استاد “ابراهیم دمشناس” رمان‌نویس و نویسنده‌ی ایرانی، در ۱۰ شهریور ماه ۱۳۵۱ خورشیدی در رامشیر استان خوزستان دیده به جهان گشود که تا ۱۳۸۳ ساکن ماهشهر بوده و سپس به کرج مهاجرت کرده است. وی دانش‌آموخته‌ی زبان و ادبیات فارسی در مقطع کارشناسی ارشد و مدرس ادبیات است.
وی از سال ۱۳۶۵ به داستان‌نویسی روی آورد و تاکنون داستان‌هایش در مجلات معتبری، از جمله کارنامه،  آدینه، ماهنامه ادبی نوشتا، عصر پنجشنبه،  کلک،  ادبستان، گیله وا، سینما و ادبیات چاپ شده‌ است.

▪︎کتاب‌شناسی:
– مجموعه داستان نهست – نشر نیم نگاه – ۱۳۸۲
– مجموعه داستان نهست – نشر نیلوفر – ۱۳۹۸ (چاپ مجدد بعد از ۱۶ سال)
– دل و دلبری (بازنویسی خسرونامه عطار نیشابوری) – نشر ویدا – ۱۳۹۲
– مجموعه داستان اندوهان اژدر – نشر روزنه – ۱۳۹۴
– رمان نامه نانوشته – نشر بوتیمار – ۱۳۹۴
– رمان آتش زندان – نشر نیلوفر – ۱۳۹۶
– رمان کوتاه بیو بیو بیو – نشر نیماژ
و…

▪︎جوایز ادبی و هنری:
– مجموعه داستان نهست، برنده‌ی جایزه بهترین مجموعه داستان دوره‌ی چهارم جایزه‌ی هوشنگ گلشیری  به همراه مجموعه داستان تک خشت نوشته‌ی  منیرالدین بیروتی در سال ۱۳۸۳
– مجموعه داستان نهست، نامزد نهایی جایزه ادبی اصفهان در سال ۱۳۸۳
– مجموعه داستان نهست؛ نامزد نهایی جایزه منتقدین و روزنامه‌نگاران در سال ۱۳۸۳
– کتاب نامه‌ی نانوشته، شایسته‌ی تقدیر در دور ششم  جایزه ادبی هفت اقلیم در سال ۱۳۹۵ 
– رمان آتش زَندان، نامزد نهایی جایزه ادبی احمد محمود  در سال ۱۳۹۷
و…

▪︎نمونه داستان:
(۱)
[اندوهانِ اژدر]
زن در را باز کرد. اژدر توی کاپشن چرم توی قاب درآمد. دست‌هایش را محکم توی جیب برده بود. زن کنار رفت. گفت: گربه دستاتو خورده؟
جیب‌ها را خالی کرد و دستانش را توی چشم او تکان داد.
زن گفت: این آشغالا چیه؟
همه را توی دستان زن گذاشت، قرص و قطره و شاهدانه را.
زن گفت: من فواره می‌خواستم، نه دستگاه آب‌میوه ‌گیری. 
داروها را روی اُوپن گذاشت. گفت: پس شرم و حیارو گذاشتی کنار.
اژدر کفش‌ها را کند و تو آمد زن را میان دست‌هایش گرفت، لب زد و بویید، زن دستانش را خالی کرد، گفت: آخرش چه؟ صد بار گفتم با کاپشن طرفم نیا!
اژدر گفت: هی تو ذوقم بزن.
دستی به موهای زن کشید. از دست او جدا شد. مرد دنبالش رفت. زن جعبه‌ی رویِ اوپن را برداشت و به طرف او گرفت.
گفت:‌این حرکات همه‌ش بی‌معنی‌یه.
مرد جعبه را باز کرد و یک جفت کفش زرد بیرون کشید. آنها را برگرداند و روی قالی انداخت و پا کرد. گفت: این­که شماره‌ی پای منه.
زن گفت: خدا را شکر! مرتب بپوش!
«چرا؟»
«شاید یه حرکت واقعی از اونجا کردی!»
از کفش‌ها چشم برداشت و به زن نگاه کرد، گفت: مسخره می‌کنی؟ چطور ممکنه؟
پاکت شاهدانه را باز کرد و کف دستش ریخت و آن را زیر دماغ او گرفت.
زن گفت: دیگه اون نکبتی‌های سیاهو نپوش.
