(۱)

تنها دو نفر در آن کلاس ۸۴ نفره بودند که از شهرستان آمده بودند .
اما همکلاسی ها فقط او را می شناختند . ازسوئی لهجه ی جنوبی اش ، طرز لباس پوشیدنش ، عادات عجیب وغریب اش و ازسوی دیگر تمایل برخی از بروبچه های کلاس برای این که سوژه ای برای دست انداختن و شوخی وخنده پیدا کنند، باعث شده بود ، قرعه به نام او بیافتد نه حتی به نام پسرکی که به وضوح رفتارهای دخترانه داشت و حتی زلیخا صدایش می زدند و تازه خوشش هم می آمد !
داستان از این جا شروع شد که تازه واردشهرستانی ، ناهارش همیشه ی خدا خرما وگردو و نان بود . اگر دقت می‌ کردی یک تکه نان سنگک به اندازه ی کف دست ، ۱۰ عدد خرما و دو گردو ! همیشه این ها را به علاوه مسواک و خمیر دندانش را ، در ظرف عجیبی با خود می آورد که شبیه سایر ظروف که بعضاً بقیه با خود می آوردند، نبود . یک بار موقع ناهار خوردنش بچه ها به ظرف غذایش گیر دادند که این دیگه چیه ؟ یکی گفت بابام توی انباری یکی از این ظرف های درب دار دارد و می گوید ظرف غذای سربازهای آش خور است ، اسم اش هم ، کمی فکر کرد و گفت ، یلقاوی است !
فوری یکی رفت پای تخته سیاه و نوشت یلقاوی ، تازه وارد همانطور که لقمه اش را با اشتها می جوید گفت ، یغلاوی ! فوری نوشته قبلی پاک شد و نوشته شد یقلاوی ! که باز ندا آمد با غین است ونه قاف ! … که اصلاح شد و دیگر همه او را یغلاوی صدا می زدند !
یغلاوی عادات عجیبی داشت . مثلاً با خودنویس می نوشت ونه با خودکار . با خودش هم همیشه شیشه ی جوهرسبزش را در کیف اش داشت .
از ساعت ۸ صبح که زنگ کلاس را می زدند تا ساعت ۴ که مدرسه تعطیل می شد از کلاس خارج نمی شد مگر برای مسواک زدن که بعد ازناهارخوردنش بود .
روزهای اول ، بعد از کلاس ، می رفتند پارکینگ و یک کتک کاری درست حسابی هم می کرد . داستان از این قرار بود که به برخی از بچه ها که شوخی را از حد می گذراندند می گفت اگر مردی زنگ که خورد بیا پارکینگ تا حق ات را کف دستت بگذارم ، بچه ها هم نامردی (!) نمی کردند و سه چهار نفره می رفتند و به بهانه ی جدا کردن ، کاری می کردند که یغلاوی کتک سیری بخورد که او هم دائم به طرف مقابل اش می گفت دیدی مرد نبودی اگر بودی مردانه می جنگیدی ! تک به تک نه گله ای به یک نفر ! به همین مناسبت روزی نبود که زخمی به صورت و دستانش نداشته باشد .
از دیگر عادات عجیب یغلاوی این بود که ازهر فرصتی استفاده می کرد که مساله ی هندسه حل کند و یا از این معماهای شطرنج که سفید شروع و در دو یا سه حرکت مات می کند !
عجیب تر آنکه به صورت ودست های آدم ها خیره نگاه می گرد . بطوری که بیننده را خوش نمی آمد .
تمام سال یک جفت کفش قهوه ای رنگ به پا داشت که می گفت کفش کار کارگرهای شرکت نفت است . هوا هم که سرد می شد یک پالتو -بارانی ای به تن می کرد که دوسه شماره برایش بزرگتر بود و وقتی می گفتی این چیه که می پوشی ، لایه ی پشمی درونی و مارک ساخت انگلیس اش را نشان می داد!
به تدریج که کلاس شکل می گرفت و معلوم می شدی کی چه کاره است و چه بارش است ، یغلاوی شناخته می شد . همه از دبیر ادبیات فارسی و هندسه می ترسیدند غیر از یغلاوی که سخت حریف جفت شان بود !
یغلاوی در مسابقات شطرنجی که در مدرسه برگزار شده بود شرکت نکرد ولی بعد از اتمام بازی و تعیین نفر اول به سراغش رفت و بر سر پولی، که آخرش هم نفهمیدیم چه قدر بود با او مسابقه داد ، و در مقابل چشمان متعجب بچه ها بازی را برد و پول را هم نگرفت !
دوساله ها ، که از قضاء تعدادشان هم کم نبود اول او را مسخره می کردند ولی بعد با او دوست شدند چون یغلاوی بسیار خوش خط بود و می توانست نامه هائی بنویسد از طرف اولیاء آنان که علت غیبتی را توضیح می داد با امضائی عین امضاء اولیاء شان !
نمرات ثلث اول که آمد تکلیف روشن شد ، یغلاوی شاگرد اول کلاس شد .
یغلاوی نمی خندید و همیشه جدی بود ، همین امر باعث شده بود که بزرگتر از سن اش بنماید.
یک بار یکی از همکلاسی ها برای این که روی یغلاوی را کم کند ، مساله ی هندسه ای آورد با ظاهری خیلی ساده ، یغلاوی گفت : این مساله پونسوله است که تا حالا کسی نتوانسته آن را حل کند . یک بار هم یکی دیگر از او پرسید فاصله ی بین مرکز دایره ی محیطی و محاطی یک مثلث چه قدر است که گفت ما هنوز به بحش روابط طولی نرسیده ایم که مساله اولر را حل کنیم .
وقتی دوساله ها دبیری را دست می انداختند و متلک بارانش می کردند ، بعد از کلاس به آن ها می گفت راهش این نیست ! … صبر کنید !
او روی دبیرهای خاص را طوری کم می کردکه دو ساله های کلاس پا می شدند و براش دست می زدند ، درست در قسمت دشوار کتاب و آن جائی که ادعایشان می شد .
وقتی بچه های دوساله روی تخته سیاه با لبه ی تیز ناخن گیر بیلاخ حک می کردند ، می گفت این کار اشتباه است ، چون حواس خودمان را بیشتر پرت می کند … وقتی می پرسیدند پس چه کنیم ، را ه حل هایش عجیب بودند ، مثلا برای این که دبیر شیمی را اذیت کنند گفت : آقای درخشان به بو خیلی حساس است ، همیشه هم ادوکلن زده است و توی کیف اش هم ادوکلن دارد ، می خواهید کلاس را تعطیل کنیم ، بیایید همه مان صبح تخم مرغ آب پز بخوریم و سر کلاس اش خودمون را ول کنیم… همه خندیدند و بعد که به اجرا گذاشتند اش ، اول آقای درخشان گفت ، پنجره ها را باز کنید که بچه ها گفتند آقا سرده ، سرما می خوریم ، بعد دستمال را از جیب اش در آورد و جلو بینی اش گرفت .. دید نه جواب نمی دهد ، گفت امروز کلاس تعطیل و رفت به ناظم چیزائی گفت و ما خنده هایمان را توی حیاط مدرسه کردیم !
معلم جبرمان، مدیر مدرسه ی دولتی ای بود و همیشه لباس های مرتبی بر تن داشت و آلامد بود . به بهانه ی گرفتن عکس یادگاری او را کنار استخر مدرسه آوردیم و شلوغ اش کردیم و توی آب انداختیم اش ، البته فقط تا زانو در آب فرو رفت ، که یغلاوی هم همین را توصیه کرده بود !
اولین امتحان ثلث اول ، هندسه بود . یغلاوی صبح وقتی خواست وارد مدرسه شود ، مدیر مدرسه از او کارت شناسائی خواست . او با خود نداشت ونمی دانست که باید همراه داشته باشد . مدیر گفت ، امکان ندارد بدون کارت تحصیلی به جلسه ی امتحان راه یابی ، بعد اضافه کرده بود که : درس هائی که مدیر می دهد وراء درس هائی است که سایردبیران می دهند ! یغلاویِ شهرستانی مهلت اش نداده بود ، یک تاکسی در بست گرفته بود برای رفت وبر گشت با ربع ساعت تاخیر مجدداً خود را به درب ورودی مدرسه رساند و با تعجب دید مدیر همچنان ایستاده است ، کارت را زیر ورو کرد ه بود و گفته بود : می دانی چرا به جلسه ی امتحان راه ات می دهم ؟ یغلاوی گفته بود : نه ! مدیر هم گفته بود چون هنوز کسی از جلسه بیرون نیامده است ! … اما جالب تر این که میان ۴ کلاس دهم ریاضی تنها یغلاوی بود که بیست گرفت وتنها اشکال کار این بود که یادش رفته بود اسم اش را روی ورق امتحانی بنویسد و با تطبیق نمونه ی خط اش گفتند بله خود خودش است !
… اما … اما یغلاوی اهل سفر های دور و دراز مجانی بود !
به چشم بهم زدنی هزار کیلومتر طول و ۴ سال زمان سپری شده را می پیمود یادش می آمد از شهرستان که غالباً در آفتاب می پخت و خانه پدری که همیشه ماوایش بود و …
پدر یغلاوی که ده فرزند داشت ، غالباً می گفت :” اولادکم عدوکم فتنه” واصرار داشت که نه به این صراحت ولی با این مفهوم در قرآن آمده !یک روز صبح جمعه که فرشی در حیاط به غایت دلگشا پهن وبساط صبحانه برقرار بود ، یغلاوی که کنار پدر و مادرش نشسته بود رو به پدرگفت : ولی از داستان هائی که شما برایم تعریف کرده اید ، شاید بهتر بود گفته می شد : اِخوانکم عدوکم فتنه ! پدر گفت : چه طور بابا ؟ یغلاوی گفت : قابیل برادرش هابیل را کشت ، ونه آدم را ! یوسف توسط برادرانش آن بلاها سرش آمد و نه یعقوب توسط پسرانش ! تازه ملا عبدالله می گفت … پدر یغلاوی که قدری هم بر افروخته شده بود ، کلام اش را برید و گفت : اولاً حضرت آدم ، ثانیاِ : حضرت یوسف ، ثالثاً ، چشم کلام خدا را عوض می کنیم ، بعدش هم با عصبانیت گفته بود : رابعاً ملا عبد الله اگر مرد بود می‌آمد توی مسجد و برای مردها می رفت روی منبر !
مادر یغلاوی سرفه ای کرده بوده و گفته بوده : حاجی چائی ات سرد نشه ، گفتی زودتر می‌روی بازارِ ماهی فروش ها ، دیرت نشه ! یغلاوی گفته بود : ” آدم ” اگر قرار بود پیغمبر بماند که از بهشت بیرونش نمی کردند و ماهم این قدربدبختی به خاطر بد قولی “ابوالبشر”نمی کشیدیم ! یوسف هم که با آن سه گناهی که برایم تعریف کردید مرتکب شد ، دیگه حکم پیغمبریش لغو شد ! ملا عبد الله هم ، خودتان مرتب می گوئید مرد آن است که از پس زن ها بر آید که” آدم” بر نیامد!
مادر یغلاوی رو به او می کند ، لبی می گزد ، سری تکان می دهد ، چشمی می دراند و می گوید : مادر پاشو ظرف آب کبوترها را تمیز بشوی وبرایشان از آب حوض آب ببر !
پدر می گوید: ببین این ها همه اش برای این است که می‌روند با این کاظم همنشین می شوند . پری روزها ، رفتم توی اتاقشان می بینم عکس آن مردیکه که چون قیافه اش مثل میمون است ، گفته انسان از نسل میمون است را قاب گرفته و گذاشته توی کتابخانه ، می پرسم این دیگر کیست ، می خندد و می گوید قهرمان شطرنج دنیا است !
مادر یغلاوی می گوید :پس برای همین بود که دیروز رفتی یک قرآن بالای کتاب خانه گذاشتی و یک عکس قاب گرفته ی شاه هم به دیوار آویزان کردی ؟
پدر یغلاوی می گوید : داستان عکس شاه چیز دیگری است ! مادر می گوید : ان شاءالله خیر باشد ! پدر تعریف می کند : توی بازار به معلم آقا بر خوردم ، واشاره ای به یغلاوی می کند ، یغلاوی هم می گوید : آقای قاضی ؟ ، پدر ادامه می دهد : … بله ! خدا چه صورت نورانی ای به این مرد داده است ، چه کلامی ، … به من می گوید ، حاجی ترا به خدا این همه جلو این بچه حرف نزنید ، می گم چه شده استاد ؟ ، می گه سر کلاس علم الاشیاء پا شده از من پرسیده ، آقا فقط اجسام هستند که سایه داند ، می گویم ،بله ، می گه ، آقا خدا جسمه ، می گم نه ، جسمیت نداره ، می گه پس سایه هم نداره ، می گم درسته ، می گه پس چرا زیر عکس شاه نوشتن سایه ی خداست ! بهش می گم کجا نوشتن . می گه زیر همین عکسی که بالای تخته سیاه آویزان است ! می روم نگاه می کنم، می گم منظور اینه که در سایه ی خداست ، این یک تاویل است ، بعد لغت تاویل را روی تخته سیاه می نویسم ، و برایشان کلی حرف می زنم ، پا می شود و می گوید : آقا تاویل یعنی پیچاندن ؟ خلاصه آقا زنگ خورد و ماجرا ول شد ! … من هم رفتم یک عکس قاب شده ی شاه را توی آن اتاق زدم به دیوار تا بعضی ها حرف دهانشان را بفهمند ! حالا دیروز سر ناهار
شنیدی کاظم چه گفت . می گه ما این جا مستاجریم ! لقمه زهر مار شد توی دهنم !
مادر یغلاوی می گوید : حاجی این که پامنبری خودت است ! … شما از حرف بچه ناراحت نشو ! وقتی گفت دندان ام درد می کند ، بردمش دندان پزشک ، دندان پزشک گفت یکی از دندان های شیری ات هنوز نیافتاده ! به دکتره می گه دندان شیری بعد از ۷-۸-۱۰ سال این قدر سالم می ماند ! دکتره هم گفت نه خیر شما بفرمائید دندانپزشکی کنید ! حاجی بچه است ! حالا از دندان پزشکی در آمدیم می گه وقتی توی شهر فقط یک د ندان پزشک باشه ، هرچه دلش خواست می گوید ! ببین چه قدر بچه است ! پدر یغلاوی می گوید : حضرت عالی از کجا می دانید که در شهر فقط یک دندان پزشک داریم . مادر یغلاوی می گوید : حاجی نه این که تعریف می کردی از حاج آقا بعد از نماز توی مسجد پرسیده بودی این درسته که یک ارمنی تا آرنج دست کنه توی دهان یک مسلمان که دندانش را درست کند و حاج آقا جواب داده بوده که وقتی دندان پزشک دیگری در شهر نیست چاره چیست ، این یک اضطراب است ،این متوجه شده . پدر یغلاوی نگاهی به جفت شان می اندازد و می گوید : خانم اضطراب چیه ، اضطرار! مادر یغلاوی با دست به او اشاره می‌کند پاشو برو و بعد می گه : حاجی ما که به اندازه ی شما فهم و کمالات نداریم ! این که بچه است و من هم بی سواد ! اگه قراره امروز ناهارمان ماهی قلیه باشه ، نکنه دیر برسی و ماهی گیرمان نیاید !
یغلاوی طی فرودی آرام ازدوران کودکی فاصله می گیرد ، هزار کیلومتر و ۴سال را پیموده ، خود را درکلاس درس می یابد ، دستمال را از جیب اش در می آورد ، اشک هایش را پاک می کند و معلم تاریخ شان را می بیند که دارد می گوید آینه های ماشین اش را دزدیده بودند و رفته از بازار سید اسماعیل همان ها را دوباره خریده و نصب کرده و اشاره می کنه بازار محل فروش کالاهای دزدی شده !

(۲)

دارم بررسی می کنم چه چیز این کلاس باعث شده بود هفته ای نباشد که ما ماجرائی نداشته باشیم.
اولین و مهم ترین عامل محدوده ی سنی ما بود ۱۵ تا ۱۹ سال !
دومین عامل سختی درس ها، که اصلآ با دروس دوران قبل نه به لحاظ حجم مطالب و نه به لحاظ محتوا و عمق آن ها قابل قیاس نبود، این به طور عام و نظام آموزشی سخت گیرانه این مدرسه بطور خاص .
سومین عامل ، یک دست نبودن سوابق بچه ها بود که از مدارس مختلف با سبقه های تربیتی متفاوت در آن مکان گرد آمده بودند.
چهارمین عامل می توانست این باشد که تعداد دوساله ها در این کلاس نسبتاً زیاد بودند . وجود آن ها از یک طرف نعمت بود ، چون دائم نداهای خوبی سر می دادند ، مثلاً می گفتند : بچه ها این فصل کتاب خیلی مهم است یا این مسآله ، سوال امتحانی پارسال بود ، یا با توجهی که به موارد درسی کلاس به خرج می دادند متوجه می شدی ، سال گذشته برای شان فهم این قسمت درس مشکل بوده ، اما به نظر نمی رسید که فقط سال گذشته مردود شده باشند، آن ها به وضوح دوره ی سنی ما را که همان نوجوانی بود را پشت سر گذاشته بودند، جوانانی بودند در حد وحدود سال اولی های دانشگاه !
پنجمین عامل ، به لحاظ طبقاتی بچه هائی از خانواده های قشر متوسط رو به بالا و طبقه ی کاملاً مرفه بودند که خود شامل دسته بندی های خاص خود می شدند که از یک دستی و یکپارچگی کلاس کم می کرد ، کسانی بااتومبیل های آخرین سیستم آورده و برده می شدند و کسانی با اتوبوس یا پای پیاده می رفتند و می آمدند .
شاید عوامل دیگری هم در کار بوده اند که به فکرم نمی رسند .
این بار ماجرا چنین شروع شد که نوک گچ دبیر شیمی ، به شست نقش حکاکی شده روی تخته سیاه که رسید ، یکی گفت آخ ! آقای درخشنده از کوره در رفت به سرعت برق برگشت وبا قدرت تمام گچ را به طرف ته کلاس پرت کرد که نفهمیدیم به کسی اصابت کردیانه و گفت” کدوم ” و دندان هایش را بهم فشرد و سوأل اش را چرخاند و فریاد کشید “کی بود ؟” و به ته کلاس چشم دوخت که مقر دوساله ها بود ! … چون از هیچ کس جوابی نشنید به مبصر کلاس گفت برو برگه ی نمرات شیمی را ازمدیر بگیر تا نمرات ثلث دومتان را ردیف کنم ! مبصر مِن و مِن کرد که خودش عازم شد که صدائی نظر همه را جلب کرد : “آقا ما بودیم ! ” یغلاوی ایستاده بود و سر به زیر !آقای درخشنده بر گشت به او خیره شد ،اگراز دیوار صدائی بلند می شد از ۸۴ نفر هم بلند شده بود . آقای درخشنده قدری آرام شد ، قدرت نمائی اش نتیجه داده بود . بر گشت سر جایش .گفت :
“من هم به اتفاق خانواده ام فیلم اسپارتاکوس راچندی پیش در سینما آتلانتیک دیده‌ام…” ؛ به یغلاوی که همچنان سر به زیر داشت چشم دوخت و اضافه کرد ، “برای کسی فداکاری کن که اقلاً آدم درست و حسابی باشه ونه …” نگاهش را به ته کلاس انداخت و قدری صبر کرد وگفت ، “نه هر کس و … ” بازهم قدری درنگ کرد و اضافه کرد :” بی خردی ! “
یغلاوی سرش را بالا کرد ، برای اولین بار متوجه شد که آقای درخشنده چه قد و بالائی دارد ! بی نقص ِ بی نقص ! کت وشلوارش سایزِ سایز تن اش !به دست هایش نگاه کرد ، این دست های یک هالتریست حرفه ای است !چون انگشت شست اش از چهار انگشت دیگر خیلی فاصله داشتند . چه همآهنگی چشم گیری بین رنگ کروات ، گره ی آن ، رنگ و یقه ی پیراهن و دکمه های طلائی رنگ سر آستین هایش است ! کفش هایش را ببین ، انگار همین حالا آن ها را از فروشگاه خریده است ! تا حالا فکر می کرد فقط به ادوکلن و بوهای خوش توجه دارد ، برای اولین بار متوجه شد که نه بابا ، تمام و کمال آلامد است ! … و گفت :
” آقا به اسپارتاکوس و سینما آتلانتیک و فداکاری و این حرف ها مربوط نیست ، من داشتم جزوه می نوشتم ، اصلاً به شما نگاه هم نمی کردم ، می شنیدم و می نوشتم ، یک هو ، نوک خودنویس ام شکست”
…و خود نویس نوک شکسته و دست های از جوهر سبز شده اش را بالا آورد وبه همه نشان داد و خواست چیزی بگوید که آقای درخشنده گفت :
” ولی آن صدا صدای تو نبود ! “
یغلاوی گفت :
” آقا صدای من بود ، این خودنویس ام را از کلاس چهارم دبستان تا حالا نگه داشته بودم ، خودم با پول توی جیبی ام خریدمش ! آن موقع بیست تومان ! آقا پارکر ۲۱ است، آقا آمریکائی است ! آقا از این هندی های الکی نیست ! آقا دائی ام که دبیر زبان انگلیسی است همیشه باجوهر سبز می نویسد ! آقا او، هم قد وقواره ی شماست ! آقا او هم احترام کلاس را نگه می دارد ! آقا اوهم مثل شما همیشه معطر است ! آقا او هم دوست دارد بچه ها احترام اش را نگه دارند ! آقا ما از شما خیلی چیز یاد گرفته ایم ! آقا شما تمام ورقه های امتحانی ثلث اول مان را در کلاس و در حضور خودمان تصحیح کردید ! آقا ما از ورقه صحیح کردن تان خیلی چیز یاد گرفتیم ! آقا ما از شما ممنون هستیم ! آقا شما دل سوز ما هستید ، ما متوجه هستیم ! “
آقای درخشنده نا خودآگاه رفت سراغ کیف چرمی خوش دست اش و از درون آن ادوکلنی در آورد و مشتی از آن به گردنش زد و گفت :
” حالا یک مسئله حل کنید .”
یغلاوی گفت :
” آقا ببخشید بی اجازه پا شدم ، حالا ، اجازه هست بنشینم ؟”
آقای درخشنده با سر اشاره کرد . یغلاوی نشست وبا دستمال همیشگی اش دست های جوهری اش را پاک کرد . در حین گفتن صورت مساله آقای درخشنده رو به یقلاوی کرد وگفت :
” ببینم شما چرا نمی نویسید ؟ “
یقلاوی گفت :
“آقا با چه بنویسم ؟”
آقای درخشنده دوباره رفت سر کیف اش و از آن جا یک خودنویس طلائی رنگ در آورد و گفت :
” با این بنویس ! “
یقلاوی با احترام خود نویس را گرفت و نوشت و موقعی هم که زنگ خورد ، دودستی تقدیم صاحب اش کرد و گفت :
“آموخته ی دست شماست ! “
که آقای درخشنده خندید و گفت :
” ولی پارکر ۲۱ نیست و از کلاس چهارم دبستان تا حالا هم آن را نداشته ام !” واز کلاس خارج شد . یغلاوی صبر کرد تا کلاس کمی خلوت شد ، سپس مثل فنر از جایش بلند شد با قدرت رفت ته کلاس رو به دانش آموز دوساله ای کرد که داشت سیگار و فندک اش را از جیب اش در می آورد و گفت :
” چهار راه نادری استانبول یک لوازم التحریر فروشی ای هست به نام افشار ، این خودنویس ام را می بری می گی نوک براش بیاندازه! همان جا وا می ایستی تا نوک بیاندازه، بعد از خودش یک شیشه جوهر سبز هم بخر ! … بعد دستمال جوهری اش را از جیب اش در آورد و ادامه داد توی همان راسته برایم یک دستمال مردانه هم می خری ، سفید سفید باشه ! … اگر می رفتی دفتر دیگه به کلاس بر نمی گشتی … بعد به چهره ی او خیره شد ، خود نویس ام را برای کلاس بعد از ظهر می خوام … به این می گن حق الوکاله !!!… ضمناً برو جای همیشگی ات سیگارات راروشن کن ! “
فردایش یکی از بچه ها که پدرش نمایشگاه مبل داشت با سنباده ی نرم به جان بیلاخ روی تخته سیاه افتاد که افاقه نکرد ، یغلاوی گفت : پول روی هم جمع کنیم ، یک تخته سیاه نو بخریم. همون شاگرد دوساله گفت : خودم حل اش می کنم !
با تمام این تفاصیل آن چه یغلاوی را می آزرد ، یاد آوری یک خاطره ی هولناکی بود که‌در آن روزها به سراغش آمده بود . داستان از این قرار است که :

یک نیمه شب سرد زمستانی ، صدای تلفن او را بیدار می کند ، بلا فاصله مادرش را بیدار می کند . او روی زمین کنار برادرش خوابیده بوده ، مادرش روی تخت کنار پدرش می خوابیده . مادرش را تکان می‌دهد و می گوید “مامان تلفن زنگ می زند” ، مادر سراسیمه بیدار می شود، مادر به اتاق کوچکی که تلفن در آن جا قرار دارد می رود چراغ را روشن می کند ، گوشی را بر می دارد ، موهای مادر ژولیده است ، چشم هایش خواب آلود است :
-بله بفرمائید.
-بله شماره را درست گرفته اید .
-متوجه منظورتان نمی شوم .
-بله درسته ، من دخترشان هستم .
-مگر چه شده که این موقع شب باید بیام آنجا .
-چرا حال مادرم بهم خورده ، من عصری پیش اش بودم . هیچ چیزش نبود .
-باشه بیدارش می کنم .
مادرم می‌رود و پدرم را بیدار می کند .پدرم هراسان نیست . می پرسد چه شده ، مادرم می گوید همسایه ی آبی بی پای تلفن است . می خواهد با شما صحبت کند . فوری می روم دندان های مصنوعی پدرم را که در یک کاسه ی پر از آب هستند می آورم جلو پدرم می گیرم . حرف های او بدون دندان های مصنوعی اش خوب مفهوم نیستند . پدرم بدون سلام علیک می پرسد:
-چه شده ؟
– این موقع شب برای چه یک تُک پا بیایم آنجا ؟
– یعنی چی حال آبی بی به هم خورده ؟
– باشه می آئیم !
پدرم می گوید برو برادرت هادی را بیدار کن ، ما چهار نفر عازم می شویم . هوا سرد است . شب تاریک است . بادی در کار است . باد شاخه های درختان را تکان می دهد . سایه ی درختان در حال جنب وجوش به شوریدگی دل هایمان می افزاید .خانه ی آبی‌بی و آحجی ، در محله ی قدیمی شهر واقع است . کوچه پس کوچه ! کوچه پس کوچه ! یکی از دیگری تنگ تر ! یکی از دیگری تاریک تر ! هادی دست ام را محکم گرفته است .
به در خانه رسیده ایم ، عده ای آنجا تجمع کرده اند . خانه تاریک است . دالان کوتاه را پشت سر می گذاریم ، نور حیاط نا کافی است . وسط حیاط از یک تیکه ذغال بزرگ بخار بلند می شود . آحجی گریه می کند . آحجی همه اش میپرسد: “چرا؟چرا؟” آحجی به عصایش تکه کرده . آحجی عبای پشم شتری اش را دور خود اش پیچیده . آحجی رو ی صندلی گوشه ی حیاط نشسته . از آبی بی خبری نیست . چشم چشم می کنم . مادرم همیشه به من می گوید ماشاءالله چه چشم هائی داری ! مادرم گریه می کند . پدرم با همسایه ها صحبت می کند . سر وکله ی دائی رحیم ام پیدا می شود . تا مرا می بیند می گوید : این را دیگر برای چه با خودتان آورده اید؟ دائی رحیم مرا بغل می کند . من کلاس سوم دبستان هستم . فردا باید بروم مدرسه . اسم آموزگار ما آقای حسینی است . او به ما جدول ضرب را یاد می دهد . او هم قد خود ماست . او همیشه با عینک ته استکانی با پهنای گچ روی تخته سیاه می نویسد . او بسیار خوش خط است . ما این جا یک ذغال بزرگ داریم . به بزرگی یک آدم .از آبی بی خبری نیست . این جا همه گریه می کنند ، آحجی وقتی خواب نیست یا نماز می خواند یا قرآن . آحجی می گوید آبی بی خسر الاخره شده ! من خواب ام می آید . به مادرم می گویم . مادرم مرا به تنها اتاق آبی بی می برد . اتاق تاریک است . چرا روشنائی از این خانه رخت بر بسته ! مجهولات زیاد است … صبح در رختخواب خودم از جا بیدار می شوم . می گویند امروز هیچ کس مدرسه نمی رود . مادرم و خواهرم لباس سیاه بر تن دارند .
صحبت بر سر این است که جنازه ای را به کربلا منتقل کنند . می گویند او را بدون غسل کفن کرده اند . می گویند بعد از کفن از جنازه بوی لاستیک سوخته می آمده . می‌گویند بو مربوط به کش لباس زیرش بوده که نیم سوز بوده .
خدای من توی نور خورشید هم ، چقدر همه چیز تیره و تاریک است.
طبق معمول یغلاوی دستمال اش را از جیب اش در می آورد و اشک هایش را که بی صدا فرو می ریزند خشک می کند و چنان با مهارت که هیچ کس متوجه نشود . اسم مادر بزرگ یغلاوی خورشید بود .
این اولین رو در روئی یغلاوی با مرگ بود !
چند روز بعد یغلاوی دندان های مصنوعی آبی بی را در یک کاسه آب درخانه ی آنها پیدا می کند . آن هارا مسواک می زند ، در آفتاب خشک می کند و در صندوق چه اش پنهان می کند .شاید نا خوشایند باشد، ولی متعلق به آبی بی بود !

