد و اعضای آن تقریباً بدون خونریزی دستگیر شدند. از سوی دیگر، برچیده شدن دستگاه دولتی قدیم و ساختن دستگاه جدید، روندی دردناک بود که بیش از سه سال به طول انجامید. البته قیام باید از نظر فنی آماده می شد و توسط یک اقلیت اجرا می شد. با این حال، این بدان معنا نیست که باید آن را با یک «توطئه» یکی دانست. برخلاف تصور رایج، مانند باور کورزیو مالاپارته، تروتسکی نوشت که « قیام پیروزمندانه را دره عمیقی از توطئه‌گرانی که پشت سر توده‌ها عمل می‌کردند جدا می‌کرد.»

بدون شک، هجوم به کاخ زمستانی و برکناری دولت موقت یک نقطه عطف مهم در روند انقلاب بود: لنین این را قیام یا براندازی (Pereworot) نامید. با این حال، اکثر مورخان تائید می کنند که این چرخش وقایع در دوره‌ای از شور و نشاط استثنایی رخ داد که مشخصه ی آن بسیج اجتماعی مداوم بود. زمینه ی متناقض آنها دولت روسیه بود که در حالی که به شرکت در یک جنگ جهانی ادامه می داد، پیش از انحصار خود را در اعمال قهر مشروع از دست داده بود.

سرخوردگی

به طرز متناقضی، نقدهای محافظه کارانه و آنارشیستی انقلاب اکتبر در تز «کودتا»ی بلشویکی همپوشانی دارند. انگیزه‌های آنها حتی اگر نگوییم متضاد بود، قطعا متفاوت بود؛ اما به یک نتیجه ی مشترک رسیدند: این که لنین و تروتسکی یک دیکتاتوری ساختند.

«خاکستری هستند روزهایی که می گذرند. بارقه های امید یکی یکی خاموش می شود. ترور و استبداد زندگی آنان را که در اکتبر زاده شدند نابود کرده است. شعارهای انقلاب کنار گذاشته شد و آرمان های آن در خون مردم غرق شد. نفس دیروز میلیون ها نفر را به اعدام محکوم می کند، سایه امروز مانند چادر سیاه بر سر زمین است. دیکتاتوری توده ها را زیر پای خود لگدمال می کند. انقلاب مرده است. روح او در بیابان فریاد می زند.»

اما گلدمن و الکساندر برکمن در سال ۱۹۱۹ به دلیل اشتیاقشان به انقلاب روسیه از ایالات متحده اخراج شده بودند، اما نتوانستند حکومت بلشویک ها و سرکوب قیام کرونشتات را بپذیرند. در مارس ۱۹۲۱ آنها تصمیم گرفتند اتحاد جماهیر شوروی را ترک کنند. در سال ۱۹۲۳ گلدمن “ناامیدی من در روسیه” را منتشر کرد و دو سال بعد برکمن “اسطوره بلشویکی” را نوشت که در آن فهرستی تلخ ارائه می کند:

نقد آنها در خور توجه است زیرا از درون انقلاب تدوین شده است. تشخیص آن‌ها بی‌رحمانه بود: بلشویک‌ها دیکتاتوری حزبی ایجاد کرده بودند که نه تنها به نام شوراها، بلکه – مانند کرونشتات – علیه آنها عمل می‌کرد و ویژگی‌های اقتدارگرایانه‌اش روز به روز ظالمانه‌تر می‌شد.

در واقع، حتی خود بلشویک ها این ارزیابی تند را به چالش نکشیدند. ویکتور سرژ در سال ۱۹۳۰ در L’An 1 de la révolution russe (سال اول انقلاب روسیه) اتحاد جماهیر شوروی را در طول جنگ داخلی به شرح زیر توصیف کرد:

«در آن لحظه حزب کارکردهای مغز و سیستم عصبی را در طبقه کارگر انجام می داد. او برای و با توده ها دید، احساس کرد، دانست، فکر کرد و خواست. آگاهی آنها، سازمان آنها، وزنه ای برای ضعف افراد در جمعیت شد. بدون آن [حزب]، انبوه جمعیت چیزی جز تلی از غبار انسانی نبود، که تلاش‌های گیج‌کننده‌اش تنها با درخشش‌های هوشمندی – که در غیاب مکانیسم مناسبی برای ایجاد کنش در مقیاس بزرگ محکوم به شکست است – می‌شد. رنج قابل تحمل را با شدت بیشتری تحمل کرد. حزب از طریق تحرکات و تبلیغات مداوم خود، که همیشه حقیقت بدون رنگ و لعاب را اعلام می کرد، افق های باریک و فردی کارگران را از بین برد و چشم اندازهای وسیع تاریخ را برای آنها آشکار ساخت. پس از زمستان ۱۹۱۸-۱۹۱۹، انقلاب کار حزب کمونیست شد.

دفاع بلشویک‌ها از دیکتاتوری حزب، دفاع آنها از نظامی‌سازی کار، و زبان خشنی که با آن به هرگونه انتقاد چپ از قدرت خود – خواه سوسیال دمکراتیک یا آنارشیست – پاسخ می‌دادند، نفرت انگیز و خطرناک بود. استالینیسم دقیقاً در سال های جنگ داخلی مقدمات خود را پیدا کرد. با این وجود، باید گفت که جایگزین چپ او به راحتی قابل اجرا نبود. همانطور که سرژ به وضوح دید، محتمل ترین جایگزین برای بلشویسم، ترور ضدانقلابی بود.