«امروز یه فیلم دیدم که یه نامه‌رسونی توش بازی می‌کرد، راه به راه از اینا می‌خورد.»
اژدر دستش را توی دهان خالی کرد. آسیابش جنبید.
زن گفت: خوب بعدش؟
«بعدشو، بعدن می‌گم.»
او را لب زد. گفت: شام چی داریم؟
با کفش‌های زرد رفت توی آشپزخانه. زن جواب نداد.
«هفت شبه که مرتب داری اُملت به ناف‌مون می‌بندی.»
«اینم شد شکایت؟ شرم نمی‌کنی؟»
«امشب فرق می‌کنه.»
«چه فرقی…؟»
«آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است.»
«کدوم خلوت؟ الانه رفقات بریزن اینجا.»
«رفقات یا رفقامون؟»
«به جای شعر خووندن، زنگ بزن بگو مهمان برامون اومده.»
زن میز را چید با بشقابی پروپیمان برای مرد. بخار تندی از سفره بلند می‌شد.
مرد گفت: حالا بزار یه دوپینگ حسابی بکنم.
«خوبه! شوور نودونه درصدی من، می‌خواد صددرصدی شه.»
اژدر لبخند زد و آب خواست. زن دست دراز کرد سپیدان را از روی اُوپن دست او داد.
اژدر گفت: می‌دونی چیه؟
«آره. می‌دونم چیه.»
«چیه؟»
«تو نمی‌تونی زنگ بزنی بگی امشبو تشریف نیارن.»
«پس نمی‌دونی.»
زن چیزی نگفت.
«آخه قرار بود یه چیزایی بیارن، تکمیلِ تکمیل بشیم.»
«چرا بشیم؟ چرا نمی‌گی بشم؟»
«خب می‌دونی…»
«خوب می‌دونم، حالا تا سرد نشده بخود.»
نان را نصف کرد و لقمه‌ای قلنبه گرفت کنار دستش گذاشت، مانده‌ی سپیدان را برداشت و بالا داد. زن نگاهش کرد. اژدر بلند شد توی حال رفت. گفت: بذار سرد شه.
زن لقمه را ناتمام بلعید. گفت: به حال من فرقی نکرده.
«پس چی می‌گی؟»
«دلم برای تو می‌سوزه، نگرانم، ناامیدم.»
صدایش را با برگشت اژدر پایین آورد: از کجا معلوم که قرصا…
«حرف‌تو بزن.»
لقمه در گلو خندید. به کمرش زد، برایش آب ریخت و دستش داد. بشقابش را کنار زد جایش را به مجله‌ی زنان داد که شکم آورده بود.
زن گفت: بدبختی این‌جاست که فکر نمی‌کنم جای دیگه چیزی خورده باشی.
اژدر گفت: اشتها ندارم…
انگشت لای مجله فرو داد و بازش کرد: ‌سدوم و عموره. گفت:‌ تو حرف‌تو بزن.
زن خندید و آب توی گلویش شکست، چشمانش سرخ شد و از دماغ و دهانش آب پاشید.
دو برگ عفاف از جعبه کند و دستش داد.
اژدر گفت: خوب ادای آب‌پاشای سلمونی‌رو درمیاری.
زن صورتش را تمیز کرد.
گفت: عمو ته‌تغاری‌یه یادته که؟ از دسش فرار می‌کردم از بس مهربون بود. دسش که به من می‌رسید هی منو می‌بوسید و می‌بوسید، بپیشونی، گلو، دماغ، گونه‌هام… حالا اینش که ما بی‌اشکال، بدیش این بود که با آب دهنش، صورت مو، مومیایی می‌کرد…
«خب منظور؟»
«هیچی، فقط یادم اومد.»
کتاب را باز کرد، قسمتی از صفحه را خواند و دهانش باز ماند. زن لقمه‌ی آماده را نصف کرد خم شد توی دهان مردش فرو کرد و آن تو گرداند. اژدر دهانش را عقب کشید انگشت‌زن روی میز افتاد. لقمه‌اش را جوید. زن به رویش لبخند زد. صورت اژدر زرد شد سیاه شد و دوباره زرد. نفس عمیق کشید. زن از هیمالیا یک سپیدان دیگر برداشت و به مرد داد.
گفت: چت شد یهو؟ تو که چیزی نخوردی!