(۳)

اول از همه ، ببخشید که تا حالا خودم را معرفی نکرده ام .من همکلاسی یغلاوی هستم . درست کّت ونیم کّت ما مجاور کت و نیم کت ردیف یغلاوی است . او درابتدای نیم کتی می نشیند که با یک راهرو نیم متری از من فاصله دارد. من از روز اولی که یغلاوی را دیدم ، از او خوش ام آمد . او زیباروی ، خوش هیکل و بسیار متین بود . ابتدا علاقه ی من به او شدیداً آلوده به گناه بود . هرچه بیشتر به او نزدیک شدم ، گناه از من دور تر شد .
بله ! من یکی از دوساله های کلاس هستم .
من به عشق دیدن یغلاوی به کلاس و مدرسه می آیم .
من و یغلاوی هم اسم هستیم و فامیل های مان هم با یک حرف شروع می شوند و این حُسن تصادف مرا بیشتر به او نزدیک کرده است .
من در کلاسی که درس هایش را پارسال به ما آموختند ، هیچ چیز تازه ای نمی بینم ! همان کلاس ، همان چیدمان و برنامه ها ، همان کتاب ها ، همان معلم ها ! این جا همه چیز تکراری است الّا وجود یغلاوی !
من دوسال از یغلاوی بزرگترم ، اول این که از هفت سالگی مدرسه را شروع کردم ، دوم ، درهمین کلاس دهم ریاضی یک بار مردود شده ام .
گروه فرهنگی خوارزمی باورهای خاص خودش را دارد ، مثلاً ورزش و انشاء در این گروه محلی از اعراب ندارند … یا تمام مردودین چهارم ریاضی را بدون چون وچرا دوباره ثبت نام می کند . پایه گذاران این گروه بر این باور هستند که در این سال پایه ی کار ریاضیات گذاشته می شود و کسانی که در این سال مردود می‌شوند به این معنی است که از پایه ی ریاضی ضعیفی برخوردار بوده اند که لازم است تقویت شوند . بر همین باور آموزگاران این مجموعه به دوساله ها به چشم تحقیر نگاه نمی کنند .
یغلاوی لفظ قلم صحبت می کند ، چون اگر با لهجه ی خودشان حرف بزند ، ممکن است کلام اش مفهوم نباشند و تازه از آن سوء برداشت هم بشود و این امر سوای موجب خنده واقع شدن اش است !
یغلاوی کم حرف است ولی اگر شنونده ی مشتاق بیابد حرف می زند و اگر دوستی بیابد، حرف ها برای گفتن دارد . او بیش از یک مرد ۱۰۰ ساله خاطره دارد و خاطره شنیده است !
اسم دبیر ادبیات فارسی ما آقای فرشته خو است . او فارسی را با لهجه ی ترکی ادا می کند . مردی است بسیار سخت گیر ! تمام بچه های کلاس برای درس او بیشترین وقت را صرف می کنند . او قامتی کوتاه دارد . سرش طاس است و صورتش مزین به لبهائی بسیار کت وکلفت ، دماغی پخ و چشمانی کاملاً مغولی . و می تواند با کمترین حالاتی که به چهره اش می دهد ، بیشترین مفاهیم را منتقل کند ، با زبان اش ادبیات آموزش می دهد با حالات چهره اش دانش آموزان را پرورش می دهد !
داستان از این جا شروع شد که به محض ورود ایشان به کلاس ، آه از نهاد دوساله ها برخاست که :” یا ابوالفضل !” واین یعنی : خطر !خطر !
کتاب فارسی ما با مقدمه گلستان شروع می شد . متنی سخت پر از ریزه کاری های ادبی ! سعدی می خواسته چشم در بیاره و منتخبین این متن دشوار آن هم در ابتدای کتاب : چشم ها !
آقای فرشته خو این متن را از حفظ می خوند و لغت به لغت معنی می کرد و نکات دستوری اش را هم گوش زد می کرد تا رسید به واژه “شُکر” ، که گفت هر کس معنی اصیل این کلمه را بگوید ، دونمره به نمره ی امتحانش اضافه می کنم ، ماکه اصلاً یغلاوی را فقط به عنوان سوژه ی خنده می شناختیم ، بناگاه دیدیم ، دست بلند کرد ، آقای فرشته خو ، رخصت فرمودند ، یغلاوی گفت : آقا من به یک شرط به سوال شما جواب می دهم ! فرشته خو گفت : سر کلاس من ، کسی برای من ، نمی تواند شرطی بگذارد ! جواب آمد که : آقا ببخشید ، فکر می کردم تلامیذ هم در حلقه ی تحصیل حقی دارند ! آقای فرشته خو گفت : اولاً این جا کلاس ادبیات فارسی است و نه ادبیات عربی ، ثانیاً از عصر مشروطه نسل ها گذشته ، ثالثا”هنوز نگفته بسم الله طلب کاری ، رابعاً واز همه مهم تر ، وقت کلاس را نگیر ! همهمه ای در کلاس راه افتاد فقط ناشی از تکان خوردن ۸۴ دانش آموز مرعوب شده ای که بدشان نمی آمد یکی رویش را کم کند ! یغلاوی بلا فا صله گفت : خود شکر واژه ای است عربی و گویای غنای زبان عربی ، یعنی پاشیدن بذر ، شاکر به عربی یعنی بذر پاش که همان کشاورز خودمان است ! فرشته خو شُکه شد ! شرط انصاف به جا نیاورد و او را تحسین نکرد! یغلاوی به چهره اش خیره شد . فرشته خو گفت : بله همین معنی را می دهد .آنگاه رو به یغلاوی کرد و گفت : حالا شرط ات چه بود ؟ یغلاوی گفت : شرط ام این بود که اگر از دادن دونمره ی اضافی صرف نظر کنید ، من جواب خواهم داد ! فرشته خو گفت : چرا چنین شرطی می گذاری ؟ یغلاوی گفت : چون درکارنامه ها نمره ی ۲۲ نداریم ! فرشته خو هاج و واج شد ودر آن لحظه جرقه ای زده شد و آن دو باهم دوست شدند بطوری که پنهانی تصحیح ورقه های امتحانی را به یغلاوی می سپرد و از آن پس طوری با او صحبت می کرد که با یک همکار ! یغلاوی هم هیچ گاه حرمت استاد را فرو نگذاشت و مراعات حال او را می کرد ! … نه مثل دبیر هندسه که سر کلاس تیکه پاره اش می‌کرد و هیچ رحمی بر او روا نمی داشت که فقط یک نمونه اش از این قراربودکه :
در واقع کتاب هندسه ی کلاس دهم ریاضی باروابط طولی اش خاتمه می یافت و فصل الختام این مبحث قضیه بطلمیوس بود!
آقای میر کیا دبیر با سابقه ی هندسه که از شدت سیخ ایستادگی قدری سر وگردن وشانه اش به عقب هدایت شده بود وراه رفتن اعلیحضرت همایونی را تداعی می کردکه از قضاء همشهری معظم له نیز بود ، بعد از اثبات این قضیه بادی به غبغب انداخت و نگاهی پیروز مندانه به کلاس انداخت که ببینید چه بی نقص کارم را انجام دادم .
یغلاوی که بچه ها را آچمز دید بدون گرفتن اجازه گفت : اگر ماتبدیلی به نام “انعکاس ” را خوانده بودیم، راه حل اش یک خطی بود !
میر کیا گفت : می فرمائید ترتیب کتاب درسی را عوض کنند ؟
یغلاوی گفت : چه عیبی داره ؟ وحی منزل که نیست !
میر کیا گفت : عظمت بطلمیوس را می رساند !
یغلاوی پوز خندی زد و گفت : عظمت بطلمیوس در باورش از محل ثابت سیارات وستارگان بود ، که اسباب سلطه ی کلیسا شد !
میر کیا گفت : این جور بحث ها ، به هندسه ربطی نداره !
یغلاوی گفت : حالا این چه قضیه ای است که حتی یک مسئله ی مرتبط به آن در کتاب نیامده ؟
میر کیا که دومین کیش را می خواست دفع کنه گفت : عمق ریاضی رانشان می دهد !
یغلاوی گفت : یک قضیه ی تالس را خواندیم و هزاران مساله حل کردیم ! کتاب های هندسه ی دنیا را زیر ورو کنید ۱۰ مساله پیدا نمی کنید که این قضیه کمکی به حل شان بکند !
اصلاً بهتر بود اسم اش را می گذاشتند ، معمای بطلمیوس !
میر کیا کیش و مات شده بود ، گفت : چشم ، برایشان می نویسم ! اوامر دیگر ؟
یغلاوی گفت : شما در حدی نیستید که بنویسید ، حسین غیور باید بنویسد که پوزه اش را زده اند !
میر کیا گفت : پاشو برو بیرون از کلاس !
یکی از دوساله های آخر کلاس پا شد گفت : برای چی پاشه بره بیرون از کلاس ؟ به جای این که برایمان روَشن کنید داستان تبدیلی به نام انعکاس چیست، بطلمیوس درباره ی نجوم چه نظریه ای داشت و چرا کشیش ها ازش سود بردند و اصلاً این آقای حسین غیور کی باشن وچرا پوزه اش را زدند ، این بابا را از کلاس بیرون می کنید !
تازه راست می گه ، این چه کتاب درسی است که بابام هم می گه زمان ما همین بود که حالا هست !… مگه علم نیم قرن است ثابت مانده ؟
یغلاوی که پاشده بود از کلاس بره بیرون سر جایش نشست .
میر کیا به فکر فرو رفت .
کلاس نفس کشید !

من ابتد از تماشای طرز ایستادن ، حالات چهره ، دست تکان دادن ها و نگاه خیره ی یغلاوی که هیچ گاه نصیب من نشد ، لذت می بردم که شرحش رفت ولی تدریجاً به کلام اش توجه ام جلب می شد .نمی دانم چرا باور داشتم منِ تهرانی “حریف”(!) یک پسر بچه شهرستانی خوش آب و رنگی که دوسال از من کوچکتر هم هست ، هستم! … غافل از این که او ، اشاراتی دیگر داشت و بینش و منشی دیگر !
من بر این باور که دامی برای مهارش خواهم بافت که آن سرش نا پیدا ، غافل از آنکه خود دردام بودم کاملاً پیدا !
روز به روز ، گام با گام به او نزدیک تر می شدم و خودم را عزیز می کردم . اگر خط کش اش به زمین می افتاد ، من بودم که فوری خم می شدم و روی کَت اش می گذاشتم بدون آنکه نگاه اش کنم ، وقتی زنگ تفریح تصادفاً (!) پالتو اش از گل میخ رها می شد من بودم که آن را می تکاندم وسر جایش می گذاشتم ، وقتی اشک هایش گونه های لطیف اش را شیار میدادند، من بودم که آه می کشیدم وسرتکان می دادم ! … وقتی کلاس را به منظور مسواک زدن ترک می کرد من بودم که مواظب یغلاویش بودم که بچه ها تویش سوسک مرده نگذارند ! … با این توجیه که خدا را خوش نمی آید، این چه کاری است !
و وقتی که او به من گفت بیا امروز مهمان من باش که از نان وخرمای مالوف می گذرم ، من بودم که درجا پذیرفتم وبا او از چهار راه سزاوار با پای پیاده تا اوایل قوام السلطنه راه رفتم ، که او به رستورانی به نام گل رضائیه وارد شد و گوشه ای برای نشستن برگزید و به من می گفت من این جا را می شناسم ، اگر جای امنی در این شهر هست می کده هایش هستند از گوش نامحرم محروم ، من تمام عرق خانه های این دره اندر دشت شهرِ بی دروازه را می شناسم ، اجازه بده میزبانت باشم ، آنگاه با بُرش شروع کردیم و آبجو توبورگ و کتلت روسی ! به من گفت ، می رویم مدرسه کمتر حرف بزن وبا فاصله ، من که مسواک ام را درکیف ام دارم !
در آن رستوران بود که دبیر حساب مان را دیدیم که با ناهارش یک چتول عرق هم نوش جان می کرد !
یغلاوی برایم تعریف کرد که فرزند دهم خانواده است . برادر ارشدش دکتر جراح است که خارج از کشور زندگی می کند ، برادر دوم اش در قاب عکسی است که عکس کهنه ی ۶×۴ او را حفاظت می کند و در ۳-۴ سالگی بر اثر وبا یا حصبه در گذشته اما تا وقتی سوگواری و ماتم مادر وپدرش وجود دارد او نیز وجود دارد ، برادر سوم اش دائم الخمراست وبرادر چهارم اش دختر باز ، برادر پنجم ، سقراط زده و برادر ششم اسیر واهمه های بی نام ونشان !
اما من چه داشتم بگویم جز این که تنها پسر یک بازاری بلبرینگ فروش ام که پدرم درکوچه ناظم الاطباء مغازه دارد و بقیه کلام ام را در دل بگویم که سخت دوست اش دارم ونمی دانم با این عشق نافرجام ونفرین شده چه کنم ؟
… وبدین ترتیب دوستی ما شکل گرفت و فهمیدم که یغلاوی چه قدر تنهاست و در جستجوی هم زبان ! … من در حد او نبودم ، وتنها امیدم به افق عشق ام بود که خورشیدی از آن طلوع کند و بر تاریکی احتمالی روابط فائق آید ، که راه را در این یافتم که برایش حداقل مستمع خوبی باشم تا در کنارش باقی بمانم و ریزه خوار سفره اش باشم که هیچ گاه جمع نمی شد ! …هر چند شب ها ، چه بسا هر شب ، در خواب به سراغم می آمد ، خوی کرده و مست !… ومن نادم از این دو دوزه بازی نکبت بار روز وشب !
اندک اندک ، یغلاوی نان وخرمایش را رها کرد و تا پایان کلاس دوازدهم، در اوقات مدرسه ، از ساعت ۱۲ تا ۲ را به عرق خانه های مختلف اطراف مدرسه ، که از قضاء پرشمار هم بودند می رفتیم و در هرجا یغلاوی ناهاری خاص سفارش می داد که با مخرج ما سازگار بود و جفتمان را خوش می آمد !
… اما گاهی او از موضوعاتی حرف می زد که از آن ها کاملاً بی اطلاع بودم . مثلاً می گفت تو کتاب” زنگ ها برای که به صدا در می آیند؟ “همینگوی را خوانده ای ؟ من اگر جای مترجم اش بودم ،اسم کتاب را می گذاشتم : این نوحه را برای که سرداده اند ؟ ودر این باره چنان داد سخن می راند که نگو و نپرس !… تازه متوجه شدم که او به کتاب خواندن بسیار علاقه دارد ولی نمی دانم چرا این کار را در خفا انجام می داد مثل عشق بازی های من که همگی در تاریکی شب رخ می نمودند !
میل هم آغوشی اش را در عالم واقع از دست دادم ، اما در عالم خیال رهایم نمی کرد ! او عاشق معنا ومن عاشقی‌بی‌معنا !هردو پر شور و بی تاب ! او در ره جستجوی حقیقت و من در پی جستجو گر حقیقت!
از آن سال ها بیش ازنیم قرن گذشته ، دیگر از یغلاوی خبری ندارم ، اما او در من زنده است ! از وقتی دکترها رسماً اعلان کردند که سرطان کبدام بالاخره کار خودش را کرده و حد اکثر یک سال دیگر زنده خواهم ماند ، یغلاوی دوباره سر وکله اش بیشر از قبل پیدا شده ، بازهم رهایم نمی کند ، … وچه خوش اسارتی است این اسارت که از هرچه “رهائی”است بیزارم !

(۴)

مهر ماه سال ۱۳۵۰ با سایر مهرماه‌های سال‌های پیشین تفاوت داشت !
حرف از بر گزاری میزبانی پرشکوهی بود که نظر جهانیان را به کشورمان جلب می کرد .قرار بود سران ۶۹ کشور جهان ۲۰-۲۴ مهر دراین جشن ملی شرکت کنند .
با ما دانش آموزان تهرانی کاری نداشتند . حتی به خاطر ندارم که در این روزها مدارس تعطیل شده باشند .اما نه تنها جو شهر بلکه حوالی دانشگاه به شدت امنیتی بود .
یغلاوی تعریف می کرد که در دبیرستان های شهرشان عملاً تا ۴ آبان ، از درس و مشق جدی خبری نبوده . او تعریف می کرد از اول مهر تا روز تولد شاه ، روزانه اغلب دختر وپسر های دبیرستانی را به تنها استادیوم شهر می‌بردند و در میدان آن جا که شامل زمین فوتبال بوده بعلاوه پیست دو به حرکات دسته جمعی نمایشی نه چندان آسانی وادار می شده‌اند، او می گفت عملاً سال تحصیلی پس از خستگی در کردن از آن مراسم شروع می شده و از آن جائی که حداکثر تااوائل خرداد امتحانات خاتمه می یافته ، هیچ گاه کتاب های درسی را تمام نمی کرده‌اند غیر از سال آخری ها که با امتحان نهائی برای گرفتن دیپلم رودر رو بوده‌اند.

در ضمن، دائم اشاراتی هم به این داشت که ، چون شیفته ی ریاضیات بود ، سخت اهل مطالعه ی ماهنامه ی یکان بود . او مرتب به دفتر مجله که در خیابان لاله زار بود سر می زد .می گفت باورتان نمی شود، توی خیابان لاله
زار، در دفتری ۱/۵ × ۲ متری در یکی ازطبقات بالائی یک ساختمان قدیمی که میز و صندلی هایش از انبوه مجلات فروش نرفته مجله تشکیل شده شیفتگان و عاشقان ریاضی دور استاد مصحفی جمع می شوند و معجزه می کردند! یغلاوی رفته بود از شماره ی ۱ این مجموعه که دربهمن ۱۳۴۲ منتشر شده بود ، تا آخرین شماره را جمع آوری کرده بود و عاشقانه آن ها را می خواند .
یغلاوی مشتری دائمی کتاب های دست دوم ریاضی ای هم بود که دست فروش های جلو دانشگاه عرضه می کردند ، واین ها سوای کتاب های رسمی ریاضی منتشر شده ازسوی انتشارات خوارزمی بودند .
در همین رفت و آمدها با یک دانشجوی رشته ی مهندسی برق دانشگاه صنعتی آریامهر آشنا شده بود و از او تعریف های بسیار شنیده بود درباره ی دکتر محمد‌‌‌علی‌مجتهدی که هم مدیر لایق دبیرستان البرز بود و هم پایه گذار دانشگاه صنعتی !
سوای تعریف هائی که از دانشوی مذکور شنیده بود ، تعریف می کرد ، برادر ارشدش که متولد سال ۱۳۰۹ است ، سال آخر دبیرستان اش را در دبیرستان البرز گذرانده است . او می گفت برادرش بار اول در امتحان نهائی تمام مواد ردّ می‌شود ! دکتر مجتهدی اورا به دفتر فرا می خواند ، به او می گوید ما تا حالا در مقطع دیپلم حتی تجدیدی نداشته ایم ، شما کی باشین که کارتان به تجدیدی هم نکشیده و یک ضرب رفوزه شده اید؛ ودر جا از ناظم خواسته پرونده ی این دانش آموز را بیاورند که در آنجا گزارشی بوده که نامبرده هرروز زودتر ازهمه وارد دبیرستان می‌شده و دیرتر ازهمه خارج و حتی یک ساعت غیبت نداشته است ، یغلاوی تعریف می کرد که در تمام طول این دیدار برادرش از شرم سر بلند نمی کرده است !
بعد از مطالعه دقیق صورت عملکرد وسوابق وی ، دکتر مجتهدی روبه سوی او می کند و می پرسد به نظر خودت مشکل در کجاست ؟که برادر یغلاوی با حزن واندوه بسیار می گوید از خرمشهر آمده و تفاوت سواد او با بقیه در حدی است که تقریباً از نصف مطالبی که آموزگاران درس می‌دهند اصلاً سر در نمی آورد !… و مشخصاً به کتاب انگلیسی ویژه ای اشاره می کند که از یک جمله فقط حروف اضافی و افعال کمکی اش را متوجه می شود و بقیه واژگان اش را در عمرش هم ندیده است .دکتر از او می پرسد که اصلاً چه گونه به این مدرسه راه پیدا کرده ای ، برادرم گفته توسط فلان دبیر ! … دکتر به فکر فرو می رود . و تصمیمی می گیرد که زندگی برادرم را ازاین رو به آن رو می کند ، او به برادر یغلاوی می گوید : با قبول هزینه تحصیلی توسط مدرسه یک سال دیگر ، مجال داری خودت را نشان دهی ، ببینم چه می کنی ! سال بعد برادرم در رشته ی دندان پزشکی دانشگاه تهران قبول می شود !
یغلاوی تمام این ماجراها را در موقع ناهارخوردن مان تعریف می کرد .
من دیگر از زیبائی لب هایش که چشم از آن ها بر نمی داشتم و هر شب در عالم رویا بوسه بارانش می کردم آنقدر لذت نمی بردم که از کلماتی که از میان آن دو لب زمزمه می شدند و نغمه وار با گوش جان نه در مغزم که در دل ام نقش می بستند .
معمولاً دو ساعت وقت ناهار خوری بین دو زنگ صبح وظهرمان، زمانی بود که مرا می ساخت و از این روبه آن رو می کرد ، به درس خواندن از نگاهی دیگر دعوت می کرد ، نه برای نمره و قبولی بلکه به پاس دست آوردی گرانبها از تاریخ تکامل بشری ! فرا گیری علم به منظور باروری ذهن !
دیگر شب ها از همآغوشی گنه آلود با سر‌ و گردن ودست وپا وتن یغلاوی لذت نمی بردم از کلام او محو در لذت می شدم . شبی نبود که به او فکر نکنم ، اما آن افکار کجا و این فکار کجا ؟
دفعه ی اولی که یک سوال درسی را با او مطرح کردم ، آن قدر زیباو بی منت جوابم دادکه لذت واقعی را در آموختن یافتم ! … کم کم از نادانی متنفر می شدم و بیشتر از نادانی خودم ! … یغلاوی ظاهراً از این تحول بی خبر بود و باطناً : الله اعلم !
تازه متوجه می شدم که ایرادهایی که این جا و آن جا به دبیران مان می گیرد ، هر چند ساده ولی چه قدر اساسی هستند و نشان می دهد در چه عمقی به موضوع پرداخته است . وقتی دبیر فیزیک تصویر جسمی را روی سطح افق ترسیم می کرد و فقط نیروی وزنش را یه عنوان شاخص وجودی اش در مکانیک نیوتونی نشان می داد ، یغلاوی می گفت : آقا ببخشید، بپا ! بپا! ، داره فرو می‌ره توی زمین !… که فوری دبیر با تجربه مان رنگ می باخت و نیروی عکس العمل سطح را هم رسم می کرد ، و یغلاوی سربه زیر داشت و بروزی کاملاً به دور از های و هوی و… محو و نا پیدا!
یغلاوی تکیه کلام عجیبی داشت ! دائماً می گفت :” مشکل بزرگ نیست ، ما کوچک هستیم !”
آیا به من هشدار می داد ، همچنان در پرده و رندانه !
اما اصل ما جرا !!!
دوسه روزی غیبت داشتم … سردردی را بهانه ، چراغ اتاق را خاموش و درب آن را قفل می کردم واز لای پرده چشم بر نمی داشتم از صحنه ی مغازله زوج جوانی که به تازگی ازدواج کرده بودند و در پناه پرده ی حریری با این باور که دور اند از نگاه نامحرم، به زیبائی به هم عشق می ورزیدند … که شنیدم ، کسی به نرمی به در اتاق ام می کوبد ، خودم را جمع وجور کردم ، در را نیمه باز ، که یغلاوی را در جلو خود و مادرم را لبخند برلب پشت سر او دیدم … اگر یکی دوماه پیش بود ، می گفتم ، به آرزوی ام رسیدم ، مرا بس حتی از پی یک رسوائی که حد انسان است درعالم عاشقی ! … ولی حالا ، با این تحولی که پیش آمده بود ، … چه سلامی چه علیکی ، او که عادت داشت به همه چیز خیره شود ، به هیچ چیز نگاهی هم نیانداخته، روی تخت کنارم نشست ، گفت : جات توی کلاس خیلی خالیه ! دو روز است یغلاوی حامل نان و خرما وگردو ،خالی به خانه می رود ! خودم را آماده کرده ام هرچه در این دو روز درس داده اند به تو درس بدهم . به ساعت کوکی اش که بچگانه می نمود و صفحه وقاب طلائی داشت با تسمه سیاه رنگ، نگاه کرد و گفت : وست اند واچ است ، سوئیسی اصل ! این را پدرم از مکه برایم خرید در سفر طولانی و پر ماجرائی که باهم به منظور ادای مراسم حج تمتع داشتیم ! … طی طواف دور خانه ی خدا ، مردی رادیدم که تحریک شده، خود را به زنی می مالد . به پدرم گفتم : ببین ببین گناه آشکار در جوار خانه ی خدا ! رنگ پدرم پرید ، روی برگرفت ، دستم را در دست اش فشرد و مرا به سوی دیگری از جمعیتِ دوّار کشاند و گفت: نگاه به درون خود کن تا پاک شوی از ناپاکی محرمات ! … ولی راستش من از خدای تبارک و تعالی انتظار داشتم حرامی را در جا سنگ کند که چنین گستاخانه عمل می کند در محضرش ! بعد از طواف پدرم که خسته شده بود خود را به کناری کشاند تا قدری استراحت کند که طبق عادت همیشگی اش که موقع نشست وبرخاست می گفت یا علی ، قدری بلند تر معمول چنین گفت که اعرابی ای که لنگ های هوا کرده اش را با احرام استتاد کره بود ، به زبان عربی به غایت سلیسی گفت : حاجی ! در جوار خانه ی خدا هم ، یا علی ؟! پدرم به زبان عربی شکسته بسته ای گفت : بله ! چون او در این جا که مقدس است به دنیا آمد و در همین جا هم از دنیا رفت ! اعرابی با خونسردی غیر قابل وصفی پاسخ داد : بدنیا آمدن فرزند ابو طالب در این مکان که در آن زمان بت خانه ای بیش نبود ، کاملاً غیر قانونی بود، کشته شد ن اش هم در مسجدی در کوفه به دست کسی که بعد از فرود ضربت شمشیر برسرش ، نگریخت و ایستاد واز عمل قهرمانانه اش دفاع کرد، انجام شد ! آقا پدرم که این نطق غرا را شنید تا آمد از ذخیره ی اندک کلمات عربی ای که می دانست جملاتی سرهم کند ، سکته ای زد و دهانش کج شد و روی زمین یله شد ، همقطار ها دورش را گرفتند که یادم نیست چه طور با برادرم دکتر تلفنی تماس گرفتم و فوری دوستی آمد و… نهایتاً سر از بیمارستانی در تل آویو در آوردیم و دکتر ها گفتند اگر ساعتی دیرتر می‌رسید نصف تنش فلج می شد وسه روزه پس از مداوای او بر گشتیم وبقیه مراسم را نواب انجام داد و به سلامت به ایران باز گشتیم و بعد به خند ه اضافه کرد ، قربتاً الی الله ، … این هم ساعت یادگار آن مراسم !
بعد از رفتن اش ، با یک حمام آب گرم ، باز کردن پرده ، روشن کردن چراغ اتاق هرچند روز بود ، باز گذاشتن درب اتاق و بلند کردن صدای رادیو ضبط و نوشیدن یک لیوان دم نوش ساخت مادر ، به خاطره ی سفر پرماجرا ی یغلاوی فکر می کردم که بعید هم نبود داستانی ساخته و پرداخته ی ذهن خلاقش بوده باشد به منظور ایجاد اسباب مغفرت! چون بار دیگری که از او پرسیدم ، دست‌آوردهای دیگرات از آن مراسم حج تمتع چه بود ، گفت : کدام حج ! کدامین تمتع !

(۵)

امروز صبح قدری دیرتر از معمول وارد مدرسه شدم . زنگ خورده بود اما دبیر حساب مان هنوز سر کلاس نیامده بود که قدری عجیب می نمود !
با کمال تعجب دیدیم به جای دبیر مربوطه جناب مدیر با همان ابهت همیشگی شان به کلاس ما آمدند . ندای یا ابوالفضلی بر نخاست ، پس خطری در کار نیست ! نام ایشان عبدالحسین آل‌رسول بود .او فوق لیسانس ریاضی داشت از دانشگاهی در انگلیس ، زبان انگلیسی اش فوق العاده خوب بود ، کتابی هم ترجمه کرده بود . مردی سبزه رو ، خوش سیما ، با موهای فوق العاده صاف و به ضرب روغن منظم ، با هیکلی مناسب اما قدی نسبتآً کوتاه ، با کت وشلوار سورمه ای وکراواتی سیاه پیراهنی سفید . گیره ی کراوات و دکمه های سردست مزین به نگین های الماس گونه .
طبق معمول به احترام اش ایستادیم ، بفرمائیدی گفت و روی نیم‌کت اولین کت ونیم کت کلاس دستمالی پهن کرد و روی کت رو به کلاس نشست وپاهای مزین به کفش های سیاه واکس زده اش را روی دستمال گذاشت .
از بچه ها خواست کتاب حسابی در اختیارش بگذارند که فوری اطاعت امر شد . کتاب را گشود و رفت سراغ فهرست مطالب ، یکی یکی سر فصل ها را می‌خواند و توضیح می‌داد ، تصاعد حسابی ، تصاعد هندسی ، لگاریتم ، معادلات نمائی و آخرین بخش که عنوان اش را فراموش کرده ام ولی موضوع اش ترکیب دو تصاعد بود برای حل مسائلی که به بهره ی مرکب منجر می شد.
قصد او این بود که این نکته را جا بیاندازد که در آغاز کار باید به دانش آموزان تفهیم شود که امسال از این کتاب قرار است چه بیاموزند و مهمتر از آن کاربرد این مطالب چیست و کجا ها است ، کاری که تا به حال هیچ دبیری انجام نداده بود .
شاید این گمانه که او آمده بود تا ببیند ، آیا توجیه های آقایان دبیران برای انجام ندادن توصیه ایشان در این مورد مقرون به صحت است یا نه ، کاملاً صحیح بود .
اما یغلاوی به گونه ای دیگر از فرصت حضور ایشان استفاده کرد .از آقای مدیر اجازه خواست که آیا می تواند سوالی را مطرح کند ، که ایشان فرمودند ، حتماً ! پس یغلاوی برخاست و گفت :
-آقا ببخشید ، چرا در این دبیرستان از ورزش و انشاء خبری نیست ؟ این خلاف برنامه های آموزشی نیست ؟
جناب مدیر که گویا قبلاًهم به کرات با این سوال ها روبرو شده بود ، قدری فکر کرد تا به بچه ها بیاموزاند که بی فکر سوالی را پاسخ ندهند و بعد چنین داد سخن راند :
– در واقع پاسخ این دو پرسش ، در اصل عذر بدتر از گناه است !
سیاست گروه فرهنگی خوارزمی بر اساس پذیرش شرایط موجود است ونه مقابله با آن !
نظام آموزشی فعلی ، درست یا غلط ، کنکور محور است !
اگر در نظام گزینشی سراسری دانشگاه ها ، ورزش و انشاء محلی از اعراب داشت ، قطعاً این دو واحد آموزشی به طور جدی در دستور کار قرار می‌گرفتند !
همه از سخنان وی که با جملات کوتاه ، بسیار صیقل خورده ، مودبانه ی که با مکث های حساب شده همراه بودند ، ظاهراً خرسند به نظر می رسیدند ، که یغلاوی گفت :
– آقا اجازه ! ولی هم ورزش و هم انشاء در دبیرستان البرز ، که دوقدمی مدرسه ی ماست ، بطور جدی پیگیری می شوند !
آقای مدیر هم پاسخ دادند که :
– خُب ، اختیار با دانش آموز است ، آن جور می پسندد ، آن جا ثبت نام کند !
یغلاوی ، گفت :
– آقا اجازه ! ما وقتی خودمان را با بچه های آن مدرسه مقایسه می کنیم ، می بینیم آن ها سر حال تر هستند ! با هم رفیق تر هستند ! با ورزش همکاری و دوستی ها بهتر شکل می گیرد سوای : ” زسستی کژی زاید و کاستی !” با انشاء هم ما با نظرات همدیگر آشنا می شویم که خود موثرترین عامل دوستی است ! آقا اجازه پدرم می گوید ، از مدرسه فقط دوستی هایش ماندگار است وبس !
آقای مدیر که بدون هیچ عکس العملی به دقت به حرف های یغلاوی گوش می داد گفت :
– عرض کردم ، ما کسی را وادار نکرده ایم که ما را انتخاب کند !
هدف گروه فرهنگی خوارزمی دادن بیشترین در صد قبولی در کنکور سراسری است . یک بررسی آماری نشان می دهد که ما بیشترین قبولی را در آزمون سراسری کشوری داریم ! … اما چون اهل تبلیغات نیستیم ، آن را در بوق نمی کنیم ، همه ی دانش آموزان داوطلب ورودی به این مجموعه- شاید هم باید گفت منظومه – به خوبی از این موضوع مطلع هستند !
من جرأت کردم و وارد بحث شدم و گفتم :
– آقاببخشید ، آمار مردودین این مدرسه در پایه های تحصیلی مختلف چه ؟ آن ملاک نیست ! ما در این کلاس ۸۴ نفره ، ۱۵ دانش آموز دوساله داریم !چه بسا اگر همین دو موردی که یغلاوی به آن استناد کرد مراعات می شد ، با چنین آماری روبرو نمی شدیم !
آوردن اسم یغلاوی در نکته ای که به آن اشاره کردم ، راه فراری برای جناب مدیر که از کمترین حرکت برخوردار بود باز کرد ، بی درنگ گفت :
-یغلاوی ؟ یغلاوی دیگر چه اسمی است ؟ و خیلی مودبانه اشاره به یغلاوی کرد و گفت من این آقا و پدر و برادرشان را می شناسم . فامیل شان یغلاوی نبود ! … وبا لبخندی اضافه کرد، موضوع چیست ؟
… که هر کدام از بچه ها گوشه ای از ماجرای اسم گذاری یغلاوی را گفتند و ایشان هم دم می دادند به این کوره ، تا زنگ خورد و ایشان با تانی قابل توجهی دستمال شان را برداشتند و تا زدند و در جیب های مبارک گذاشتند و آرام آرام از کلاس خارج شدند ، اما با رفتنشان یک چیز برای همه محرز شد !
کاسه یا کاسه هائی زیر نیم کاسه است !
نظر دوساله ها این بود که آمده بود تا خودی نشان بدهد ، چرا ؟ چون دقیقاً زیر کلاس ما که طبقه ی اول بود، در طبقه ی همکف ، دفتر ایشان قرار داشت و پا کوبیدن های همیشگی دانش آموزان او را ناراحت کرده بود و دلیل تاَنّی چشم گیر و اغراق آمیز ایشان نیز در هنگام ورود و خروج هم، همین بوده آست !
نظر دیگر این بود که یغلاوی نباید اسمی از دبیرستان البرز می آورد ! چون ماجرا را به رقابتی دیرینه سوق داد که جناب مدیر با تکیه بر اصل حق انتخاب از آن سوء استفاده کرد !
نظر دیگر این بود که من به جای به کار بردن اسم یغلاوی که بین خودمان رایج است باید می گفتم ، دوست مان یا همکلاسی مان ، یا همانطور که گفتند !
… اما یغلاوی نظر دیگری داشت ، او گفت :
ایراد اساسی پذیرش نظام آموزشی کنکور محور است . اصلاً کدام نظام آموزشی ! حضرات دلشان خوش است ! ما در شهرستان مان دانش آموزان عرب زبان تحت فشار بودند چون زبان فارسی شان ضعیف بود ! تازه … من یادم است ، روزی معلم فارسی مان من و رقیب تحصیلی ام به نام آبیاری را پای تخته آورد و از هرکدام جمع مکسّر اسامی‌ای را سؤال می کرد ، رقیب ام خیلی کم آورد ، آموزگار از او پرسید ، چه شده ، خوب جواب نمی دهی ، رقیب ام پشت دست راست اش را باتمام قدرت به کف دست چپ اش کوبید و گفت : آقا دیشب لامپ سر کوچه ی مان سوخت !!! … یغلاوی به این جا که رسید ، دستمال اش را از جیب اش در آورد و زار زار گریست .
… من که وضع را چنین دیدم ، برای عوض کردن فضا رو به یکی از بچه ها کردم و گفتم ، حالا موضوع این به اصطلاح دبیر ورزش چه بود که داشت پاشنه ی درکلاس مان را در می آورد که گفت :
دیروز آقای گریان امروز ، مسواک اش را زده بود و داشت از وسط حیاط مدرسه می گذشت که توپ بسکتبالی جلو رویش سبز می شود ، مسواک رادر جیب فرو کرده توپ را دودستی از زمین برداشته ، نگاهی به حلقه می اندازد که خدات متر از او دور بوده و بادودست توپ را به طرف حلقه پرتاب می کند ،توپ هم به شدت تمام به تخته می خورد و وارد سبد می شود، در همین حیص بیص این آقا که ادعا می کند دبیر ورزش مدرسه است این ماجرا رادیده و اصرار به یغلاوی که بیا و توی تیم بسکتبالی که قرار است در مسابقات بین مدارس تهران برگزار شود ، شرکت کن که یغلاوی قبول نمی کرد …
موقع ناهار خوردن مان که همچنان در مکان هائی به دور از چشم و گوش نامحرمان بر قرار می شد ، از یغلاوی پرسیدم ، آن پرتاب تصادفی بود که یغلاوی تعریف کرد :
سه سال دوره ی اول دبیرستان، تمام بعد از ظهرها را از ساعت ۴/۵ تا ۸ شب در زمین بازی بسکتبال سپری می کرده است . او در باشگاه خانه ی جوانان شهرشان عضو بوده و بابت این عضویت ماهانه ۳۵ ریال پرداخت می کرده است .اما در این رسته ی ورزشی ، به هیچ توفیق قابل توجهی دست نیافته مگر این که از بلیه های خاص آن سنین بالکل دور مانده .
او تعریف کرد که ، عاشقانه دل در گرو بسکتبال داشته که بنا گاه آن اتفاق هولناک روی می دهد که اورا از هرورزش باشگاهی بیزار می کند .
یغلاوی به این جا که رسید ، دستمال اش را از جیب اش در آورد و فهمیدم که باز هم باید منتظر شرح واقعه ی دردناک دیگری باشم ، آن هم وقتی فلسفه ی موضوع صحبت فرار از ماجرای تراژیک جناب آبیاری بود ، برای همین گفتم ، بیا و امروز یک کار جدیدی بکنیم ، درس کلاس بعد از ظهرمان هم که طبیعی است که همیشه بچه ها دوست دارند از دبیر مربوطه راجع به چگونگی پیدایش بچه بپرسند وبخندند ، پس خیلی جدی نیست ، بیاوُ به آبجوهای مان نصف استکان عرق سگی اضافه کنیم ببینیم چه می شود که یغلاوی گفت این جا یک استکان عرق نمی فروشنی اما می توانیم یک آبجوتوبورگ دیگر سفارش بدهیم و نصف نصف بنوشیم ، که درجا پذیرفتم ، دستمال در جیب فرو رفت ودر ادامه داستان گفت که روزی در مسابقه ای بین دو مدرسه ، در تیم مقابل بازی کن بسیار قد بلند و حرفه ای بازی می کردبه نام عبدالعلی !او ستاره ی تیم حریف بود ، به منِ قد کوتاه گفتند سیستم یار گیری است ونه جا گیری و تو هم باید اورا بپائی، ۵-۶ دقیقه از بازی نگذشته بود که عبدالعلی هم ۷-۸ گل وارد سبد ما کرده بود وسخت مورد تشویق تماشاچیان قرار می گرفت : همه یک صدا فریاد می کشیدند : عبد العلی اوه اوه ! عبدالعلی اوه اوه ! و به شیوه‌ی عرب زبان های شهرمان دست می‌زدند و پای می کوبیدند : تتق تق ، اوه اوه ! تتق تق ، اوه اوه! کوچ مان از داور درخواست ۳دقیقه توقف بازی و تجمع ما را برای ادای پاره ای از رهنمودها کرد ، داور پذیرفت . کوچ به من گفت درحین بازی از عبدالعلی سؤال کن از معصومه چه خبر ؟ منِ از همه جا بی خبر هم در اولین فرصتی که به او نزدیک شدم همین سوال را کردم که دیدم تبدیل شد به یک شیر غران و در حالیکه به زبان عربی فحش های رکیکی نثارم می کرد آن چنان لگدی به ماتحت ام زد که با دماغ پهن شدم روی زمین و خونین و مالین هنوز بر نخاسته مجدداً به من حمله ورشد که هم بازی هایش جلواش را گرفتند و دو داور باتمام قدرتشان درسوت شان دمیدند و جنگ مغلوبه شد و من هم خونین و مالین . نتیجه اخراج عبدالعلی از بازی !
دوباره کوچ مان ما را جمع کرد و پنبه ای در سوراخ دماغی که خون از آن جاری بود چپاند و گفت بازهم چند دقیقه ای بازی کن تا ببینیم چه می شود ، که بعد از چند دقیقه مرا از زمین خارج کرد و به جایگاه رزروی ها برد و حوله ای دور گردن ام انداخت و دستی هم به شانه ام زد وسری هم تکان داد .
جمعیت سوت وکور بازی را تعقیب می کرد . تیم ما بازی را با اختلافی ناچیز برد . لباس پوشیدیم که به خانه های مان برویم که کوچ مان به دونفر از گردن کلفت های تیم مان گفت او را تا توی خانه ی شان نرفته تنها نگذارید !