انقلاب اکتبر یک کودتا نبود، اگرچه قدرت توسط یک حزب اقلیت تصرف شد که حتی با تصمیم به انحلال مجلس موسسان انزوای خود را عمیق تر کرد. با این حال، در پایان جنگ داخلی روسیه، بلشویک ها اکثریت را به دست آوردند و به قدرت هژمونیک یک کشور ویران تبدیل شدند.

این تغییر شگرف توسط چکا و ترور دولتی، بی‌رحمانه، ایجاد نشد. این با انشعاب ضدانقلابیون، حمایت طبقه کارگر و این واقعیت که دهقانان و ملیت های غیر روسی به اردوگاه بلشویک ها رفتند، ایجاد شد. اگر نتیجه نهایی دیکتاتوری یک حزب انقلابی بود، آلترناتیو نه یک رژیم دموکراتیک، بلکه یک دیکتاتوری نظامی از ناسیونالیست های روسی، اشراف زمین دار و قتل عام ها بود.

انقلاب از بالا

رژیم کمونیستی بعد نظامی انقلاب را نهادینه کرد. این روحیه خلاق، آنارشیستی و خود رهایی بخش ۱۹۱۷ را نابود کرد، اما در عین حال خود را در روند انقلابی ثبت کرد. تغییر انقلاب به سوی رژیم شوروی در چند مرحله صورت گرفت: جنگ داخلی (۱۹۱۸-۱۹۲۱)، جمع آوری کشاورزی (۱۹۳۰-۱۹۳۳) و پاکسازی سیاسی محاکمه مسکو (۱۹۳۶-۱۹۳۸).

با انحلال مجلس مؤسسان، بلشویک ها برتری دموکراسی شوروی را تأیید کرده بودند، اما با پایان جنگ داخلی، این دموکراسی در حال مرگ بود. در بحبوحه این درگیری بی رحمانه و خونین، اتحاد جماهیر شوروی سانسور را وارد کرد، پلورالیسم سیاسی را سرکوب کرد تا جایی که جناح های درون حزب کمونیست را از بین برد، نیروی کار را نظامی کرد، اولین اردوگاه های کار را ایجاد کرد و یک نیروی پلیس سیاسی جدید (چکا) تأسیس کرد. در مارس ۱۹۲۱، سرکوب خشونت آمیز قیام کرونشتات پایان دموکراسی شوروی بود و اتحاد جماهیر شوروی از جنگ داخلی به عنوان یک دیکتاتوری تک حزبی بیرون آمد.

ده سال بعد، جمعی‌سازی کشاورزی به انقلاب دهقانی پایانی خشونت‌آمیز داد، اشکال جدیدی از خشونت توتالیتر ایجاد کرد و مدرن‌سازی کشور را به شیوه‌ای بوروکراتیک متمرکز کرد. در نیمه دوم دهه ۱۹۳۰، پاکسازی های سیاسی بقایای بلشویسم انقلابی را از بین برد و کل جامعه را از طریق حکومت ترور منضبط کرد. برای دو دهه، اتحاد جماهیر شوروی یک سیستم غول پیکر از اردوگاه های کار اجباری ایجاد کرد

از اواسط دهه ۱۹۳۰، اتحاد جماهیر شوروی به طور گسترده با تعریف کلاسیک توتالیتاریسم مطابقت داشت که چند سال بعد توسط بسیاری از متفکران سیاسی محافظه‌کار صورت‌بندی شد: تعامل ایدئولوژی رسمی، رهبری کاریزماتیک، دیکتاتوری تک حزبی، سرکوب قانون و کثرت‌گرایی سیاسی. انحصار همه ابزارهای ارتباطی توسط تبلیغات دولتی، ترور اجتماعی و سیاسی، که توسط سیستم اردوگاه های کار اجباری تامین شده است، و با سرکوب بازار آزاد سرمایه داری توسط یک اقتصاد متمرکز.

این توصیف که در حال حاضر برای نشان دادن شباهت های بین کمونیسم و ​​فاشیسم استفاده می شود، اشتباه نیست، اما بسیار سطحی است. حتی با نادیده گرفتن تفاوت‌های گسترده بین ایدئولوژی‌های کمونیستی و فاشیستی، و همچنین محتوای اجتماعی و اقتصادی نظام‌های سیاسی آنها، باید تشخیص داد که چنین تعریفی از توتالیتاریسم نمی‌تواند پویایی‌های درونی رژیم شوروی را به تصویر بکشد. این نگرش به سادگی قادر به قرار دادن رژیم شوروی در روند تاریخی انقلاب روسیه نیست. او اتحاد جماهیر شوروی را به عنوان یک سیستم ثابت و یکپارچه توصیف می کند. از سوی دیگر، ظهور استالینیسم به معنای یک خیزش اساسی و طولانی دولت و فرهنگ بود.