«چیزی نیس، گاهی یه غافله شتر از اینجا رد می‌شه… ولی از وقتی آمونیاک به سینه‌م زده، نفسای تو هم آمونیاک شده.»
«بی‌خود دروغ نگو.»
«بگو دروغم چیه؟»
«هیچی. غذاتو بخور. بادام بادام بخور.»
«عجله‌ای نیست، می‌خورم.»
کتاب را ورق زد. دو نخ بهمن دودی کرد، یکی را به زن داد. گفت: امشب یه فصل‌شو دوره می‌کنیم، البته اگه زیرش نزنن.
«تو زیرش بزن.»
«تو اخلاق من نیست.»
«من سه جلد خوندم، انگار یه خروس پرواری اونو نوشته.»
زن، چهره‌ی خود را در هاله‌ی دود گم کرد.
گفت: بخور دیگه. اگه نخوری مهمونارو راه نمی‌دم خونه.
«خیالت راحت باشه… یه آتشی به‌پا کنم!»
زن بشقاب و قاشق خودش را برداشت توی ظرف‌شویی گذاشت. اژدر برشی پیاز زیر دندان گذاشت. زن شیر آب را سفت کرد، چکه می‌کرد.
گفت: بخور پسر خوب! آتیش‌بازی زور و قوت می‌خواد.
لقمه‌ای دوانگشتی گرفت تکه‌تکه به دهان برد و جوید و نرم کرد و فرو داد. گفت: ببین چی کم داریم، برم سرکوچه بگیرم.
زن یخچال را باز کرد. میوه داشتند، چند شیشه و قوطی هم به‌اضافه‌ خشک‌بار.
گفت: فکر نکنم چیز دیگه‌ای لازم باشه.
اژدر گفت: خدا کنه وقتی میان داروخانه بسته باشه.
«لازم شد بادکنکای جشن تولدت هست.»
زن خندید خم و راست شد و خندید. اژدر لقمه را برگرداند توی بشقاب. درشت بود، چند انگشتی بود. گفت: نمی‌خواد، اصلن نمی‌خواد.
«پس من چه خاکی…»
«گفتم که. یه نمی‌خواد بزرگ.»
«پس سر من بی‌کلاه بمونه؟»
«خودم کلاه‌تم.»
«من دیگه کلاه تو سرم نمی‌ذارم.»
«سر باشه، کلاه بسیاره.»
«این ضرب‌المثلو برای تو که نگفتن.»
برگشت داروها را از روی اُوپن برداشت. گفت: گفتن تو تنور بیندازی، چشمه می‌جوشه.
زن گفت: آب و آتیش منافات دارن.
«حالا تو هی با سفسطه حال‌مو بگیر.»
«لطف‌شونو چطور جبران می‌کنی؟»
«از اینا پس، لازمه خودتو بگیری، تو سرسنگین باش!»
«جواب منو ندادی.»
«چرا حواست نیس، اونا هستن که جبران می‌کنن.»
اژدر کاپشن چرم را پوشید و روی کاناپه نشست به تاریکی پشت پنجره نگاه کرد. زن دو فنجان قهوه آورد. دهانش وا شد. شعله‌های بخاری را بالا کشید. گفت: خیلی خوب توصیه‌های تلویزیونو اجرا می‌کنی.
آذرخش پشت شیشه را روشن کرد، سپس چیزی بالای سقف منفجر شد و دو سوی پنجره تاریک شد.
زن گفت: یه هفته‌س ترق پروق راه انداخته، دریغ از یه چکه بارون.
اتاق از شعله فندک روشنی گرفت. زن آن را از میان انگشتان مردش گرفت و به چراغ گاز زد.
زن گفت: خوب شد برقا رفت، این‌جوری شاید بیان و نمونن.
«تو صدایی شنیدی.»
اتاق روشن‌تر شد دو چراغ دو ستون نور را از پشت پنجره داخل ریختند. سپس میان حصار شمشادها خاموش شدند.
زن گفت: کاش پرده‌هارو کشیده بودم.
کلید روی شیشه خورد. دست بود، چهره‌اش پیدا نبود. مرد برای باز کردن در پیش دستی کرد. اتاق روشن شد و نور چراغ‌گاز از روی در و دیوار پرید.
زن گفت: اینم از جریک جریکو و دار و دسته‌اش.
پنج نفر بودند. مردی که توی حلقه آن چارنفر بود، دستش را بالا برد.
گفت: من به معجزه عقیده دارم، چون این بسته معجزه می‌کند.