بعد من ماجرای معصومه را دنبال کردم ، معصومه خواهر بزرگ تر عبد العلی بوده ، دریک شب تابستانی خانواده اش از همآغوشی او و پسر همسایه با خبر می شوند ، مادر و خاله های عبدالعلی صورتشان راسیاه می کنند طناب در دست ، شبانه معصومه را سوار بلم می کنند ، بلم چی پدرمعصومه بوده ، عبدالعلی و برادر بزرگترش در تعقیب پسر همسایه که گویا به بصره فرار کرده بوده ، عازم آن جا می شوند ، درب و پنجره های خانه ی عبدالعلی چهار طاق باز می مانند واز خانه ی آن ها غیر از صدای جیغ و فریاد صدای دیگری بلند نمی شود .سحرگاهان مادر ، خاله ها وپدر معصومه باز می گردند !
یک هفته بعد دو برادر معصومه از سفر باز می گردند ، همه سیاه پوش می شوند ، درب و پنجره های خانه شب و روز باز می مانند ، مادر و مادر بزرگ و خاله های معصومه با موهائی ژولیده صورت هائی سیاه شده و غرق خون وسط حیاط می نشینند و دست از عزا و ماتم بر نمی دارند ، دو برادر شق ورق تر از قبل در شهر خود می نمایانند …
یغلاوی دیگر به زمین بسکتبال پا نگذاشت !

(۶)

امروز ، بعد از نیم قرنی که از آن زمان های طلائی زندگی ام گذشته ، وقتی به یغلاوی فکر می کنم ، می بینم او در دو مورد آموزشی از ضعف های کاملاً آشکاری برخوردار بود و متعاقب آن به این فکر می کنم که انسان چاره جوئی چون او ، پس چرا برای برطرف کردن این دو نقص آشکار ، کاری نکرد ؟
مدت های مدیدی است درباره ی این موضوع می اندیشم .
کتاب انگلیسی که در گروه فرهنگی خوارزمی تدریس می شد ،World Wide English نام داشت . کلاس دهم از جلد دوم این کتاب شروع می شد . هر چند برای تازه واردها هفته ای یک جلسه ۱/۵ ساعته ، کلاس فوق العاده ای تشکیل شده بود که زبان انگلیسی آن ها را در حد کتاب ارتقاء دهد ، ولی برای یغلاوی کمکی نبود . او از شهرستان آمده بود . در سطح کتاب درسی رسمی آموزش دیده بود . کتاب مذکور کتاب روز دنیا بود . یغلاوی در کلاس های زبان انگلیسی کلافه بود . غالب بچه های کلاس از دوره های آموزش زبان خارج از مدرسه برخوردار بودند، برخی از آنان حتی روزنامه های رایج به زبان انگلیسی را به راحتی می خواندند و با دبیر زبان انگلیسی بسیار روان صحبت می کردند و چه بسا برخی از جوک های کوتاه Play Boy را که درخفا دست به دست می گردید، خوانده بودند و برای هم تعریف می کردند و قاه قاه از ته دل می خندیدند . برخی از آن ها، در تعطیلات، همراه خانواده های شان سفر های طولانی به خارج از کشور داشتند ، اما … یغلاوی در این مورد واقعاً عقب مانده بود ! او گیج و منگ ، در تمام مدتی که کلاس زبان انگلیسی بر گزار می شد رنج می کشید و پرپر می زد .
او نمی دانست چگونه باید زبان انگلیسی را یاد گرفت .
اکنون ، با نگاه پیر مردی که بیش از نیمی از عمرش را در خارج از کشور سپری کرده ، وقتی به نحوه ی برخورد یغلاوی با آموزش زبان انگلیسی می اندیشم، شگفت زده می شوم .او لغت به لغت پیش می رفت ، تمام معانی هر لغت را در دفتر چه ای که به همین منظور وجود داشت و ما اولین بار دردست او دیده بودیم ، از دیکشنری انگلیسی به فارسی ای که به عنوان جایزه به او هدیه داده بودند و در صفحه ی نخست آن ، مدیر مدرسه با دست خطی زیبا به پاس نفر اول شدن او در زمینه خط ثلث در سال تحصیلی قبل ، به او تبریک گفته بود و مورد مرحمت قرار داده بود ، استخراج می کرد و بدتر از آن تمام واژه هاو معانی مرتبط به آن را نیز مو به مو می نوشت و … حاصل … هیچ کار بری نداشت ! در مدت یک سالی که درکناراش بودم حتی یک کلمه‌ی انگلیسی نشنیدم که بر زبان بیاورد .
او که در سایر دروس ، در کلاس های درس ، مثل شیر غران بود و پر جبروت در ساعاتی که کلاس انگلیسی برگزار می شد ، روی نیم کت اش ، پشت کت اش ، کِز میکرد مچاله شده و هراسان . او در آن هنگامه در خود فرو نمی رفت بلکه در خود می شکست ، در کلاس های زبان انگلیسی ، گربه هم نبود ، موشی بود به غایت آب کشیده و مرعوب شده !
اکنون به عنوان والد و پدر دو فرزندی که کاملاً ازآب وگِل در آمده اند وقتی به آن ایام نظر می اندازم با خودم فکر می کنم که او چه قدر تنها بوده است ! بزرگتری بالا سرش نبوده که به او کمک کند . برایش معلم خصوصی بگیرد . راه وچاه را به او آموزش دهد ! عذاب الیم و شکنجه ی چهار ساعته‌ی هفتگی او را کاهش دهد !
برای تنبل ترین فرد کلاس ، زبان انگلیسی ، کمترین اهمیت و موضوعیت را داشت الّا برای یغلاوی !
ضعف دوم یغلاوی از وسط سال تحصیلی آشکار شد و از آن پس یغلاوی عملاً بی خطر شد در عالم رقابت برای هدف نهائی که قبولی در کنکور بود !
داستان از این قرار بود که از نیمه دوم سال تحصیلی ۵۰-۵۱ سیاست کنکور محورانه ی گروه فرهنگی خوارزمی ، تقویت شد و مقرر شد که برگزاری امتحان تست ریاضی دقیقاً به شکل کنکور سراسری هر هفته برگزار شود ، اما نمرات آن ، هیچ گونه تاَثیری بر نمرات مندرج در کارنامه ها نداشته باشد .
در واقع این یک فرصت مغتنم بود ، ولی باعث شد که یغلاوی تدریجاً از هر گونه امتحان تست چهار جوابی بیزار شود و در مقابل این نحوه ی آزمون جبهه بگیرد . او این گونه امتحان را تجاوز به حریم ریاضیات تلقی می کرد و از محرمات بر می شمرد ! می گفت یعنی چه چهار جواب می گذارند جلو رویت و می گویند یکی صحیح است ! این نحوه ی امتحان نه تنها با نفس ریاضیات در تقابل است بلکه با نفس علم که بر پژوهش و جستجوی حقیقت متکی است ، دهنه می زند و مهارش می کند !
او در این زمینه حرفها داشت، اما مخاطبی نداشت !
تا شروع می کرد علیه نحوه ی امتحاناتِ تستی سخنرانی کردن ، تنها شنونده ای که برایش باقی می ماند ، من بودم که از پا منبری بودنش خسته نمی شدم ، هرچند که دیگر کاملاً عاری از بار گناه بود … که بسوزد این گناه ! … که وجودم را سوزاند … چه بسا اگر همیشه این امکان را داشتم تا از آن چه به آن عشق می‌ورزیدم ، و به هستی ام معنائی دیگر می داد، بی پروا و آشکار ، پرده بر می داشتم ، خود آن چنان پرده نمی شدم آویخته بر انبوه “اسراری” که امروزه در دنیای مدرن هزاره ی سوم میلادی پنهان کردن شان جلوه‌ای بارز از جُبن است و جهل مفرط و خیانت به خود ! چه بسا شاید همین باشد باعث و بانی سرطانی که روزشمار پایان زندگی ام را یاد آوری می کند ! … باز می یابی روزگار وصل را ، اما در عالم خیال و چه بسا در زمان هم آغوشی با الهه ی مرگ، یعنی زمانی که مجال جبران قطعاً و یقیناً از تو سلب شده است ! زمانیکه ناقوس ها از مناره های کلیسا که همگی بوی خون می دهند و یاد آور اوج ظلمات تاریخی بشراند به صدا در آمده اند و قاری سوره ی الرحمان ات را با صدائی حزین نه از مسجد محل بلکه از غار حراء تفته از گرمای سوزان صحرای عربستان سرداده است و آموزه های کنیساها سطور آموزه های حمورابی را یاد آوری ات می کنند که ساطور وار ذره ذره ات می کنند از برای رستگاری ابدی !
این دو ضعف و نقص آشکار یعنی جهل آن وقت او نسبت به نحوه ی فراگیری زبان وقهر او از آزمون تستی ، به سهولت قابلیت آن را داشتند که با تجدید نظری خردمندانه به دانائی و آشتی بدل شوند اما دست یاری دهنده ای در راه وکار او نبود ! ولی وجود پربرکت یغلاوی ، مرا به این مسیر رهنمون کرد که با خردورزی عاشقاته می توان بر عشقی بی‌خردانه فائق آمد !
برنامه ریزی های به قول جناب مدیر”منظومه” گروه فرهنگی خوارزمی به گونه ای بود که دوسه هفته ای قبل از شروع سال نو ، امتحانات ثلث دوم برگزار می شدند . در موقع امتحانات تمامی شکل و شمایل مدرسه ، حالتِ آمادگی جنگی به خود می‌گرفت . کلاس ها تعطیل می شدند ، تمام میز وصندلی‌ها و کت و نیم کت ها فاصله گذاری و شماره گذاری می شدند و نقش مدیر و ناظم ها و دفتر دارها پررنگ تر می‌نمودند . در روز امتحانِ هر درس ، ممکن بود هر دبیری را ببینی الّا دبیر مرتبط با آن درس را ! امتحانات کاملاً بی نقص بر گزار می شدند. بعد از پایان هر امتحان ، مجموعه ای از سوالات مرتبط به آن درسی که امتحانش برگزار شده بود به هر دانش آموز داده می شد که تکلیف تعطیلات نوروزی بود و سه نمره از امتحان پایان سال عیناً منتخبی از مسائل درون آن مجموعه بود.مسائل مندرج در این مجموعه را به دشواری می توانستی در جائی پیدا کنی !
پس از امتحان ثلث دوم ، یغلاوی پرکشید وبه شهرستان شان رفت .
…من ماندم وغم واندوه بسیار!
مراسم تکراری ، دید وبازدید های زورکی ، واین درد جانگداز که ای کاش آن عشق گناه آلود من در حد وجود جسمانی‌او باقی می ماند که امید رهائی موقت داشت و دچار این استحاله ی نمی شد که هم اکنون یغلاوی را دوست دارم به خاطر نگاه منحصر به فردش به جلوه های رنگارنگ زندگی که اسارت ام را هم اکنون جاودان کرده !
تعطیلات نوروزی بر من آن گذشت که بر اصحاب کهف اگر چه نه در نعمت خواب و خوابگردی بلکه همچنان خواب زدگی و کم هشیاری !
اما بالاخره نوروز واقعی من زمانی آغاز شد ، که” نوروز” به پایان رسید و در سال جدید با یغلاوی دیگری روبرو شدم که روایاتی قابل توجه تر از قبل برای تعریف کردن با خود آورده بود !

(۷)

من دکتر مسعود خیر زاده هستم . در سال ۱۳۵۳مدرک دیپلم ریاضی ام را گرفتم و برنامه ریزی شده در همان سال در رشته ریاضی دانشگاه هاروارد پذیرفته شدم و ادامه‌ی تحصیل دادم ، در ۲۷ سالگی ، از همان دانشگاه با مدرک دکترا فارغ التحصیل شدم ؛ از همان سن وسال تا کنون در دانشگاه های مختلف به تدریس توپولوژی جبری اشتغال دارم .
در آن زمان دایی‌ام، پدرام را قانع کرد که مناسب ترین جا برای ادامه زندگی من، انگلستان و بهترین رشته ی تحصیلی نیز ریاضی است .
اوبیش ازهمه از گرایش ها و علائق من باخبر بود .
در سال اول دانشگاه با همکلاسی‌ام مزدوج شدیم و تا کنون باهم زندگی می کنیم .
زوج من هم ایرانی است .
یغلاوی مرا خیری می نامید . او بر این باور بود که اگر کسی به خودش اجازه می دهد نامی بر شما بگذارد ، شما نیز مجاز هستید نامی بر او بگذارید.
بعد از یکی دوماهی که از زمان آشنائی‌مان سپری شد ، او این نام را برمن گذاشت و من هیچ اعتراضی نکردم .
من از پایان خردادماه سال ۱۳۵۳ تا کنون هیچ خبری از یغلاوی ندارم .
من سه سال هم کلاس او بودم ، ودر کنارش می نشستم و در موقع امتحانات پشت سرش بودم .
خوب به خاطر دارم که وی به طرز عجیبی با مسائل امتحانی برخورد می کرد . در گروه فرهنگی خوارزمی ، رسم این بود که آخرین مساله ای که در ورقه ی امتحانی منظور شده بود ، سخت ترین مسئله بود ، آن مسئله نه در کتاب بود ونه ازمیان انبوه مسائل مطرح شده ی خارج از کتاب باشد .
یغلاوی سرجلسه امتحان ساعت مچی اش را در می آورد و جلو روی اش قرار می داد . از دوساعت وقت معمول امتحان یک ساعت را صرف حل آخرین مسآله می کرد که معمولاً در این زمان چرکنویس کم می آورد و برایش اضافه می آوردند . غیر از دو مورد ، در طول سه سال ، ندیدم که مساله ای را در آن یک ساعت حل نشده رها کند . در یک ساعت باقی مانده که طبعاً اغلب اوقات بیش از یک ساعت هم بود ، به پاسخ گوئی بقیه موارد می پرداخت که متاسفانه گاهی پیش می آمد که اصلاً پرسش و یا مساله ای را ندیده بود و آن را از قلم انداخته بود .
او بر این باور بود که اگر مصحح ورق امتحانی ، اهل کار باشد وببیند که سخت ترین مساله در ابتدای امر حل شده ، نمره ی بیست را باید لایق صاحب ورقه بداند .
او از درگیری با مشکل ، لذت می برد و می گفت فرق آدم ها باهم در همین چیزهای به ظاهر کوچک است . او می گفت اگر مشکل را حل نکنی ، مشکل ترا در خود حل خواهد کرد .
آموزه های او را که در مجاورت ، مجالس‌ات و محاورت با او نصیب ام می شد ، تا کنون به دانش جویان ام توصیه می کنم . حتی به همه ی دانش جویان ام مواکداً گفته ام هرکس مساله ی ستاره دار امتحانی را حل کند ، نمره اش صد است ودیگر نیاز به پاسخ دهی به سایر پرسش ها ندارد .
یغلاوی پس از تعطیلات نوروزی سال ۱۳۵۱ ، به نکاتی اشاره می کرد که برای من کاملاً تازگی داشت . مثلاً می پرسید این “خرابکاران” که هر از گاهی پر آوازه نیست ونابودی شان را در روزنامه ها جشن می گیرند ، چه کسانی هستند ؟ چه می گویند ؟ چه می خواهند ؟
او می گفت تغذیه رایگان دیگر چه صیغه ای است ؟ چرا باید تغدیه در خانواده کامل نباشد که با حاتم بخشی پر سر وصدا پردردسرجبران شود ؟
می گفت معاودان، که همان ایرانیانی بودند که تا تقی به توقی می خورد صدام حسین آن ها را از عراق اخراج می کرد ، تعریف می کنند که لوازم تحصیل در عراق توسط مدرسه تامین می شود و هیچ تبلیغی هم در این مورد در کار نیست !حتی شنیده بود که در عراق هر دانش آموزی که داوطلب باشد از کیف و کفش و لباس مجانی ، بر خوردار می شود .
یغلاوی تعریف می کرد که در همین کشور همسایه به مراتب روزنامه ها ، مجلات و کتاب های بیشتری وجود دارد .
او رابطه اش را با آن دانشجوی رشته ی برق دانشگاه صنعتی آریامهر منظم تر وبیشر کرده بود . یک بار به من جزوه ای را نشان داد با عنوان ” مبارزه مسلحانه ، رد تئوری بقاء ” ، مضافاً او به گرایش سیاسی دبیران توجه می کرد که کاملاً تازگی داشت ، یک بار به دبیر حساب مان که همراه ناهارش در رستوران گل رضائیه یک چتول عرق می خوردگفت او توده ای بوده و حتی زندان هم بوده !
ما طی چند سالی که در دبیرستان خوارزمی به تحصیل اشتغال داشتیم با دبیری با گرایش مذهبی روبرو نشدیم ، ولی یغلاوی از گرایش برخی دانش جویان به مذهب اطلاع داشت !
یغلاوی روزی این سوال به ظاهر بدیهی را مطرح کرد که هدف از ورود به دانشگاه چیست؟
من وقتی از مشاهدات ام و برداشت هایم از آنچه بین من و یغلاوی رخ می داد را برای دائی ام تعریف می کردم ، دائی ام تاکید می کرد اگر دنبال علم هستی این جا جایت نیست ! اگر نخواهی هم ، گرفتارات می کنند !
یغلاوی یک بار دو بلیط شرکت در تآتر را گیر آورده بود که توسط دانش جویان دانشگاه صنعتی آریامهر اجرا می شد . اسم تآتر ” ترس ونکبت رایش سوم ” بود ، من از آن چیز زیادی برداشت نکردم ولی یغلاوی می گفت، نام نمایش نامه نویس اش ” برتولت برشت ” است وتاکید داشت این نمایش محصول همکاری دانشجویان مذهبی و چپی است !
یغلاوی این موضوعات را که از نظر من بی معنی بودند ، دست آورد تلقی می کرد.
یغلاوی تعریف می کرد امسال عید ، لباس نو بر تن نکرده بلکه از لباس های قدیمی برادرانش برای خودش لباس مرتبی تهیه کرده اما مجبور شده کفش نو به پا کند . او می گفت دوسه سال است در شهرستان شان سر وکله ی فروشگاه بزرگی پیدا شده به نام ” کفش ملی ” ، در آن فروشگاه انواع کفش ها و دمپائی ها ، زنانه ومردانه ، دخترانه و پسرانه و حنی بچگانه با قیمت مناسب عرضه می شود .
موضوع کفش که پیش آمد ، یغلاوی خاطره ی جالبی را تعریف کرد :
بچه که بودم ، نزدیک های عید همراه پدرم و دوست قدیمی اش به نام استاد محمود نجّار ، وارد تنها مغازه ی معتبر کفش فروشی شدیم که کفش های بسیار محدودی داشت ، کفشی انتخاب کردم ، موقعی که صاحب مغازه کفش را در قوطی می گذاشت ، دوست پدرم که به غایت لاغر و پیر بود به پدرم گفت ، یاد گیوه های قدیمی به خیر ، کفش های امروزی را می شود مثل کاغذ با دست دو تیکه ی شان کرد . این گفته ، به صاحب فروشگاه گران آمد ، رو به دوست پدرم کرد و گفت ، اگر شما با دو دست این کفش ها را مثل کاغذ دو تیکه کنید ، من یک جفت کفش مجانی به شما می دهم . از نگاه وسکوت پدرم متوجه شدم که اتفاقی در شرف وقوع است . استاد محمود نجار گفت ، آنوقت دو کفش ضرر خواهید کرد ، صاحب مغازه گفت ، شما فکر ضرر من نباش ، فکر اثبات ادعایت باش ! استاد محمود نجار گفت ، دانه دانه یا هردوتا روی هم ! صاحب مغازه خندید و گفت ، لازم نکرده دوتاش را روی هم بگذاری و پاره کنی ، یکی اش را هم دوتکه کنی قبول است .استاد محمود نجار گفت ، به لحاظ ضررات می گویم . صاحب مغازه زد زیر خنده و گفت ، یک لنگه کفش را که کسی نمی خرد ! استاد محمود نجار گفت ، والله چه بگم ، کسبه هزار دوز وکلک بلد اند ! این جمله آخر صاحب مغازه را برافروخته تر کرد و اشاره ای به من و پدرم کرد و گفت ، این آقا مشتری همیشگی مغازه ی ماست ، به احترام ایشان چیز بیشتری نمی گویم و منتظر هنر نمائی شما هستم . استاد محمود نجار با آرامش دو کفش رااز ته به هم چسباند و انگار کاغذی را دو نیمه کند ، آنها را از وسط پاره کرد و کاملاً از ریخت انداخت و روی ویترین بین ما و فروشند گذاشت ونادم از ضرری که به او زده گردنی کج کرد و از جایش تکان نخورد . چشم های صاحب مغازه از تعجب چهارتاشد !
پدرم گفت ، حالا عین همین کفش داری که پسرم شب عیدی بی کفش نماند ، که نداشت و پدرم هم ازخدا خواسته یک شماره بزرگترش را برایم انتخاب کرد و به صاحب مغازه گفت ، آنچه بین شما دو نفر رد وبدل شد به من مربوط نیست ، ما کفش را می خریم ، هدیه قبول نمی کنیم ! پول کفش را داد و از مغازه خارج شدیم !
بعد یغلاوی تعریف کرد که امسال بیشتر از هرسال عیدی گیرش آمده که تمام آن را پنهانی به انسان مستحقی بخشیده واز این کار لذت قابل وصفی هم نصیب اش شده است .
او از آن به قول خودش انسان مستحق ، شناخت کافی داشت و می گفت قسمت مشکل حل مساله این بود که چگونه هم پول را بدهی وهم به غرور طرف لطمه نزنی و هم از این به بعد ترا به چشم یک آدم ثروتمند که مازاد بر نیازش را خرج اعطینا می کند ، نبیند ، برای همین به طرف گفتم ، کسی این پاکت پول را به من داده و گفته به کسی بدهم که فقط خرج تحصیل بچه هایش بکند ، من گفتم شاید شما بهتر از من بتوانی این ماموریت را انجام دهی ، پاکت در خدمت شما ، گفت از طرف من از این آدم تشکر کن ، یکی را خوب می شناسم ، گفتم ، بروم تهران ، از او تشکر می کنم و از او جدا شدم !
یغلاوی می گفت نجیب تر ، وفادار تر ، امانت دار تر از این انسان در عمرم ندیده ام .
از یغلاوی پرسیدم چه طور او را این قدر خوب می شناسی ، یغلاوی تعریف کرد:
او از اوائل دهه ی بیست تا حالا ، خدمت کار خانه ی ما بوده .
هندی الاصل است . قبلاً که آب لوله کشی وجود نداشته آب با دلو از شط می آورده و می فروخته ، با لوله کشی شدن منازل ، بیکار شده ، پدرم که از نجابت و درستکاری او مطلع بوده او را دعوت به کار در خانه ی مان می کند که او هم پذیرفته ، اتاقکی به او می دهند و او هم به اصطلاح عضوی از خانواده ی ما می شود !
کم کم پدرم در شرکتی که دارد به اوهم سمتی می دهد و بیمه اش می کند ، بعدها برایش به خواستگاری دختری رفتند و… تا چشم روی هم گذاشتیم دیدیم صاحب دو پسر و سه دختر قد ونیم قد است !!!
یغلاوی دستمال اش را ازجیب اش در نیاورده گفتم ، امروز مهمان من بیا وبریم رستوران هتل نادری و کافه گلاسه ای بزنیم که سر راهمان بود و خوشبختانه مقبول افتاد !