تعریف استالینیسم به عنوان ضد انقلاب بوروکراتیک یا به عنوان یک انقلاب “خیانت شده” به همان اندازه راضی کننده نیست. استالینیسم یقیناً نمایانگر انحراف رادیکال از ایده های دموکراسی و خودرهایی بود، اما کاملاً ضد انقلاب نبود. مقایسه با امپراتوری ناپلئونی تا آنجا مناسب است که استالینیسم آگاهانه تحولات ناشی از انقلاب روسیه را با روشنگری و سنت امپراتوری تزاری روسیه ترکیب کرد. با این حال، استالینیسم رستاخیز رژیم باستانی نبود، نه از نظر سیاسی، نه از نظر اقتصادی، و نه حتی فرهنگی.

استالینیسم قدرت اشراف قدیم را احیا نکرده بود. این یک نخبگان اقتصادی، اداری، علمی و فکری کاملاً جدیدی ایجاد کرد که از طبقات پایین جامعه شوروی – به ویژه دهقانان – استخدام شده بودند و در نهادهای جدید کمونیستی آموزش دیدند. این کلید توضیح این است که چرا استالینیسم، با وجود ترور و تبعیدهای دسته جمعی، از یک اجماع اجتماعی سود می برد.

یادگاری و هیولایی

تفسیر استالینیسم به عنوان گامی در روند انقلاب روسیه به معنای آن نیست که این تحول را به صورت یک روند خطی تصور کنیم. اولین موج ترور در بحبوحه جنگ داخلی زمانی که موجودیت اتحاد جماهیر شوروی توسط یک ائتلاف بین المللی در معرض تهدید قرار گرفت، رخ داد. وحشی گری ضد انقلاب سفید، خشونت شدید تبلیغات و اعمال آن – قتل عام و قتل عام – بلشویک ها را به ایجاد یک دیکتاتوری بی رحم سوق داد.

استالین موج دوم و سوم ترور – جمعی‌سازی و پاکسازی – را در طول دهه ۱۹۳۰ در کشوری آرام که مرزهایش در سطح بین‌المللی به رسمیت شناخته شده بود و قدرت سیاسی آن توسط نیروهای داخلی و خارجی تهدید نمی‌شد، آغاز کرد. در حالی که ظهور هیتلر در آلمان نشان از احتمال وقوع یک جنگ جدید در میان مدت داشت، ماهیت گسترده، کور و غیرمنطقی خشونت استالین، به جای اینکه اتحاد جماهیر شوروی را برای مقابله با چنین خطراتی آماده کند، بسیار تضعیف کرد.

استالینیسم یک «انقلاب از بالا» بود، ترکیبی متناقض از مدرنیزاسیون و پسرفت اجتماعی. این امر با تبعیدهای دسته جمعی، سیستم اردوگاه های کار اجباری، مجموعه ای از محاکمه ها که دوران تفتیش عقاید را زنده کرد و موجی از اعدام های دسته جمعی که سر دولت، حزب و ارتش را بریدند، به اوج خود رسید. به گفته نیکلای بوخارین، در روستاها، استالینیسم به معنای بازگشت به «استثمار فئودالی» دهقانان با پیامدهای اقتصادی فاجعه بار بود. در حالی که کولاک ها در اوکراین گرسنه بودند، رژیم شوروی ده ها هزار دهقان را به تکنسین و مهندس تبدیل کرد.

به طور خلاصه: تمامیت خواهی شوروی مدرنیته و بربریت را متحد کرد. سیر آن عجیب، ترسناک، پرومتی بود. آرنو مایر، مورخ، استالینیسم را اینگونه تعریف می‌کند: «آلیاژی ناهموار و ناپایدار از دستاوردهای تاریخی و جنایات هیولایی». البته، برای هر محقق چپی آسان است که ارزیابی ویکتور سرژ را به اشتراک بگذارد که استالینیسم با یک خط تقسیم اخلاقی، فلسفی و سیاسی از سوسیالیسم اصیل جدا شده است. به قول سرژ، اتحاد جماهیر شوروی استالین «یک دولت مطلقه، مبتنی بر کاست، توتالیتر، مست از قدرت خود بود که برای انسان هیچ اهمیتی قائل نبود». با این حال، این واقعیت را تغییر نمی دهد، که توسط خود سرژ تائید شده است که این تمامیت خواهی سرخ در بحبوحه یک روند تاریخی گسترده که با انقلاب اکتبر آغاز شد، آشکار می شود.

برخلاف رویکردهای غایت‌شناختی، می‌توان گفت که این پیامد نه از نظر تاریخی اجتناب‌ناپذیر بود و نه در یک الگوی ایدئولوژیک مارکسیستی منسجم نوشته شده بود. با این حال، منشأ استالینیسم را نمی توان به سادگی، مانند کارکردگرایی رادیکال، به شرایط تاریخی جنگ و عقب ماندگی اجتماعی کشوری غول پیکر با گذشته مطلق گرایانه نسبت داد. حتی اگر بنای سوسیالیسم در این کشور ناگزیر به معنای رسیدن به وحشت «انباشت اولیه سرمایه» باشد.