از نو گفت. زن چپ زد. دایره‌ی دهان اژدر بسته شد خط کجی شد سپس به لبخندی باز شد.
«خوش اومدین… دس شما درد نکنه آقا بهمن.»
«قابل شما و آقای ذوالرجال ‌رو نداره.»
با آنها دست داد: از این به بعد امون‌تو می بره.
دست روی شانه‌ی اژدر گذاشت: احوال نوگه‌ی دیرانداز چطوره؟
زن گفت: ببینیم و تعریف کنیم.
اژدر به زن نگاه کرد. مرد چارشانه‌ای پشت سر بهمن خندید.
زن گفت: چی شده روحی؟
روحی گفت: می‌ترسم قضیه‌ی اون زنه بشه، اسباب- ادواتِ مرده سنگین بود مهرش حلال، جونم آزاد شد و یه شوهر دیگه کرد. دومی یه دوتایی بود. حالا حکایت آقای ذوالرجوله.
«هه‌هه‌هه، یه عمری گریه می‌انداختی، حالا می‌خوای بخندیم؟»
زن مهمان‌ها را دعوت کرد بالا بروند. اژدر بهمن را دم در نگه داشت و پچ‌پچ کرد.
روحی گفت: بیا دیگه ایکس‌ایکس دو!
به اژدر گفت: وانگهی دریا شود داداش!
هر دو به جمع پیوستند. بهمن از زن نیش‌گون گرفت.
گفت: حالا خانم ذوالرجال! بی‌انصافی‌رو به اینجا رسوندین که مرد کاملی مثل من…
زن از آشپزخانه خندید و گفت: شما همه‌تون ناقص‌اید، مگه نه، اَژی؟
با سبد میوه میان جمع برگشت.
اَژی گفت: در مورد بهی فرق می‌کنه.
روحی گفت: امشب یا همه شبا؟
بهی پوشه‌ی پلاستیکی بنفشی دست زن داد.
گفت: زحمت ویرایش و پرینت‌شو بکشین.
عنوانش را خواند: رساله در بابِ…
«نخوون خانم! قباحت داره.»
«…»
روحی گفت: مرکز تحقیقات نفت به‌خاطر این اراجیف بِت حقوق می‌ده؟
اکی هنوز با دماغش ور می‌رفت، گفت: اشتباه نکن، اصل همینه، نفت برای همینه.
کاووس گفت: نمی‌خوای بری دس‌شویی؟
افراسیاب زن را صدا زد. از آشپزخانه برگشت.
گفت: سیخ و سنگ مارو بیار، بی‌زحمت.
افرا از روی مبل سُرید روی قالی کنار بخاری. زن برایش قلیان و متکا آورد. بهی کانال جستجو می‌کرد: ذوالرجول! یه دیش خوب برایت سراغ دارم.
اژی گفت: کمتر اسم منو بشکن.
«نه این‌که خوشت نمیاد.»
تلویزیون، پلاژها، تفریحات و ورزش‌های آبی را نشان می‌داد.
«بچه‌ها! نگاه. جزایر سلیمان.»
دوربین به خشکی آمد، کنار آب، رستورانی گردان بر صخره‌ای مرجانی؛ با پُلی عجیب و غریب به خشکی بزرگ وصل بود.
زن خم شده بود توی نیم‌لیوانی‌ها مایعات می‌ریخت. بهی آمد سرجایش نشست، تبارک‌الله.
خم شد نجوا کرد، اون خطو نپوشون.
بلند شد یک دست ورق از جیب بیرون آورد، روی شیشه گذاشت.
گفت: بزنیم، بعدش یه دس ورق
زن گفت: بعدش بزنی به‌چاک.
زن بالای سر افرا ماند. گفت: نمی‌دونم بریزم، نریزم؟
افرا گفت: به سلامتی هرچی…
«نیمچه مرده.»
اژی گفت: به استکان دیگه بزن و بگو این رجال کیا هستن.
بهی برای خودش و زن ریخت. پیشش نشست. شیشه‌ها را به هم زدند. اژی برای کاووس ریخت. کاکا گفت: من توی فکرم، کجا اینو می‌خوای چاپش کنی؟
«سخت نگیر، من به اینترنت فکر می‌کنم.»
«خانم براش نفت سفید بریز، مشاعرش برگرده.»
«من به کمتر از نفت خام قانع نیستم.»
«شیر خام خورده که می‌گن یعنی این.»