 

 (۸)

از روز اول که ماجرای های یغلاوی شروع شد ، من همه ی آن ها را در خانه تعریف می کردم . پدرم ومادرم هم به آن ها توجه می کردند و می خندیدند .
دائی‌ام و مادرم با هم دوقلو هستند . تقریباً چیزی را از هم پنهان نمی کنند . دائی ام مرتب به خانه ی ما رفت وآمد می کند . او روانشناس است ودر بیمارستان دولتی‌ای مشغول به کار است  . برای او هم ماجراها ی یغلاوی را تعر یف می کردم .
 اما اززمانی که باهم بیشتر اُخت شدیم و وقت ناهاری مان را باهم صرف می  کردیم برخی ازقسمت ها را برای مادر و پدرم سانسور می کردم که برای دائی ام نه ! 
 راستش را بخواهید از زمانی که مردود شدم ، دائی ام رفت وآمداش را به خانه ما زیادتر کرد و وقت بیشتری هم با من صرف می کرد .
  همین که معلوم شد یغلاوی شاگرد ممتاز کلاس است و روزی نیست که خودی نشان ندهد ، خیال پدر ومادرم ازرابطه ی ماجمع شد ، بعد از ماجرای غیبت دو سه روزه ام ازمدرسه و حضور سرزده ی او برای ملاقات با من و دیداری که منجر  به آشنائی مادرم با او شد ، دیگر خاطر جمع شده بودند که مشکلی در پیش روی نیست .
توجه روز افزون من به درس هایم هم، پدر و مادرم را راضی تر کرده بود ، اما دائی‌ام روایات را طور دیگری می دید و بررسی می کرد .
فردای روزی که داستان برادر یغلاوی و برخورد دکتر محمدعلی مجتهدی با اورا برایش تعریف کردم ، به خانه ی ما آمد و گفت : راستی مسعود ، تو معدل کلاس نهم ات چند شده بود ؟ گفتم : نوزده و سی وسه صدم . گفت، که از دبیرستان هدف هم آمدی خوارزمی ، درسته ؟ گفتم ، بله ! گفت ، راستی از آن دوست ات ، چه بود اسم اش ، چه خبر ؟ هُرّی دلم ریخت پائین ! دائی ام گفت ، حالا بعد ازشام برایم تعریف کن ، پا شد واز اتاق رفت بیرون . بعد از شام هم پی اش را نگرفت و ماجرا فیصله پیدا کرد . دوسه روز بعد ، بازهم با همدیگر درباره ی مدرسه و یغلاوی و آبجو خوردن های مان تعریف کردم که گفت : جالبه هان ! می گه اگر مساله را حل نکنی ، مساله حل ات می کنه ! که فوری اضافی کردم که تازگی ها هم می گه مساله را باید تا به آخر حل کرد و نه مجروح اش کرد و رهایش کرد ، عواقب جراحت،  مرگبار است ، دست آموزگار باز است که به دلخواه نمره ای ارزانی کند یا نکند ! دائی ام گفت به چه مناسبت هائی این حرف ها را می زند؟ گفتم مناسبت هایش در حین داستان ها یش معنی داره ، ولی ، وقتی که ته آبجو اش را در آورده ! … وجفت مان زدیم زیر خنده !
دائی‌ام خنده اش تمام نشده گفت : مامانت می گفت هفته ای یک عصر ، بهروز می آمده این جا و با هم درس می خواندید ، حالا کجاست ؟ باز ضربان قلب ام تند شدند و راستش قدری هم دست هایم شروع کردند به لرزیدن . دائی ام گفت ، مامانت می گه شکر خدا (!) …،  به خاطر انتقالی شغل پدرش خانوادگی  رفته اند اصفهان ! ازش خبر داری ؟ در جواب مکث ام گفت : یغلاوی کجا ، بهروز کجا ؟ دوستی با شاگرد اول کلاس کجا ، باشاگرد آخرکلاس کجا ؟ … راستی بیا این فیلم اسپارتاکوس را هم که معلم شیمی تان از آن اسم برده را باهم ببینیم ، موافقی ؟ اما داستان من وبهروز چه بود :
بله ! کاملاً درست حدس زدید ! سال گذشته ، یک دل نه صد دل عاشق او شدم ، زیبائی او مسحورم کرده بود ! هفته ای یک بار به بهانه ی درس خواندن با هم خلوت می کردیم ! روزها در کلاس از اوچشم بر نمی داشتم ، شب ها هم خیال اش دست از سرم بر نمی داشت ، درس و مشق روز به روز بیشتر برایم از اهمیت می‌افتاد تا دیگر فقط وصال او برایم معنی داشت و دیگر هیچ ! او نیز، نه به شدت من ، تمایل نشان می داد و سر سازگاری و مساعدت داشت . احدی هم مزاحم ما نمی شد تا نمرات آمد ، یکی ازدیگری بدتر ،اولیای ام به مدرسه مراجعه کردند ، جواب آمد که پایه ضعیف است به او فشار نیاورید ، این شد که جفت مان افتادیم توی کوزه و بدتر از آن عین خیال مان هم نبود !
…دائی ام ، قدم به قدم ، با احتیاط کامل پیش آمد تا شبی ، عنان از کف دادم وبا اشک وآه و ناله داستان را برایش تعریف کردم . او فقط شنید . انگار همه اش را از سیر تا پیاز، خبر داشت ، بدون هیچ عکس العمل و توصیه ای ، مدتی را در سکوت گذراندیم… و بعد گفت : شجاعت ات قابل تحسین است ، بارک الله ! … وپاشد ورفت .
آقا ما رو می گی ، انگار کوهی بار را از روی شانه های ضعیف ام برداشته باشند ، کمرم صاف شد ،  آن قدر احساس سبکی کردم که نگو و نپرس ! … شب روی بالش و تشک نخوابیدم . رو اندازم هم لحافی از پر قو نبود ، روی ابر ها خوابیدم و رواندازام هم آسمانی بود مخملی با انبوهی ستاره که بی وقفه به من چشمک می زدند .از آن پس دائی ام این گرایش غریزی را در من به رسمیت شناخت و هیچ گاه در صدد انکار و یا دستکاری آن بر نیامد .اما حس می کردم مادرم نسبت به من دلسوزانه تر برخورد می کند !
با هم به تماشای فیلم اسپارتاکوس هم رفتیم و کلی هم درباره اش حرف زدیم، و جفت مان هم به آن صحنه ی خاص اشارتی نکردیم  و دیگر کلامی هم درباره ماجراها با بهروز در میان نیامد .
  در همین اثنا روزی در رستوران گل رضائیه سخت با یغلاوی مشغول گپ و گفت بودیم که دیدم سر وکله ی دائی ام بناگاه پیداشد . با خوشروئی تمام رخصتی خواست و صندل ای پیش  کشید و گفت اجاز ه هست من هم آبجوئی بزنم ، که هرسه خندیدیم . اما …چه بسا به بی دلیل حس کردم ، یغلاوی از حضور دائی ام متعجب نشد ، و حسی دیگر که آن دو بار اول نیست که همدیگر را می بینند! یغلاوی ذره ای رفتار و گفتار اش را تغییر نداد . اما من قدری هاج و واج شدم .  آبجوهای‌مان که تمام شد ، یغلاوی گفت، به افتخار دائی ات، اگر موافق باشی یک آبجو دیگر هم می گیریم ونصف نصف می‌نوشیم ، که مقبول افتاد . دائی ام هم گفت ، ماشین ام را هم روبروی رستوران پارک کرده ام ودرخدمت ام . صحبت جدی ای در نگرفت ، پول میز را هم دائی ام حساب کرد و به صاحب رستوران که در عین ایفای نقش صندوق داری پا به پای سایر گارسون ها کار می کرد ، قدری هم سفارش ما را کرد و ما را هم سروقت به مدرسه رساند و رفت .
 فردایش هم سرناهار یغلاوی بهانه ای گیر آورد و گفت : کار های زیر زیرکی ، آدم ها را کوچک می کند ! البته مثل هر چیز دیگر استثناء هم وجود دارد(!)  ،شیشه جسم است ولی کاملاً شفاف اش سایه ندارد !  چه قدر خوشحال شدم دائی ات تصادفاً سر وکله اش پیدا شد و با ما هم آبجوئی زد !
تمام این رخ داد ها ، به من کمک کردند تا بهتر موقعیت ام را درک کنم .
…اما حس می کردم ، از آن جائی که فقط دوسه هفته به امتحانات ثلث سوم باقی مانده  و در حین امتحانات کلاً برنامه های مان تغییر خواهند کرد و بعد از امتحانات هم یغلاوی قطعاً به شهرستانشان می رود و تا مهر ماه و آغاز سال تحصیلی جدید ، او را نخواهم دید ، خیلی دمغ بودم . خوش بختانه دائی ام که مجردهم بود ، ارتباط اش را با من مرتب بیشر وبیشر می کرد ، … وروزی به من گفت ، راستی قبلاً ویولن می‌نواختی ، چیزی یادت مانده که برایمان بزنی ، و رو به خواهرش کرد و گفت ، این ویولن اش کجاست که ما را مستفیض نماید که بالفور ویولن آمد و ما هم چیزکی نواختیم که سخت مورد تشویق قرار گرفتیم و کم کم پای ثابت رابطه مان شد و دائی ام گفت یکی از همکارهایش مربی ویولن است ، چرا شما هارا با هم آشنا نکنم و خلاصه ما را گرفتار ویلن کرد که نوا هایش مرا هم به بهروز و هم یغلاوی دور و نزدیک می کرد ؛ خاطراتی که با بهروز داشتم ، گاهی شب هابه سراغم می آمدند و روزهای تعطیل هم کم وبیش با خاطرات یغلاوی در کشمکش بودم . راست اش، یکی دوبارهم در صدد برآیم که هرجور شده بهروز را پیدا کنم … که مجالی نمی یافتم .
گاهی هم حس می کردم میان دو لبه یک قیچی گرفتار آمده ام ! یک لبه از جنس تمایل و هوس است و دیگری خودداری و منطق ! یکی بهروز است ودیگری یغلاوی ! هر دو درشکل به هم نزدیک اند واز نظر مضمون و محتوا کاملاً متفاوت ! در این افکار غوطه ور بودم؛ که به خود آمدم و طرحی نو در افکندم،  کاغذ و قلمی آوردم و برای دو سه هفته باقی مانده تا امتحانات ، برنامه ای ریختم و سعی کردم سخت به آن پای بند باشم ، سؤال از من و جواب از یغلاوی !
فردایش شنیدم که مادرم  موقع تدارک صبحانه زیر لب زمزمه می کند :
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
واندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت
گفتم اش در عین وصل این ناله و فریاد چیست؟
گفت ما را جلوه ی معشوق در این کار داشت !
او را در آغوش گرفتم و تازه متوجه چشم های اشک آلوده‌اش شدم .
یاد جمله ای از یغلاوی افتادم که می گفت: انسان در تنهائی بیشتر محتاج همدردی است، که تنهائی از هر دردی بی درمان تر  است .
  … از آن زمان تا کنون ، بیش از هر زمانی که مؤمنین در هر رکعت نماز ، صرف مناجات پروردگار  والتماس قرابت با او و پرهیز از گناه  می کنند ، صرف خواندن اشعار حافظ می‌کنم ، که به نحوی خاص صرفاً تسلی بخش روح و روانی است که گرایش غریزی اش متداول نیست وبه ندرت مرهون شفقت اغیار واقع می‌ گردد ! 
                                                         

(۹)

مدیریت زمان را بدست گرفتم . به محض آن که زنگ آخر خورد به کافه رستوران نادری رفتیم و با ظرافتی خاص در محاوره سعی می کردم مجالی به حاشیه روی های مداول ندهم . به سرعت غذا را سفارش دادیم ، در حالی که بیشتر از معمول به ساعت ام نگاه می کردم .
… ویغلاوی همه را متوجه بود .
او در صدد کشتن زمان بود تا هر چه زودترزمان انتظار رسیدن به زادگاه اش را کوتاه کند ، که ظاهراً بالندگی اش را مدیون و مرهون آن مکان مقدس (!) می دانست و من در صدد احیاء این زمان بودم که به نوعی سرنوشت ام را به آن گره خورده می دیدم. کمی که از حال وهوای درس و مشق خلاص شدیم ، پرسیدم ،‌راستی ، مادر بزرگ ات چرا خود سوزی کرد ، که یغلاوی با قدری مکث تعریف کرد :
مادر بزرگ ام زن اشرافی ای بود که در ناز ونعمت پرورش یافته بود ، پدرش از تاجران به نام کازرون بود و شوهرش که بیش از سه دهه از او بزرگتر بود ، به عنوان ملک التجار در بوشهر شهرت داشت … به تعبیر عوامانه” روزگار” و بازی ایام و چرخ بد رفتار ، ورق را بر گرداند و آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت ! در شهری که هیچ قرابتی با ولایت وزادگاهشان نداشت ، به پناه آمدند . پدر بزرگ ورشکست شده در دیار آشنا ، به مکانی مهاجرت کرد که اگر قصد گم وگور کردن خود را داشت در آنجا سبز می شد ، او دائم زیر لب زمزمه می کرد :
سرم را سر سری متراش ای استاد سلمانی
که هرکس‌در دیارخود سری‌دارد وسامانی !
… و در دیار غربت ساکن شدند در عمارتی هر چند سه طبقه اما کوچک و دلگیر . آبی بی هم تا جائی که می توانست خود را باروزگار سخت حادث تطبیق می داد .
…دستمال از جیب در آمد و راهی برای تغییر جو نیافتم !
من آن موقع کلاس سوم دبستان بودم ، برخی اوقات به دیدارش می رفتم که خانه شان نزدیک مدرسه ی مان بود ، برایم انار دانه می کرد ، وچه باذوق وشوق ! می خندید و حرف های بامزه می زد … خدایا ! چه طور راضی شد از من دل بکند … من او را بغل می کردم ، می بوئیدم و می بوسیدم… وجودم برایش کافی نبود؟
… یغلاوی دیگر به غذایش لب نمی زند ! چیزی هم نمی نوشد !…اشک ریختن های کماکان بی صدایش ، وقفه های طولانی در ادای روایت ایجاد کرده ! … از دست من کاری ساخته نیست !
… یغلاوی می گوید :
عصری به اتفاق مادرم به خانه ی آبی بی رفته بودیم ، دوسه روزی قبل از آن شب واقعه ی به غایت شوم ، آبی بی روسری اش را باز کرد ، بر گردنش نواری کبود راکه نقش بسته بود ، به مادرم نشان داد ، گفت موفق نشدم ، مادرم که همیشه در مقابل مادرش دختر بچه ای بیش نبود ، با لهجه ی‌غلیظ بوشهری به او گفت ، مادر! نکن همچین ، نساز همچین ، تو زن مومن و خدا ترسی هستی ! نذار شیطان گول ات بزند ! مادر بزرگ ام روسری اش را روی سرش گذاشت ، لبه های آن را زیر چانه اش گره زد و اشک هایش را با لبه های آن پاک کرد و تمام این صحنه ی نا گوار در اتاق تنگ و ترش وتاریکی اتفاق می افتاد که با ضرب آهنگ نغمه های یکنواخت صدای قل قل قلیان آقا حجی که در حیاط نشسته بود و مشغول کشیدن آن بود ، همراه شده بود .
آن ها دو اتاق از خانه شان را به زن وشوهر هندی ای که تازه عروس وداماد می نمودند ، اجاره داده بودند . از دین وآئین آن ها خبری ندارم ولی مادر بزرگ ام سخت مقید به اجرای مناسک مذهبی بود .
یادم می آید ، آبی بی روزی در حیاط دلباز خانه مان در آفتاب بی رمق زمستانی نشسته بود که پدرم از در وارد شد ، آبی بی مثل پلنگ به پدرم حمله ور شد و گفت : اگر حسین نمرده ، پس تو چرا کراوات سیاه زدی ؟ آبی بی می خواست کراوات پدرم را مثل تسمه ی قلاده در دست بگیرد ، که نگذاشتند این کار را بکند ، بعد زد زیر گریه و گفت ، اگر نمرده پس چرا ازما یادی نمی کند … نه ! او حتماً مرده ! … ،مسلمانان چرا همه چیز را ازمن پنهان می کنید … او را آرام کردند … آرام اش کردند … در حالیکه او به مداوا نیاز داشت … مداوای دل ، دیدار یار جفا کار می توانست قدری التیام بخش باشد ، دائی حسین در تهران زندگی می کرد وسخت عیال وار بود و گرفتار !
من خود را در مقابل یغلاوی ، در مقام شکنجه گر دیدم .
خدایا چه کنم ؟
یغلاوی ادامه داد :
… امان از جهل ! امان از جهل ! جهل به انسان شهامت ارتکاب حماقت می‌دهد. برخی حماقت ها رنگ و بو و طعم خیانت و جنایت دارند ، … امان از جهل ! امان از جهل !
وضع دارد غیر قابل کنترل می شود !
میز و صندلی های کافه به هم نزدیک اند . در آن ها جنب وجوشی غیر متعارف احساس می شود !
به محضی که یغلاوی کمی آرام می شود ، می گویم پاشو پاشو ، مجلس سوگواری به پایان آمد ، کاملاً جواب سوال ام را گرفتم ، درس بزرگی به من دادی !
با عجله وبدون بررسی ، پول میز را می پردازم و از جمع نیمه مستان جدا می شویم ، در حالیکه یغلاوی کاملاً بر خود مسلط شده بود و پیشنهاد می کرد بهتر است شکم گرسنه اش را بایک پیراشکی گرم فروشگاه خسروی که بوی خوش فر آورده هایش مست مان کرده بود پر کند و الا از ضعف سر کلاس غش خواهد کرد .

(۱۰)

ما دو ساعت وقت داریم که هم ناهاری بخوریم و هم با گپ و گفتمان خستگی روزهای یکنواخت را با تفریحی ازتن وجان بدر کنیم .
می دانم آنچه از یغلاوی می خواهم نه گپ وگفت است و نه موجب مسرت خاطراش خواهد شد . ولی … ولی … کدام عاشق است که در عمق ماجرا خودخواه نباشد و حتی‌در‌اوج گذشت وفداکاری‌اش گوشه چشمی به‌اجابت به تمنای‌‌خود از جانب یار نداشته باشد؟
این دفعه به رستورانی رفته ایم که جلو دانشگاه تهران است و خیلی نزدیک به مدرسه مان ، یک ساعت وقت داریم و قصدم این است که ، اشک ریزان دیروز را امروز به قهقهه ی‌خنده تبدیل کنم ، برای همین می پرسم ، یغلاوی تا حالا عاشق شدی ؟ که در پاسخ می گوید :
مدت ها ست منتظر این سوال ات بوده ام !
من از وقتی خودم را شناخته ام تا حالا ، عاشق بوده ام !
ولی اگر منظورات ، به تعریف متداول از عشق است ، فقط از یکی از آن ها برایت تعریف می کنم ، پشت خانه ی ما کوچه ی باریک و درازی بود به نام کوچه ی راه گشا که ختم می شد به کوچه ی دیگری که قدری عریض تر بود به نام مشکل گشا ، یکی از بن بست های این کوچه که دلگشا نام داشت ، جای‌گه دخترکی به نام ویدا بود که از قضاء آن مکان دامگه من شد .
دوازده ساله بودم که به او دل بستم . یک تابستان تمام، ساعت ها بر سر این بن بست می نشستم تا ویدا دری بگشاید و نظری به کوچه وآن هم نه من بیاندازد از غفلت کودکی ونه از سر دل بری و دامن زدن به رنج یار !
همه ی اهل محل از این راز چون تشت فرو افتاده از بام خبر داشتند ، الّا او که دل در گرو عشقی دیگر داشت و گاو من دو قلو زائیده بود !
ساعت چهار که می شد اتاق خنک کولر داروخانه ی مان را ترک می کردم ، همین ساعت وست اند واچ ام را بر مچ ام می بستم ، بلوز مکلون وشلوار لی و کفش های کلارک ام را می پوشیدم و خود را با ادوکلن پورانوم معطر می کردم ، موهایم را آب میزدم وشانه می زدم ، کوچه ها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتن به امید تحقق معانی شان و مقابل آن بن بست بر لب جوی متعفن می نشتم و گاه به آسفالت فروریخته ی زیر پایم نظر می انداختم و گاه به عابرانی که دیگر به وجودم عادت کرده بودند .
نه او از خانه خارج می شد ونه من از نشستن بر سر کوچه ی دل گشا دست بر دار بودم !
دخترکان دیگر ، هر کدام به بهانه هائی ، حالی ازمن زار وخراب می پرسیدند و قصد مساعدت داشتند که با احترام بسیار با آن ها برخورد می کردم و حتی برخی اوقات می گفتم ، بله خواهرام ازشما همیشه به خیری یاد می کند !
… که فوری گفتم : خوب شد از من هم یادی کردی ! که قاه قاه زد زیر خنده .
در این رستوران هیچ گونه مشروبات الکلی صرف نمی شد ، ولی موضوع صحبت به حد کافی سکرآور بود که نیازی به کاتالیزور نداشته باشد .
از این که یغلاوی هم غذایش را با اشتها می خورد هم تا حالا از دستمال خبری نبود ، از انتخاب موضوع گفتگو راضی بودم ، ولی لازم بود بر مدیریت زمان و روان راوی دقت بیشتری داشته باشم زیرا این جا می کده نبود که هر مدت خواستی میز را اشغال کنی و کمتر کسی در کوک ات باشد !
لذا ، گفتم ، خلاصه این قدر رفتی و آمدی تا او متوجه تو شد و …:
بله ! دیگر با لباس خانه و موهای ژولیده و دهان دره های تمام ناشدنی، ، در را نمی گشود و نظری به کوچه نمی انداخت ، بلکه با پیراهنی سفید رنگی که حاشیه ی دامن و یقه وسر آستین های آبی داشت ، در حالیکه موهای به غایت صاف وقرمز رنگ‌اش را به زیبائی تمام شانه زده بود و لبخندی به غایت ملیح بر لب داشت نگاهی خیره به من داشت ، و همین مرا کفایت می کرد که به خوبی دریافته بودم ، لذت ناش از انتظار دست یافتن به خوشبختی از لذت دست یابی به آن بالاتر است .
… و اضافه کردم اولین ملاقات زمانی رخ داد که :
بله ، در یک مجلس عروسی همسایه‌ای مشترک !
… مجددا در میان صحبت اش پریدم و گفتم ، ومجال خلوتی پیش آمد و سر دل گشودن :
دقیقاً در فرصتی هردو بدون هیچ همآهنگی قبلی خود را در خیابان خلوتی دیدیم دست در دست هم ، نه زمینِ زیر پای مان را حس می کردیم و نه آسمانِ رو به غروب را می‌دیدیم !
چشم های یقلاوی جرقه می زنند ، خدایا ، جرقه ها بر انبار کاه که شاید حس پوچی از زندگی است نیافتند که گه‌گاه به سراغ مان می آیند و دندان های زرد و چر ین و کریه مرگ را به نمایش در می آورند ،… فوری گفتم ، راستی این جا اگر سکّرات ندارد ، دسرهای خوبی دارد و بلند شدم ورفتم با بستنی وشیرینی تر بر گشتم ، که چیز دیگری هم نداشت !… اما برای نشستن مان توجیه خوبی هم بود .
کار عشق وعاشق ما نامه نویس های پر شور وگداز و دیدار ها و صحبت های حضوری وتلفنی ادامه داشت و رونق می گرفت .
رقیب را در مواجهه های رودر رو ودر مقابل یارمشترک با هزاران ترفند وحیلت ، ازمیدان بدر بردم ، که هم خوش تیپ بود و هم بسیار با کلاس و قابل توجه و دقیقاً هم سن او بود و از همه مهم تر پسر عموی ویدا بود ، یعنی دوستی دیرینه ای در کار بود !
دخالت کردم : ظاهراً به خیر تمام نشد، درست حدس می زنم ؟
راستش از نگاهی ، چرا به خیر تمام شد .
ویدا ، یک سال ازمن بزرگتر بود ، برادراش یک سال از من کوچکتر بود ، دوستی بابرادر در بدو امر ترفند و بهانه ای بیش نبود ، ولی تدریجاً با باب رفت وآمدی که با آن خانواده پیش آمد و آشنائی عمیق تر من با تک به تک شخصیت های آن خانواده و شاید مهم تر از همه ی این ها این که من خواهر دارم و بسیار هم روی او تعصب داشتم و چندتا نقطه، اجابت در خواست ویدا که با ظرافت مطرح می‌شد، بعد از چهار سال دوستی و مماشات و نان ونمک خوردن برایم مقدور نبود !
داستان چند تا نقطه را هم بگویم که در آن زمان بر این باور بودم که عشق وعاشقی را نباید با تمایلات جنسی که در شروع دوران بلوغ در ما شعله می کشید قاطی کرد و چه بسا … آلوده !
… وختم ما جرا؟
بله ، روایت بر عکس شده بود ، این بار او به هربهانه ای جلو ام سبز می شد با تمنایی دردناک درنگاه اش که موجب شده بود قدری او را ضعیف وناتوان در حل معضل ببینم ، از این می ترسیدم که نکند در خلوتی تحمیلی بر آن شوم که طاقت از دست بدهم و تا آخر عمر شرمندگی بار بیاورم که بعید می دانستم که در اولین تجربه ی مغازله و معاشقه شور بر شعورم غالب نشود …
دستمال از جیب در آمد که برخاستم و گفتم وقت رفتن است که گویا با آمدن ات به تهران ماجرا فیصله یافت ، که گفت :
به خیر و نه خیری که در بدو دوستی مان چشم انتظارش بودی !!!

(۱۱)

دیشب دائی ام مهمان ما بود . در واقع نمی توان گفت مهمان ، بهتراست گفته شود نزد ما بود وطبق معمول یغلاوی نَقل مجلس چهار نفره ی ما !دائی ام پیشنهاد داد که : آیا بهتر نیست از این به بعد ، غذای دو نفر را باسالادی و دسری وحتی فلاسک آب جوشی و دو لیوان یک بار مصرف و چای حاضری و چند‌ حبه‌ی قند از خانه تدارک ببینی و به نزدیک ترین پارک در جوار مدرسه تان بروید و از هوای بهشتی اردیبهشتی بیشتر بهره ببرید ؟ … که هنوز لب نگشوده ، مادرم از انبوه غذاهای سرد ودسرهائی که می تواند تدارک ببیند ودر ظروف یکبار مصرف ، که هم سبک‌تر هستن و هم بهداشتی تر همراه کند گفت و پدرم هم از استفاده از امکانات پارک و مزایای هوای بهاری و صرف ناهار در فضای باز …و …فردای آن شب ، موقع رخصت حادث بین دوزنگ ، من ساک کوچکی در دست یغلاوی را به پارک پهلوی بردم و در مجاورت ساختمان زیبای تئاتر شهر ، محل مناسبی برای خود پیدا کردیم و سفره ای چیدیم و وجود چند زنی را که در همان حوالی روی چمن نشسته بودند و گل می گفتند و گل می شنیدند ، را بهانه کردم و پرسیدم : راستی یغلاوی نظرات راجع به زن ها چیست ؟ … واو که از خوردن غذای خانگی در هوای بهاری و فضای باز سر خوش وسرمست بود ، شیطنت مرا نادیده گرفت و ازنظر و زاویه ای دیگر برخورد کرد و چنین جواب داد :
حضور سه زن در زندگی ام ، باعث شد که نگاه ام نسبت به آن ها عوض شود . در بافت خانوادگی سنتی ما ، زن به معنای واقعی کلمه دست پائین را داشت و من این روال را خیلی عادی می دیدم تا وقتی با این سه زن بر خورد کردم و نظرم بالکل عوض شد .
در همسایگی ما ، می توان گفت قصری وجود داشت دیدنی ! ساختمان خوش ساخت و خوش نمائی که با آجرهای یک دست به زیبائی درمیان باغی بسیار بزرگ و پراز درخت های میوه ی هرس شده و حوضی سیمانی که در مقابل اش بود که از استخر دست کمی نداشت و انبوه ماهیان درشت قرمز در آن غوطه ور بودند ، همچون نگینی بر انگشتری زمرد نشان ، می درخشید .
مالک این باغ ، یعنی آنچه من قبل از دبستان ام شاهد اش بودم بیوه زنی بود که با دو یا سه پسرش ، در آن جا حضور داشتند و با وی زندگی می کرد . برای اولین بار دیدم زنی روزنامه می خواند ، باقدرت و به زبان عربی به باغبان بد اخلاقی که ازدیدن اش لرزه به اندام ام می انداخت و “عمّی”خطاب اش می‌کردند ، دستور می دهد و در مقابل هر تعلل او ، خود اقدام می کرد بطوری که با حرکتی ماهرانه با لوله ای خمیده ای با قطر قابل توجه آب از استخر می کشید و به مسیرهای تعبیه شده در باغ رها می ساخت و بر کار خدمه نظارت دقیق داشت و آمرانه امر ونهی می کرد و مدیریت اش را اعمال … و … مهمتر از همه ، رو به من نمی داد و به کنجکاوی های پر شمارام محلی نمی گذاشت … و انگار می دانست که این بچه نیست این دام بلا است ! … و مهمترین چیز آنکه وقتی به مناسبتی جدی به خانه ی ما می آمد و باصدایی بلند وخش دار و کلماتی کتابی در حالیکه دست تکان می داد و با قامتی راست وایستاده با پدرم ، که در آن موقع برای من مظهر قدرت بود ، صحبت می کرد ، منِ مرعوب شده به یکی از پر شمار ستون های خانه پناه می بردم و مفهوم دست پائین بودن زن ها از ذهن ام فرو می ریخت .
دومین زنی که تا پایان عمر ام سپاسگزار او خواهم بود ، زن برادرارشدم بود ، که دقیقاً با حضور اش در خانه ی ما چه بسا نا خواسته به این نکته نظرم راجلب کرد که زن ها هم می توانند صراحتاً ” نه ! ” بگویند و با ظرافت و دقت اعمال اراده کنند ! او وقتی به خانواده ی ما پیو ست در ارزش های خانوادگی ما حل نشد و استقلال رای و نظر خود را محفوظ داشت . زیبائی به غایت تحسین برانگیز چهره و اندام وی ، با کلام و نگاهی مسحور کننده همراه بود که خود به خود احترام بر انگیز بود . خانم ارگانی در برخورد های بیرونی وبا غیر خودی ها خود می نمود و قابل توجه بود و زن برادرم در حیطه ی خانوادگی !
روزی مانیفست خواهرام ، مجله ی هفتگی زن روز را ، در دست گرفت و من و برادرم و خواهرم را ظاهراً اتفاقی ، دور خود جمع کرد و پر خواننده ترین مطلب اش را که” بر سر دو راهی ” نام داشت ، خواند و بی مدعا و بدور از هر هیجان واحساسی ، پاراگراف پاراگراف نقد کرد .
… در حین نقد کردنش ، لازم افتاد به دست شوئی بروم برای کارکوچک ، با تعجب دیدم که نقد وبررسی اش را متوقف کرده تا من بازگردم ! … خدای من ! چقدر از این رفتار او سر خوش شدم ! او وقتی نقد جانانه اش را به اتمام رساند و معلوم شد نوشته چیزی نیست جز خزعبلاتی سرهم بندی شده برای فریب عوام الناس ، آرام مجله را بست و سری به تأسف تکان داد!
یک سالی از وصل ات ایشان گذشته بود که از من که ادای زنان عرب روضه خوان را در می آوردم خواست بروم و دفتر و قلمی برایش بیاورم و آنگاه کلام آنان را روی کاغذ برایم نوشت ، ” هذا بتول ، بنت الرسول ” ، سطر به سطر به عربی نوشت و معنی آنان را به زبانی ساده برایم ترجمه می کرد ، آنگاه بود که متوجه شدم با این کلمات نمی توان بازی کرد ، آنان معانی خاص دارند ، مالامال از اشارات سوزناک ودرد ناک ، نغمه و شکوه ی زنان سیه بختی است که در محرم الحرام به فریادی در قالب عزا داری هایشان بدل شده است ! … و آنگاه متوجه شدم که چرا آنان همیشه به خواهرام که مرا با خود به این مراسم می برد اعتراض می کردند که : زهراء ! چرا در برادرت چهره ی یک مرد را نمی بینی که نامحرم است بر فریادهای ما ؟ چرا نمی فهمی که این مراسم عزا داری، منحصراً زنانه است تا وحدت خود را بدون حضور همیشه در صحنه ی آنان به رخ بکشیم ! زهراء ! چرا ما را درک نمی کنی که او می تواند اسرار این محفل عاشقانه را به نا اهلان جفا پیشه ی ستم کار ، فاش کند و بگوید ما در غم هم شریک هستیم اما این شراکت ره به جائی نبرده است ونمی برد … و هزاران داد از این بیداد و لاعلاجی ! … و آن کلمات وقتی روی کاغذ آمدند و قلمی شدند رنگ و بو و طعم خون گرفتند ، به ناگاه مرا از ایفای نمایش همیشگی ام باز داشتند و از این بابت که ره زدنی بدون خشونت به مراتب موثر تر است ، یعنی همان کاری که زن برادرم با من کرد ، بذر نقد ونقادی را در من کاشت .
زن سومی که بر من اثر گذاشت ، فرخ رو پارسا بود ، روزی که بنا گاه با یکتا پیراهنی روشن بادامنی دور چین در برنامه ی صبحگاهی دبستان مان ظاهر شد ، کوتاه سخت گفت وبسیار محکم ، و برای اولین بار ابهت مدیر مدرسه ، ناظم های همیشه چوب خیزران بدست و آموزگاران را که در کلاس خدائی می کردند ، به یک باره فرو ریخت ، وهمه را عواملی و محافظی از دستگاه پرقدرت شاه دیدم که همگی در سایه ی حضوراش بازی چه ای بیش نبودند ، همچون مهره های شطرنج که بتازگی با آنان آشنا شده بودم .

کلا م مسلسل وار یغلاوی با هق هق گریه ای ازته دل به طرزی باور نکردنی قطع شد .
… ومن این بار بنا به توصیه ی دائی ام که گفته بود امان ازغم جدائی و غربت وتنهایی! صرفاً با او گریستم ! بدون عکس العملی ! فقط گریستم !
چهار راه پهلوی !… پارک پهلوی !… وتاتر شهری که دقیقاً زیر نظر همسر پهلوی قد علم کرده بود ! … ناظران بی رحم این اشک های غلتان ما بودند !
در این ذکر ، نه تنها سفره تهی شده بود بلکه در فلاسک کوچک مان هم جرعه ای آب جوش نمانده بود تا بغض مان را بشوید و قدری موجب التیام مان گردد .
یغلاوی از برخوردهائی که بااین سه زن داشت و تاثیرات شگفت انگیزی که آنان بر او گذاشته بودند گفت و من از وجود عزیزاش که نکته بین و پند آموز بود بیشتر آموختم !
ظاهراً از هر سبوئی جرعه ای نوشیده بود تا به این مستی رسیده بود که در سن شانزده سالگی اشک تنها پا منبری غرق گناه اش را در می آورد هرچند خود غرق اشک بود اما گناه ناکرده !
بساط مان را جمع کردیم و راهی مدرسه شدیم تا بیاموزیم آن چه را که بعید می دانستم که بدرد این دنیا و آخرتمان بخورد، که عشق یغلاوی به هندسه و ادبیات در او چه بسا دردانه ی عشق به علم و هنر می شد و نجات بخشش و من به امید نجات به این ناجی چشم دوخته بودم تا بحرانی را مهار کنم که خانمان سوز می نمود و ویرانگر !
با قدری تاخیر به کلاسی رسیدیم که به خاطر وجود یغلاوی ، توسط هر دبیری نادیده گرفته می شد کوتاهی مان، بی چون وچرا !