در بحبوحه جنگ داخلی روسیه، ایدئولوژی بلشویکی در این دگردیسی از خیزش دموکراتیک به دیکتاتوری توتالیتر نقش داشت. درک هنجاری آن‌ها از قهر به‌عنوان «مامای تاریخ» و بی‌تفاوتی غیر مسئولانه شان نسبت به چارچوب قانونی یک دولت انقلابی – یک گذار تاریخی محکوم به نابودی – به ظهور یک رژیم اقتدارگرای تک حزبی کمک کرد.

رشته های مختلف از انقلاب به استالینیسم، از اتحاد جماهیر شوروی تا جنبش های کمونیستی در سراسر جهان منتهی می شود. استالینیسم یک رژیم استبدادی بود، اما همچنین برای چندین دهه جریان هژمونیک چپ در سراسر جهان بود.

از مسکو تا هونان

بلشویک ها طرفدار غرب زدگی رادیکال بودند. ادبیات بلشویکی مملو از ارجاعات به انقلاب فرانسه، انقلاب ۱۸۴۸ و کمون پاریس بود. اما در هیچ کجا به انقلاب هائیتی یا مکزیک اشاره نکردند. «چرخ تاریخ»، استعاره ی مورد علاقه تروتسکی و لنین، از مسکو تا برلین چرخید. نه از حومه بی کران روسیه تا مزارع مورلوس یا مزارع آنتیل.

تروتسکی در فصلی از تاریخ انقلاب روسیه اظهار تاسف کرد، همانطور که منتقدان تئاتر کارگرانی را که پشت صحنه پرده‌ها را تغییر می‌دهند، نادیده می‌گیرند، تاریخ نیز دهقانان را نادیده می‌گیرد. با این حال، در کتاب خود او، دهقانان عمدتاً به عنوان توده ی ناشناس ظاهر می شوند. آنها مورد غفلت قرار نمی گیرند، بلکه فقط به جای همدلی، مطابق روش تحلیلی با فاصله به آنها نگاه می شود

بلشویک ها اگرچه شروع به بازنگری در بینش خود از دهقانان به عنوان طبقه ای از نظر فرهنگی عقب مانده و محافظه کار کرده بودند، موضعی که از نوشته های مارکس در مورد بناپارتیسم اتخاذ کرده بودند. اما تروپیسم پرولتری آنها بسیار قوی بود، به طوری که این تجدید نظر – که عاری از مناقشات نظری و راهبردی نبود – فقط توسط کمونیسم ضد استعماری در سال های بین دو جنگ جهانی محقق شد.

در چین، چرخش کمونیستی به دهقانان ناشی از شکست کوبنده انقلاب‌های شهری در اواسط دهه ۱۹۲۰ و همچنین تلاش برای ثبت مارکسیسم در تاریخ و فرهنگ ملی بود. پس از سرکوب خونین توسط کومینتانگ (KMT)، سلول های کمونیستی در شهرها تقریباً به طور کامل برچیده شدند. اعضای آن در زندان یا تحت تعقیب بودند. بسیاری از رهبران کمونیست در طول عقب نشینی خود به روستاها، جایی که می توانستند حامی پیدا کنند و جنبش خود را از نو سازماندهی کنند، شروع به نگاه متفاوت به دهقانان کردند و دیدگاه غرب گرایانه خود را نسبت به «عقب ماندگی» آسیا کنار گذاشتند.

در اوایل سال ۱۹۲۷، قبل از قتل عام توسط KMT در شانگهای و گوانگدونگ در اواخر همان سال، مائو تسه تونگ به این تغییر استراتژیک – که در سال های ۱۹۳۰موضوع مناقشه شدید بین انترناسیونال کمونیست و بخش چینی آن شد- اشاره می کرد. مائو در زادگاهش هونان، روایت معروف خود را نوشت که در آن نه پرولتاریای شهری، بلکه دهقانان را به عنوان نیروی محرکه انقلاب چین معرفی کرد.

برخلاف کارگزاران مسکو که شبه نظامیان دهقانی را صرفاً سوختی برای قیام های شهری می دیدند، مائو به ساختن جمهوری شوروی در جیانگشی ادامه داد. اگر او به ماهیت روستایی انقلاب چین متقاعد نشده بود، نمی توانست راهپیمایی طولانی را برای توقف موج نابودی KMT سازماندهی کند. این تلاش حماسی که در ابتدا به عنوان یک شکست غم انگیز تعبیر شد، راه را برای مبارزه موفقیت آمیز دهه بعد، ابتدا علیه ژاپنی ها و در نهایت علیه KMT هموار کرد.

اعلام جمهوری خلق چین در پکن در سال ۱۹۴۹ نتیجه فرآیندی بود که از قیام های ۱۹۲۵ بر سر راهپیمایی طولانی و مبارزه ضد ژاپنی سرچشمه گرفت و یکی از مقدمات ضروری خود را در اکتبر ۱۹۱۷ پیدا کرد. اما این نیز محصول یک بازنگری استراتژیک بود. یک پیوند ژنتیکی پیچیده بین انقلاب چین و روسیه وجود داشت. سه بعد اصلی کمونیسم – انقلاب، رژیم و ضد استعمار – به طور نمادین در انقلاب چین متحد شدند.

