در روز نهم نوامبر ۱۹۷۸، برابر با هجدهم آبان ۱۳۵۷، ویلیام سولیوان، سفیر وقت آمریکا در ایران، در گزارش خود برای واشنگتن ضمن تشریح وضعیت نامطمئن رژیم شاه هشدار می دهد که شاید مجبور باشیم به «نافکرکردنی فکر کنیم». (Thinking the unthinkable). اشاره وی به ناگزیر شدن آمریکا به پذیرش پایان رژیم شاه و جایگزینی آن با حکومت آخوندها بود. 

به نظر می رسد اینک پس از نزدیک به ۴۴ سال از گذشت این تاریخ، یک بار دیگر در شرایطی قرار گرفته ایم که می بایست در مورد ایران به «نافکرکردنی فکر کنیم». اما اگر در آن زمان اشاره سفیر آمریکا به نافکرکردنی اشاره به یک امر مشخص و معین داشت، این بار طیفی از موقعیت ها در مقابل ماست که ضمن داشتن این خصلت، باید مورد فکر قرار گیرند. 

نگارنده در این جا به چهار مورد از این موقعیت ها اشاره می کند که قبل از این همگی را در مقالات و برنامه های تلویزیونی خود گفته و بازگویی کرده و این بار هم جز یادآوری نیست: 

۱) بن بست عمدی برجام: اگر زمانی قراردادی به اسم برجام سبب ساز امید نجات برای رژیم بود اینک منبع نگرانی برای ریزش آن شده است. این تحول از یک سو به دلیل گذر زمان و تغییر شرایط بین المللی و از سوی دیگر به خاطر بازتعریف مفاد آن از زمان خروج دولت ترامپ در سال ۲۰۱۸ به این سو است. اگر متن توافق هنوز شباهت هایی کلی به برجام نخست دارد، جزییات، اضافات و شرایط اجرایی آن متفاوت است و مزایای آن در قیاس با برجام نخست، اندک و ناچیز. ضررهای برجام اولیه برای رژیم از منافع آن کمتر بود، اما حالا زیان های برجام تازه به مراتب از نفع آن بیشتر است. غریزه ی آخوندی-پاسداری ایجاب می کند که از آن پرهیز کنند.  این پرهیز از قبول برجام اما هزینه ی سنگینی دارد، هم تحریم های بیشتر را با خویش دارد و هم خطر حمله ی نظامی را. با این وجود حتی این هزینه ها از میزان ضررهای برجام جدید برای رژیم قابل قبول تر جلوه می کنند. ضمن این که، در این میان، ممکن است به بمب اتمی هم دسترسی پیدا و معادله به صورت کیفی تغییر کند. به این ترتیب می توان نتیجه گرفت که یکی از موقعیت های نافکرکردنی همانا افزایش بحران اتمی، تنش زایی توقف ناپذیر آن و دریک نقطه، تصمیم آمریکا و اسرائیل برای حمله ی نظامی به مراکز اتمی و آغاز یک جنگ تمام عیار باشد. این جنگ چیزی از ایران و ایرانی به جای نخواهد گذاشت و آن چه باید به واسطه ی بروز جنگ به آن فکر کنیم همانا تجزیه و نابودی ایران به عنوان یک دولت-ملت، با سرزمین سوخته ی برجا مانده از جنگ است. 