«گاز و گوز نکن.»
«حیفه یه دس ورق نزنیم.»
«خانم خانما! اجازه می‌فرماین؟»
بهی مبلش را کج‌ومج کرد، دستی به پشت اکی زد بلندش کرد از جا و مبلش را راست کرد.
«من و ذوالرجول، اکی و روحی…»
«آقایون خاکی باشین، رو قالی بشینید.»
«قربون دهنت خانوم.»
زن گفت: منو بازی می‌دین؟
«کی جرأت می‌کنه، ما فقط مردارو بازی می‌دیم.»
«هوای اژی‌رو داشته باشین، هنوز راه نیفتاده.»
کاکا قلیان را از دست افرا گرفت نی به گوشه لب گذاشت.
با هم گفتند: مامَ سیم
اکی ورق‌ها را بُر زد.
داوود گفت: منم…
روحی گفت: خواهش می‌کنم تو یکی، فقط ویزورتو نگاه کن.
اژی دستش را نگاه کرد: پیرزن، شاه، پیرزن، خشت دولو. روحی خم شد نارنگی برداشت و نگاهی به دست و بال او کرد، پوست کند و نارنگی را دو نیمه کرد و بلعیدش. زن کیوی پوست کند و بین جمع چرخاند، انار دانه کرد، به آشپزخانه رفت با قهوه برگشت. برای خودش پرتقال برداشت، پوست کند. مردان اژی را پیش انداختند.
روحی پرسید: می‌دونید حکم ورق‌بازی برای سرگرمی چی‌یه؟
اژی گفت: تجاوز به عنف در ملاء عام.
اکی با تک خشت ورق‌ها را جمع کرد، خنده‌ای زد و گفت: ئی حرفا خودش حکم داره.
زن گفت: مرد! حالیت هس چی داری می‌گی؟
دستمان کاغذی دور لبش کشید از جا بلند شد معذرت خواست و به خواب رفت، توی چارچوب در ایستاد و گفت: خواب که چه عرض کنم، دراز می‌کشم شاید خوابم برد.
خواب روشن شد. اژی زن را صدا زد. دوباره توی قاب ظاهر شد.
گفت: چیه؟ چیزی می‌خوای بگی؟
اژی کف دست به پیشانی کوبید:‌ لعنت به این حافظه، از کله‌م پرید!
کاکا گفت:‌اثر کرد، اثر کرد.
همه خندیدند. ابروهایش بالا پرید، سه‌بار پرید.
زن گفت: منو گرفتی؟
تو رفت و در را به هم کوبید. سیماچه‌ی آویخته به چسبانک پایین افتاد. افرا پرید آن را بلند کرد تصویر رایانه‌ای اژی بود که آخرین چین پیشانی او را نداشت. لبه‌ی عکس ورآمده بود، آن را کمی شکافت سپس زیر خنده زد. چشمانش را تراشیده بودند.
گفت: این که همون گربه نره‌ست!
بهی گفت: تو چه کار به این کارا داری؟
افرا گفت:‌ مرد حسابی! آدم که با یه زن، این‌جوریا حرف نمی‌زنه.
سیماچه را به چهره زد کش آن را انداخت در زد و تو رفت، رخصت زیاد.
روحی از بهی پرسید:‌به نظرت تفاوتا از کجا شروع می‌شه؟ انگشت یا چهره؟
کاکا گفت: هه گربه نره!
«به نظرم تفاوتی وجود نداره که بخوام… نمی‌ذارم سؤال کنی، جمعش کن مال توئه… ببین، برای کفاشا تفاوت تو پای آدماست. برای آگاهی توی اثر انگشته، برای یه چهره‌پرداز توی قیافه‌ی آدماست، مثلن برای داستانویسا توی طرز حرف زدنه آدماست… بازم بگم؟ فکر نکنم لازم باشه روی ئی حساب، من فکر می‌کنم تفاوتی وجود نداره، تخم مرغای شاه عباس یادتون نره… نوبت توئه اژی!»
«یعنی تو می‌گی که… می‌دونی سنگ رو سنگ بند نمی‌شه.»
«نشه، مگه تا حالا که بند بوده، چه نفعی به ما رسیده؟ این‌قدر نگران سنگا نباشید؛ همه‌ی چیزایی که به‌نظرتون کامل میان، جزئن، اجزا هستن، نمی‌تونن متفاوت نباشن. تفاوت باید در کل باشه، ما که یک کل بیشتر نداریم که از کل دیگه‌ای متفاوت باشه یا یکی باشن پس در کل…»
«پس اگه یکی بیاد پژوتو سوار بشه یا بره خونه‌ تو.»