شکست رادیکال با نظم سنتی، انقلابی غیرقابل انکار بود که پایان قرن‌ها ستم را بشارت داد. پایان دادن به جنگ داخلی، منجر به تسخیر قدرت توسط یک حزب نظامی شد که دیکتاتوری خود را از همان ابتدا در اقتدارگراترین اشکال بنا کرده بود. نقطه اوج یک مبارزه پانزده ساله، ابتدا علیه اشغال ژاپن و در نهایت علیه KMT – یک نیروی ملی گرا که عامل قدرت های بزرگ غربی شد – پیروزی کمونیست ها در سال ۱۹۴۹ نه تنها پایان استعمار در چین بود، بلکه لحظه ای تاریخی در روند جهانی استعمار زدایی بود.

باد از باکو

پس از انقلاب روسیه، سوسیالیسم از مرزهای اروپا گذشت و در جنوب و در جهان استعمار در دستور کار قرار گرفت. اتحاد جماهیر شوروی به دلیل موقعیت جغرافیایی خود بین اروپا و آسیا – سرزمینی غول پیکر در هر دو قاره با انبوهی از جوامع ملی، مذهبی و قومی – به نقطه اتکای پیوند جدیدی بین غرب و جهان استعماری تبدیل شد. بلشویسم می‌توانست برای طبقات پرولتاریای کشورهای صنعتی به همان اندازه برای مردمان مستعمره جنوب جذاب باشد.

در طول قرن ۱۹ تقریباً هیچ حرکت ضد استعماری در غرب وجود نداشت. یک استثنای قابل توجه جنبش آنارشیستی بود که فعالان و ایده های آن بین اروپای شرقی، آمریکای لاتین و کشورهای مختلف آسیایی در گردش بود. پس از مرگ مارکس، سوسیالیسم امیدها و انتظارات خود را در درجه اول به قدرت رو به رشد طبقه کارگر صنعتی عمدتاً سفیدپوست و مرد متمرکز در کشورهای توسعه یافته (عمدتاً پروتستان) سرمایه داری غرب محدود کرد.

هر حزب توده‌ای سوسیالیست حاوی جریان‌های قدرتمندی بود که از «مأموریت تمدن‌سازی» اروپا در جهان دفاع می‌کردند. احزاب سوسیال دمکرات – به ویژه آنهایی که از بزرگترین امپراتوری ها بودند – آزادی استعماری را به بعد از تحول سوسیالیستی اروپا و ایالات متحده به تعویق انداختند. بلشویک ها این سنت را به شکلی رادیکال شکستند.

دومین کنگره انترناسیونال کمونیست، که در سال ۱۹۲۰ در مسکو برگزار شد، سند برنامه‌ای را تصویب کرد که خواستار انقلاب‌های استعماری علیه امپریالیسم بود: تأسیس احزاب کمونیستی در جهان استعمار و حمایت از جنبش‌های آزادی‌بخش ملی هدف اعلام شده بود. با انجام این کار، کنگره به صراحت انحراف رادیکال از دیدگاه های سوسیال دمکراتیک قدیمی در مورد استعمار را تایید کرد.

چند ماه بعد، بلشویک ها کنگره خلق های شرق را در باکو، پایتخت جمهوری سوسیالیستی شوروی آذربایجان ترتیب دادند که نزدیک به ۲۰۰۰ نماینده از ۲۹ ملیت آسیایی را گرد هم آورد. گیگوری زینوویف صراحتاً تأکید کرد که انترناسیونال کمونیست از رویکردهای سوسیال دمکراتیک قدیمی تر، که بر اساس آن «اروپا متمدن» می توانست و حتی مجبور بود به عنوان «معلم «آسیای بربر» عمل کند، شکست خورد. انقلاب دیگر به عنوان حوزه انحصاری کارگران “سفید” اروپایی و آمریکایی دیده نمی شد. از آن زمان به بعد، سوسیالیسم بدون آزادی مردم استعمار شده دیگر قابل تصور نبود.

رابطه متضاد بین کمونیسم و ​​ناسیونالیسم قرار بود در دهه های بعد آشکارتر شود، اما انقلاب اکتبر نقطه شروع تاریخی ضد استعماری جهانی بود. در دهه ۱۹۲۰ استعمار ستیزی ناگهان از حوزه امکان تاریخی به حوزه استراتژی سیاسی و سازماندهی نظامی تغییر مکان داد. کنفرانس باکو منادی این تغییر تاریخی بود.

اتحاد بین کمونیسم و ​​ضد استعمار، بحران‌ها و دوره‌های تنش گوناگونی را پشت سر گذاشت که هم مربوط به درگیری‌های ایدئولوژیک و هم به سیاست خارجی اتحاد جماهیر شوروی بود. در پایان جنگ جهانی دوم، حزب کمونیست فرانسه در یک دولت ائتلافی شرکت کرد که با خشونت شورش های ضد استعماری در الجزایر و ماداگاسکار را سرکوب کرد. در طول یک دهه آینده، آنها از نخست وزیر گای مولت در آغاز جنگ الجزایر حمایت می کنند. در هند، جنبش کمونیستی از زمان جنگ جهانی دوم به حاشیه رانده شده بود، زیرا مبارزه ضد استعماری را به حالت تعلیق درآورده بود و از اتحاد نظامی امپراتوری بریتانیا با اتحاد جماهیر شوروی در مبارزه با قدرت های محور حمایت می کرد.