۲)‌ فروپاشی ساختاری ایران: هر کشوری از زیرساخت ها و روبناها تشکیل شده است. زیرساخت ها مانند سیستم حمل و نقل، دفاعی، امنیتی، صنعتی، آب و برق، مخابرات، راه ها، بهداشت و درمان و آموزش و پرورش در ایران در حال اضمحلال و فروپاشی است. همزمان با ورشکستگی تدریجی دولت، هر یک از این موارد به حال خود واگذاشته شده و جلوی چشم مردم به سوی افول و از هم پاشی به پیش می رود. نه سرمایه گذاری جدیدی در این حوزه ها صورت می گیرد و نه حتی بودجه ای برای تعمیر و نگهداری آنها در میان است. یکی بعد از دیگری، سطح کمی و کیفی این زیرساخت ها تضعیف و تخریب شده و به تدریج از کار می افتند. در یک مقطعی، رساندن خدمات بدیهی و عادی مانند آب و برق و نان و مخابرات و بنزین و امنیت و آموزش و پرورش و امثال آن به بخش های عمده ای از جمعیت ایران ناممکن شده و فضای هرج و مرج و از دست رفتن کنترل مستقر خواهد شد. به این ترتیب با اضمحلال زیربناها، روبناها نیز مانند رفتارهای فردی و تعامل گروهی و روابط اجتماعی و هرگونه حیات فرهنگی و هنری و ورزشی نیز به  مسخ و تعطیل کشانده شده و مملکت به سوی آشفتگی مطلق و افسردگی و خودزنی و خودکشی و دگرکشی پیش خواهد رفت. این روند در حال حاضر شروع شده است و نوعی از فرورفتن در یک باتلاق است که با گسترش خویش، دولت-ملت ایران را به عرصه ی خودنابودسازی درونی از طریق جنگ داخلی و خودتخریب گری همگانی (دعوا و نزاع و دزدی و قمه کشی، کودک آزاری، همسرکشی و…) از میان خواهد برد. نافکرشدنی این است که در ادامه ی این مسیر چیزی از ایران و ایرانی به جای نخواهد ماند. 

۳) طالبانیزه شدن ایران: همزمانی آغاز ریاست جمهوری آخوند آدمکش ابراهیم رئیسی در ایران و سپردن افغانستان به طالبان توسط آمریکا به خوبی گویای حرکت منطقه به سمت نوعی از افول تاریخی بود. همان زمان، نگارنده در مقاله ی «ایرانیزه شدن طالبان یا طالبانیزه شدن ایران» این امر را مورد توجه قرار داد. اینک بعد از یک سال مسلم شده است که بخش دوم این پیش بینی است که در جریان می باشد. ایران می رود که با مشتی آخوند آدمکش و متحجر و باندهای فاسد و دزد سپاهی و حزب اللهی، شاهد استقرار روایتی از طالبان باشد. سخت گیری های جدید در مورد حجاب و فعال سازی گشت ارشاد، قطع انگشت سارقین گرسنه، سخنان خامنه ای در مورد بازگشت به دهه ی شصت و نیز ضرورت تربیت آدمخواران آماده و دست به ماشه گویای انتخاب روشن بیت رهبری برای طالبانیزه کردن شیعی ایران است. این رفتن تبدیل شدن به رژیمی است که می خواهد بر یک خرابه ی ویران و پر از فقیر و گرسنه و بیمار و جسد به اسم «ایران اسلامی» حکومت کند. اگر این روند مورد نظر رژیم آخوندی بدون مقاومت کافی از جانب جامعه به پیش رود تردیدی نیست که طالبانیزه شدن ایران، آن را به معجون بی قواره ای بدتر از افغانستان کنونی تحت سیطره ی طالبان کودک کش تبدیل خواهد ساخت. این بار نافکرشدنی عبارت است از محو مفهوم دولت-ملت ایران و تبدیل شدن آن به  تفاله ای به اسم خلافت-امت شیعه جعفری اثنی عشری مطلوب تل آویو. چیزی که هم چنین مطلوب خامنه ای، فرزند هیولایش، آدم کشان دزد و فاسد سپاه و قشر حاکم است تا شاید این بار با یک یا حسین دیگر بتوانند سن عقد شرعی و اسلامی و تجاوز رسمی به دختران را از ۹ سال هم پایین تر بیاورند. در هفته های اخیر یک آخوند این امر را مطرح کرده بود. 