«کِسهه!»
اژی سرش را نرم بالا برد ساعت دیواری را تماشا کرد.
«شما یا وحدت وجودی هستین یا از طرفداران جهانی شدن.»
کاکا گفت:‌ با توئه بهی‌جون! مثل اینکه نشنفتی.
از اتاق صدای جیره‌ی چوب آمد و ریسه رفتن زن. اژی تندی پرید پشت در، تلنگری زد.
گفت: سی‌دی. جدیده‌رو بذا زن! صداشو بلند کن مام بشنویم.
بهی عصبانی شد، چاک دهانش را باز کرد. اژی با نیمه‌ی پرتقال آن را بست، زمینه را نگاه کرد و ورقی انداخت. بهی کفری شد و به خودش دشنام داد.
گفت:‌مرد حسابی! می‌بریدیش.
«خیلی وقته، چطور خبر نداری.»
«چطوری؟ نمی‌تونستم.»
کاکا استکانی برای خودش ریخت. مشتی پسته مغز کرد همراه بادام هندی توی سوراخ دهانش ریخت. موسیقی از خواب به حال و پذیرایی سرریز می‌کرد از اعماق سیاه آفریقا.
اژی گفت: آرامش خاطر بم می‌ده، فراموشی می‌ده؛ در واقع اونم آرامش می‌ده.
«وای مامان‌جون.»
بهی گفت:‌ مثل همین مارای هندی که با فلوت صاحب‌شون، بلند می‌شن… خسته نباشی.
صدا بلند شد، خیلی بلند. افرا سیماچه را به کاکا داد. پشت آن از خطوط چهره‌اش خیس بود.
استکانش را بالا انداخت، بلند شد توی هال قدم زد.
روحی گفت:‌منتظر چی هستی؟ نامه‌ی فدایت شوم؟
کاکا سیماچه زد، سمت حمام و دست‌شویی رفت. افرا خندید و شکمش را گرفت. گفت: کجا بنده‌ی خدا؟
«من از اینجا شروع می‌کنم.»
«خاک تو سرت کنن، کی می‌خوای با واقعیت روبرو بشی؟»
چشمان اژی برق زد و خندید.
«چی شده؟»
«یه‌طوری شدم، احساس می‌کنم چل چشمه از سر تا پام می‌خواد بجوشه، بازی بسه دیگه.»
«خیال‌بافی نکن، گفتم که وانگهی دریا شود.»
روحی گفت:‌تو که نمی‌خوای کورش کنی.
کاکا بیرون آمد. بهی ورق‌ها را می شمرد. به روحی و اکی اشاره کرد جایشان را به افرا و کاکا بدهند. افرا نیم لیوانی‌شان را پر کرد. پرتقالی برداشت و جابه‌جا شد. ورق‌ها دست اژی بود. پوست پرتقال خورد به کله‌ی روحی. سیما چه جلوش بود. به هم نگاه کردند، اکی به روحی، روحی به اکی، هردو به هم. روحی بلند شد به خواب رفت. اکی راهش را سمت دست‌شویی کج کرد. کاکا او را صدا زد.
اژی گفت:‌شرمنده اون یکی صابون نداره.
اکی برگشت سمت خواب، زیر تابلویی ایستاد خطوط در هم گرد آمده را بخواند:‌ در میخانه ببستند خدایا مپسند…
گفت: اژی! مصراع دومش چیه؟
«من مصراع اول‌شو هنوز نخووندم.»
در را باز کرد و تو رفت، صداهای اعماق آمازون بیرون توی هال پخش شد. شیشه می لرزید.
«مرتیکه انگار هوش و حواس نداره، رفت تو.»
دستش را بالا برد بهی، به تلویزیون نگاه کرد. اژی منتظر ماند ورق‌ها را بُر زد و در هم ریخت و به دهان بهی نگاه کرد.
گفت:‌ یه لیوان چای! می‌خوام ئی‌شوو نگاه کنم.
افرا گفت: ‌اینارو ول کن، یه زن بین‌شون نیس بچه‌بازای کثیف!
اژی جلو هرکس لیوان چای گذاشت. بخار پیچ و تاب خور از لیوان‌ها بلند می‌شد.