در حالی که این نمونه ها تناقضات ضد استعماری کمونیستی را نشان می دهند، اما نقش تاریخی اتحاد جماهیر شوروی را به عنوان پایگاه لجستیکی بسیاری از انقلاب های ضد استعماری تغییر نمی دهند. کل فرآیند استعمارزدایی در چارچوب جنگ سرد، در توازن قدرتی که تنها با وجود اتحاد جماهیر شوروی به وجود آمد، صورت گرفت.

در نگاهی به گذشته، استعمار زدایی به عنوان یک تجربه تاریخی ظاهر می شود که در آن ابعاد متناقض کمونیسم – رهایی و استبداد، انقلاب و قدرت دیکتاتوری – به شکلی دائمی متحد می شوند. مبارزات ضد استعماری عمدتاً به عنوان مبارزات نظامی که توسط ارتش های آزادیبخش انجام می شد درک و سازماندهی شد. رژیم های سیاسی مورد حمایت آنها از ابتدا دیکتاتوری های تک حزبی بوده اند

در کامبوج، این بعد نظامی مبارزه ضد استعماری در پایان یک جنگ وحشیانه، هر انگیزه رهایی بخش را خفه کرد. تسخیر قدرت توسط خمرهای سرخ بلافاصله به ظهور یک قدرت نسل کشی منجر شد. شادی هاوانای شورشی در ۱ ژانویه ۱۹۵۹ و کشتار کامبوج قطب های دیالکتیکی کمونیسم به عنوان ضد استعمار هستند.

اصلاح طلبان انقلابی

چهارمین بعد کمونیسم قرن بیستم بعد سوسیال دمکراتیک است: در برخی کشورها و دوره ها، کمونیسم نقشی را ایفا کرد که به طور سنتی توسط سوسیال دموکراسی تجسم یافته بود. در کشورهای غربی این امر عمدتاً در دهه‌های پس از جنگ رخ داد و به دلیل ترتیب شرایط مختلف مرتبط با زمینه بین‌المللی، سیاست خارجی اتحاد جماهیر شوروی و نبود یا ضعف احزاب سنتی سوسیال دموکرات بود. با این حال، چیزی مشابه در برخی از کشورهایی که از طریق استعمار زدایی به وجود آمده است نیز قابل مشاهده است.

تا حدودی، تولد دوباره سوسیال دموکراسی پس از جنگ جهانی دوم، خود یکی از عوارض انقلاب اکتبر بود، که توازن قدرت را در مقیاس جهانی تغییر داد و سرمایه‌داری را مجبور کرد از طریق دگرگونی‌های معنادار، «چهره انسانی» به خود بگیرد

مهم‌ترین نمونه‌های این پدیده خاص را می‌توان در ایالات متحده آمریکا در زمان نیو دیل، در ایتالیا و فرانسه پس از پایان جنگ جهانی دوم و همچنین در هند (کرالا و بنگال غربی) یافت. البته کمونیسم سوسیال دمکراتیک از نظر جغرافیایی و زمانی محدودتر از سایر اشکال آن بود، اما با این وجود وجود داشت. تا حدودی، تولد دوباره سوسیال دموکراسی پس از جنگ جهانی دوم، خود یکی از عوارض انقلاب اکتبر بود، که توازن قدرت را در مقیاس جهانی تغییر داد و سرمایه‌داری را مجبور کرد از طریق دگرگونی‌های معنادار، «چهره انسانی» به خود بگیرد.

کمونیسم سوسیال دمکراتیک یک تعریف متناقض است که پیوند بین کمونیسم فرانسوی، ایتالیایی یا هندی و انقلاب ها، استالینیسم و ​​استعمار زدایی را در نظر می گیرد. او نه توانایی این جنبش ها برای رهبری شورش – به ویژه در طول مقاومت در برابر اشغال نازی ها – و نه روابط چند دهه ای آنها با مسکو را نادیده می گیرد. اولین انتقاد آشکار از سیاست خارجی اتحاد جماهیر شوروی در دهه ۱۹۶۰، ابتدا در رابطه با شکاف چین و شوروی، سپس در رابطه با حمله تانک های شوروی به چکسلواکی صورت گرفت.

حتی ساختار و سازمان داخلی آن حداقل تا دهه ۱۹۷۰ بسیار بیشتر استالینیستی بود تا سوسیال دمکراتیک. همین امر در مورد فرهنگ، منابع نظری و تخیل سیاسی آنها صدق می کند. در عین حال، علی‌رغم این ویژگی‌های آشکارا قابل تشخیص، این احزاب نقش نوعاً سوسیال دمکراتیک را ایفا کردند: آنها سرمایه‌داری را اصلاح کردند، نابرابری اجتماعی را محدود کردند و مراقبت‌های پزشکی، آموزش و فعالیت‌های اوقات فراغت را برای بیشترین تعداد ممکن در دسترس مردم قرار دادند. به طور خلاصه، آنها شرایط زندگی طبقات کارگر را بهبود بخشیدند و به آنها نمایندگی سیاسی دادند

البته یک ویژگی کمونیسم سوسیال دمکراتیک این بود که به جز چند سال بین پایان جنگ جهانی دوم و شروع جنگ سرد، از قدرت کنار گذاشته شد. برخلاف حزب کارگر بریتانیا، SPD آلمان یا احزاب سوسیال دمکرات اسکاندیناوی، سایر احزاب کمونیست نمی توانستند ادعا کنند که یک دولت رفاه ساخته اند.

