«..فَأَلْقِیهِ فِی الْیَمِّ وَلَا تَخَافِی وَلَا تَحْزَنِی ۖ إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیْکِ  »  / قصص / آیه  ۷  
او را به دریا بیفکن و نترس و غمگین مباش، که ما او را به تو باز می گردانیم.
 
خواج توفیق حوصله اش سر رفته بود.پاسی از شب گذشته بود.همان طور که نشسته بود، پایش را دراز کرد و در دمپایی های چرک فرو کرد.کاوه خواست او را مشایعت کند اما خواج توفیق نگذاشت و بعد رفت. چشم های ریز کاوه از پشت عینک روی  کلماتی که نوشته بود، خیره شد:  ” توی  آن تلواسه ی نفس گیر و میان چشم های دریده از ترس پناهجویان، زن جیغ کشیده و از اضطراب مرگ،  هول کرده بود، همسرش را چنگ زده، شاید هم بچه اش را … کاک رحمان می گفت  که باد قایق را  واژگون  کرده و بعد از وسط جر خورده … من از سرزمین روایت ها به این سو پرت شده ام. به پرت ترین روستا.از صخره های لاژانه. روایت صخره ها و استخوان ها!  رها شده ام .کسی خویشاوندی مرا با  آب ها نگرفته و با صخره های استوار.من پرت شده ام به دامنه ها با انگشتانی قطع شده، یخ زده در دامنه های برف گیر.کاک رحمان اونجاست. شب ها، قوس ستون فقرات اش را روغن سیاه دانه می مالد و شب ها تا صبح از درد می نالد …” 
موتور داستان روشن شده  بود.به صرافت افتاد چیزی به این واژه ها اضافه کند و داستان را ادامه دهد.اما نتوانست. یادداشت ها را کنار گذاشت.بالش را گرفت و سعی کرد بخوابد.عنکبوتی خشک شده، آویزان از سقف در شبکه ی تارهایش  مانده بود. مدتی به عنکبوت خیره شد. چشم هایش داغ شده بود.آنگاه زیر  لب گفت: ظالمانه است. 
 
کاوه در نیمروزی آفتابی قصه ی موسی و نیل را از کتاب  ادبیات، برای کودکان مدرسه، شرح می داد.می گفت که چطور مادر موسی از ترس فرعون و مأمورانش، موسی کودک را در رود نیل انداخت. می گفت که تشویشی او را فراگرفته .اما ایمانش پابرجا بوده ” آب گهواره اش بود و سیلاب و موج ها، مثل دایه و مادر، از او مراقبت می کردند.  ” این ها را که می گفت، همزمان ذهنش در تصرف کلمات عربی بود:  “انَّا رَادُّوهُ إِلَیْکِ  “.
 
حس کرد کانکس نمور شده و هوای آن دم کرده  است.گرمای زودرس و داغ فصلی سیستان، او را سست کرده بود. او به این وضعیت عادت نداشت. این جا خبری از بادهای کوهی و توت فرنگی های وحشی نبود.واج موج ها در دهانش و نیزتصویر کژتاب آن ، پژواکی را در مغزش به راه انداخت. و او را به جایی دیگر برد؛ کودکی تر با بدنی لزج و خزه بسته، یادگار سرزمین های دور.آب های متلاطم بریتانیا و سپس رویایی که در قایق های بادی و شناورهای کوچک در اعماق آب های طوفانی و خشماگین مانش، می میرند.در آنچه که روایت تابوت های شناور می خوانند.دل کندن از خاورمیانه درون و… خواست که این افکاررا از ذهن خود، به کناری نهد و به هیولاهای جهان سیاست  فکر نکند و به بچه های این جا فکر کند.دیشب به خواج توفیق گفته بودکه نمی دانم چطور باید درس بدهم؟ وقتی بچه نمی دانست انارچیست. در عمرشان پرتقال ندیده بودند. تلویزیون ندیده بودند.این ها را قبلا در خاطرات معلم ها خوانده بود.اما حالا خودش عینیت آن ها را  می دید.خواج توفیق گفته بود باید بی اعتنا باشد و بچه های معصوم را با آن شرایط اسفناک بپذیرد.و بعد او را آرام کرده بود و دلجویی اش داده .اما صورت های آفتاب سوخته، اعماقی از آفریقایی برای او گشوده بود که این جا توی این کره ی خاکی و در هزاره جدید خودش را کشیده بود به نحسی این خاک، این کویر سوخته.  “مرد در آن التهاب، یحتمل کودک را به خودش چسبانده و توی آن تلواسه ی نفس گیر و میان چشم های دریده از ترس پناهجویان،  زن جیغ کشیده و از هول همسرش را چنگ زده، شاید هم بچه اش را. قایق  واژگون شده. توی آن لحظه ی آخر که امیدها متلاشی شده، چه چیزی از ذهن آن ها گذشته؟ هجوم موج های بی رحم .. دهان باز مانده ..کودک در آغوش که بوده؟ پناهجویان  چسبیده به هم و  بعد زیر آب … “
 