۴) کویرشدن ایران: به نظر می رسد که حجم تخریب زیست محیطی ایران به قدری است که کمتر کسی جرات اندیشیدن به نتایج آن را دارد. اما این هم یک مورد نافکرشدنی است که باید به آن فکر کنیم. به نظر می رسد که سرزمین ما می رود تبدیل به بیابانی گرما زده و خشک و غیرقابل زیست در قلب خاورمیانه بدل شود. در این باره کافیست اشاره ای داشته باشیم به خبر مطرح شده در مورد احتمال «تداوم» توفان ریزگردها و آلاینده ها که می تواند بیش از بیست استان از ۳۱ استان ایران را غیر قابل زیست کند. در صورت بروز این امر، باقی استان ها نیز به واسطه ی هجوم جمعیت میلیونی مهاجران تشنه و گرسنه ی فراری از گرما و بی آبی غیر قابل زندگی می شوند. این امر با خود جنگ آب و جنگ نان و تجزیه قومی و سرزمینی را از درون کلید خواهد زد. سرانجام آن، مثل موارد قبلی نافکرکردنی، این است که دیگر تمامیتی به اسم دولت-ملت ایران باقی نخواهد ماند. 

پس می بینیم که چهار موقعیت نافکرشدنی در مقابل ماست که دیر یا زود باید به طور جدی به یکی از آنها فکر کنیم: 

  یا جنگ ایران را نابود خواهد ساخت. 

  یا فروپاشی و آشوب ایران را مضمحل خواهد ساخت. 

  یا طالبانیزه شدن کشور، ایران را محو خواهد کرد. 

  یا کویری شدن سرزمین ایران از این کشور بیابانی بیش به جای نخواهد گذاشت. 

در این میان باید از یاد نبریم که این چهار مورد مرتبط و مکمل هم هستند و در یک مقطعی شاید همزمان به هم پیوند بخورند تا هرگونه تصور دیگری جز نابودی ایران و ایرانی را از ذهن دور سازند.  

آیا راه نجاتی وجود دارد؟

با نگاهی به صحنه ی سیاسی و اجتماعی ایران در می یابیم راه حل حاضر و آماده ای موجود نیست. نه نیروهای اجتماعی کنشگر در سطح وسیع و قدرتمند در صحنه داخلی حضور دارند و نه نیروی سیاسی قادر به ارائه ی فرمول سرنوشت ساز با پشتوانه ای برای اجرای آن در خارج از کشور. در درون، مردم در قالب حرکت های پراکنده و ضعیف به اعتراض مشغولند اما در نبود هدف، استراتژی و رهبری رشد نمی کنند و در خارج نیز تلاش ها در حد بحث و گفتگو است، نه بیشتر. 

وقتی به ابعاد فجایعی که شکل گرفته و قواره و اندازه ی کلان و ساختاری آنها می نگریم و خلاء شدید و بارز راه حل برای آنها را در نظر می گیریم، این پرسش مطرح می شود که آیا کشورمان به انتهای راه تاریخ ده هزار ساله ی خود رسیده است. به عبارت دیگر، به نظر می رسد که شاید دیگر تمامیتی به اسم ایران قادر به تضمین تداوم خویش در قالب یک دولت-ملت، با سرزمین و هویت معین به عنوان یک موجودیت سیاسی و اجتماعی و سرزمینی نیست، چرا که نه نیروی اجتماعی جهت تضمین این تداوم تاریخی در صحنه است و نه نیروی سیاسی برای آن. این یک ضعف اساسی است که زمزمه ای است از امر نافکرکردنی «بن بست تاریخی» ملت ایران  که باید به آن فکر کنیم. 

به همین خاطر، نگارنده بر این باور است که راهکارها و پیشنهادهای متعارف که متکی بر گمانه زنی روی حضور چنین نیروهای تضمین کننده ی بقای کشور می باشند، جوابگو نیستند. برای همین هم، حتی ابتکارهای دارای منظور و نیت خوب، که مورد اخیر آن چیزی به نام «شورای ملی تصمیم» است، ره به جایی نمی برند. مشکل اصلی این  گونه راهکارها این است که روی یک سری پیش فرض ها سوار هستند که از واقعیت روانی انسان ایرانی و موقعیت اجتماعی جامعه ی  ایران فاصله دارند و به همین دلیل، بازفرست شایسته ای از سوی ایرانیان دریافت نمی کنند. با تکرار آن ها معجزه ای رخ نمی دهد. 