در ایالات متحده، حزب کمونیست به همراه اتحادیه‌ها یکی از ستون‌های چپ نیو دیل بود، اما هرگز در دولت روزولت دخالت نداشت. او هرگز به قدرت نرسید و در دوران مک کارتی در معرض مبارزات ضد کمونیستی قرار گرفت. در فرانسه و ایتالیا، احزاب کمونیست به دلیل قدرت و توانایی خود در فشار بر دولت توانستند تأثیر زیادی بر سیاست اجتماعی پس از جنگ بگذارند.

عرصه رفرمیسم اجتماعی آنها سوسیالیسم اشتراکی در شهرهایی بود که آنها را سنگرهای هژمونیک می دانستند، مانند بولونیا یا “کمربند قرمز” اطراف پاریس. در کشوری بسیار بزرگ‌تر مانند هند، دولت‌های کمونیستی کرالا و بنگال غربی را می‌توان معادل دولت‌های رفاه «محلی» پسااستعماری دانست.

در اروپا، کمونیسم سوسیال دمکراتیک بر دو فرض ضروری استوار بود: از یک سو، مقاومت احزاب کمونیست را به عنوان نیروهای دموکراتیک تأسیس کرده بود، از سوی دیگر، دوره پس از جنگ با رشد اقتصادی مشخص شد. دوران کمونیسم سوسیال دمکراتیک در دهه ۱۹۸۰ به پایان رسید، به همین دلیل است که پایان کمونیسم در سال ۱۹۸۹ نور جدیدی را بر توسعه تاریخی سوسیال دموکراسی می افکند.

یک دولت رفاه سوسیال دمکراتیک کامل فقط در اسکاندیناوی وجود داشت. در جاهای دیگر، دولت رفاه پیامد رفرم سرمایه داری بود تا چنگ انداختن سوسیال دمکراتیک به قدرت. در پایان جنگ جهانی دوم، در دل یک قاره ویران، سرمایه داری به سادگی قادر به راه اندازی مجدد بدون دخالت دولت قوی نبود. طرح مارشال، علیرغم هدف ظاهری – و عمدتاً محقق شده – دفاع از اصول “بازار آزاد” در برابر اقتصاد برنامه ریزی شده شوروی، برای تضمین گذار از جنگ همه جانبه به بازسازی صلح آمیز طراحی شد.

ایالات متحده نگران بود که یک فروپاشی اقتصادی دیگر کل کشورها را به آغوش کمونیسم سوق دهد. از این منظر، دولت رفاه پس از جنگ، نتیجه غیرمنتظره رویارویی پیچیده و متناقض بین کمونیسم و ​​سرمایه داری بود که در سال ۱۹۱۷ آغاز شد

بدون این کمک های عظیم آمریکا، بسیاری از کشورهای اروپایی که از نظر مادی ویران شده بودند، نمی توانستند به سرعت بازسازی کنند. ایالات متحده نگران بود که یک فروپاشی اقتصادی دیگر کل کشورها را به آغوش کمونیسم سوق دهد. از این منظر، دولت رفاه پس از جنگ، نتیجه غیرمنتظره رویارویی پیچیده و متناقض بین کمونیسم و ​​سرمایه داری بود که در سال ۱۹۱۷ آغاز شد.

احزاب سوسیال دموکرات بدون توجه به ارزش‌ها، اعتقادات و علایق اعضا و رهبران خود در نقشی که داشتند ذینفع بودند: آنها می‌توانستند از آزادی، دموکراسی و دولت رفاه دفاع کنند، دقیقاً به دلیل وجود اتحاد جماهیر شوروی، در حالی که سرمایه‌داری بر زمینه ی جنگ سرد ناچار برای تغییر و بازسازی خود بود. تنها پس از سال ۱۹۸۹ بود که سرمایه داری دوباره خود را با چهره «وحشیانه» خود آراسته، سرتاسر دوران قهرمانی خود را دوباره کشف کرد و تقریباً در همه جا دولت رفاه را برچید.

در اکثر کشورهای غربی، سوسیال دموکراسی به نئولیبرالیسم روی آورد و خود را به ابزاری ضروری برای اجرای آن تبدیل کرد. با ناپدید شدن سوسیال دموکراسی سنتی، کمونیسم سوسیال دمکراتیک نیز از بین رفت: خود انحلال حزب کمونیست ایتالیا (PCI) در سال ۱۹۹۱ نتیجه نمادین این روند بود: PCI به یک حزب سوسیال دمکراتیک کلاسیک تبدیل نشد بلکه به مدافع سرسخت میانه چپ لیبرال تغییر کرد که آشکارا از حزب دموکرات ایالات متحده الگوبرداری شده است.