(۱۲)

استقبال یغلاوی از برنامه ای که در واقع به شکلی خانوادگی طراحی شد ، مرا به تکرار آن – مشروط به مناسب بودن هوا – دعوت کرد .لذا ، هرروز همین ماجرای تکراری را داشتیم که تنها سؤال و جواب هایش عوض می شد .
تازه فهمیده بودم که هر چیزی که خانگی باشد ، یغلاوی را بیشتر خوش می آید و شوق داستان سرائی اش را بیشتر بر می‌انگیزاند .
با اشاره به حضور تاریخی آقای مدیر در سر کلاس و آنچه در آن دیدار رخ داد از یغلاوی پرسیدم واقعاً او برای کلاس انشاء ، همچون اعتباری قائل بود که بچه را به عقاید هم آشناتر می کرد و اساساً او براین باور است که بچه ها عقیده ای دارند ، که او چنین توضیح داد :
نام مدیر دبیرستانی که در شهرستان داشتیم آقای محمد میرزائی بود . او دبیر انشاء ما هم بود . موضوعاتی که برای انشاء ما انتخاب می کرد ، حرف نداشتند . مثلاً یک بار سر کلاس از بچه ها پرسید آیا شما تنها روزنامه فروش دوره گرد شهرمان را می شناسید، همه یکصدا گفتیم بله که می شناسیم ، حمید مصدقی ! او با دو چرخه اش روزانه تمام شهر را جارو می زد و روزنامه می فروشد . آقای مدیر گفت پس موضوع انشاء این هفته همین است ، روایت تنها روزنامه فروش سیار شهرمان !
… وزنگ بعدی انشاء ما یکی از جذاب ترین و خاطره برانگیز ترین ساعات زندگی مان شده بود ، هر کس جنبه ای از هستی این مرد را رو می کرد و تازه فهمیدیم فامیل اصلی او مصدقی نیست ، او چون طرفدار آتشین نخست وزیر وقت ، یعنی محمد مصدق بوده ، به این عنوان شناخته شده است ، و راستش ما نمی دانستیم کیهان و اطلاعات روزنامه هائی هستند که عصر روز قبل در تهران توزیع شده اند و روز بعد با قطار وارد شهر ما می شوند و همچنین از چگونگی عناوین صفحات یک روزنامه خبر نداشتیم ، که همه رو شد به خصوص که آن روز ، آقای میرزائی هردو روزنامه را با خود سر کلاس آورد و برای ما همه را توضیح داد به خصوص ما متوجه شدیم تفاوت عمده ی آن دو روزنامه در تیتر هایشان است ونه در مضامین . صفحات آگهی های ترحیم ، نیازمندی ها ، ورزشی و حوادث شان برای مان جالب بودند . اما روزنامه ها پر بودند از آگهی های تبلیغاتی . تازه هر کدام از بچه ها تعریف می کردند که در خانه های شان چه نشریاتی خوانده می شوند ، من گفتم پدرم مجله ی” سیاه وسفید” و ماهنامه ” مکتب اسلام ” را می خواند ، خواهرام مجله ” زن روز ” را می خواند ، برادرم روزنامه ی” کیهان ” و مجلات” خوشه “،” نگین” و “فردوسی” را می خواند که آقای میرزائی زد زیر خنده و گفت از موضوع انشاء مان دور افتادیم ، ولی بچه ها بیشتر آنچه از بزرگ های خانواده ی شان از حمید مصدقی شنیده بودند را جمع آوری کرده بودند و نوشته بودند .
تنهاروزنامه فروش سیار شهرمان، مرد ۴۰-۵۰ ساله ای بود بسیار ریز نقش ، مردی لاغر اندام که همیشه پیراهنی سفید بر تن داشت که به نوعی خود گویای وفاداری اش بود به مرام قبلی اش . سوار بر دوچرخه ی به غایت قراضه اش که فقط یک سر وگردن و قدری از شانه اش از او کوتاه تر بود ، دائم فریاد می زد : کیهان ! اطلاعات ! و گاهی تیترهای آن ها را باصدائی که اصلاً با جثه ی ظریف ونحیف اش هم خوانی نداشت ، بازگو می کرد و می رفت . او به مشتری های خاصی که داشت ، روزنامه می فروخت . اکثر مشتری های او دفاتر شرکت های خصوصی بودند که کارشان به نوعی با اعتبار وجودی شهر که همان جنبه ی بندری اش بود ، گره خورده بود .
واقعاً تعقیب او که دائم از آن محله به این محله ، از آن خیابان به آن خیابان و از این کوچه پس کوچه به آن کوچه پس کوچه ، بی محابا، ره می سپرد کار راحتی نبود بلکه گواه این بود که برای تامین زندگی اش چه شغل پرمشقتی را بر گزیده است که نظر آقای میرزائی این بود نگوئید شغل بلکه بگوئید معشوق !
من وقتی از مادرم که بیشتر اوقات روزها را در آشپزخانه ای سپری می کرد که پشت آن کوچه ی تنگ و باریکی که حمید مصدقی به عنوان میان بر از آن عبور می کرد ، پرسیدم ، او گفت حمید مصدقی مخالف است ، ‌گفتم یعنی چه مخالف است ، او گفت وقتی با صدای بلند تیتر روزنامه ای را در خیابان می خواند ، به محضی که وارد کوچه می شود می گوید : والله ما که ندیدیم … کیهان! اطلاعات ! چه دروغ هایی… کجای آدم دروغ گو… لعنت بر جد وآباد آدم خالی بند … کیهان! اطلاعات ! مردم بخوانید وباور نکنید … آی دروغ ! آی دروغ !… کدام روزنامه ، بفرمائید روزی نامه … کیهان ! اطلاعات! آی بی خبران کجائید کجائید … بیائید بخوانید و بخندید…کیهان ! اطلاعات !
پدرم می گفت ، او بر عکس همه ی مردم، جمعه ها هم کار می کنه و مثل یهودی ها ، شنبه ها را تعطیل می کند ولی تا حالا هیچ کس او را بدون دوچرخه اش ندیده ، حتی روزهای بارانی هم کار اش را رها نمی کند ! شنبه ها خورجین از باربند دوچرخه اش بر می دارد تا قدری استراحت کند این بی زبان !
بله ! بعد از یکی دوهفته ای که با این موضوع انشاء سرکردیم ، همه بیشتر و بهتر با یکی از چهره های شاخص شهرمان آشنا شدیم و به هم نزدیکتر شدیم !… و از آن به بعد ، من هر وقت به حمید مصدقی بر می خوردم ، می ایستادم و به او سلام می دادم .
… که دیدم دستمال سفید از جیب بدر آمد و من نیز نگاه ام را به دکه ی روزنامه فروشی سر چهار راه انداختم و سکوت کردم … وبا خود اندیشیدم که نه خیر! بالاخره تمام راه ها به رُم ختم می شود !
ناهارمان را خورده بودیم،دسرمان راهم که شُلّه زرد بود با خلال بادام بسیار نیز تناول کرده بودیم و از ظرافت رفتار مادرم می گفتیم که این بار به جای چای لیپتون، نسکافه برای مان ته ساک گذاشته بود، قدردانی می کردیم که باقیمانده ی وقت بااین داستان پرشد که :
پس از آن موضوع انشاء ، نظرم به حمّودی جلب شد ،مجنون شهرما که زمستان و تابستان با یک دشداشه خردلی رنگ به غایت کثیف و کوتاه تر از معمول ،با پای برهنه ، این جا و آن جا پیدایش می شد ! همسری هم داشت به نام” لی لو وا ” که او هم مثل خودش مجنون بود و با عبائی کهنه و پای برهنه این جا و آن جا ظاهر می شد … و بدتر ازهمه پسر ۴-۵ ساله ای هم داشتند به نام “امیرو” که او هم با پای برهنه و چه بسا چهار دست وپا حرکت می کرد بدون آن که زانوهایش با زمین تماسی داشته باشند .
بچه ها وقتی از مدرسه خارج می شدند وبه حمودی بر می خوردند ، دم می گرفتند و او را دست آویز شوخی وخنده های شان قرار می دادند ، حمودی هم بر می گشت و دنبالشان می گذاشت که موجبات تفریح بیشتر بچه ها را فراهم می کرد ، من هیچ گاه در این برنامه ها شرکت نمی کردم ، اما یک بار در مسیر عقب نشینی بچه ها درمقابل حمله ی ناگهانی حمودی قرار گرفتم و به طی مسیرم ادامه دادم تا با او رو در رو شدم . به من که رسید ، متوقف شد ،آن قدر به من نزدیک شد که بوی متعفن دهانش که همیشه باز بود و و رنگ دندان های درشت اش که بر قامت بسیار کوتاه اش چیرگی داشتند ، مرا ناراحت کردند ! با تک ضربتی که با دودست اش به شانه هایم وارد کرد قدری عقب رفتم ، سرم را زیر انداختم ، پر آب چشم شدم . بر گشت وراه اش را کشید ورفت . بچه ها به طرف ام آمدند و به من به چشم یک قهرمان نگاه می کردند ! از نگاه بچه ها بیش از نگاه حمودی زجر کشیدم ولی خوددارانه اشک نریختم !
سر ظهر از مادرم خواستم برای خانواده ی حمودی سینی ای حاوی غذا ،نان ، سالاد ، ترشی و ماست وخرما فراهم کند . مادرم هم بنده خدا همیشه هوای مرا داشت و بی چون وچرا ، مجمعه را آماده کرد و روی آن را با پارچه ململ سفیدی پوشاند و گفت ، آره مادر سرظهری ببر که ثواب اش بیشتر است .درب خانه ی آنها که در آن جا اتاقی به خانواده اش اختصاص داده بودند همیشه ی خدا باز بود ، جرأت نکردم وارد خانه ی شان بشوم از بس تاریک و کثیف و بدبو بود ! دم در ایستادم ،” لی لو وا” در آستانه ی در ظاهر شد ، به نظرم آمد که می خواهد روی من بپرد ، فوری سینی را جلو آوردم ، با خشونت از دستم گرفت و غیب اش زد ، راه‌ام را کشیدم و رفتم ، ده قدمی دور نشده بودم که دیدم کسی از پشت به آرامی به شانه ام زد ، بر گشتم ، حمودی بود ، می خواست سینی و پارچه ململ را به من پس بدهد، نگاه اش با آن چشمان درشت سیاه اش که ابرو های پرپشت مشکی ای از آن ها حفاظت می کردند ، دوستانه نبود، همراه با تعظیمی غرا نه ازروی ترس بلکه از روی احترام وقدر شناسی گفتم ، نه ! باشه برای خودتان ! سری جنباند و دوباره به سمت من هُل شان داد ، که آن ها را پس گرفتم … و در دل از آقای میرزائی تشکر کردم که این آشنائی را مدیون درایت و کاردانی و لطف ایشان بودم !

شب که این داستان ها را برای خانواده ی چهار نفری شده مان تعریف کردم ، پدرم گفت ، لازم شد این همکلاسی شما را به ناهاری در خانه مان دعو ت کنیم ، راستی می دانی چه غذائی را بیشتر دوست دارد؟ که فوری گفتم : میگو پلو با کشمش فراوان ! مادرم گفت ، دستور پُخت اش را از دوست جنوبی‌ام می گیرم !
اما پس از شام ، در خلوت گهی دور از چشم اغیار ، دائی ام گفت ، دوست ات Homesick است ، او از درد غربت رنج بسیار می کشد ، به شدت تمام “آن چه می بیند، نمی خواهد ! آن چه می خواهد ، نمی بیند ! ” او با روایاتی که برایت تعریف می کند ، اوج بیماری اش را بیان می کند !
چه خانواده ی کم توجهی دارد این !!!

(۱۳)

به محض آنکه دائی ام از ناراحتی روحی یغلاوی پرده برداشت ، به عنوان یک دوست ، بر خود واجب دیدم که ، تغییر روش دهم ، بساط ناهار را که پهن کردیم پرسیدم ، شما همیشه این قدر خوش خط بودید ؟
یغلاوی لبخندی زد و گفت ، فکر نمی کنم هیچ دست‌آورد قابل تحسینی ، بی رنج و مرارت بسیار بدست آید !
… خوشحال شدم که امروز درست زدم به هدف ! ادامه داد :
من به خط توجه نداشتم تا روزی که پدرم دفتر انشاء ام را که روی فرش افتاده بود ، اززمین بلند کرد، تورقی فرمود و آه از نهادش برخاست که : این چه دست خطی است که اگر آفتاب ببیند، کلماتش رقص عربی خواهند کرد ! ونگاه به ماسه برادری که در کنار هم نشسته بودیم کرد در جستجوی مجرم .آن دو لب گزیدند مِن باب حفظ حرمت ، که رنگ از روی من محو شد مِن باب خجالت ! چیز بیشتری نگفت و دفتر را به آرامی روی میزی که درنزدیکی اش بود گذاشت و رفت و برادرم کاظم گفت : بابا هم نمی‌دونه به چه بچسبه !
از فردایش به تمام دست نوشته های موجود درخانه سری زدم و با دقت به تک تک آن ها توجه کردم . دقیقاً پدرم حق داشت ، دست خط من از همه بدتر بود الا از مادرم که دست خطی از او دردست نبود بازهم مِن باب مقایسه !
… برام محرز شد که امروز روز “مِن باب” است و احتمالاً دیشب با گلستان محشور بوده که این گونه سخن می گوید ، و اصلاً به روی خود نیاوردم و با علاقه ی بیشتر به صحبت هایش جلب نظر کردم .
بهترین خط را الگو قرار دادم و در کلاس ششم دبستان هم دوستی هایم را با خوش خط های کلاس به حداکثر رساندم تا ۵-۶ ماهه رفع عیب شد و وقتی به پدرم گفتم که بیا و املائی بگو فردا امتحانش را داریم ، وبرخی کلمات را به عمد غلط می نوشتم که بیشتر به دست خط ام توجه کند ، دیدم نه ، نه روئی ترش می کند ونه اشارتی به آفتاب و رقص عربی دارد !
خودت بهتر می دانی ، اینرسی سکون که از بین رفت ، کار تمام است . نیروی اصطکاک برای جسم ساکن چه بسیار است تا برای جسم درحال حرکت . خلاصه از آن به بعد از هر کسی آموختم وبه زیبائی خط ام افزودم تا …
… هُرّی دلم ریخت پائین که الآن است که دستمال از جیب بدر آید از برای خشک کردن اشک های ناودانی که دیدم نه . خوش بختانه لبخندی بر لبانش آمد و چشمان اش جرقه زدند .
لقمه‌ ای پر وپیمان در دهان گذاشت و تا مرحله ی قورت کامل صبر کرد وگفت:
روزی دیدم در سالن امتحانی دبیرستان بایندر ، مجموعه ای از آثار خطی جا به جا به دیوار نصب‌شده، همه روی مقواس سیاه ، همه بامرکب سفید ، همه خط قرآنی همه در ابعاد تقریبی ۱۰×۳۰ سانتی متری ! به اثار، نظری به چشم دل انداختم ، که دل ازمن ربود به نظری ! از دبیر ادبیات مان که بسیار خوش خط بود به نام عبدالله نیک نژاد بر این اساس که فکر می کردم هر اثر خطی زیبائی کار اوست ، گفتم شما این ها را نوشته اید ، گفت نه ! این خط ثلث است ، نمی دانم کار کدام یک از دانش آموزان سال آخری مدرسه است . چند وقتی هم در اطراف کلاس های سال آخری ها سری زدم که دیدم آن ها به دانش آموز جماعت شباهتی ندارند ، مشتی مردهای قد ونیم قد هستند که در کلاسی جمع شده اند و از رفتن به آنجا خود را معاف کردم . دیدم تمامی تابلوهای نصب شده بر سردر مغازه ها با امضای عالم شاه مزین هستند . پرسان پرسان محل اش را پیدا کردم که دیدم دکانی است پر رونق ! سرشار از سفارش کار و مشغله های بسیار . او که رو پوش خاکستری رنگی بر تن داشت از من پرسید : اوامر ؟ من هم گفتم سرمشقی با خط ثلث می خواستم . گفت با این خط ، آشنا نیست ، قرآنی تهیه کن با این خط ونه خط نسخ . گفتم خط نسخ دیگر چیست و فوری و به سرعت برق وباد روی کاغذی نوشت : “طلب العلم فریضه علی کل مسلم و مسلمه” ، وگفت اعراب هایش را هم خودت بگذار که بیشر کار جان می گیرد ! … و رفت .
حیران ماندم ! … ولی برایم ثابت شد که این خط هر چند زیباست ولی نه به اندازه ی خط ثلث که دل ازمن برده به یکباره !
از آنجا که جوینده یابنده است به شرطی که پای عشق در میان باشد ، روزی در ابتدای بازار صیف ، دست راست ، دکان بسیار بسیار کوچکی دیدم که نمونه هائی از خط ثلث را بر دیوار اش نصب کرده بود ! دکان فقط جای یک میز و صندلی نُقلی را داشت والسلام . به پدرم آدرس دکان را که گفتم ، گفت این دکان پسر حاج حسین بدر است … که کاروان زائران خانه ی خدا را هدایت می کند ، اما تا حالا کسی را ندیدم که در آن جا باشد یا حتی چراغ اش روشن باشد .
آقا کارما در آمد ، از هر فرصتی که پیش می آمد استفاده می کردم و با دوچرخه می رفتم و آن قدر به آن آثار خیره می شدم تا در ذهن ام کاملاً نقش می بستند و می آمدم خانه و با آن سرمشق ذهنی و قلم نی و کاغذ آنقدر ور می‌رفتم تا چیزکی شبیه آن به نظر خودم “خلق” ! کنم .
نمی دانم چرا بعد ، آن مخلوق را با خودم نمی بردم تا با قیاس با سرمشق اصلاحاتی بر آن جایز بدانم ؟ … دوباره می رفتم و چشم از معشوق بر نمی داشتم . نه کسی بود راهنمائی‌ام کند و بدتر از آن نه از کسی راهنمائی می خواستم . آنقدر این راه را رفتم و آمدم و مرکب و کاغذهای نا بکار کردم که برایم رول کاغدگلاسه می خریدند و جعبه جعبه مرکب چینی که جلائی خاص به اثر می بخشید . دیگر زنگ های تفریح از کلاس خارج نمی شدم و سفارش کارهای همکلاسی ها را انجام می دادم ، آن ها هم که کاغذ و مرکب مفت دیده بودند و دیوانه ای که شور خطاطی دارد ، بی رحمانه به تعداد وتنوع سفارش های شان می‌افزودند . راستش من نمی دانستم چه می نویسم ، فقط حواسم بود که چه گونه بنویسم تا زیباتر و چشم گیرتر باشند .ابعاد کار را هم سفارش دهنده تعیین می کرد و من با خودم جعبه ای داشتم پر از قلم نی و قلم فرانسه . چون با لیقه آشنائی نداشتم ، کارم کُند پیش می رفت و همواره مجبور بودم با چشم میزان مرکب برداشت شده بر سر قلم را کنترل کنم و یا با نقطه گذاشتن بر مسوده ای ، مناسب کار اش کنم .
یادم هست حتی یکی از من می خواست برایش بنویسم “استعمال دخانیات ممنوع ” … که من با او چانه می زدم که خط ثلث برای این اخطاریه مناسب نیست ، ولی او می گفت تو کاری نداشته باش برای حیاط مسجد نیاز است !
اما … جداً از نوشتن اشعار عاشقانه ، در بالای صفحه ها خود داری می کردم ، می گفتم بهتر است از خط شکسته نستعلیق استفاده کنید ، این خط دعا و ثنا است و دلیل آن ها را که می گفتند ، عشق همان جلوه ی آشکار دعا و ثنا است را قابل قبول نمی دانستم .می گفتم : مسلمان ، روی سنگ قبرها با این خط می نویسند ! یعنی خدا حافظ تا ابد ! …که زیدی گفت : می دانستی حافظ ، سر کرده ی عاشقان جهان ، ثلث نویس بوده ! گفتم نه نمی دانستم ، حالا تو از کجا می دانی ؟ گفت : پدرم کتابی در دست نمی گیرد ، الا دیوان حافظ ! … او می گوید . گفتم اگر کتابی در دست نمی گیرد غیر از دیوان حافظ ، در مقام مقایسه با هیچ چیز به این نتیجه رسیده است ؟ گفت : نه از پدرش شنیده است و او هم از پدرش شنیده است و داشت ادامه می داد که گفتم : برو جای دیگر که ازما خیری به تو نمی رسد که معلومم نیست چه می گوئی در عالم هُشیاری! … آن رند هم گفت : پدرم می گوید مستی و بی خبری اوج هشیاری است !
داستان ادامه داشت تا تابستان آمد و کار ما خورد به پیسی .
روزی در شهر می گشتم که با تعجب دیدم ، آن نوشته ها در جابجایی دکان ها دیده می شوند و حتی برخی قاب گرفته و پاسپارتو شده !!!
معجزتی دیگر هم رخ داد !
برادرم از یک کتاب فروشی در تهران ، کتاب قطور آموزشی حبیب الله فضائلی را برایم آورد ! خدای من ! کور از خدا چه می خواهد ، جز دو چشم بینا !
آنقدر با آموزه های این کتاب ور رفتم و درگیر شدم تا دو سال بعد از آن در زمینه خط ثلث در ایران اول شدم !
… واین در فضائی بود که هم شاگرد ممتاز کلاس مان بودم و هم بسکتبالیست تیم “خانه‌جوانان” !
بنا گاه در زمانی که فکر می کردم امروز را چه با‌ سیاست و کیاست مدیریت کردم ، دیدم یغلاوی دستمال از جیب در نیاورده ، زار زار گریه می کند ،زیر لب شروه می خواند که :
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
جاهل آورد در این دیر خراب آباد ام !
ووقتی پرسیدم ، منظور از جاهل کیست ؟ گفت :
…که با من هرچه کرد ، آن آشنا کرد !

(۱۴)

شمارش معکوس شروع شد .امروز برنامه ی امتحانی ثلث سوم راهمراه بامقررات لازم الاجرا، تحویل مان دادند ، ساعات امتحان ۸-۱۰ صبح است زمان کافی برای هر درس با توجه به دشواری و اهمیت آن درس منظور شده است . برنامه نقص ندارد .
در وقت ناهاری ، می بینم یغلاوی ، ظرف به قول خوداش “طعام” اش را هم با خود آورده . امروز سوالی مطرح نخواهم کرد . ناهارمان سالاد الویه است با نان ساندویچی به اضافه مخلفات همیشگی . در سکوت بسر می بریم .
تمام دیشب را با خاطرات گناه آلودی که بابهروز داشتم گذرانده ام .
کاملاً بی حال هستم.
سر کلاس هم ترجیح می دادم چرت بزنم .
کتاب ها ، تمام شده اند . آن ها را دوره می کنیم .
آموزگاران مان ، نهایت سعی شان را می کنند تا ما با روحیه ی عالی وقبراق تر از همیشه ، ازپس امتحانات مان بر آئیم .
آن ها در طراحی سوالات امتحانی هیچ دخالتی ندارند .
سوالات توسط دپارتمان های مربوطه، طراحی وبارم بندی می شوند .
من خسته ام !
حال تیمارداری ندارم !
حال خودم هم ندارم !
ای کاش می شد به جای ناهار خوردن ، می خوابیدم !
دارم فکر می کنم بهانه ای جور کنم و از کلاس در برم !
دو ساعت بعد ادبیات فارسی است !
عشق یغلاوی !
حال ام از دیدن صورت آقای فرشته خو به هم می خورد!
دیدم قبل از آمدن مان ، یغلاوی داره با او صحبت می کند !
از این روابط بی زارام !
یغلاوی بعد از ناهارخوردن مان که درسکوت مطلق برگزار شده است ، به من اصرار می کند از خرما و گردویی که با خود آورده بخورم .۵ دانه خرما و ۱ گردو جلو ام می گذارد و می گوید ، خرما و گردو معجزه می کنند !
چه کسی مرا درک می کند !
یغلاوی با هندسه و ادبیات و شطرنج و تازگی ها دوست دانش جوی اش ، سرخوش و مشغول است ، من چه دلخوشی ای دارم ، این که در خیال با معشوق ات مغازله کنی و …
یغلاوی زبان می گشاید :
حاصل : هرچه از آب دریا بنوشی ، تشنه تر شوی ! … زیرا آب دریا ، رفع عطش نمی آورد … زیرا ، با سفر های دور و دراز رفتن در عالم خیال ، چه بسا موجب ملال و خستگی پس از سفر می شوند … زیرا ” خواجه ی در بندِ ایوان ” ویرانی از پای بست را نمی بیند ! زیرا ، چه بسا اصل داستان چیز دیگری است ! … راستی سینما ها فیلم ” تصویر دوریان گری ” را روی پرده به نمایش در آورده اند . بی خیال مدرسه و کلاس ادبیات، به آقای فرشته خو گفتم : خودتان می دانید لذتی بالاتر از شرکت در کلاس ادبیات مان ندارم ، اما امروز به ما رخصت دهید ، … هیچ نگفت ، فقط گفت ، امروز حاضر غایبی در کار نخواهد بود ، برنامه ام این است که فقط به سوالات بچه ها به سهو ونه به عمد (!) پاسخ دهم .
-… راستی مسعود ! اسکار وایلد را می شناسی ؟
هاج و واج شده ام .
رفیق یعنی یغلاوی .
یک چهار راه بالاتر ، سینما پولیدور، تصویر دوریان گری ، اسکار وایلد ، شروع فیلم ساعت ۱۴:۳۰ ، … یغلاوی می گوید :
-به تو گیر نمی دهند ، چون ظاهرت نشان می دهد که بالاتر از ۱۸ سال داری ، به منِ بچه بی ریش گیر خواهند داد که … با کمال تعجب می بینم یک کارت دانشجوئی به من نشان می دهد با عکس خودش و با اسم علی جوادی !… بله ! خود خودش است ، دانش جوی سال اول رشته ی ریاضی ! قری می دهم و می خوانم : بابا تو دیگه کی هستی؟ بابا تو دیگه کی هستی ؟ و او ادامه می دهد : دستِ من و خوندی ! دست ِمن و خوندی !
… وبناگاه رنگ و بو و طعم همه چیز برایم عوض می شوند .
یغلاوی می گوید با این ناهارپر وپیمان که مادرات برای مان تدارک دیده بود و تناول کردیم جا برای هیچ نوشیدنی باقی نمانده بیاو این دفعه نه دُم بلکه دَمی بزنیم به عالم اهل دخن ! … وفوری از دکه ی سیگار فروشی دو نخ سیگار مالرو خرید و یک قوطی کبریت و مشغول شدیم و چه حالی داد به ما دود کردن آن یک نخ سیگار که دیگر نظیرش نصیب ام نشد در طی بیش از نیم قرن سیگاردود کردنم که هربار با آرزوی تقرّب به آن لحطه به آتش کشیدم شان !
خوش بختانه به ما هیچ گیری هم ندادند و فیلم را هم دیدیم و سر خوش تر از قبل از سینما بیرون آمدیم که فوری به خانه مان زنگی زدم و به مادرم گفتم با یغلاوی هستم و می خواستم اضافه کنم که شام ویژه را جور کن که باهم راهی خانه شویم که دیدم پیشاپیش دست تکان می دهد و سر می جنباند و ابرو بالا می اندازد که : نه ! نه ! و بعد توضیح می دهد ، ما تلفن نداریم ، موجب نگرانی می شوم و تازه می فهمم که چقدر از زندگی واقعی او دورهستم در عین نزدیکی ظاهری !
قدم زنان از خیابان پهلوی بالا می رویم و می دانم این پیاده روی تا سر خیابان آریامهر بیشتر به درازا نمی کشد .
یغلاوی می گوید : من کتابی که بر اساس آن این فیلم ساخته شده است را خوانده ام و تا حدودی با اسکار وایلد و سرشت او آشنا هستم ، تنها ایرادی که به نظرم می آید صحنه ی آخر فیلم بود که در کتاب ماجرا برعکس است ! بلا فاصله صحبت اش را قطع کردم و گفتم : پس نگو تا من هم این کتاب را بخوانم که تابستان نزدیک است و وقت بسیاردر پیش ! یغلاوی هم گفت ، اکر قبل از خواندن کتاب شرح حال نویسنده را بخوانی کتاب بیشتر به دل ات می چسبد و تاکید کرد : “در حدیث دیگران” به لحاظ فاصله ای که ایجاد می کند بهتر مشکل قابل درک است .
حقیقت امر من از این اشارات چیزی نمی فهمیدم ، در واگویه آن ها به دائی ام معنی و مفهوم آن ها کشف الرمز می شدند ، ومهم تر از این یاد گرفته بودم طوری وانمود کنم که بله متوجه هستم !… در دایره ی تفهیم و تفاهم بسر می بریم ! که او را بیشتر خوش می آمد : مِن باب تحبیب و رفاقت !
به خیابان آریامهر رسیدیم که راه مان از هم جدا شد . من به ادامه ی مسیر در راستای مستقیم ره پیش گرفتم باشادی ، اما… اما … او به چپ زد با اندوه !

( ۱۵)

شب ، پس از صرف شام ، آن چه را که در موقع شام خوردن در حضور پدر و مادرم نگفته بودم به دائی ام گفتم . برای اولین بار دیدم پا شد ، رفت از جیب کت اش یک پاکت سیگار مالرو و یک قوطی کبریت آورد و از آشپزخانه هم یک زیر سیگاری .
سیگاری روشن کرد و پک محکمی به آن زد و در فکر فرو رفت .
دائی‌ام از کلیات شروع نمی‌کرد ، اهل صغر ی کبری چیدن نبود . مستقیم می آمد سر اصل مطلب . در حالیکه چنین می نمود که در حال بیان تصمیم سختی است که اشتباه در آن می تواند سرنوشت ساز باشد ، بی پرده تر ازهمیشه گفت :
– بهروز همین جاست ، داستان اصفهان و ماموریت پدرش و از این حرف ها، تماماً ساختگی است . او بارها ترا با یغلاوی دیده است . او در همان مدرسه ای درس می خواند که تو از آن در آمدی . من و مادرت با پدر ومادر بهروز دور از چشم شما ، دیدارها داشتیم . ما به این نتیجه رسیدیم که این جدائی ضروری است … پدر و مادر بهروز با او حال واحد تر بودند . توافق شد که این طور برنامه ریزی شود. پیدا شدن موجودی به نام یغلاوی برای تحقق برنامه ی ما یک فرصت طلائی بود . من با یغلاوی قبلاً صحبت کرده بودم و گفته بودم ، رابطه ی قطع شده بین تو و بهروز ، برای هردو چه قدر سخت است . یغلاوی فقط گوش داد ، لام تا کام چیزی نگفت .ولی پس از ذکر ماجرا با جزئیات ، وقتی از او خواهش کردم این ماجرا را برایت تعریف نکند ، گفت : این شرط را اول باید می گذاشتید نه آخر ! مطمئن باشید واوی از کلامی از جملات شما را جا نخواهم انداخت و عیناً و تماماً در اولین فرصت لازم با مسعود در میان خواهم گذاشت ! من بهروز نیستم !حتی شمشیر خِرد توجیه کننده ی خیانت به یار ولو جفا کار نیست ! … و بدون خدا حافظی راه اش را ازمن جدا کرد و رفت . اما …دوسه روز بعد ، بهروز با من تماس گرفت که دوست مسعود به سراغ ام آمده و از درس و مشق وفضای مدرسه می پرسد و از من می خواهد یک فتو کپی از هر سوال امتحانی مان را به او بدهم تا در مجله ی یکان چاپ شود که خدمتی است به دانش آموزان به ویژه شهرستانی ها که خود از آن جرگه است !
او می گفت از نگاه خیره اش و طرز حرف زدن عجیب و غریب اش خوشش نیامده و در حیرت است که چه طور مسعود اهل شوخی و خنده ، چنین هم نامی را برای دوستی برگزیده که ازهر آدم جدی که تا به حال دیده ، جدی تر است !
دائی ام آتش سیگار به فیلتر رسیده اش را خاموش کرد و گفت : یغلاوی به بهروز گفته ، جای خالی شما را هیچ کس نمی تواند برای مسعود پر کند !
… سرم گیج می رود !
چندی پیش وقتی در درسی از کتاب فارسی به لغت ” توطئه” برخوردیم ، یغلاوی اجازه خواست و با صدای بلند گفت :
-آقا ببخشید ، لغت توطئه در زبان عربی معنی بدی ندارد ! عرب ها به هر جلسه ی محرمانه ای توطئه می‌گویند ! … نه یعنی طرح پرحیلتی برای از پای در آوردن خصمی نابکار و جفا پیشه ! … وبناگاه صدایش را بلند کرد و گفت : جوازحمله به تاریخ و فرهنگ یک قوم ، مجوزی به تحریف زبان آن قوم نیست ! … جواب عجم ، تازی نیست !
آقای فرشته خو ، ازروی صندلی اش بر خاست ، نگاهی به یغلاوی انداخت و گفت : بچه ها برایش دست بزنید ! … وما همگی اوامر را اجرا کردیم . آنگاه با خطی به غایت خوش ، صدای بلند شده ی یغلاوی را روی تخته سیاه نوشت و گفت : کلاسی زنده است که به آموزگاراش درس بدهد ونه بالعکس !
… به خود می آیم !
دائی ام سیگار دیگری روشن می کند . قدری پنجره ی گشوده را گشوده تر می کند .ادامه می دهد :
شاید تحمل این روزها برای بهروز سخت تر بوده ، چون تو یغلاوی را داشتی !… قبول دارم محیطی داشتی که جا به جایش یاد آوری خاطرات گذشته بوده که او نداشت ! او وارد محیطی تازه شد ، ما برایش این امتیاز را قائل شدیم چون تو حداقل مرا داری که او ندارد !
… به ناگاه به خود آمدم ! من تنها نیستم ! من تنها نیستم ! اما یغلاوی چه ؟ او یک بار سر کلاس ادبیات از آقای فرشته خو پرسید :
– آقا اجازه ؟ … آقا ما در این کلاس صرفاً با گلچینی از ادبیات کلاسیک ایران آشنا می شویم ؟ جواب آمد : آری این دیگر چه سوالی است ؟ آقا اجازه ؟ ما در عصر مدرنیسم زندگی می کنیم ؟ جواب آمد : بدیهی است ! آقا اجازه ؟ ۵۰۰ سال است که از قدمت این عصر می گذرد ؟ .. آری ، کم وبیش ! آقا اجازه؟ ما باید میخ طویله را با سنگ به دیوار بکوبیم به‌عنوان گل آویز ، یا ازگل میخ مناسب و پیچ و رول پلاک و بلاک اند دیکر (!) استفاده کنیم ! … جوابی نیامد ! … یغلاوی برجای خود فرو افتاد در حالیکه درجستجوی دستمال اش در جیب شلواراش می گشت .
رو به دائی‌ام کردم و گفتم : خب ، چاره چیست ؟
دائی ام گفت : هیچ مشکلی در کار نیست . هر وقت خواستید ، شما و بهروز می توانید دید وبازدیدهای تان را داشته باشید … مشکل قانع کردن پدرت بود که … ، کَمَکی کار را به تعویق انداخته بود .
بی اختیار پریدم و دائی ام را غرق بوسه کردم اما نمی دانم چرا یاد جمله ای افتادم که یغلاوی از جیمز جویس نامی نقل می کرد با این مضمون که قهرمان واقعی تنهاترین آدم روی زمین است !