«چی رو چی می‌خورین؟»
«آدمی‌زاد همه‌چی‌خواره.»
در باز شد روحی بیرون آمد. به جمع آنها نپیوست آبی به صورت زد و دست و رو خشک کرد و گوشه‌ای خودش را زمین زد.
بهی گفت:‌ چی شده؟
«هنوز زوده که چه حرفا درباره‌ی …»
«از خودت بگو.»
«کمی سرگیجه دارم.»
افرا گفت: مرد حسابی! مال که مال خودت نیس، جون که جون خودت هس.
«یه نخ سیگار براش روشن کن.»
«یه استکان چای تکمیلش می‌کنه.»
«هر کسی از ظن خود شد یار من.»
«بعد از این همه برنامه، کسی دست‌شو بو نکرده بود شاعرید، ها!»
ورق‌ها دست اژی بود دست هرکس را جلواش می‌انداخت؛ یک دو سه چار افرا، یک دو سه چار بهی، یک دو سه چار کاکا…
بهی دستش راکنار دهان برد. صدا زد:‌ اوهوی اکی! خونه‌ی خاله نیس، ها!
افرا خم شد قاشق را از لیوان اژی بردارد. یک دم سرش را برگرداند. اکی بیرون آمد، سر کمربندش را زیر پل برد. بهی مچ افرا را گرفت. لیوان وارونه شد روی شیشه پخش شد، پاچه‌ی شلوار اژی را تر کرد. بهی بلند شد.
گفت: با اخلاف گُه‌تون، اهل بازی نیستین…
«خودتو بگو ورقارو نشونه زدی.»
اژی روی شیشه را با دستمال کاغذی پوشاند. افرا کارت‌های خیس را خشکاند.
«زشته، آدم که توی خونه‌ش تقلب و گُه‌کاری نمی‌کنه؛ شمارو نمی دونم ولی من یکی اینجارو خونه‌ی خودم می دونم.»
«خوبه، اگه ئی زبونو نداشتی…»
اژی گفت: اشکال نداره، ما خونه یکی هستیم.
«بله، به قول قدیمیا حال واحدی.»
همراه بهی زنگ خورد. بلند شد قدم زد به دیوار خواب تکیه داد. مفصّل و مکرر احوال‌پرسی کرد: پناه بر خدا… خب کی مشرف می‌شین… من درخدمت… حتمن، خیال‌تون تخت… حتمن‌حتمن، با اجازه.
خم شد نقاب را برداشت، به آن دقیق شد.
گفت: من دیگه بازی نمی‌کنم.
نقاب را زمین انداخت و توی خواب رفت.
اژی شعله‌ی بخاری را بالا کشید. موسیقی عوض شد، صدای ارواح بومیان اقیانوسیه.
در باز شد بهی با توفان صدا بیرون آمد، در را بست. دست توی صورتش گذاشته بود از روی سیماچه رد شد. اژی طرف اتاقش رفت. بهی دستش را گرفت.
گفت: گفتم که… صورتت هم که خشکی زده.
به صورتش پنجه کشید خم شد صورتک را برداشت به صورت زد و تو رفت زن بیرون آمد.
گفت: بسه دیگه، می‌خوام بازی کنم.
اژی دست زن را کشید. زن از دستش لغزید و محکم ایستاد.
گفت: کور چند بهره‌ای تو؟ اگر تو دزدی، شب سیاه بسیاره… ورقا کو؟
اکی گفت: اوضاع کشور میزون نیس.
اژی دست به دیوار گفت: خونه‌ی خودتونه، من یه چرتی بزنم میزون شم.
تو رفت در را بست پشت شیشه تاریک شد. زن ورق‌ها را تقسیم کرد. بازی شروع شد. افرا بلند برخاست بالای سر آنها ایستاد و بازی را تماشا کرد. چشم و ابرویی برای بهی رفت این پا و آن پا شد، سیماچه را برداشت دوباره به صحنه‌ی بازی نگاه کرد. زن ورق‌ها را درو کرد. افرا عقب‌عقب تا خواب رفت دسته را چرخاند در صدا داد. زن برگشت و او را صدا زد. افرا برگشت بالای سر او ایستاد.
زن گفت: همین جا بتمرگ، پاتو از گلیمت درازتر نکن.
«حالا چی شده مگه؟»
زن گفت: من فرق می‌کنم، حالیته؟

گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)