نوشتههای پیشین من به شکل آشکار موضع من را در برابر دوگانه دموکراسی-دیکتاتوری روشن میکند، به هیچیک از این دو شق فینفسه باوری ندارم. دیکتاتوریی که توسط سنا در آتن به برخی از دیکتاتورها تفویض میشد را بسیار مهمتر از دموکراسیهای دست و پاچلفتی و بدون دفاع اروپای کنونی میدانم، اروپایی که در آن جنگ و اراده به جنگ غایب بزرگ است. درک وضعیتهای پارادوکسیکال و طرد نظریه حقیقت البته نیازمند اذهانی است که آموزش لازم را برای عمل تجرید و انتزاع دیده باشند (بدون آموزش کافی در ریاضیات چنین امری اگر ناممکن نباشد بسیار دشوار است) درک این تئوری که جامعهای خواستار حکومت دیکتاتوری شود به همان اندازه برای اذهان ابتدایی دشوار است که درک این تئوری که چگونه ممکن است جامعهای با خود وارد یک قرارداد شود که همزمان به عنوان فرمانروا و فرمانبر بازشناخته گردد، درکی که فقط از اذهانی که آموزشهای لازم را دیده باشند، ساخته است.
قبلاً هم توضیح دادم در شرایط تعطیلی دولت، ملت تعطیل میشود و در تعطیلی ملت، حق معطل میگردد و در معطلی حق، سیاست ممتنع میشود و اکنون جامعه ایران، جامعه بردهوار ایران در چنین شرایطی است، یعنی تودهای از بردگان فاقد حق. اشتباه است تصور کنیم بردگان، محق به حق داشتن زندگی شرافتمندانه یا نظام سیاسی دموکراتیک هستند، بردگان از هیچ حقی برخوردار نیستند به جز آنچه ارباب برای آنها مصوب میکند، بنده را نام خویشتن نبود، هرچه ما را لقب دهند آنیم! ما بردگان ایرانی شانس تاریخی خود را برای آزاد زیستن و داشتن زندگی شرافتمندانه از دست دادهایم، در واقع این حق را با خواست زندگی بردهوار و خفتبار خود طاق زدهایم. معجزهای هم اگر متصور باشد در آن است که بردگی خود را فروگذاریم، و زنجیرهای ذهنی که سالیانی است به آن عادت کردیم و اکنون بخشی از هویت ما شده را از دست و پای خود باز کنیم. واقع آن است که نظام سیاسی ایران در ضعیفترین وضعیت خود در تاریخ چهل و اندی سالش قرار دارد و حقیقتاً با نهیبی پایههای آن فرو میریزد و صدای شکستن استخوانهای این پیر فرتوت گوشهای سنگین را نیز میآگاهاند و قصر پوشالی آنان با وزش نسیمی محو میگردد. زنجیرهای بردگی اکنون بیش از همیشه سست است اما وضعیت بردگی و خمودی نیز بیش از همیشه حاکم. بردگان و مردگان متحرک در خیابانهای اشباح قدم برمیدارند بدون اینکه بدانند به کدام سو در حرکتند.
اگر کسی بر این باور است که نظام پادشاهی به معنی دیکتاتوری است، چه خوب! اینکه بخش کوچکی- بسیار کوچکی- از مردم خواستار نظام دیکتاتوری در ایران هستند، نشان از ذهن خلاق آنان در درک وضعیتهای پارادوکسیال دارد که نیازمند توانش ذهنی موسع است. مردمی که در فقدان مجلس سنا، اختیارات حکمرانی را در دستان یک دیکتاتور میگذارند و البته وظایف ویژهای نیز بر او محول میکنند: تجدید ساخت دولت مدرن از طریق تجدید حیات ایدئولوژی حکمرانی مبتنی بر عقل مدرن که خود را در سازوکارهای بروکراتیک ظاهر سازد، تجدید تاسیس ملت، تا آحاد جامعه خود را به مثابه «مردم» بازشناسند، حفاظت از مردم در برابر نهاد روحانیت و همچنین محافظت از مردم در برابر نهاد روشنفکری سادهدل که هنوز وارد دوره بلوغ توانش تجرید و انتزاع نشده است، و البته توسعه مکانیزمهای تولید ثروت که هر دولتی بدون آن فشل است.
نکته بسیار مهمی که باید درک درستی از آن داشت این است که در یک جامعه مردممحور- منظورم دموکراسی نیست- تمام مراکز قدرت تبدیل به «نهاد» میشوند. «نهادی» شدن مراکز قدرت معادل این است که آنها به سوژهای برای عقل اجتماعی تبدیل شده و به این طریق به «بند» کشیده میشوند. نکته محوری دکترین خمینی این بود که تمام مراکز قدرت بایستی ذیل اسلام تعریف شود و این یعنی اینکه اسلام نمیتواند به یک نهاد اجتماعی تبدیل گردد با اینکه از قدرت سیاسی برخوردار است. چنین وضعیتی یعنی «مطلق» سازی چیزی که بایستی در جامعه مردممحور به یک نهاد یا سوژه تبدیل میشد. همچنین است تبدیل شدن پادشاهی به یک «نهاد» اجتماعی. همچنین است خود دموکراسی که هر زمانی مردم اراده کنند آن را تعطیل کنند تا وظایفی ویژه بر عهده دیکتاتور قرار دهند. تنها چیزی که در جامعه مردممحور نمیتواند به یک نهاد تبدیل شود، خود «مردم» است، مردمی که هر چیزی که به وجه اجتماعی از قدرت برخوردار است را تبدیل به یک نهاد میکند تا به این وسیله آن را سوژهای برای بازشناسی قرار دهد و در این بازشناسی، بر آن چیره گردد و مطلقیت آن را از آن سلب کند.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.