(۱۶)

چقدر نا گوار است که منتظر پایان سال تحصیلی باشی تا پاسخ سوالاتت را بیابی! مگر نه این که این جا مدرسه است ؟ مگر نه این که این جا دارالعلم است ؟ مگر نه این که هدف از آموزش فائق آمدن بر مشکلات است ؟ تو باید دراین محیط با امکاناتی که این محیط برایت فراهم کرده روز به روز تواناتر شوی در تحقق شعاری که سرلوحه‌ی آموزش وپرورش است ،یعنی : ” توانا بود هرکه دانا بود ” ، نه این که منتظر باشی کی از شراین درس ومشق لعنتی خلاص می شوی تا به مسائل جدی ای که هستی‌ات را تحت الشعاع قرار داده بپردازی .این جا بود که متوجه منظور یغلاوی می شدم ، خانه از پای بست ویران است !
با شروع سال نو ، حرکات قابل تمجیدی از آموزگاران مان می دیدیم ، مثلا :ً
سر درس تاریخ، درب کلاس نواخته شد ، آقای میر کیا دبیر هندسه ی مان بود ، باخنده از دبیر مربوطه خواست اگر ممکن است یغلاوی را برای مدتی کوتاه از کلاس قرض بگیرد که موافقت شد ، یغلاوی را به کلاس دیگری بردند ، در آن کلاس آقای میر کیا مساله‌ای را که در حل‌اش در مانده بوده و پای تخته سیاه شرح آن بطور کامل نوشته شده بوده ، نشان داده و جلو تمام بچه ها گفته بوده این دانش آموز از من بهتر مسائل هندسه را حل می کند ، یغلاوی هم که از قبل با راه حل این مسئله آشنا بوده ، در جا حل اش می کند ، سپس دانش آموزی می گوید آقا ما هم یک مسئله بگوئیم که تا حالا نتوانسته‌ایم حل اش کنیم ، یغلاوی می گفت به صورت دانش آموزی که چنین در خواستی داشت نگاه کردم ، حسادت از سر و رویش می بارید ، یغلاوی به دبیر هندسه می گوید ، آقا اجازه اگر امر دیگری نیست ، برویم سر کلاس خودمان، که آن دانش آموز قهقهه ی مستانه ای سر می دهد و می گوید ” خرخونی ، خلاقیت بار نمی آورد ! ” یغلاوی سرش را می‌اندازد زیر تااز کلاس خارج شود ، که دبیر هندسه دست به قماری ناگوار می‌زند ، می گوید اگر حل کرد ، ما به ازاء این گستاخی ات باید بیائی و جلو جمع رسماً از او عذر خواهی کنی، که دانش آموز مدعی می گوید :” اگر ! ” … باز هم یغلاوی از آقای میرکیا در خواست می کند که رخصت فرمایند که از درسی دیگر بیش از این عقب نماند ، که مدعی گفته :” از کی تا حالا تاریخ هم شده درس! ” یغلاوی به صورت مدعی خیره نگاه می‌کند، بله حسد در او به شکل نفرت انگیزی زبانه می کشد ، تا بوده همین بوده ، شاید هم این حسد بانی بخشی از تکامل ذهنی بشر تلقی شود ، همه منتظر پاسخ یغلاوی هستند . یغلاوی می گوید پس من هم از شما خواهشی دارم ، به همکلاسی ام خیری زاده هم بگوئید بیاید تا شاهد این ماجرا باشد ، آقای میر کیا به ساعت اش نگاه می کند که به پایان وقت چیزی نمانده ، در بازی بچه ها شرکت می کند ، می رود و باخیری زاده، که من باشم ، باز می گردد و می گوید امر دیگر ؟
من ، از همه جا بی خبر، در کنار درب کلاس مجاور تخته سیاه ایستادم …اما علت حضورام را نمی دانم . سردرگم هستم !
مسئله ای طرح می شود ، یافتن مکان هندسی ای مطالبه شده است . مثل هر مسئله دشواری صورتی ساده دارد . یغلاوی به شکلی که پای تخته سیاه رسم شده خیره می شود ، دقایقی که بر ما گران آمد ، از زمین وزمان کنده می شود . اوست ومسآله . نه چیزی می‌بیند ونه چیزی می‌شنود ، در صُوَر پر رمز و راز ی به خود باختگی می رسد ، از لذت سیر در دنیایی به غایت انتزاعی تدریجاً بدر می آید … و تنها نگاه مستانه پر حسد مدعی را می بیند که تمام نگاه ها را خاموش کرده . با صدائی که از ته گلو در می آید ، می گوید ، مکان هندسی یک سهمی است که ما در مورد آن هیچ نخوانده‌ایم اما راه حل اش ، گچ را بر می دارد، به سرعت تخته سفید می شود ، همچون روی یغلاوی ! دبیر هندسه گام به گام راه حل او را دنبال و تایید می کند و به مدعی می گوید :” از شما انتظار نداشتم ، عذر خواهی ات هم پیشکش …” به تأسف سری تکآن می دهد که زنگ می خورد و کلاس به هم می ریزد و می بینم یغلاوی در حال سرنگون شدن است ، او تمام انرژی اش را از دست داده ، نه خیلی آشکار تکیه گاه او می شوم ، او به سختی روی پاهای قدرتمندخود بند است ،بچه ها برایش دست می زنند ، لبخند بی جانی تحویل می دهد ، یغلاوی توان راه رفتن ندارد ، بچه ها می پرسند:” طور ی شده ؟ ” می گویم فشار خون اش پائین افتاده ، به ندرت دچار این حالت می شود . او را به کلاس مان می برم و از ظرف طعام اش چند خرمائی به زحمت می خورد . کم کم به خود می آید و راهی مقر همیشگی مان می شویم .
در راه می گوید آقای میر کیا از طرفی به بچه ها ثابت کرد که ببینید چه شاگردی است این که استاد را حریف است ، اما از طرف دیگر دست به ریسک خطر ناکی زد ، اگر مساله حل نمی شد ، آبروی او بود که در خطر قرار می گرفت ، ضمناً مطمئن هستم که مدعی خود راه حل مسآله را نمی دانست و صرفاً به این استناد می کرد که چون نتوانسته حل اش کند ، طرح اش کرده ، اما تا ته قضیه در می‌آمد ، کار به کرام الکاتبین می‌رسید ورسوائی اش بر یادها می ماند که :” در دروازه را می توان بست وجلو زبان مردم را نه !” … و بربادمان می‌داد .
ولی این حرکات کم وبیش نمایشی ، چاره ساز دردهای پر شمار و پنهان ما نبودند .

دیشب وقتی که دائی ام خانه ی ما را ترک کرد ، به سرعت تکالیف ام را انجام دادم وبه فکر فرو رفتم . دیدم اصلاً ره به جائی نمی برم . تصمیم گرفتم ، حالا که سوای من و بهروز شش نفر دیگر در این ماجرا خواسته یا نا خواسته درگیر شده اند ، و دامنه ی اختیار ات من بر محدویت اجبار حاکم شده ، با آرامش و طمانینه گام بر داشتن سزاوارتر ، که اختیار بیش از جبر ، مسوولیت ایجاد می کند .
پس‌ ، فردایش ، اصلاً به روی خود نیاوردم که از همه ی داستان ها خبر دارم .طبق معمول بین دو زنگ راهی پارک شدیم و برنامه ی هر روز را تکرار کردیم ، اما با این تفاوت که عرصه ی جولان کلام را تماماً به یغلاوی سپردم که به نظرم آمد تودارتر از آن است که می‌نمود .
یغلاوی عبور تعدادی از بچه های کودکستانی را دست آویزی قرار داد تا بگوید :
در کودکی هر روز به رنگی در می آمدم ، روزی زرگر می شدم ، روزدیگر آهنگر ، روزی باغبان و روز دیگر نانوا ، روزی ملا وروزی دیگر ملایه ، روزی دکتر و روز دیگر آموزگار . و تعجب آنکه خانواده ام تمام لوازم واسباب و اثاثیه این بازی ها ونمایش‌های کودکانه را برای‌ام فراهم می کردند .
…ودر ایفای این نقش ها چنان فرو می‌رفتم که دیگران را هم تحت تاثیر قرار می‌دادم !
حیاط خانه ما، انواع واقسام حیوان و پرنده و خزنده را در خود دیده بود .از گربه گرفته تا بره و بز و موش‌خرما و خرگوش . از مرغ و خروس گرفته تا کبک و بلدرچین و بلبل و طوطی و جغد و شاهین و بوقلمون و اردک ، از لاک پشت گرفته تا مار و قورباغه و انواع ملخ ها و سنجاقک ها !
کودکستان، و دوسال اول دبستان را سپری کردن ،که بزرگتری عذاب زندگی ام بودند . من در انباری ها ، پستو ها ، صندوق های‌خیلی بزرگ چوبی ، کشوهای کمدهای پر شمار، گوشه کنارهای خانه ی مان که بیشتر به دژ می ماند ، از صبح تا عصر در حال جستجو بودم و از کشفیات ام به وجد می آمدم . روزی بطور تصادفی در صندوق بزرگ چوبی ، که ظاهراً کاملاً خالی بود تصادفاً به یک جاسازی برخوردم که در آن دو سلاح کمری ، غرق درگیریسی مخصوص در جوالی عجیب، در کنار هم آرمیده بودند ، پیدا شدن شان حتی موجب شگفتی پدرم شدند که دیگر خاطره ا ی از آنان را به سختی به یاد می آورد و می گفت مربوط به زمانی بوده که آمریکائی ها خرمشهر را در اختیار خود داشته اند، در زمان جنگ جهانی دوم !
لذت ناشی از کشف وشهود این غنائم اسرار آمیز کجا و یک نواختی کسالت بار فضای درس و مشق کجا !
…اما نمی دانم چرا با آغاز کلاس سوم ، تدریجاً به درس و مشق علاقمند شدم و از خیل تنبل های کلاس جدا ؛ و تدریجاً جذب بازی بزرگترها شدم . پدرم ورق بازی به من یادداد . برادرم شطرنج . آن یکی دیگر تخته نرد تا به نظرم تابستان کلاس سوم به چهارم بود که در روزنامه به طور تصادفی آگهی فروش میکروسکوّپی رادیدم که بهایش ۵۰ تومان بود ، از قلّک‌ام پول را تامین کردم و به کمک یکی از برادران‌ام به مقصد حواله کردیم وهفته ی بعد ، صاحب میکروسکوپی بودم با درشت نمایشی ۳۵۰ . کارام در آمده بود ، یک تابستان ازصبح تا عصر که هوا خنک می شد و مجال خارج شدن از خانه می یافتی با دنیای شگفت انگیز ی آشنا می شدم که از وجودش اصلاً اطلاعی نداشتم، دنیائی سرشار ازرنگ و تداخل انواع واقسام احجام هندسی ،گاه کاملاً متقارن گاه نامتقارن ! پوست نازک سیر با پوست نازک پیاز که به هردو چسبیده و بی رنگ هستند ، زیر آن ذره بین شگفت انگیز ، زمین تا آسمان با هم فرق داشتند . یک تار موی فر با یک تار موی صاف ، قابل مقایسه نبودند .در حفظ و نگهداری میکروسکوپ ام چنان دقتِ وسواس گونه ای می کردم که پدرم در حفط و نگهداری عینک هایش !
چه روزگاری بود!

وقت تمام بود و این بار من به چشم دیگری به یغلاوی نگاه می کردم . به چشم یک کاشف ونه یک مرشد !
او از تعریف کردن خسته نمی شد و من بر آن بودم تا ازشنیدن خسته نشوم .
از انبوه داده و خطوط در هم وبرهم باید راه رهائی را یافت . شیوه ی سؤال و جواب را باید به شیوه ی بررسی بدون پیش داوری متحول کرد .
آیا یغلاوی به این تغییر نگاه من ، پی می برد ؟
آیا چون اهمّ مسائلی که ذهن ام را در گیر کرده بود ، درشرف حل شدن بودند ، این تغییر روش ظاهر شده بود و خود می نمود ؟
آیا این حالت جدید، دگر گونی در بینش تلقی می شود ؟
مسیر را تا مدرسه با سکوت طی کردیم و در سر کلاس با تمرکزی بیش تر ، نظرم به گوشه ها‌ئی از نکات جلب می شد که قبلاً سابقه نداشت ، واز این حالت حس سرخوشانه ای را تجربه می کردم ، و هر وقت هم نگاهی به یغلاوی می انداختم ، انسان دوست داشتنی تری در نظرم جلوه می کرد که باید قدرش را بیشتر دانست .

(۱۷)

بین دو زنگ ، درحین خوردن ساندویچ کتلتی که خیلی هم پر وپیمان است ، یغلاوی می گوید ، آقا دیشب اگر بدونی بر من چه گذشت ، وتعریف می کند ، حدود ۹شب بود که زن همسایه ، دخترش را آورد اتاق من و گفت فردا امتحان جبر دارد ، لطفاً مشکلات اش را بر طرف کن ! دخترش را که کلاس هشتم است به من سپرد و رفت . یکی یکی ، مشکلات اش را بر طرف کردم ، دیگر چیزی باقی نمانده بود که دیدم هم چین بفهمی نفهمی سینه های نورس اش را به بازوی دست چپ ام طوری مماس کرده که با جزئی حرکتم ، مماس به تماسی خاص بدل می شود، قدری خودم را جمع و جور کردم ، که دیدم نفس نفس می‌زند ، تمام وجودم شد تمایل ، … کتاب را بستم . همه ی وسایل اش را جمع و جور کردم ،بدون آنکه نگاه اش کنم ، گفتم نیمه شب است و شما هم فردا امتحان دارید و من هم باید سرکلاس درس ام باشم … نظری به او انداختم ، دیدم چه موجود دوست داشتنی ای در کنارم نشسته … به نا گاه گفت : چراغ اتاق شما ، آخرین چراغ روشن محله است ، تا دیر وقت شب چه می کنید و موهایم را نوازش کرد. اگر بر می خاستم ، آبروی ام را رفته می دیدم ، پلک چشم برهم فشردم و گفتم ، شما نه تنها مهمان من هستید ، بلکه من امانت دار مادرتان هستم ، بهتر است همین جا تمام اش کنیم ! به چشم بر هم زدنی ، نگاه عاشقانه اش رنگ باخت و به نفرتی عمیق بدل شد ! بر خاست وبا شتاب وخشونت وسایل اش را برداشت وبدون خدا حافظی اتاق ام را ترک کردو در را هم‌به هم کوبید .
… من ماندم و آتش تمایلی که به هر میزان خودارضایی فرو نمی نشست .
دستمال از جیب بدر آمد ، گشوده شد ، و این بار تمامی صورت را پوشاند و نه‌لرزه بلکه رعشه ، شانه های نو جوان اش را رها نکرد.
یغلاوی استاد حال گیری است. یغلاوی آمده آدم را آچمز کند و برود . او تا اشک پا منبری اش به خون بدل نکند ، ول کن معامله نیست . من در این جور مواقع ، هیچ نمی گویم . سکوت مطلق . فقط جلو اشک هایم را نمی توانم بگیرم ، که خوش بختانه ، او در این موقعیت نظری به من نمی اندازد .
آرام می شود .
آرام می گیرد .
برخود مسلط می شود .
می گوید : ساده ترین ارتباط ها را به ما یاد نمی دهند ، دم از فرهنگ ۲۵۰۰ ساله می زنند ! نفرین بر این فرهنگ ادعائی ! هم او آزرده وهم من تلخ کام !لعنت بر این فرهنگ ۲۵۰۰ ساله ای که فقط قبری و ویرانه‌ها ئی از آن باقی است !
اگر مدارس ما مختلط بود ، اگر آموزگاران ما مختلط بودند ، اگر به ما یاد می دادند راه ورسم درست برخورد با جنس (!) مخالف (!!) چیست . من از رهنمود مادرم که او نیز از مادرش آموخته بود پیروی نمی کردم !
سکوت طولانی بر قرار می شود .
با داستانی دیگر ، چراغ محفل مان پر نور تر می شود :
تقریباً هرروز در فصل زمستان ، نزدیک ساعت ۳ ، دختر همسایه ، که هم سن وسال هم بودیم ، کیف به دست می آمد و مادرم هم فرش کوچکی در آفتاب وسط حیاط برای ما پهن می کرد و ما هم در جوار هم مشق های‌مان را می نوشتیم .
در این اثنا مادرم هم با گشاده دستی از تنقلات موجود در خانه ما رابی بهره نمی گذاشت . روزی تصادفاً مدادپاک‌کن دخترک میان پایم افتاد ، هنگام بر داشتن اش ، دستش به من خورد و راستش خیلی خوش ام آمد ، حسی که تا آن وقت تجربه اش را نداشتم . هر چند خودم پاک کن داشتم ولی یواشکی آن را درکیف ام انداختم وشروع کردم به استفاده از پاک کن او و تصادفاً (!) آن را جائی انداختم که دست اش بیشتر به من بخورد ، او نیز بی هوا ، پاک کن اش را برداشت و آن حادثه بهتر از قبل پیش آمد ، این بار نفس درسینه ام قطع شد . بار سوم پاک کن را جائی گذاشتم که لذت ام را مشدد کرد . تمام پنجره های اتاق ها به حیاط مشرف بودند و من غافل از نگاه های حافظ محارم ! … مادرم با مهربانی نزد ما آمد ، به دخترک گفت ، بسه دیگه چقدر مشق می نویسی ، پاشو عزیزم ، پاشو ، دیگه وقت اش است که بروی خانه ی تان . دخترک هم گوش به فرمان ، وسایل اش را جمع وجور کرد ، دمپائی هایش را به پا کرد ، خدا حافظی کنان راه افتاد ورفت .
من و مادرم تنها شدیم .
من چهار زانو روی فرش نشسته و او بالای سرم ایستاده .
زیر وروی ام را برانداز می کند .
شمرده شمرده می گوید :
” دختر مردم به امانت دست ماست .
مردم بچه های شان را از سر راه نیاورده اند که بی هوا راهی خانه‌ی همسایه کنند .
صداقت جای عمل صالح را پر نمی کند .”
آن گاه ، به من پشت کرد ورفت و مرا با درد جانکاه شرمندگی تنهاگذاشت .
بازهم دستمال در دست مچاله شده ، به کارآمد …و من بیش از پیش به مفهوم درد تنهائی وغربت پی بردم … وبرای اولین بار به این موضوع فکر کردم که :
” مسعود ! تو ، تو ی‌خود خواه، برای کمک به این دوست ات که چنین رنج می کشد ، از فراق یار ودیار و چه بسا آموزه های سنتی ، چه؟ … چه کار مثبتی انجام می‌دهی ؟ “

( ۱۸)

سرشام در حضور دائی ام ، دو ماجراهای صبح را برای اولین بار بدون هیچ سانسوری تعریف می کنم . پدر ومادرم ازصراحت بیان ام تعجب نمی کنند . شتاب جویدن لقمه ای در دهانی دست خوش کوچکترین تغییری نمی شود .نگاهی به من خیره نمی شود . همه چیز بسیار عادی سپری می شود . جوانی ۱۸ ساله در مقابل نزدیک ترین افراد خانواده اش در مورد اسرار مگو ، سر شام به راحتی صحبت می کند و مخاطبان اش با علاقه ونه تعجب و حیرت ، گوش می دهند . این یک نعمت است .
بعد از شام ، مادر وپدر به تماشای تلویزیون مشغول می شوند و من و دائی ام هم به اتاق ام می رویم و در کنار هم می نشینیم . دائی ام شروع می کند :
-پس جناب دوست تان ، دیشب ، شب سختی را پشت سر گذاشته ، نمی دانم او که در این سن این قدر تنهاست ، چه سرنوشتی پیدا می کند ؟ اما می دانم ، جناب مسعود خان خیرزاده تنها نیست !
سیگاری روشن می کند و تواماً پک محکمی به آن می زند .
– جناب مسعود خان ، پدر ومادر دارد ، واقع بین و دنیا دیده .می خندد وبه خودش اشاره می کند ، دائی دارد با مدرک فوق لیسانس روان شناسی از دانشگاه بین المللی پهلوی شیراز . دوستی دارد به نام یغلاوی که کم وبیش معروف حضور همگان است .دوست دیگری دارد به نام بهروز که یک سالی از او کوچکتر است . پدر آقابهروز مهندس برق است .مدرک مهندسی اش را از دانشکده ی فنی دانشگاه تهران گرفته است و فوق اش را از صنعتی آریامهر ، مادر ایشان دکتر زنان است . پدر صاحب شرکت ومادر صاحب مطب ، هردو خصوصی .
“پیشنهاد”(!) من این است که هردوی شما ، درمسیری قرار گیرید که به یکی از دانشگاه های معتبر انگلستان ختم شود ، و در صورت تمایل ، باهم به ادامه‌ی تحصیل بپردازید . لازمه اش این است که اولاً مشکل زبان نداشته باشید ، ثانیاً نمراتتان درخشان باشد ، ثالثاً در آزمون ورودی آن دانشگاه قبول شوید .موافقی ؟
بلا فاصله از دهان ام می پرد که :
– پس که این طور !
… اما فوری خودم را جمع وجور می کنم . مائیم که همیشه سرکلاس هشدار می دهیم :” یا ابوالفضل” ! یا ، “این جا، جاده لغزنده می شود” ، یا “این جا رو بپا” ! که تماماً یعنی : خطر ! خطر!
ما ۱۵ نفر ، بازماندگان از میان قریب ۳۳۰ نفر ! کم وبیش همان ۳٪ ضایعاتی قابل قبول !
نخواستیم در مقابل جناب مدیری که آنچنان با احتیاط ولی بر عکس روی کت ونیم کت اول کلاس می‌نشیند بگوئیم ، علامه ی دهر ! چرا همه ی مردودی های سال قبل و تازه واردها را در یک کلاس دور هم جمع آورده اید، چاشنی ماجرا هم ، یعنی تتمه ای که کلاس را به حد نصاب ۸۴ نفر می رساند هم که از ضعیف ترین قبولی ها ی کلاس نهم همین دبیرستان ات هستند ؟
چرا این مدرسه ، از مشاورینی که امین بچه ها باشند و با آن هارفیق ، محروم است ؟ چرا نو آوری اش نباید این باشد که مفتخراً اولین دبیرستان مختلط ایران را بنا کرده است ؟ عوض پُزدادن که ما بیشترین در صد قبولی در دانشگاه ها را داریم . به خود آمدم . گفتم :
– خیلی باید درباره اش فکر کنم .
دائی ام با آمادگی ذهنی تمام عیار وارد این گفتگو شده بود… لذا سریع و فقط اشاره کرد که :
– بیشترین چیزی که عزم ما را برای طرح این ” پیشنهاد “(!) جزم تر می کند این است که تمامی دوستان تو همکلاسی هایت بوده اند .
این جمله را که گفت هُرّی دل ام فرو ریخت ! … یعنی سال هاست زیر نظری و چیزی بر ما پنهان (!) نیست . یعنی وقتی اکراه ات را در ارتباط با کلیه ی دخترهای فک وفامیل و دوست وآشنا در مهمانی ها و مناسبت ها می دیدیم ، به این حساب نمی گذاشتیم که همگی با سلیقه ات هم خوانی نداشتند ، یعنی وقتی هفته ای یکی دوبار با بهروز ساعت ها درس می خواندید ونتیجه روز به روز بدتر می شد ، می دانستیم که این چه با هم درس خواندنی است … وبالاخره یعنی : فکر نکن خیلی زرنگ تشریف داری !
دل ام بیشتر به درد آمد از تنهائی یغلاوی ، چه طور توی کلاس زبان مچاله می نشست ، چه طور در رد نظام آموزشی کنکور محور ، داد سخن می راند !
گفتم :
– … بله ! باید درباره اش خیلی فکر کنم !
دائی ام در حالیکه نمی دانم چندمین سیگاراش بود که خاموش می کرد ، گفت :
– ضمناً … یغلاوی هم از “پیشنهاد”(!) ما استقبال کرده .
… و این یعنی تیر خلاص !
بازهم تاکید کردم :
– اجازه بدهید ، بیشتر درباره ی ” پیشنهاد”(!) تان فکر کنم .
ختم جلسه .
خوش بختانه ، برای فردا هیچ تکلیفی نداشتم .
او رفت و باعث شد فقط به تنهائی یغلاوی فکر کنم .
پس من به طور انحصاری در تمام طول این مدت مشاوری داشته ام .
پس این برداشت که اگر در مدرسه مشاورانی چنین وچنان بودند ، چنین وچنان نمی شد ، حداقل در مورد من یکی صادق نبوده ونیست !
… من هم که یغلاوی نیستم که سنگ دیگران را به سینه بزنم ، من دنبال این هستم که خر خودم را برانم !
… بازهم دل ام برای یغلاوی بیشتر سوخت .چه قدر به حرف هایش بی توجه بودم … بار الها … به حساب جوانی و خامی ام منظور کن … مرا ببخش !
وقتی دیدم پوستِ روی گره های انگشت هایش رفته ، گفتم چه شده ؟ گفت هنوز فوت وفن لباس شستن را یاد نگرفته ام ، لباس هایم را توی حمام نمره می شویم ، شاید بهتر باشد ازاین به بعد از این دست کش های پلاستیکی استفاده کنم .
یکبار دیگر به او گفتم ، “چته امروز فین فینته! ” خندید و گفت ، دیروز عصر یادم رفته بود نفت بخرم .
… انگار همیشه به خودم می گفتم ، یغلاوی از پس مشکلات خودش بر می آت ، توی بد بخت ، فکری به حال خودت کن ! … بار الها … مرا ببخش !
یغلاوی دریچه های آشنائی متقابل را باز می کرد ، من … من … همیشه من …نمی‌دیدم … او ندا می داد که : ” تا نگردی آشنا ، زین پرده ، رمزی نشنوی !” من نامحرم کر بودم … بار الها مرا ببخش ! … درد من ، مرا به همدردی به دردهای انسانی رهنمون نکرد … بارالها مرا ببخش ! …درد من ، مرا از دردهای انسانی دور کرد … بار الها مرا ببخش ! … بار الها من به تو پناه می آورم ، آن عزیز که باورت ندارد به که پناه می برد. …بار الها مرا ببخش ! …او به هندسه اش چسبیده ، درانبوه سوالات کنکور، هندسه رقمی نیست ، او سخت بیراهه می رود …معشوقی شیطان صفت را برگزیده است ، او محتاج راهنمائی است … دبیر هندسه ، دم می دهد به آتش جهنم … بار الها مرا ببخش !

– مسعود ! مسعود !
– هان ! … چه خبره !
– هیچی مامان ! چرا سرجات ، نخوابیدی ؟ دیر وقته ، چرا چراغ اتاقت تا حالا روشنه ! پاشو ، پاشو عزیزم !
از جا برمی‌خیزم ! مسواک ام را می زنم ! چراغ خواب ام را روشن می‌کنم ! چراغ اتاق ام را خاموش می کنم ! … شوفاژ گرمای خانه را یکدست نگاه می دارد !

(۱۹)

روش معمول و مألوف در بر گزاری امتحانات در به قول مدیرش منظومه‌ی فرهنگی – البته منظور کنکوری – خوارزمی این بود :
تقریباًبیش از دو پنجم کتاب تا مقطع امتحان ثلث اول ، تدریس می شد وامتحان با سوالاتی بسیار دشوار و تصحیح ورقه با حداکثر سخت گیری انجام می شد.
برهمین مبنا ، بیش از دو پنجم کتاب، تا مقطع امتحان ثلث دوم تدریس می شد و معمولاً از همان مقطع هم ، امتحانی نه به دشواری امتحانات ثلث اول در هر دو زمینه ، به عمل می آمد .
کمتر از یک پنجم کتاب در سال جدید آموزش داده می شد و کلاً فشار روز به روز کمتر می‌شد ، ونحوه ی برگزاری‌‌آخرین امتحان هم به این شکل بود که اولاً فاصله ی آزمون شوندگان از هم دیگر از هر طرف افزایش می یافت ، ثانیاً سوالات طوری طراحی شده بودند که شاگرد متوسط‌ ، با معدل حدوداً ۱۵ قبول شود .
به این ترتیب که تقریباً ۱۵ نمره عین سوالات و مسائل کتاب بود ، ۳ نمره از پلی کپی های خارج از کتاب بود و ۲ نمره هم از مسائل بِکر و دشواری بودند که حل آن ها کار هر دانَش آموز یا حتی دبیری نبود .
باتوجه به نکات فوق وبا توجه به این که معدل ثلث اول ام بین ۱۳ تا ۱۴ و معدل ثلث دومم قدری از ۱۵ بیشتر شده بود ، یغلاوی گفت :
نظر به برنامه ای که برایت دارند ، بهتر است معدل‌ثلث سوم ات ، چشمگیر تر از دوثلث پیشین باشد ، که من فکر می کنم ، خود به خود چنین بشود .
من اضافه کردم ، قطعاً بهتر خواهد شد .
… و سپس یغلاوی گفت :
تا حالا که همیشه موقع امتحان ، پشت سر من نشسته بودی ، این ثلث هم اگر چنین باشد، شاید بتوانیم امتحانات مهیجی داشته باشیم !
منظورش را نفهمیدم . همه می دانستند یغلاوی موقع امتحان باکسی شوخی ندارد . خیلی جدی به سوالات پاسخ می دهد . او امتحان را مثل یک رزمایش می‌دید . همه او را می شناختند . اما منظور او از هیجان چه بود ، که گفتم :سرتاپای امتحان استرس و هیجان است ! …که یغلاوی خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت :
خلق الله بر این باور هستند که به انسان های ظاهر الصلاح اعتماد بیشتری می کنند ،اگر دو سه تجربه ی مثبت هم در ذهن داشته باشند ، کار تمام است .خلاصه بدترین نظر این است که صرفاً بر اساس اعتماد ، خود را از نظارت بر کار آن معتمد خلاص‌کنیم ، اعتماد خوب است ولی نظارت از اعتماد بهتر است . به دید و دیده هم نباید اعتماد کرد ، هر دو دست خوش خطا هستند .
نمی دانستم ، یغلاوی ، به کجا می رود ، منظور اش چیست و چه نتیجه ای می خواهد بگیرد، واصلاً این صحبت ها و اشارات چه ربطی به امتحان و نمره و این حرف ها دارد ، اما به کار گیری روش سؤال و جواب را هم نمی خواستم به کار بگیرم . پس صبر پیشه کردم که بسیار هم برایم دشوار بود .
یغلاوی که حدس زده بود کلام اش رمز آمیز شده ، چنین ادامه داد :
– بحث فقط بر سرنمره است . اکر چیدمان چنین باشد که پشت سر من باشی ، من می توانم صرفاً در حد ۲-۳ نمره ، به تو کمک کنم ، هیچ کس باور نمی‌کند ، که من هم اصلاً بتوانم تقلب کنم ، شما روز امتحان دو خود کار کاملاً هم رنگ می‌خری و با خودت می‌آوری ، یکی اش مال من ، یکی دیگر هم ، تو باآن جواب ها را می نویسی ، من هم که خودنویس ام را دارم ، نیم ساعت آخر امتحان سؤالی که جواب اش را نمی دانی به من می گوئی و بقیه ی ماجرا را چون منجر به بد آموزی است برای شما خواننده ی گرامی تعریف نمی کنم . البته، نقشه ی ایشان مبتنی به توانائی اش در تقلید دست خط من هم بود ، … به هر حال باید بگویم در طول مدت امتحان فقط سه بار پیش آمد که از این لطف بی دریغ یغلاوی بر خوردار شدم ، … ودر نهایت با معدل بالای ۱۶ ، در حالی که کارنامه ام را در دست راستم گرفته بودم به پدر و مادر و دائی ام نشان دادم بدون هیچ توضیح اضافی !
اما از یغلاوی بگویم که او موقع امتحانات ، هر روز یک فیلم می دید ، برنامه ی سینما ها را ازتوی روزنامه بررسی می‌کرد و سینمائی را انتخاب می‌کرد که کمترین فاصله ها را بپیماید وبی سر وصدا بعد از تماشای فیلم ، به بهترین ساندویچ فروشی سرراه‌اش سرکی می زد و ساندویچ ونوشابه‌ای بالا می انداخت و به شوخی می گفت ، تنها فایده ی امتحانات همین است !

