قصه‌های زنده‌گی‌تان را بنویسید. از رخدادهای ماحول‌ و تأثیر تحولات اخیر بر جریان عادی زنده‌گی‌تان، متن، عکس و ویدیو بفرستید. روزنامه ۸صبح با ایجاد صفحه ویژه «قصه مردم»، یادداشت‌ها، قصه‌ها، عکس‌ها و ویدیوهای شما را بازتاب می‌دهد.

به تاریخ ۲۴ اسد ۱۴۰۰ تا ساعت ۹:۰۰ قبل‌ازظهر سرگرم انجام وظیفه بودم که ناگهان آوازه‌های سقوط کابل به دست طالبان به گوش رسید. از دفتر بیرون شدم. همکارانم (مرد و زن) را که رو به فرار دیدم. راه بیرونی وزارت داخله با موج عظیمی از کارمندان بسته شده بود. هر کسی می‌خواست زودتر از دیگری بیرون شود. دوباره داخل دفتر شدم و کمپیوترم را خاموش کردم. من هم از دفتر خارج شدم. از دروازه خروجی وزارت تا خیرخانه (۳۱۵) پیاده‌روی کردم. موتری پیدا نمی‌شد. همه داشتند فرار می‌کردند. مردم سراسیمه بودند.

همان روز به جز ولایت پنجشیر، دیگر تمام ولایت‌های افغانستان به‌گونه کامل به دست طالبان افتاده بود. تمام امیدواری‌ها و آرزو‌ها به یأس مبدل شد و زنده‌گی متوقف شد. از خود پرسیدم: این یک خواب است یا واقعیت؟ باور کردم که واقعیت است.

 
 

دو هفته بعد با برادم، پسر کاکایم و ماماهایم وطن را  ترک کردیم که با استقبال سرد خانواده مواجه شد. برای پدرم گفتم که اجازه دهید دستان‌تان را بوسه کنم. برای مادر‌م گفتم که من می‌روم. چشمانش پر از اشک شد. برایم گفت که نرو پسرم. گلوی خودم را نیز بغض گرفته بود و اشکم بدون گریه جاری شد.

روز جمعه، ۲ میزان را برای رفتن تعیین کردیم. هرکسی دنبال جمع‌آوری لوازم و تهیه پول سفر بود. در این میان ما دو نفر بودیم؛ من و برادر کوچکم که مصارف ما دوچند بود. هرکسی به نوبت خود دچار سراسیمه‌گی و عجله شده بود. ما در یک گروه نه‌نفری، بعد‌ازظهر از کاپیسا طرف کابل راه افتادیم. روز  جمعه کابل را نیز به مقصد نیمروز ـ شهری که در آن مردم سرزمینم معامله می‌شوند ـ ترک کردیم. سه شب در نیمروز ماندیم. با حرف‌ و حدیث‌های مختلف از وضعیت راه قاچاقی، روز دوشنبه اولین سفر غیر‌قانونی ما به مقصد ایران از راه پاکستان آغاز شد. بعد از ۲۰ ساعت وقتی از موتر پیاده شدیم و دستور دوش داده شد، همه اعضای بدن ما بی‌حس شده بود. به ما گفته شد که بدوید. بعضی به جای دوش، بر زمین افتادند. شب بود، اما می‌شد اطراف‌ را دید. نزدیک به ۲۰۰۰ نفر بودیم که در آن میان نیم‌شان زن و بچه‌های خرد‌سال (کودکانی که سه تا پنج سال داشتند، در میان‌شان بیش‌تر دیده می‌شدند) بودند. خداوند شاهد که آن روز با خود گریستم و دلم پر از بغض شده بود. به حال زنان و کودکان معصوم گریه کردم. با خدایم گفتم: خدایا! گناه این زن‌‌ها و بچه‌ها چیست که در این سرنوشت گرفتار شده‌اند؟ اما این حرف‌هایم اثری نداشت.

نزدیک به شش ساعت پیاده‌روی و دوش داشتیم، آن هم در کوه‌های پر از ریک که تاب و توان را از تمامی مسافران گرفته بود. شب دوباره سوار موتر شدیم و حرکت کردیم. نزدیک ۱۲ ساعت با موتر طی طریق کردیم. ساعت ۲:۲۰ بعد‌ازظهر موتر ایستاد. موتروان دستور داد که گفت برای گروه «جندالله» پول جمع‌آوری کنید؛ نامی که با شنیدن آن حیران شدم و تعجب کردم. پول را جمع‌آوری کردیم و دوباره حرکت کردیم. بعد از دو روز به خوابگاهی در پاکستان رسیدیم. مواد خوراکه خیلی محدود پیدا می‌شد، اما به قیمت بالا. پول ما هم رو به اتمام بود.

بعد از چند ساعت استراحت، دوباره حرکت کردیم. شش ساعت با موتر رفتیم و به مرز ایران نزدیک شده بودیم. نزدیک کوهی که مسافران آن را «کوه مشکل» می‌گفتند، پیاده شدیم. خیلی مشکل بود. بعد از شش ساعت پیاده‌روی، توسط موترسایکل به مرز ایران نزدیک‌تر شدیم و دوباره به پیاده‌روی آغاز کردیم. بعد از سه ساعت پیاده‌روی، داخل خاک ایران شدیم؛ اما پایان سفر نبود، بل راه درازی در پیش داشتیم و باید از قبل آماده‌تر می‌شدیم.

وقتی به خوابگاه رسیدیم، واقعاً به خود و کشوری که زنده‌گی می‌کردیم، بسیار متاسف شدیم. از آن‌جا ۲۷ نفر در یک موتر جابه‌جا شدیم و دوباره حرکت کردیم. به یک بیابان خشک و خالی رسیدیم. بیابانی بود به پهنای لایتناهی. ۲۰ ساعت در موتر بودیم. روز‌ها از گرما و شب‌ها از سرما می‌سوختیم.

بعد از بیابان، موترهای پِژُوه (شبیه کرولا) به سراغ ما آمد. در هر موتر، ۱۳ نفر سوار شدیم که چهار نفر داخل تول‌بکس بودند. این برای خودم بسیار طاقت‌فرسا بود، اما چاره‌ای جز تحمل نداشتم.

روز‌ها در جنگل، دشت، کوه و غار‌ها سپری می‌شد و شب‌ها در موتر‌هایی ‌که نفس به‌سختی برمی‌آمد و هم‌چنان پیاده‌روی از ترس پاسگاه‌های سربازان ایرانی. یک بار از ترس پولیس گشت ایران به کوه پناه بردیم و بعد از مدتی حرکت کردیم. نفس‌ها در سینه‌ها حبس شده بود. بعد از نه روز مسافرت طاقت‌فرسا و نفس‌گیر، به مقصد نهایی‌مان که تهران بود، رسیدیم.

هرچند سختی‌های زیادی کشیدیم و به تهران رسیدیم، اما این پایان مسیر نیست؛ باز هم تلاش خواهیم کرد و به راه‌مان ادامه خواهیم داد.

 


شما می‌توانید قصه‌ها و یادداشت‌های‌تان را به ایمیل روزنامه ۸صبح بفرستید. هم‌چنان عکس‌ها و ویدیوهای رخدادهای پیرامون‌تان را از طریق این شماره تلگرام به ما ارسال کنید: ۰۷۰۵۱۵۹۲۷۰

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)