هر گونه نسخه ی نجاتی که به چیستی مادی و روانی کنونی جامعه ی ایرانی بی اعتناء باشد عاقبت خوبی نخواهد داشت. باید دید کشش واقعی مردم برای یک حرکت نجات بخش چیست و چقدر است و بعد نسخه پیچید. در این راستا به نظر می رسد که در میان ایرانیان توانایی فکری و اجتماعی برای بسیج در قالب یک جنبش اعتراضی گسترده ی کلاسیک وجود ندارد:  نه سازماندهی اعتراضات ممکن است، نه طرح استراتژیک مشخص برای آن موجود است و نه هماهنگی و نظم لازم دیده می شود. هیچ یک از ملزومات فرمول کلاسیک جنبش سراسری نجات بخش، به صورت فعال، در دسترس نیست. واقعیت این است که با ملتی ضعیف، سرخورده، گرسنه، بیمار، مذهب و خرافات زده، کم سواد، بی باور، به فقر و فساد کشیده شده و به شدت ناامید روبرو هستیم. ملتی که دیگر جان تبدیل شدن به قهرمان جنبش نجات بخش خویش را ندارد. 

آیا باید درهای امید را بست و فاتحه ی ایران را خواند؟

نگارنده بر این باورست که پیش از این کار باید دید که آیا واقعیت توان باقیمانده ی جامعه ی ایران چیست و چقدر است و به طور مشخص، روی آن حساب باز کرد. در این راستا به نظر می رسد که آن چه هنوز عمل می کند همانا باور قدیمی، تاریخی و ریشه دار در ذهن ایرانیان است به وجود یک منجی. اکثریت ایرانیان هنوز به این باور دارند که یک منجی باید جایی باشد که تا به حال به یاریشان نشتافته، اما خواهد آمد و اگر بیاید، حاضرند هر فداکاریی از خود نشان دهند. به همین دلیل فرمولی که ممکن است بتواند حتی در این شرایط سرخوردگی، افسردگی و انفعال توده ها پاسخ دهد، ظهور همان «ابرانسان نجات بخش» است که در سیاست به آن «رهبر» می گویند. 

در چارچوب بحث ما، رهبر آن منجی افسانه ای است که تا نیاید مردم ایران در مقابل فرو رفتن خویش به باتلاق اضمحلال، واکنش آن چنانی نشان نخواهند داد. شاید برای برخی که از دور نظاره گر انفعال مردم به فقر و گرسنگی کشیده شده ی ایران هستند عجیب جلوه کند. اما این رفتار نیز به مثابه هر معلولی علت های خود را دارد. مهم ترین دلیل این عدم حساسیت مورد انتظار، «عادت» ناشی از تدریجی بودن روند سقوط و رفتن به قهقرا است؛ مردم داخل کشور چهل و سه سال است در حال سقوط تدریجی و سال به سال و ماه به ماه هستند و برایشان کم و زیاد شدن سرعت آن، تفاوت مهمی که بخواهد به ایشان انگیزه ی قیام و اعتراض بدهد ندارد. البته بدیهی است که روزی که دیگر نان و آب نداشته باشند به خیابان می آیند تا آب و نان بیابند، اما شاید اگر به دست آوردند باز برگردند به خانه هایشان تا نوبت بعدی. این انفعال در تاریخ ما با وقایعی مثل قحطی بزرگ ۱۹۱۷ و ۱۹۱۹ که در طی آن یک نفر از هر دو ایران از گرسنگی تلف شدند مسبوق به سابقه است. عادت به عبور از بد به سوی بدتر شاید بزرگترین ویژگی روانشناسی اجتماعی تاریخی ما باشد. با این همه فراموش نکنیم که این موقعیت اکثریت مطلق جامعه است، نه به معنی مطلق «همه» ملت ایران. 

پس، امید آخری اگر باشد ظهور چیزی شبیه به امام زمان است، اما از نوع سیاسی و اپوزیسیونی آن؛ یک نفر که مورد توافق جمع اولیه ی باورمندان قرار گیرد و بعد، به عنوان منجی مطرح و تبلیغ شود و سپس، به واسطه ی کاریزمای خود و بوق های تبلیغاتی اطرافیانش، به «رهبر جنبش آزادیبخش ملت ایران» تبدیل شود. شانس نسبی موفقیت این فرمول در این است که برخلاف فرمول های رویابافانه ی اپوزیسیون، که ریشه در هیچ واقعیت جدی موجودی در جامعه  ۱۴۰۱ خورشیدی ایران ندارند، ظهور این رهبر می تواند یگانه باور ریشه دار تاریخی، تجربه شده و باقیمانده در ذهن جمعی توده ها را از توان بالقوه ی موجود به قدرت بالفعل مردمی در کف خیابان تبدیل کند و از این طریق شرایط را تغییر دهد. 