(۲۰)

از این که امتحان ادبیات فارسی مان که شامل معانی اشعار ، معانی لغات ، تجزیه و ترکیب جملات به لحاظ دستوری ، تاریخ ادبیات و حتی حفظ بودن دو یا سه اثر منظوم یا اشعار کتاب ، کتبی بر گزار شد ، همه راضی بودیم ، لذا جلسه ی آخر کلاس که همگی به طرز باور نکردنی ای با لبخند های پی درپی جناب فرشته خو روبرو می‌شدیم، برایمان جالب بود .
یغلاوی که سرش درد می کرد برای راه انداختن بحث وجدل ، دستش را برد بالا وگفت : آقا اجازه ! که فوری ازته کلاس ندائی برخاست که ” یا ابوالفضل!”… که به‌ دنبال آن بنا گاه کلاس ساکت شد . جناب فرشته خو ، با احترام چشم گیری گفت : خواهش می کنم ، بفرمائید!
یغلاوی گفت : آقا می شود چند سؤال مطرح کنم ؟
آقای فرشته خو گفت البته یکی یکی .
– آقا این صحت دارد که المُتنبّی یکی از برجسته ترین شعرا ء عرب ِ تقریباً معاصر فردوسی بوده است ؟
آقای فرشته خو هم به حق سنگ تمام گذاشت و گفت ابو الطیب المتنبی به عنوان سر آمد شعراء عرب شناخته شده است و گفت عراقی بود اما اشعار اش در جهان عرب شهره ی آفاق بوده ، در سال ۳۰۳ هجری قمری بدنیا آمد و ۵۱ سال هم بیشتر عمر نکرد .
– آقا اجازه ؟ – یکی از ته کلاس قطعه ای از آهنگ پلنگ صورتی را با دهان نواخت ، که با کمال تعجب ، آقای فرشته خو اصلاً به روی خودش نیاورد ، اما بچه ها زدند زیر خنده – این درسته که گلستان نه اقتباس بلکه ترجمه ای از گزیده های بیانات المتنبی است ؟
آقای فرشته خو شانه ای بالا انداخت و گفت : من هم شنیده ام ، تحقیقی در این مورد نکرده ام .
– آقا تحقیقی به زبان فارسی در این مورد شده است ؟
– اطلاعی ندارم !
– آقا یکی از دوست های برادرم استاد دانشگاه الازهر مصر است ، می گفت ، سعدیِ شما دست به یک سرقت ادبی زده ، یعنی فارسی زبان ها تا این حد از ادبیات ما بی اطلاع هستند ، که آن ها هم بر این جفای ادبی پرده می اندازند؟
– من اطلاعی ازاین موضوع ندارم .
-آقا ببخشید سؤال دومم را مطرح کنم ؟
– بله ، حتماً !
– آقا اجازه این درست است که اولین نسخه ی های شاهنامه ، سیصد سال بعد از اولین نسخه ی آن ، تازه از هند به ایران آورده شده است ؟
باز آهنگ پلنگ صورتی نواخته شد و خنده ی مستمعین را در پی داشت .اما این دفعه آقای فرشته خو حالتی به چهره اش دادکه یعنی روی تان را زیاد نکنید !
– بله ، مستند است !
-آقا یعنی فردوسی توانسته با اشعار اش مرده ی سیصد ساله ای را زنده کند ؟
-نه ! خوب شاهنامه های دیگری هم در کار بوده اند !
– آقا اجازه ، زبان یک ملت با کتاب ، زنده می ماند ؟
– به مبحث زبان شناسی مربوط می شود ، اطلاعی ندارم .
کلاس آنقدر در سکوت فرو رفته که باور نمی توان کرد ۸۴ نوجوان در آن جمع آمده اند .
– آقا ببخشید ، به عنوان آخرین سؤال، این صحت دارد که تمامی شعرای ما ، حتی فردوسی ، سُنّی بودند و دانشمندی مثل محمد بن زکریای رازی حتی از سه اصل این مذهب ، فقط توحید را قبول داشته است ؟
– بله تمامی شعرای ما قبل از سلسه ی صفویه سنی مذهب بودند ،سلسله صفویه ۲۳۵ سال زمام دار مملکت بود از ۸۸۰ تا ۱۱۱۴ شمسی ، آن ها مروج مذهب تشیع بودند . از اعتقادات رازی اطلاعی ندارم ، ولی تمامی کتاب های ایشان به زبان فاخر عربی نوشته شده و در مقدمه آن ها پروردگار یکتا ، ستوده شده است .
– آقا ببخشید ، این صحت دارد که با روی کار آمدن این سلسله شعرسرائی به سمت نوحه‌سرائی گرایش پیدا کرد ؟
– دقیقاً نمی دانم .
– آقا چرا ما درجنوب ، همه اش با نوحه و شروه طرف هستیم؟
– پاسخ این پرسش را بهتر است از دبیر تارخ تان بخواهید !
– آقا اجازه ، دیگه سؤالی ندارم، ببخشید !
… یکی از ته کلاس برخاست و گفت :
-آقا اجازه (!) ، می شه ماهم یک سؤالی مطرح کنیم ؟
-چرا نمی شه ، بفرمائید.
– آقا اجازه (!) ، می شه به افتخار ایشان ، دست محکمی بزنیم ؟
آقای فرشته خو در حالیکه لبخندی بر لب داشت گفت :
– محکم نه ! آرام ، بله !

( ۲۱)

امروز چهار شنبه و آخرین روزی است که کلاس برگزار می شود .از شنبه برنامه ی امتحانی اجرا می شود . اولین امتحان هندسه است ، که یغلاوی عین خیال اش هم نیست .
یغلاوی سخت به این ضرب المثل عربی پای بند است که “اَدخُل بُیُوت النّاسِ اَعمی وَ اخرُج مِنها اَبکَم ! ” ، یعنی کور وارد خانه ی مردم شوید و لال از آن جا خارج شوید ! لذا ، آن چه اخیرا برایش پیش آمده را ، بعضاً به گذشته های دور منتسب می کند یا به حساب شنیده ها می گذارد ، که حرمت آن خانه محفوظ بماند ، ولی کاملاً برای من ماجرا روشن است که خود در آن نقش عمده ای دارد . او چنین لب به سخن گشود :
زیدی تعریف می کرد که هر از چندی در عالم غربت شکنی ، عموی اش به سراغ اش می آمد و او را نزد خانواده ی خود می‌برد تا شبی و روزی را با هم بگذرانند و از قضاء آن عمو صاحب دو فرزند بود که وجود او کمکی بوده به رونق درس و مشق آن دو کودک .
آن زید تعریف می کرد ، که شبی وقتی دوکودک به خواب ناز فرو رفتند و عمو هم که عادت داشت به سرشب خوابیدن ، شب به خیری گفت و رفت ، من با زن عموی ام تنها ماندم . او می گفت زن عموی اش عرب است ونّرادی بی همتا ، که ضمن تخته نرد بازی کردن برایش تعریف کرده :
سالیان پیش خواستگاری داشتم که از کمالات هیچ کم نداشت .خوش هیکل ، جوان ، زیبا روی و دلکش ! خوش بیان و خوش ادا ! مهندس راه وساختمان ! از خانواده ای با اصل ونسب و متمول ! خواستگاری به عقد و عروسی ختم شد و وصلت مورد انتظار رخ داد ! چه از این بهتر که دو جوان که همدیگر را دوست دارند به وصال هم برسند ، اما … او با آن همه شور وشوق و تمایل آتشین ، … در بستر و مجاورت و مقاربت کم می آورد ! … ومن از او انتظاری نداشتم که او خود سخت از خود داشت و نمی دانم چه اصراری در این امر بود که برایم نا مفهوم بود . روزها به هفته ها و هفته ها به ماه ها پیوست که سعی و تلاش جانکاه او هیچ گاه به نتیجه ای منجر نمی شد … و من اصرار داشتم که مابا هم خوشیم حتی با همین وضع . اما او روز به روز رنجور تر و پریشان تر می‌شد و بیشتر در خود فرو می‌رفت که برایم عجیب بود و ناشناخته !
در سالگرد ازدواج مان تدارکی دیده بودم جانانه !
ولی او اصرار داشت ، حتماً مراسم دو نفره برگزار شود .
در حین اجرای مراسم کمبودی دیدم ، هر چند فکر می کردم قبلاً آن را خریده ام (!) و متعجب گفتم می روم تا از مغازه چیزی بخرم و باز می گردم . رفتم و قدری هم کار به درازا کشید و باز گشتم .
در را گشودم ، همسرم را صدا زدم، جوابی نشنیدم، گفتم حتماً رفته دوشی بگیرد، … وارد اتاق خواب مان شدم، خدای من ! چه می بینم ! همسرم درست بالای تخت خواب مان ، در حالی که لباس دامادی اش را برتن داشت، خودش را حلق آویز کرده بود ! … من از دیدن این صحنه ، غش کردم … و وقتی‌خودم را در بیمارستان یافتم ، تنها برادرم را بالای سرم دیدم که اشک می ریخت و اشک می ریخت و هیچ نمی گفت .دوسه روز بعد از بیمارستان شرکت نفت مرخص شدم در حالی که لال شده بودم و قدرت تکلم ام را از دست داده بودم .
همه مات ! همه مبهوت ! همه چرا؟ چرا؟ گویان !
چرا آن روز ؟ چرا آن مکان؟ چرا با آن لباس و چرا به آن شکل ؟
من مادرم را در کودکی از دست داده بودم و پدرم، والحق و انصاف، هم برای ما پدر بود و هم مادر ! بعد از اتمام مراسم سوگواری . یعنی سوم و چهل ام ، غمم نه تنها کاهش نیافت بلکه به حزن بدل شد و زبان‌ ام همچنان ناگشوده ماند ! … وبد تراز همه در تمام طول این ایام ، کلیه منابع اشک هایم خشکیده بودند و فرو نمی‌غلتیدند حتی در حد قطره ای !
نقطه قوت کار آنکه برادرم ،لحظه ای مرا تنها نمی گذاشت ودائم در کنارم بود .
این که من به رغم تسلط ام بر دوزبان عربی و انگلیسی لال مونی گرفته بودم و گذر ایام نیز ، سبب بهبودی ام نشد، منجر به این شد که به نسخه و توصیه پزشکان تمکین کنم و یک سالی با سفر به اروپا قدری خود را باز یابم و در این سفر درسفر هم‌چون کودکی که زبان باز می کند ، تدریجاً زبان بازگشودام و وقتی به اتفاق به ایران باز گشتیم ، خود را کم و بیش بازیافته بودم . بیوه ای دست نخورده به لحاظ جسمی اما فرو شکسته ونه ویران شده به لحاظ روحی .
با حمایت برادرم که ازمدیران مطرح شرکت نفت آبادان بود ، به عنوان مترجم مسلط به دوزبان عربی و انگلیسی استخدام شدم .
هر روز سعی می کردم حتی شده به اندازه ی کاهی از کوه درد و رنج ام بکاهم و گامی به زندگی عادی و روزانه نزدیک تر شوم ، خرید خانه را به عهده گرفتم که مورد استقبال برادرم قرار گرفت . کتاب آشپزی ای خریدم و غذاهای نو به نو پختم. به خیاط خانه می رفتم ومطابق فصل دستور ساخت لباس می دادم . به آرایشگاه می رفتم و موها وناخن های دست وپایم را زینت می بخشیدم . به استخر شنا می رفتم و شروع کردم به یاد گیری پینگ پنگ . یک ساز دهنی خریدم و هنر جوی موسیقی شدم ، در خانه هم هر وقت مجالی پیش می آمد با پدرم که سخت پیر و ناتوان شده بود، اما همچنان ذهنی کارآمد وره گشا داشت واو هم سنگ صبورم بود ، تخته نرد، بازی می‌کردیم که او استاد تمام عیار این بازی بود وتا آنجا که یاد دارم هرگزندیده بودم دراین بازی شکستی عایداش شده باشد مگر به مصلحت .
در این اثناء ، گاهی هم از دکانی نان‌های فانتزی می‌خریدم . تا به یک باره دیدم صاحب فروشگاه چه توجه مخصوصی به من دارد . او جوانی به غایت ساده دل بود و نجیب با رفتاری جاذب هر مشتری با هر سلیقه ای ! … هر وقت وارد مغازه اش می شدم ، فوری لبخند زنان از پشت دخل به در می آمد و در خرید همان نان اندک ، توصیه ها می کرد !
روزی به او بیش از همیشه توجه کردم ، دیدم چقدر جوان حواس جمع و کوشا و برازنده ای است و این در هنگامه ای بود که از آن ماجرای هولناک ، دوسالی می گذشت . در مراجعه ای موقع دریافت وجه از من پرسید ، شما در منازل شرکت نفتی می نشینید ؟ باورده شمالی ؟ گفتم نه باورده جنوبی !
روز دیگر در پاکتی نانی به من داد و گفت ، این مخصوص شما پخت شده است ، و بالاخره روزی که با برادرم به مغازه اش رفته بودیم، برادرم را کناری کشید و با او مشغول گپ و گفت شد .
بعد از برادرم پرسیدم چه می گفت ، که گفت ، او سخت دلباخته ی تو است ، اما این قدر صبر می کند تا تو نیز دلباخته ی او شوی و آنگاه به خواستگاری تو بیاید . ضمناً گفت ، امکان زندگی در بحرین را دارد و در تدارک است روزی بالکل رحل سفر ببندند و به آنجا برود ، من هم که گه گاه به مغازه اش می رفتم ، تدریجاً نظرم به او جلب شد و خرید نان شد جزئی از برنامه‌ی هر روزه ام ، و آرام آرام دل سنگ شده ام در جوار عشق و محبت او ، نرم شد تا جائی که اگر روزانه کلامی با هم رد وبدل نمی کردیم حس می کردم روزم ناتمام ، سپری شده بود و چیزی کم داشت ،اندک اندک دل به او بستم و … حاصل همین که می بینی ! و با دست به عکس روی میز اشاره کرد که نشانه ی بارزی از کانون گرم خانواده چهار نفره شان بود .

آخرین سفره ی مان را جمع کردیم .
الوداع گویان به کافه قنادی فرانسه رفتیم و بستنی ای سفارش دادیم و طبق روال آنجا ایستاده ته اش را در آوردیم .

یغلاوی گفت ، زید آنچنان از روایت گذشته ی پشت پرده زن عمویش ، حیران مانده بوده که تا صبح چشم ازانبوه ستارگان بر نمیداشته که در مقابل عظمت انسان ، چه حقیر می نمودند !

راهی مدرسه شدیم ، که الهه‌ی شوم امتحانات پایان سال ، بر آن سایه ی نکبت باراش را گسترانده بود . همه درباره اش صحبت می کردند و حتی دوسه نفری ، به سراغ یغلاوی آمدند و گفتند اگر ممکن است روزهای امتحان قدری زودتر بیا تا اشکالات احتمالی مان را بر طرف کنی ، دوساله ها هم از او می خواستند که فقط سه مسآله از هر پلی کپی را که فکر می کنی می توانند سؤ آل امتحانی باشند ، به ما معرفی کن تا یادشان بگیریم ، که خیلی حوصله هم نداریم ، ویغلاوی در این کار حرفه ای بود و از نظر دوساله ها امتحان پس داده و کاملاً معتبر!

دو ساعت پایان سال طبیعی – که همان زیست شناسی تغییر نام داده است – داشتیم که دبیر با مرامی داشت و چنان به سؤ آلات پر شمار و مالامال از اشارات جنسیِ بچه ها در ظاهر به بهانه ی تولید مثل پاسخ می داد که کلاس به طور علمی می آموخت آنچه اسرار مگو تلقی می شود تنها در پرتو خرافات و سنن چنین نامی دارد و لاغیر !

( ۲۲)

چهارشنبه ،وقتی مدرسه تعطیل شد سوار اتوبوس بودم که لحظه ای به طور اتفاقی یغلاوی را با دو نفر از دوساله ها دیدم که سخت در حین راه رفتن مشغول گفتگو بودند . حتی از توی پنجره ی اتوبوس برای شان دست تکان دادم ولی اصلاً نظرشان جلب نشد . آن دو نفر ، از همان دوساله هائی هستند که همیشه یغلاوی راسر کلاس تشویق می کنند . من هیچگاه یغلاوی را با آن ها در محیط مدرسه ندیده ام .
راست اش دیگر هم راجع به این موضوع فکر نکردم .
تمام پنجشنبه و جمعه ، به کوب درس خواندم و از ظرفیت خودم برای متمرکز درس خواندن ام لذت می بردم .
اما شنبه صبح که وارد مدرسه شدم ، جو مدرسه عادی نبود . افرادی که اصلاً جزء کادرهای رسمی مدرسه نبودند ، در مدرسه حضور داشتند.
چه خبره ؟ از یغلاوی که داشت اشکالات بچه ها را برطرف می کرد، پرسیدم چه خبر شده ؟ که گفت ، مگه چیه ؟ کم کم زمزمه هائی به گوش می رسید که دستگاه پلی کپی مدرسه به سرقت رفته ! “بابا” های مدرسه توی دفتر سراپا ایستاده بودند .
امتحان در ساعت مقرر برگزار شد و همانطور که پیش بینی می کردیم ، من دقیقاً پشت سر یقلاوی قرار گرفتم ، همه ی سؤال‌ها ومسائل را حل کردم غیر از مسآله ی آخر که به یغلاوی گفتم و حسب الوعده راه حل اش را به من رساند .
از جلسه ی امتحان که بیرون آمدیم ، گفتم این که مسآله ی نمونه را جفت مان عین هم حل کردیم ، برامون مشکلی ّپیش نمی آورد که یغلا ی گفت ، این مسآله امتحان کنکور سال ۱۳۴۶ بوده ، ضمناً جفت مون هم از یک راه حل ، پیروی نکردیم !
که قری دادم و گفتم : بابا تو دیگه کی هستی ؟ نکنه که شیطون هم ، تو هستی ! … اما حواس یغلاوی بیشتر معطوف به دفتر بود که از شیشه های پنجره هایش به خوبی دیده می شد که مستخدمین هنوز در آن جا با گردن های کج ودست به سینه ایستاده بودند .
آرام آرام ازمدرسه بیرون آمدیم و از جلو کتاب فروشی های جلو دانشگاه هم گذشتیم تابه میدان ۲۴ اسفند رسیدیم که یغلاوی گفت تا پس فردا !…وازهم خدا حافظی کردیم و هرکس راه خودش را پیش گرفت .
ده قدم از هم دور نشده بودیم که آن دو دوست دو ساله‌ی‌یغلاوی‌را دیدم که سوار پیکان سفید رنگی بودند و یکی از آنها هم داشت رانندگی می کرد ، که پشت فرمان دیدن او ، برایم جالب بود .
تنها که شدم ، درباره ی تعریف هائی که یغلاوی از برخی از صحنه های فیلم”پل رودخانه ی کوای” ، که دیروز عصردیده بود فکر می کردم ، ضمناً او خیلی خوشحال بود که پیش بینی اش در مورد مسأله پلی کپی هادرست از آب در آمده و یکی از سه مسأله ی مورد نظر او ، عیناً در امتحان آمده بود .
نمی‌دانم چرا بناگاه یاد بهروز افتادم ! پارسال همین اوقات با هم چه حالی می کردیم !… بی خیال همه چیز بودیم ، اما حالا از این امتحان در نیامده ، می خواهم خودم را هرچه زودتر به خانه برسانم و برنامه امتحان بعدی مان را ردیف کنم .
بایک تاکسی دربست خودم راسریع به خانه می رسانم و سخت مشغول درس خواندن می شوم . می بینم مادرم هم در تدارک شام است . بوهای خوشی که از آشپزخانه به اتاق ام راه می یابند ، وعده ی قورمه سبزی می‌دهند و اشتهایم را تحریک می کنند .مادرم با یک سینی حاوی دو برش کیک ساده ، یک فنجان آب جوش و شیشه ی نسکافه ۲۰۰گرمی ، شکر پاش و پیمانه ای بسیار زیبا حاوی شیر ، خنده کنان دری می زند و وارد اتاق ام که درش هم نیمه باز بود می شود و می گوید ، پس اولین گُل وارد دروازه شد ،هان ؟! من هم بالبخندی به لطف و توجه اش جواب می دهم .
طولی نمی کشد سروکله دائی ام پیدا می شود ، او هم سری به من می زند ، سلام وعلیکی رد وبدل می شود و می رود توی آشپزخانه و با مادرم مشغول گفتگو می شوند . بوی سیگار به بوهائی که از در نیمه گشوده اتاق ام به مشام ام راه می یابند اضافه شده است .لابلای درس خواندن هایم به این هم فکر می کنم که داستان روزام را طوری تعریف کنم که خودِ عمل تقلب ، کمتر به چشم بیاید ، وبا بیان ریزه کاری های خلاقانه ای که یغلاوی به اجرا گذاشت نشان دهم که او(!) قصد دارد حتی شده با این روش معدل ام را بالا بکشم ، … وتاکید کنم که خودم هم بدون کمک او از هندسه (!)نمره ام ۱۸ می شد … و ضمناً تاکید کنم که همه ی ناظران ، یغلاوی را می شناسند و از درخواست همیشگی ورق چرکنویس اضافی توسط او خبر دارند و خطری دراجرای این کار مرا تهدید نمی کند ! مضاف بر همه چیز این را بگویم که نگرانی یغلاوی از بابت ناظران نیست بلکه از بابت لو رفتن طرح نقشه‌ی مان است توسط هم کلاسی هایمان ! برای همین او اصرار دارد اول مسأله ای را که مطمئن هستم نمی توانم حل کنم بگویم تا همان اول کار که همه سخت مشغول اند ، نقشه اجرا شود ، که من هم نمی توانم به این درخواست پاسخ مثبت بدهم ، …و همچنین دارم خودم را آماده می کنم ، که اگر سرشام اجماع نظر این باشد که این عمل تکرار نشود ، بدون چون و چرا و ادای کلامی اضافه بپذیرم ! دارم فکر می کنم که پدرم در این ماجرا رای مثبت به من می دهد ، دائی ام رأی منفی ، مادرم هم طبق معمول می گوید اگر عجله ای در کارنیست باید قدری درباره‌ا‌ش فکر کنم و این یعنی رایزنی بیشتر با شوهر وبرادر دوقلویش !
عمه ام که سال هاست همراه خانواده‌اش در لندن زندگی می کند ، معمولاً تابستان ها میزبان من ومادرم هستند ، قصد این است که به محض تمام شدن امتحانات ام عازم آنجا شویم. شوهر عمه ام شریک تجاری پدرم هم هست . آن ها مرتب، وقت وبی وقت باهم درتماس تلفنی بسر می برند .
من با تمام اصطلاحات بازرگانی که آن ها در مکالماتش بکار می برند ،آشنائی کامل دارم . معنی برخی لغاتی را که شوهر عمه ام به زبان انگلیسی ادا می کند ودر چهار چوب اصطلاحات رایج تجاری نیست و برای پدرم نا مفهوم است را او بعد از اتمام مکالمات از من می پرسد. من بدون استفاده از دیکشنری، آن ها رابرای پدرم معنی می کنم ، و چند بارتکرار می کنم .
موقع شام فرا می رسد ومن پشت میز چیده شده قرار می گیرم وبعد از خوردن سه چهار قاشق از غذای دست پخت لذت بخش مادرم ، تمام مشاهدات و ماجرای روز را برای آن ها با آب و تاب تعریف می کنم ، اما آن ها مایل هستند بیشتر از ماجرای سرقت دستگاه پلی کپی بدانند ، حتی به نحوه ی تقلب خلاقانه ی یغلاوی توجه خاصی نشان ندادند واو را تحسین نکردند . مرا ازاین کار بازنداشتند، تشویق ام هم نکردند . دائی ام طبق معمول سر شام ، حرفی نزد ولی سعی می کرد با طرح سؤال هائی جنبه های تاریک تعاریف ام ، روشن یا روشن تر شوند.
بعد از اتمام نقل ماجرای روزانه ، پدرم که قدری رنگ اش هم پریده بود ، گفت حتماً لازم است ، بعد از امتحانات تان ، ناهاری ، شامی ، در خدمت ایشان باشیم ، گفتی میگو پلو دوست داره با کشمش فراوان !

 

 

 

(۲۳)

دومین امتحان را با موفقیت تمام سپری کردم . بدون کمک از یغلاوی .
بعد از امتحان هم ، به اتفاق قدم زنان باز هم از جلو کتاب فروش های دانشکاه تهران گذشتیم و به میدان ۲۴ اسفند رسیدیم .
اما در بین راه گفتگوئی در گرفت که خوشایند من نبود .
به یغلاوی گفتم که خانواده‌ام چشم انتظار اتمام امتحانات مان هستند تا ترا به شامی یا ناهاری دعوت کنند . یغلاوی پرسید : به چه مناسبت ؟ گفتم به مناسبت پایان امتحانات ، پایان سال و ادای سپاس و احترام به جنابعالی ! یغلاوی کمی فکر کرد و گفت ، شرکت در این مهمانی را لازم نمی بینم . به خانواده ات بگو ، شرکت نخواهم کرد ، در ضمن ، … به دائی ات هم بگو‌دست از تعقیب من بردارد، در غیر این صورت از پرورشگاه راهی دار المجانین اش می کنم ! بعد با قدری درنگ تکرار کرد : از پرورشگاه به دارالمجانین ! یادت می ماند ! … و با چنان چشمی نگاه ام کرد که به خود لرزیدم !
از وحشت به روی خود نیاوردم ، و موضوع صحبت را عوض کردم ، وبه فیلمی که دیروز عصر دیده بود و شایدهم آنطور که به‌ گوشم خورده بود اسم اش “ال سید” بود ، توجه اش را جلب کردم که تأیید کرد و چند صحنه ی تأثیر گذار از آن را هم برایم تعریف کرد . بعد هم گفت در امتحان جبری که پس فردا داریم ، قصدشان این است که چشم در آورند و تا می توانند سخت بگیرند ، به نظرم بهتر است تمام مسائل پلی کپی ها را خوب یاد بگیری، احتمالاً ۱۵ نمره ازپلی کپی ها خواهد بود ،… و وقتی پرسیدم روال چنین نبوده ؛ گفت ، حالا خلاف روال بخواهند عمل کنند ، حضرت عالی جلوشان وا می ایستید ! بعد اضافه کرد ، پارسال امتحان پایان سال فیزیک دبیرستان البرز فقط یک مسآله بود ، کسی چیزی گفت ؟
نه ! چیزی یغلاوی را سخت ناراحت کرده ، امروز اصلاً نمی شود با او صحبت کرد .
به آخر خط مسیر مشترک که رسیدیم ، ازوی خدا حافظی کردم و به روال قبل رآهی منزل شدم وبرنامه ام را پیش بردم .
سرشام هم حرفی برای زدن نداشتم تا بعد از شام دائی ام با زیر سیگاری و پاکت سیگاری در دست و بااجازه گویان وارد اتاق ام شد و من هم در جا پیام یغلاوی را بی کم و کاست به او رساندم ؛ وازنگاه مهیب اش گفتم و منتظر توضیح او شدم .
… دائی ام توی فکر فرو رفت و بعد گفت : بسیار خوب ! سیگاری روشن کرد و ضمن دود کردن گفت ، شاید هم حق با اوباشد .
دائی ام دو دل بود ، تردید داشت . باید تصمیمی می گرفت ، چه تصمیمی من نمی دانستم . یغلاوی بی خود کسی را تهدید نمی کرد ، وبه خوبی می دانستم اهل خالی بندی نیست . او به عمق ارتباط بین من و دائی ام ، آگاه بود .
یاد خاطره ای افتادم که برایم تعریف کرده بود و من هم متعاقباً برای دائی ام باز گویش کردم :

کلاس هفتم که بودم ، دبیرستان ما کم وبیش روبروی دو قبرستان بود ، اولی که به ما خیلی نزدیک تر بود معروف بود به قبرستان قدیمی که دیگر نه تنها کسی را در آن دفن می کردند ونه کسی رفت وآمد ی به آنجا داشت ، دومی قدری بالاتر، باکارکرد ی متعارف .
روزی بین بچه ها این صحبت در گرفت که چه کسی می تواند به تنهائی برود به قبرستان قدیمی و در آن دوری بزند وبیاید بیرون ؟ من مشغول خطاطی بودم و در بحث بچه ها شرکتی نداشتم . یکی گفت ، تصور کنید وسط راه بناگاه مرده ای ازقبر بدر آید و از شما بپرسد ، چه شده که به زیارت اهل قبور آمده ای ؟ که چشم های همه گرد شد ! یکی دیگر اول اشاره کرد که می خواهد چیزی بگوید ، بعد قدری ساکت شد و بناگاه فریاد هولناکی کشید و دست هایش را تکان تکان داد که همه ترسیدند … اما من شدیداً ، زدم زیر خنده ، حالا نخند که کی بخند ، … وبد بختی من هم این بود که وقتی می افتادم روی خنده تا حد غش پیش می رفتم ، که همکلاس های ۱۲-۱۷ساله ام را خوش نیامد و گفتند ، یعنی تو از قبرستان نمی‌ترسی ؟
حالا خنده هم امان ام نمی دهد ، که یکی گفت ، بسه دیگه ببر صدات رو !که فوری خنده ام به خشم بدل شد ، بطرف اش یورش بردم ، گردنش را گرفتم و به دیوار کوبیدم اش و گفتم ، نه تنها از تو بلکه از مرده ها و قبر‌ستان هم نمی ترسم ! همکلاسی ها ما را از هم جدا کردند ، یکی از بچه ها که نفوذ کلام خاصی بین بچه ها داشت وبه سیاق رهبر قبایل سرخپوست ها در فیلم های وسترنی که مدام از تلویزیون آبادان پخش می‌شد وبرتری آمریکائی ها را به رخ می کشید، حرف می زد ، بعد از این که هرکسی جای خودش قرار گرفت ، گفت : تو ، از مرده ها وقبربستان نمی ترسی ؟ درجا گفتم : نه که نمی ترسم ! مرده و قبرستاند چه ترسی دارد ؟ ملا عبدالله می گه بیشتر از همه از خرافات باید ترسید که جلو پیشرفت انسان را می گیرد و ذهن اش را کور می کند … یکی گفت : این دوباره شروع کرد ! دومی گفت : این حالا می رود توی داستان های قرآن و ولمان هم نمی کند ! سومی گفت : نمونه ی خط اش را بردم خانه ، پدرم گفت این خط هاش به درد روی سنگ قبر ها می خورد ! چهارمی گفت : این خوبه که صبح تا شب خط می نویسه وراحت مان می گذارد و الا همه اش دوست داره ور بزنه ! رهبر معنوی شان انگشت اشاره ی دست راست اش را گذاشت روی لب هایش و با در آوردن صدای حرف سین مکرر، جماعت را به سکوت دعوت کرد . بعد گفت : اگر نمی ترسی زنگ که خورد به اتفاق می رویم و امتحان می کنیم ، ما این ور خیابان ، مقابل قبرستان می ایستیم ، تو وارد قبرستان قدیمی شوی تا دیوار آخرش بروی و بر گردی! گفتم ، باشه به شرطی که بعدش این دو نفره به نوبت مرا تا دم در مدرسه کول کنند و بیاورند ! گفت کدام دو نفر ؟ گفتم : یکی آن که گفت ، ببر صدات را و دیگری آن که گفت دوست داره ور بزنه ! رهبر معنوی رو به آن دو نفر کرد ، که آن ها هم فوری گفتند ، باشه قبول داریم !
یغلاوی وقتی موافقت دو نفر را می گیرد ، می گوید ، چه تضمینی هست که آن ها به قول شان عمل کنند ؟ رهبر معنوی می گوید : چه تضمینی هست که تو همه ی ما را سر کار نگذاشته باشی ؟ یغلاوی، کیف حامل قلم نی ها و مرکب ها ، قلم تراشی از نقره ی اصل قدیمی و خودنویس اش را جلو می کشد و می گوید ، اکر به وعده ام وفا نکردم ، اختیار همه اش رادارید ، و رو به سوی آن ها می کند ، که آن ها می گویند ، ماچیزی نداریم که گرو بگذاریم ، یغلاوی هم می گوید ، چرا دارید ، ساعت های مچی تان ! اگر به وعده ی شان عمل نکردند و کولی ندادند ، من اختیار آن ها را دارم ، جلو چشمشان شیشه های ساعت شان را می شکنم . رهبر معنوی رو به سوی آن دو می کند و می پرسد ، چه می گوئید ؟ اولی جا می زند ، نگاهی به چمع می اندازد و از کلاس خارج می شود ، دومی ساعت اش را از مچ دست اش باز می کند و به رهبر معنوی می دهد . یغلاوی رو به سوی رهبر معنوی می کند و می گوید ، چه تضمینی هست که شما خلف وعده نکنید ؟ رهبر معنوی می گوید ، می فرمائید چه کنم ؟ یغلاوی می گوید ، آن چه در آن کیف است ، ابزار عشق ورزی من هستند ، ابزار عشق ورزی تو چیست ؟ … شما بفرمائید ، امر امر شما ! یغلاوی فوراً می گوید : عشق شما آبادانی ها عینک های” ری بن ” تان است ، همان که فقط موقع رفتن به خانه به روی چشم می گذاری !… رهبر معنوی نگاهی به ۵-۶ نفری که دوراش ایستاده اند می اندازد و می رود از کیف مدرسه اش عینک اش را که در جعبه ی مخصوص فلزی ای که لوگوی Rey ban روی آن حک شده می آورد وبه یغلاوی می دهد .
یغلاوی می گفت : وقتی وارد قبرستان شدم ، حتی سنگ قبری را سالم و آباد ندیدم ، در واقع زمین بایری بود مملو از تپه های بسیار کوچک خاکی . به نظر می رسید قرن هاست به امان خدا رها شده و تنها فایده ی این مکان ، حس ترسی است که از خودش باقی گذاشته ، حین عبور از کنار گورها به این فکر می کردم که قبر ، گواه پایان زندگی نیست ، گواه آغاز به فراموشی سپرده شدن است! … خدای من ! چه محیط عبرت آموزی است ! حتی تصور این که روزی همه چیز برایت تمام می شود ، همه چیز! ، همه چیز ! همه چیز ! محال است . یغلاوی تعریف می کرد به چشم به هم زدنی به دیوار انتهائی گورستان رسیدم ! اصلاً فکر نمی کردم تا این اندازه مکان کوچکی باشد ! به این فکر کردم هر کدام از این زیر خاکی ها ، قبلاً چه جاهای بزرگی را اشغال کرده بودند ، با اختیار ! حالا همه ی شان را در فضائی به این کوچکی ، نه در غوغا بلکه در سکون و سکوت جا داده شده اند ، چه بی اختیار !
قبرستان را ترک کردم ، عینک را پس دادم . کیف حاوی اسباب خطاطی ام را پس گرفتم، گفتم کولی هم نخواستم ، ساعت اش را پس بدهید ، چه عیبی دارد : اگر آثار قلم نی من ، یاد آور انتهای زندگی است ، مناسب سنگ نوشت های روی قبر های انسان ها ،این خود می تواند هشداری قابل تأمل باشد ! … نگذار نیش زبان ها تو را از عشق ات جدا کنند !
اجازه ندادم مثل یک قهرمان به من نگاه کنند ، اجازه ندادم جمع مرا در بر بگیرد . جدا از جمع راه‌ام را دنبال کردم و بیش از پیش ، کیف حاوی مشتی قلم نی‌ریز و درشت را به سینه‌ام فشردم !