بعد از سقوط

با سقوط کمونیسم در سال ۱۹۸۹ نمایشنامه ای به پایان رسید که با بخش های مساوی حماسی و تراژدی، هیجان انگیز و ترسناک بود. دوران استعمار زدایی و دولت رفاه به پایان رسیده بود، اما فروپاشی کمونیسم به عنوان یک رژیم، پایان کمونیسم را نیز به عنوان یک انقلاب به ارمغان آورد. پایان اتحاد جماهیر شوروی به جای آزاد کردن نیروهای جدید، آگاهی گسترده ای از شکست تاریخی انقلاب های قرن بیستم ایجاد کرد: به طور متناقض، با پایان سوسیالیسم واقعی، کل آرمان شهر کمونیستی فروپاشید.

چپ قرن بیست و یکم باید خود را دوباره کشف کند و از روش های قدیمی فاصله بگیرد. باید مدل‌های جدید، ایده‌های جدید و تخیل آرمان‌شهری جدید تولید کند. چنین بازسازی کار آسانی نیست، زیرا سقوط کمونیسم، جهانی را بدون جایگزینی برای سرمایه داری بر جای گذاشت و چشم انداز فکری جدیدی ایجاد کرد. نسل جدیدی در دنیای نئولیبرالی بزرگ شده است که فقط سرمایه داری را به عنوان شیوه زندگی «طبیعی» می شناسد.

چپ مجموعه کاملی از سنت‌های انقلابی – به‌ویژه آنارشیسم – را دوباره کشف کرده است که در طول قرن گذشته سرکوب شده یا به حاشیه رانده شده‌اند و موضوعات سیاسی مختلفی را که قبلا نادیده گرفته شده‌اند یا نگرانی‌هایشان ثانویه اعلام شده‌اند، شناسایی کرده‌اند. تجارب جنبش‌های «تغییر جهانی‌سازی»، بهار عربی، تسخیر وال‌استریت، خشمگین‌های اسپانیاییIndignados، سیریزا، جلیقه‌زردهای فرانسوی، جنبش‌های فمینیستی و دگرباشان جنسی، و زندگی سیاه‌پوستان مهم است، گام‌هایی در روند ساخت یک انقلابی جدید هستند. آنها یکدست نیستند اما متکی بر حافظه جمعی هستند، و در عین حال از تاریخ قرن بیستم جدا هستند.

اگر کمونیسم قرن بیستم به عنوان تلاشی برای تصرف بهشت ​​با طوفان متولد شد، با و علیه فاشیسم به بیان دیالکتیک روشنگری تبدیل شد. در نهایت، شهرهای صنعتی به سبک شوروی، برنامه‌های پنج ساله، جمع‌آوری کشاورزی، فضاپیماها، گولاگ‌هایی که به کارخانه‌ تبدیل شدند، سلاح‌های هسته‌ای و فجایع زیست‌محیطی اشکال مختلف پیروزی عقل ابزاری بودند.

 

انقلاب ها را نمی توان از قبل برنامه ریزی کرد. آنها همیشه غیر منتظره می آیند

آیا کمونیسم چهره هولناک رویای پرومته نبود، ایده ای از پیشرفت که هرگونه تجربه رهایی از خود را محو و نابود کرد؟ آیا استالینیسم طوفانی نبود که باعث می‌شود تپه آوار در والتر بنیامین به آسمان بلند شود و میلیون‌ها نفر با «پیشرفت» اشتباه بگیرند؟ فاشیسم مجموعه ای از ارزش های محافظه کار ضد روشنگری را با کیش مدرن علم، فناوری و قدرت مکانیکی ترکیب کرد. استالینیسم آیین مشابهی از مدرنیته تکنولوژیک را با شکلی رادیکال و اقتدارگرایانه از روشنگری ترکیب کرد: سوسیالیسم جهان را به یک “آرمانشهر سرد” تبدیل کرد.

یک چپ جدید جهانی تا زمانی که این تجربه تاریخی را نپذیرد موفق نخواهد شد. بازیابی هسته رهایی بخش کمونیسم از این آوار، یک اقدام انتزاعی و فکری نیست. این نیازمند مبارزات جدید و ساختارهای جدیدی است که در آن گذشته ناگهان باز می گردد و خاطره آن دوباره «درخشنده» می شود. انقلاب ها را نمی توان از قبل برنامه ریزی کرد. آنها همیشه غیر منتظره می آیند.

 

*انزو تراورسو در دانشگاه کرنل پروفسور علوم انسانی می باشد.
Susan and Barton Winokur Professor in the Humanities
این متن گزیده یست از کتاب “انقلاب: یک تاریخ فکری” که “انتشارات ورسو”  Verso Books سال پیش منتشر نمود.

 

 

 

در این رابطه:

انقلاب‌ها همچنان به درون کالبد تاریخ روح می‌دمند

اعاده حیثیت از مفهوم انقلاب

تاریخ انقلاب، پادکستی از “بررسی کتاب لندن” (به انگلیسی) “THE LRB PODCAST “A History of Revolution

We Needed the Great Revolutions to Open the Path to Freedom

New History of Revolution Offers Hope for “Our Troubled Present”

“The situation is not desperate”

Review of Enzo Traverso, Revolution: An Intellectual History

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)