چند پرسش همیشگی در این عرصه موجود است: 

آیا ممکن است که این روش رهبرگرایی منجر به بازتولید یک دیکتاتوری شود؟ پاسخ: بله. آیا با این وجود باید به سراغش برویم؟ پاسخ بله. چرا؟ برای این که به واسطه ی آن ممکن است ایران همچنان به عنوان یک تمامیت باقی بماند، تجزیه و درگیر جنگ داخلی نشود و بتوانیم با دیکتاتور جدید کنار بیاییم که در یک روند چند ده ساله، هم مملکت را از این نابودی مادی و ویرانی سیاسی، اجتماعی و روانی حتمی نجات دهیم و هم شاید، روزی در آینده ی دور، یک چیزی شبیه به دمکراسی در کشورمان مستقر شود. 

البته این روندی است که بالا و پایین های فردی و فراز و نشیب های جمعی بسیار دارد. اما اثر عاجل آن این است که سبب می شود که تل آویو و محافل لاشخور وابسته به آن در منطقه در طرح لشکرکشی و تجزیه ی ایران ناکام بمانند و برای ما ایرانیان فرصتی به وجود آید که در سایه ی استقرار «دیکتاتور خیرخواه» جدید از شر نابودی دیکتاتوری احمق قبلی نجات پیدا کنیم. 

پس، به جای وقت کشی در حول محور پروژه ها و طرح هایی که ره به هیچ جا نمی آورند، بیاید با چراغ گرد شهر بگردیم و فردی را که می دانیم می تواند نقش این رهبر نجات بخش را ایفاء کند پیدا، بعد با قدرت تبلیغاتی زیاد او را حلوا حلوا و به امام زمان سیاسی مدرن مردم ایران تبدیل کنیم تا به واسطه ی آن، انفعال تخریب گر کنونی به فعالیت سازنده ی همگانی تبدیل شود. 

اگر از صاحب این قلم سؤال شود که به زعم او چه کسی به درد این نقش می خورد، بدون بردن نام از کسی، عنوان می کند فردی که ۱) شجاع باشد، ۲) نوکر لندن و تل آویو نباشد، ۳) خواهان تمامیت ارضی و وحدت ملی ایران باشد و ۴) دزد هم نباشد. اگر چنین شخصی را سراغ دارید موضوع را با او در میان بگذارید تا شاید بپذیرد و در این صورت، همگی دور او جمع شویم و به دنبال او راه بیافتیم برای نجات ایران. آن زمان است که خواهیم دید سرانجام، بعد از دهه ها روشنفکر گرایی افراطی نظری و کاذب، بالاخره علوم اجتماعی در عمل به کار شرایط حساس تاریخی ایران آمده است تا بلکه کشورمان را از نابودی قطعی آن نجات دهد. 

آری، حتی اگر هم پیشنهاد در نگاه اول قدری عجیب و رادیکال می رسد، بیایید در کنار تمام فرمول های کهنه و نازایی که در کتاب ها و دانشگاه یاد گرفته و یاد داده ایم و به آن عادت فکر نشده کرده ایم، برای یافتن راه حل نیز به «نافکرکردنی فکر کنیم». انتخاب با ماست.#

*** 
برای دنبال کردن برنامه های تحلیلی نویسنده به وبسایت تلویزیون دیدگاه مراجعه کنید: www.didgah.tv 
برای اطلاع از نظریه ی «بی نهایت گرایی» به این کتاب مراجعه کنید: 
«بی نهایت گرایی: نظریه ی فلسفی برای تغییر» www.ilcpbook.com
آدرس تماس با نویسنده: korosherfani@yahoo.com

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)