با کتابی گشوده میان دست ها و قدم هایی شمرده، از دریچه کانکس، زمین سوخته ی چشم انداز را نگریست. کپرها این جا و آن جا شبیه قفس های بزرگی بودند که آدم ها را در میان گرفته بود.و ساختمان های گلی، سیاره ای از زاغه  ها و تراخم و بیماری بود.بی شباهت به « سیاره ی زاغه ها » نایروبی و کلان روایت مایک دیویس نبود.به میان کلاس برگشت.ظهر شده بود . 
 
سطح آب از گاهوارش خوشتر است 
دایه اش سیلاب و موجش مادر است
 
درس را نیمه تمام گذاشت.یادش آمد که ظهر، ماجان  این سیاه زیبای چشم ها که متعلق به این ویرانه ها نبود، دست در دست دخترش تا زمانی که از کمرکش لعنتی کوچه می گذرد،دل او را لرزان، با خودش می برد.و نگاه کاوه در اسارت آبشار موهای بلند آشوبگر او بود،  زیر چارقدی محلی و سوزن دوزی شده .و بعد بچه ها که نوشتن شان تمام شد،  آن ها را فرستاد بیرون و منتظر ماند که ماجان بیاید. ماجان آمد و او یواشکی از دریچه نگاه کرد و تا رفتن او، به دیوار فلزی کانکس میخ شده بود: “باید سیگاری روشن  کنم.”
 
 و سیگارش را می گیراند و حالا همه که رفته اند ، هوس می کند چایی بنوشد و اگر توانست چرتی بزند و سپس ” پابرهنه ها ” ی زاهاریا استانکو  را خوانش کند.و منتظر بماند تا خواج توفیق این جنوبی افسرده و کم حرف، مثل شبحی درون کانکس بیاد و بگوید که زنش مرده و روستائیان ناراضی  آب ندارند و…و بعد که خواج توفیق رفت، یادداشت ها را مرتب کند دوباره از از سر نو  و دوباره بازنویسی :” توی آن تلواسه ی نفس گیر و میان چشم های دریده از ترس پناهجویان، زن جیغ کشیده .. “
 
کاوه سیاه مشق های نوشته شده را نگاه  می کند. لشگر کلماتی که در ذهن او نقش می بندند اما کاری از پیش نمی برند.یوسا می گفت خوزه ماریا آرگداس با کشیدن ماشه بزرگ ترین سرمشق درستکاری و صداقتی را که یک نویسنده می تواند از خودش نشان دهد، برای ما برجا گذاشته است.اما برای کاوه، این جا نه ماشه ای هست و نه شجاعت همداستان بودن. آفتابی است دروغگو که می تابد بر ویرانه ها بر سیاره زاغه ها و بر سقف سفیدی از بچه های سیاه چرده تاریخ در نموری اتاقک کانکس  و نجات دهنده ای نیست و کودکی که بیرون از متن ، از آب بیرون کشیده نمی شود در داستانی را که ذهنی آشفته درست همچون درهم ریختگی و ظلمات ازلی خائوس، روایت آن را بر گردن گرفته است.روایت ها دروغ می گویند. چطور می شود سرگردانی کودکی در تن آب های آزاد را به واژه ها کشید؟ و برای روزها،  زندگی او را با آواز مرغان دریایی نوشت. و سپس  به میان گور خالی، گوری کوچک و منتظر، تدفین کرد.” کاک رحمان بلند شو از روی گور. به این خاک تفتیده ی سرد و سیاه، لعنت نفرست.ما ملعون ابدی نیستیم.  نگاه کن به این سرزمین ..به این خاک قسم خورده. این صخره ها ، تکه های ما را با خود برده است. بچه های ما آنجا پناه گرفته بودند … “
 
 خواج توفیق قبل از رفتن گفته بود که مراقب خودش باشد و با کسی حرف نزند.  او را هم از ماجان برحذر داشته بود  می گفت  ماجان  عشوه گر است . و در آخر هم ماجرایی را آشکار کرده بود.می گفت  در سیل سال گذشته در راه  مدرسه یکی از بچه ها را آب برده  و روزها از او خبری نبوده تا این که در دور دست ها جسد بی جان او را دیده بودندکه در آب شناور است. کشاورزها رفته بودند به آن جا  و او را به روستا آورده بودند.
 
کاوه  نمی توانست بخوابد.او به خاورمیانه ی درونش فکر می کرد …
 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)