دائی ام که بزرگترین حسن اش توانائی خارق العاده اش در ” شنیدن” بود ، نامه ای از جیب اش در آورد و گفت : این را به او بده . پاکت نامه باز بود … داییم گفت بعد از این که آن را خواندی، لطفاً – باخنده گفت – مهرو موم اش کن !… سیگار و زیر سیگاری اش را برداشت و از اتاق خارج شد .اما متن نامه :

دوست مسعود !
من قصد فضولی کردن در زندگی شخصی شما را نداشته وندارم .
ولی به ما حق بدهید که برای مراقبت از مسعود عزیزمان ، مجبوریم دست به کارهائی بزنیم که شاید با روال معمول زندگی ما در ایران قرابتی نداشته باشد .
ولی باور بفرمائید ، انگیزه ی من صرفاً کمک به مسعودمان است و نه سر درآوردن از کارهای شما که مطلقاً به خودتان ربط دارد .
شما انسان بزرگی هستید ! … در نوجوانی رهاشده در مسیر رهائی بشر !
با تمام وجود در مقابل شما تعظیم می کنم !
دائی مسعود

من که از خواندن و باز خوانی این نامه ، هیچ سر در نیاوردم .
“مهر وموم”(!) اش ، کردم ودر اولین دیدار به یغلاوی تحویل اش دادم .
بادقت دوسه باری آن را خوند ، بعد ریز ریز اش کرد و راهی سطل آشغال اش کرد و گفت :
امروز امتحان سختی در پیش داریم .یک امتحان جبر تاریخی … در بستر جبر در تاریخ !

 

 

 

(۲۴)

همه‌ی‌‌ماجراهای‌امروز برایم شگفت انگیز بودند .
چون در بعضی از مفاهیم جبری ، مشکل داشتم ، قدری زودتر به مدرسه وارد شدم تا با کمک یغلاوی ، رفع اشکال کنم .
اول از همه این که دیدم یغلاوی با دوچرخه‌ی‌کورسی‌، کلاه ایمنی به سر وارد مدرسه شد و دوچرخه‌اش را هم به سرعت درمحل مقررقفل و پارک کرد. یغلاوی اول سال کجا با آن “پالتو – بارانی” دو سایز بزرگتری که بر تن می کرد ، یغلاوی حالا کجا ! که با دوچرخه‌ی‌ کورسی و کلاه ایمنی وارد مدرسه می‌شود!
دوم ، فوری سراغ من آمد و سلام وعلیک درست وحسابی نکرده ، مرا به گوشه ی دنجی هدایت کرد و به من طرز حل کردن دو مسأله را که هردو صورت ترسناکی داشتند با راه حلی بسیار ساده ، یاد داد .
سوم به سه نکته ی اساسی در حل نامعادلات رادیکالی اشاره کرد و گفت ۵ دقیقه ی اول ، حل دو مسأله ی آخر را دراختیارت می گذارم ، خواستی استفاده کن خواستی نکن !
چهارم ، اگر درس را خوب خوانده باشی ، این جا ها هم اشکال داری ، که به طرز پیش‌گویانه‌ای ، تمام اشکالات ام را هم بر طرف کرد و به سرعت مرا ترک کرد و رفت سراغ بقیه ی بچه ها و در جمع حل شد !
پنجم ، سؤال های امتحانی که پخش شد ، از بالا تا پائین ورقه ، ذره ای از سفیدی کاغذ به چشم نمی خورد .
ششم ، مدت امتحان ، سه ساعت بود ، که حتی برای من ِِ دوساله خسته کننده بود .
هفتم ، ازفصلی ازکتاب نبود که مسآله ای طرح نشده باشد ، طرّاحان سؤال های امتحانی در صدد بودند آزمونی جانانه از کلیه ی مباحث کتاب ، به عمل آورند .
هشتم ، اصلاً من وقت نکردم حتی صورت دوتا مسآله ی آخر را بخوانم ، که ببینم می توانم حل کنم یانه !
نهم ، هنوز اوراق امتحانی پخش نشده ، یغلاوی گفت :” بچه ها فرسایشی است ، گول سه ساعت را نخورید ، پیش با تمام سرعت !”
همه معنی حرف یغلاوی را فهمیدند غیر از ناظری که داشت سؤال های امتحانی را توزیع می کرد که خندید و گفت : ” مثل زندگی ما دفتر دارها !”
دهم ، یغلاوی به محض این که به قول اش عمل کرد، بی محابا روی سؤال ها افتاد و سه ساعت تمام ، به سرعت برق وباد می‌نوشت .
واما در درون ام فریاد وا اسفاها را می شنیدم که، یغلاوی خدای حل مسائل کلی بود ، اما … نظام آموزشی کشوری‌کنکور محور بود !

امتحان تمام شد !
هیچ ارزیابی از کارام ندارم !
فقط می دانم ، نمی افتم !

یغلاوی در حالیکه دو چرخه اش را یدک می کشد ، پیش نهاد رستوران گل رضائیه را می دهد ، تلفنی به مادرم می گویم ناهار با یغلاوی هستیم ، آرام آرام طی مسیر می کنیم .
ده “فرمان”شگفت انگیز ، عقل از سرم پرانده . تازه با وجود آن همه آمادگی های ذهنی‌ای که یغلاوی ایجاد کرده بود !
یغلاوی می گوید : دو چرخه سواری در شهرستان ام خیلی ساده تر از این جا است . ترافیک ندارد ، این همه چراغ راهنمائی ندارد ، فقط یک سر بالائد و سرپایینی دارد ، آن هم موقعی است که سر وکارت به تنها پل روی شط بیافتد.
آقا امروز تا خودم را به مدرسه رساندم ، دوبار بدجوری زمین خوردم ، آخه هنوز من به قلق این دوچرخه های دنده ای آشنا نیستم .
تازه این جا ، وقتی روی زمین پهن می شی ، باید مواظب باشی که اتومبیلی ، موتورسیکلتی ، چیزی رویت نیایند و لت و پارت نکنند .
… بعد ، ابتدا به ساکن پرسید ، راستی چرا ، تو ، با بقیه ی همکلاسی های پارسال ات نمی پری ؟ میان شان بچه های خیلی خوبی هست !
بر خلاف معمول جواب دادم : داستان اش طولانی است . امروز به حد کافی چپ وراست شده ام ، بیا از موضوع دیگری صحبت کنیم ، تا دلت بخواهد وقت داریم و شما هم که خوش بختانه سر پر شوری داری برای ذکر روایات .
به رستوران مورد نظر رسیدیم ، کمی قبل از ظهر بود و ما هم اولین مشتری ، یغلاوی بدون مشورت با من ، همرا با سفارش کتلت روسی ، سفارش دو آبجو داد و یک چتول عرق ! … که سابقه نداشت .
هنوز لبی تر نکرده ، یغلاوی شروع کرد :
درخرمشهر ، خانه‌ی‌ما بر خیابان است . دقیقاً روبروی درب خانه ی ما ، درب خانه ای است ، که دائم مستاجران آن عوض می شدند .
خانواده ی جدید شامل یک زن وشوهر بودند که با دو فرزند پشت سرهم شان که زیر ۷ سال سن داشتند و همراه خواهرشوهر ۱۷-۱۸ ساله ای ، زندگی می کردند .
دختر ، قدی کوتاه داشت ، سبزه رو بود ، قدری گوشتالود بود ولی چاق نبود و همیشه هم ، با پیراهن های سرهم با دامن دورچین ، در رنگ های مختلف اما همگی مزین به گل های درشت ،درست در زمانی درآستانه ی درب خانه شان ظاهر می شد ، که برادرم ، که دختر بازی حرفه ای بود با یدی طولا ، سر وکله اش آن جا پیدا می شد . مثل این بود که دختر جوان کاری ندارد به جز از پشت پرده پائیدن درب ورودی خانه ی ما .
راست اش من که آن موقع کلاس چهارم دبستان بودم ، به هیچ کدام از نکات فوق کوچکترین توجهی نداشتم ، تا وقتی که دوست دختر برادرم که خانوادگی در همسایگی ما زندگی می کردند ، تمام این ماجرا را برایم تعریف کرد و در انتها افزود ، چه طور تا حالا “پیراهن گلی” نظرت را جلب نکرده بود ؟ … که تازه متوجه شدم ، هنوز هیچ نشده اسمی هم روی اش گذاشته اند .
یغلاوی ، بازهم بدون در نظر گرفتن سلیقه ی من ، با دقتی خاص سه چهارم لیوان های آبجو خوری را ، با آبجو و مابقی آن را باعرق پرکرد و ، به سلامتی جرعه ای بالا رفتیم و مشغول غذا خوردن شدیم .
… بله ! دقیقاً درست حدس زدید ، تدریجاً از ده فرمان ، فاصله می گرفتم و ادامه ی داستان با این تشریفات برایم خوشایند می شد .
یغلاوی سفارش سالاد داد به علاوه ی یک ظرف زیتون سیاه .
بعد از آن تعریف ، نظرم به ماجرا جلب شد، و تازه متوجه کم محلی برادرم به پیراهن گلی و اشتیاق وافر پیراهن گلی به برادرم شدم ؛ که برایم عجیب بود .
یک شب سرد زمستان ، که باد وباران بیداد می کرد ، زنگ خانه ی ما نواخته شد ، کسی درب را باز کرد و آمد به مادرم گفت ، شما را می خواهند ، مادرم هم رفت و آمد به من گفت : مسعود ، دختر همسایه ی روبروئی مان تنها مانده و طوفان او را به وحشت انداخته ، از من می خواهد شما درکنارش باشی تا زمانی که افراد خانواده اش سر برسند ، پاشو پاشو خودت را آماده ی رفتن کن که ثواب دارد .
آماده شدم ، دیدم پیراهن گلی ، با چادر نمازی به سفیدی تور عروس ، منتظر من است . با دیدن ام ، خنده ای کرد و گفت ببخشید آقا مسعود ، شرمنده ، حتماً به خودت می گوئی دختری به این بزرگی و ترس از طوفان ! و خنده ی قشنگی تحویل ام داد .به اتفاق به خانه ی شان رفتیم ، همه جوره از من پذیرائی کرد و کلام محبت آمیز نثارم کرد …
دستمال از جیب در آمد …
او در حد دایره ی شناخت من از موضوعات مختلف باب گفتگو گشود و نه سخن رانی کرد و نه روی منبر رفت .گفت و گو ! چقدر برایم لذت بخش بود …
دستمال کار کرد خود را آشکار می کند …
لیوان های آبجو های متبرک شده ی مان ، خالی شده است .
تتمه ی بطری ها هم به تساوی تقسیم می شوند .
یغلاوی می گوید ، بی خیال اش ! یک وانت می گیرم و قیدرکاب زدن و با دوچرخه رفتن به خانه را می زنم ، دوبار زمین خوردن برای یک روز کفایت می کند .
پیراهن‌گلی صدای بسیار قشنگی داشت و ترانه های با معنی دلکش و مرضیه را کامل می‌خواند و من از شنیدن این نواهای آهنگین سرمست می شدم و او اشک می ریخت … ومن حیران که مگر چه شده است ، من ! این جا هستم ، طوفان ! چه کاره است ؟
پذیرائی ازروی محبت لطف وصفائی دارد !… با ادای وظیفه ، زمین تا آسمان متفاوت است ! معنی کلام شیرین را آنجا فهمیدم ! معنی ترانه ها با اجرای زنده را آنجا فهمیدم !چه به سرعت دوستی مان شکل گرفت … ای طوفان فرو ننشین ! ای نخل های سر افراز همچنان گیسو افشان کنید ، ای درختان بی عار همیشه سبز جنوب ، جنبش‌های‌تان مدام باد ! رگبار ببار ، از همین بارش ها ، گل های خوش رنگ و روی محمدی متولد می شوند که بوئیدنشان سرمست ات می کنند !
دستمال بالا وپایین می رود …
هیچ طوفانی ، با وجود محبت ، جلوه ای ندارد ! محبت هم هیچ نیست مگر درک طرف مقابل ! … اصحاب خانه فرا رسیدند . با تشکر بسیار، که تا دیر وقت شب، پاسدار عزیز ما بودی ! با خدا حافظی گرمی ، آن شب طوفانی سپری شد ولی آرزوی وقوع طوفان های دیگر، در دل ام بیشتر شعله کشید ، که طوفان محبت افزون کند و به قلب مجال گشایش دهد ، وفقط باگذر از آشوب های بزرگ ، بزرگی حاصل می شود و لاغیر !
این بار من سفارش دو آبجو دیگر دادم ، بدون مشورت با یغلاوی .
بیابانی که ده فرمان بر آن بیداد می کرد ، به باغی پردار ودرخت و سرشار از گل های محمدی بدل شد که بوهای معطراش بانسیمی که از روی آب های شط گذشته ، جابه جا می شوند !
صبح که شد با حس نفرتی عمیق نسبت به برادرم از خواب بیدار شدم .
موضوع چیست ؟
هرروزبه بهانه ای به دیدار پیراهن گلی می رفتم . وبا استقبال شدید او و زن برادرش روبرو می شدم . با زن برادرش ، این قدر صمیمی بود که ندیده بودم بین دو زن چنین صمیمیتی .
آن ها مثل مادرم ، با چادر مشکی از خانه بیرون می آمدند و به نظرم ترسی از این بابت در رفتارشان وجود داشت که در مادرم نداشت .
رفت و آمد ها ادامه داشت تا روزی که پیراهن گلی گفت ، چه بهتر که امروز بامن به خانه پدری خودم برویم ، با خانواده ام آشنا شو ، آن ها هم خیلی مشتاق هستند ، ترا ببینند ، اجازه اش را من از مادرت می گیرم …
آبجو دوم مان تمام شد . نشستن مان خیلی توجیه نداشت .
یغلاوی متوجه آست .
آقا ما به خانه ی این ها که دریکی محله های خیلی قدیمی وسنتی شهر واقع بود ، پا که گذاشتیم ، دیدیم یا ابوالفضل ! ۵-۶ تابرادری دوره اش کردند، همه دست ها خال کوبی شده ، سبیل بنا گوش در رفته ، که داشی وار صحبت می کنند و… پیراهن گلی هم رفت و با چادر نمازی برگشت و از من با چای قند پهلو پذیرائی کرد و گفت این هم شیر مرد ما توی شب های طوفانی .
نفرت ام از برادرم ، ازبین رفت .
… مدتی بعد ، آن ها بار کردند و از آن خانه رفتند .
طوفان در طوفان !

( ۲۵)

امروز شاخ فیل راشکستیم ، امتحان فیزیک را با نتیجه صددرصد عالی از سر گذراندیم .
ازقبل هم با خانواده همآهنگ کرده بودم که ناهار را با یغلاوی خواهم خورد و برای همین یک راست رفتیم کافه نادری ، قهوه ای سفارش دادیم تا وقتی رستوران اش باز شود و ناهار برویم آن جا که سالنی جدا گانه داشت و از غذای روزش تناول کنیم .
خُلف وعده کردم و گفتم ، بیا و امروز از وفابگو که طعم حال خوش مان ضایع نشود .
یغلاوی خنده ی قشنگی کرد و گفت :
در وفا نیست کس تمام استاد پس وفا از وفا بیاموزم!
پدرم با آوردن ونگهداری هرحیوان و پرنده وچرنده‌ای موافق بود ، الّا سگ ! منِ کلاس‌ ِچهارمی‌هم ، در بعد از ظهری‌آفتابی ازروزهای پایانی فصل زمستان ، توله سگی دیدم که دل از من برد و پسرک عرب زبان صاحب اش را تطمیع کردم که به مبلغ ۳۵ ریال آن را بفروشد ؛ که فروخت؛ وجلوی درب خانه‌ی مان با او خدا حافظی کردم و رفت .
من هم توله سگ را به پشت بام خانه بردم . برایش سرپناهی گرم ونرم تدارک دیدم .پتوئی زیراندازش کردم ، در و پیکر خانه اش را تنظیم کردم و شب وروز به آن رسیدم ، شیر گاوتازه برایش ولرم می کردم و در ظرفی بلورین ، جلو اش می گذاشتم که تماماً می خورد اما با اکراه .
ظرف آبی و تعدادی اسباب بازی هم که فکر می کردم مناسب سن وسال اش بود برایش می بردم و تمام این کارها را ظاهراً پنهانی انجام می دادم .
روز به روز هم علاقه ام به او بیشتر می شد .
همه چیزش مرا خوش می آمد ، دویدن اش ، راه رفتن اش ، نشستن و خوابیدن اش ، شیر خوردنش و کاسه را لیسیدن اش .
خیلی کوچک بود با رنگ سفید و قهوه ای کم رنگ . گوش هایی خوابیده داشت و پاهائی بسیار کوتاه .
پشت بام خانه ی ما بزرگ بود و کاه گلی . شاخه های پر برگ درخت گل ابریشمی هم قسمتی از آن را به زیبائی تمام پوشش می داد و همه ی فضای آن را خوش منظره می کرد .
توله سگ خوش ادا کمتر به بازی کردن با من توجه می کرد و می شد گفت که دائم از دستم می گریخت . یک هفته ای تا از مدرسه می آمدم به پشت بام میرفتم، و با او بازی می کردم.به وضع اش رسیدگی می کردم ، بعد ازناهار هم به محضی که پدرم می خوابید می رفتم پیش اش که تنها نباشد و احساس غربت نکند ؛ باز غروب هم که می شد وپدرم برای گردش همیشگی اش خانه را ترک می کرد ، فوری به توله سگ‌ام می رسیدم که تاریکی غروب و شب طولانی زمستانی ، او را نترساند .
حالا که به ماجرا نگاه می کنم ، به نظرم می آید همه ازداستان خبر داشتند ، اما هر کدام به دلیلی به روی ام نمی آوردند تا ببینند چه می شود .
واضح است شور وشوق من هم درکنار تعصب پدر ، در تمامی این کتمان دسته جمعی بی اثر نبود .
بله ، دقیقاً یک هفته از این بازی پنهانی بسیار خوشایند نگذشته بود که به طور اتفاقی ، پسرک فروشنده ی توله سگ را دیدم ، یک لا پیراهن ،با شلوار پیرجامه، و دمپائی لنگه به لنگه ، آن هم در زمستان !
سلام و احوال پرسی ردوبدل شد ، بعد ش هم پرسید: راستی از آن توله سگ چه خبر ؟
من هم تمام کارهائی که برایش انجام داده بودم با آب وتاب توضیح دادم ؛ اوهم گفت : می شه بیام ببینم اش ؟ گفتم بگذار وضعیت را بررسی کنم ، اگر خوب بود ازبالای دیوار پشت بام صدایت می زنم ، تو هم فوری از این در – که با اشاره نشان اش دادم و در راهرو مجاور درب ورودی خانه بود – فوری بیا بالا .
من هم اول یک نگاهی به حیاط و اتاق ها انداختم که دیدیم خوشبختانه خبری نیست ، از درب مورد نظر رفتم بالا که دیدم توله در لانه اش خوابیده . بعد ندا دادم وپسرک آمد بالا . من بین درب ورودی پشت بام و لانه به نرده های چوبی حفاظ پشت بام تکیه داده بودم که دیدم توله سگ دم جنبان و دوان به طرف پسرک دوید و پرید بغل اش وشروع کرد به لیسیدن صورتش و صدائی هم نا مفهوم از خود در می آورد .
من ! من را می گوئی ؛ تا این صحنه را دیدم ، به خصوص شادی و شعف پسرک یک لاقبا را ، نهیبی به دل شکسته ام زدم وباخود گفتم مسعود جفا کار نباش ، که داغش ابدی است .
با سکوت آن صحنه ی معاشقه را تا به آخر نگاه کردم ، که پایانی هم نداشت ، فقط قدری فرو کش کرد؛ بعد روبه پسرک کردم و گفتم : چه قدر دوست ات دارد! که او هم در جواب گفت : همان قدر که من دوست اش دارم ! تقریباً ۴-۵ روزه بود که نگه اش داشتم ! … قدری فکر کردم ، گفتم : مال خورت ، ببرش ، به من تعلق ندارد ! گفت : پولت را خرج کردم . گفت ام عیبی ندارد ، ببرش ! … واو در حالیکه توله سگ را در بغل داشت ، یار در آغوش ، رفت .
از غذا خوردن دست کشیدم و گفتم : خیر سرت ! این را تعریف کردی که یعنی دلم مان باز بشود ؟
سکوتی حاصل شد که چندان خوشایند نبود ، پس پرسیدم ، حالا توی ده سالگی ، معنی جفا را از کجا می دانستی که منجر به داغ ابدی می شود ؟
یغلاوی تعریف کرد که دبستان نمی رفته که پایش را کرده بوده توی یک کفش که بچه گربه می خواهد. … مادرش هم که تحمل بی تابی ته تغاری اش را نداشته او را به خانه ی پیر زن عربی می برد که در خانه اش گربه ها از سر وکول هم بالا می رفته اند.
… زن قادر به فارسی حرف زدن هم نبود و بعد از شنیدن درخواست مادرم ، به او می‌گفت هر کدام را خواستی ببری ببر ولی از آن خوب مواظبت کنید ، چون این ها را به جای بچه ها ی نداشته ام ، دوست دارم . مادرم هم قول می دهد و احتمالاً تحفه ای را هم که با خود آورده بوده ، پنهانی تقدیم می کند ، من هم ازمیان خیل بچه گربه های رنگارنگ بچه گربه ی‌ تماماً سفید رنگی را انتخاب می کنم که از قضاء چشم راست اش سبز و چشم چپ اش آبی بود . نیاورده هم خودم به شخصه اسمش را گذاشتم :”نازی “!
دوسال تمام از نازی خانم مثل چشم هایم مواظبت کردم . هر چهار فصل در کنار رختخواب ام یا در درون آن می‌خوابید و چه بسیار شب ها که خُر خُرش را که از خُر خُر های سهمگین پدرم دست کمی نداشت ، تحمل می کردم .زیرا که شنیده بودم :”عاشق تابدار باید نی آبدار !”، غذایش مرتب و خواب اش هم مرتب بود ، بازی کردن روزانه، سرجای خود ، تمیز کردن و شانه کردن موهایش جای خود . تازه من بودم که پاسخ گوی غرغر های مادرم بودم که موقع جارو زدن اتاق ها می گفت : همه جا موهای گربه ات ما را کشته !
… تا روز واقعه فرارسید ، در یک شب تاریک وسرد زمستانی ، طی مراسمی پر سروصدا ، نازی رو‌ در‌ روی گربه‌ی‌ یک دست سیاه رنگ مخوفی قرار گرفت و این دو ول کن هم نبودند .
یکی دوشب دیگر هم این ماجرا تکرار شد … وبنا گاه نازی غیبتش زد .
سه چرخه ای داشتم یادگار جنگ جهانی دوم . با چرخ جلوی به غایت بزرگ و دو چرخ عقبی به غایت کوچک . هرسه چرخ دارای لاستیک های توپر . با آن تمام شهر را جارو زدم ، خبری از او نبود . به اتفاق مادرم به خانه ی فروشنده سر زدیم ، جواب نگرفتیم ، یکسالی از ماجرا گذشت . روزی مادرم کاسه ی حلوایی در سینی ای گذاشت و گفت ببرخانه ی همسایه که باغی بزرگ داشتند با باغباری به غایت بد اخلاق . درب باغ را که چندین بار زدم ، باغبان درب را گشود، سینی حامل کاسه را گرفت ، به عربی گفت بیا تو ی باغ همین جا بایست ، از جایت هم جنب نخور ، تا ببینم خانم چه می گوید ، رفت وآمد اش قدری به درازا کشید .
در این اثناء : خدای من ! چه می بینم ! نازی ام را !! پوست زیر شکم اش آویزان شده بود . موهای تن اش که از برف هم سفید تر بود ، ازسفیدی و براقی بالکل افتاده بود ،چشمها همان چشم هابودند اما هیچ گونه جلائی نداشته، آرام از مقابل ام رد شد . درست در جلو پاهایم که قرارگرفت ، گفتم : “نازی جان” ! بر گشت نگاهی به من آنداخت ، بدون آن که حتی پائی سست کند !
… بله طعم جفا را در آن لحظه چشیدم ! … خیلی کام ام را تلخ کرد ! …تا خانه خون گریستم ، خون !

(۲۶)

آخرین امتحان ما زبان انگلیسی بود .
به راحتی وبدون هیچ دردسری ، پشت سر گذاشتیم اش .امروز روز آخر مدرسه است .برنامه ی مان این است : باهم ناهار بخوریم ، به سینما برویم و بعد هم یغلاوی را راضی کرده ام تا به صرف شام به خانه ی مان بیاید تا باپدر ومادر ودائی ام بیشتر آشنا شوند .
من ومادرم ، هفته ی آینده عازم لندن هستیم .
شماره ی تلفن و آدرس خانه ی عمه ام را به یغلاوی داده‌ام.
یغلاوی فرداعصر راهی شهرستان شان می شود .
او می خواست همین امروز عصربه آن جا برود . به اصرار و خواهش من ، یک روز برنامه اش را تغییر دادو سفرش را به تأخیر انداخت .
دو هفته ی دیگر ، “کلاس های‌ویژه” برگزار می شوند .
اعضای این کلاس ها سه نفر اول تمامی کلاس های دهم ریاضی هستند. دبیرستان مرجان ، نام دبیرستان دخترانه گروه فرهنگی خوارزمی است .
کلاس های ویژه مختلط برگزار می شود .
این کلاس ها هفته ای سه بار ، روزی چهار ساعت ، برگزار می شوند .
دبیران این کلاس ها ، آس های نظری گروه فرهنگی خوارزمی هستند .
این کلاس ها در سه زمینه فیزیک ، جبر و شیمی آموزش های خود را در گسترش و تکمیل موضوعات کتاب دهم ریاضی برقرار می کنند .
در این کلاس ها ، فیزیک را دکتر عرب اُف، جبر را حریرچی و شیمی را مؤلف کتاب ِ قریب هزار صفحه ای “شیمی پایه ” که در ایران کتابی کامل تر از آن نیست و هرچه فکر می کنم اسم صاحب اثر را به یاد نمی آورم ، تدریس می کنند .
امروز ابتدا به کتاب فروشی های جلو دانشگاه می رویم و یغلاوی تعدادی کتاب بنا به سفارش برادرش می خرد ، بعد از آن بنا به پیشنهاد یغلاوی ناهار را در قهوه خانه ای که نزدیک مدرسه‌ی‌مان است و هیچ وقت حتی نظرم را به خود جلب نکرده بود ، می خوریم .

قهوه خانه به غایت شلوغ است . انواع کارگرهای ساختمانی در آن جا جمع اند .جای نشستن مان تنگ است و میز هم بسیار کوچک . این جا سه نوع غذا بیشتر ندارد : املت ، دیزی و بز باش .
من سفارش املت می دهم ، یغلاوی دیزی وترشی .
یغلاوی در آب دیزی اش نان بربری ترید می کند وبا اشتها فراوان همراه با سبزی و ترشی ، تناول می کند .
سقف این جا چه قدر کوتاه است .
جماعت با زبان ها و لهجه های مختلف ، بلند بلند با هم صحبت می کنند .
یغلاوی با دقت نخود و لوبیای دیزی را جدا می کند ، مابقی را خیلی حرفه ای می کوبد و محتویاتش را از همان ظرف قاشق قاشق در می آورد و لای نان بربری می گذارد و می خورد .
املت را در ماهیتابه ی روئین با روغن فراوان وبا عجله ی تمام ، روی شعله ی زیاد ، پخته اند . چه بوئی است این که دارد اذیت ام می کند ، پیدایش کردم ، بوی چربی آست . جماعت با هر لقمه ی غذایشان تکه ای پیاز هم وارد دهانشان می کنند .آن ها با دهان باز لقمه های خیلی بزرگی را می جوند.
برخی بعد از قورت دادن هر لقمه جرعه ای هم نوشابه می نوشند .
صاحب دیزی فروشی برای آن هائی که ناهارشان را خورده اند ، چای می آورد و باآن ها خوش وبش می کند .
با وجود نهایت سعی ام ، نصف غذایم را بیشتر نتوانستم بخورم .
یغلاوی ناهارش را خورده وته ترشی را هم در می آورد و به من که بی کار نشسته ام می گوید ازچای صرفنظر می کنیم و ازجا بر می خیزد .حساب می کند و از قهوه خانه که در آنجا همه چیز بود غیر از قهوه ، خارج می شویم !
به طرف سینما امپایر راه می‌افتیم . یغلاوی فیلم سینما ها را از بر است .
نام فیلم ” تفنگ کهنه ” است .
او به من رحم می کند و قبل از ورود به سینما به یک ساندویچ فروشی می رویم . من ساندویچی سفارش می دهم و با نوشابه‌ای می خورم .
یغلاوی ساکت است .
به سالن سینما وارد می شویم . فیلم شروع می شود . یغلاوی در تمام مدت غرق تماشای فیلم است ، حتی پلک نمی زند .
فیلم تمام شد . یغلاوی سرمست شده است .
به خانه مان می رویم .
یغلاوی خیلی راحت است ، با دیدن میگو پلو با کشمش ، گل از گل اش می شکفد .
مادرم از این که او این قدر با اشتها غذا می خورد ، خیلی خوشحال است .پدرم از این که بانی این تجمع بوده است به خود می بالد .بالاخره سر شام دائی ام سکوت را که با ضرب آهنگ قاشق و چنگال ها خودش را قائم کرده بود، به گوشه ای رانده تر می شود و دائی ام می پرسد : حالا این فیلم ، درباره ی چه بود ؟
یغلاوی دست از خوردن می کشد ، بشقاب اش را قدری ازخود دور می کند و چنین جواب می دهد :
پس از این که فرانسه در جنگ جهانی دوم به اشغال ارتش متجاوز آلمان در می آید و نازی ها کنترل پاریس را به دست می گیرند ، حزب کمونیست زیر زمینی شد و با پارتیزان ها علیه قوای اشغال گر جنگیدند .
فیلم حول انتقام شخصی‌ای می چرخد که جراحی فرانسوی ، وقتی می بیند ، زن و دختر ش توسط قوای متجاوز به آتش کشیده شده اند و خانه ی پدری هم مأوای سرکردگان آنان شده است ، به طور انفرادی، برنامه ریزی شده دمار از روزگار آنان در می آورد . نام فیلم اشارت به تفنگ کهنه ای دارد که از انباری خانه ی پدری استخراج می شود وبه عنوان وسیله ی انتقام ، در مقابل ساز و برگ مجهز قوای متجاوز نقش آفرینی می کند .
فیلم سرشار از ظرایف هنری است و بسیار دیدنی. من بر آن هستم که حداقل یک بار دیگر این فیلم را ببینم و کلیه ی مطالبی که درباره اش پیدامی شود را مطالعه کنم ، به احتمالی جزء آثار ماندگار سینمای فرانسه ، جاودان خواهد شد .
یغلاوی بشقاب غذایش را دوباره پیش کشید و به خوردن ادامه داد.
همه به هم نگاه کردیم .سکوت بعدی را پدرم شکست .
شما که خرمشهری هستید ، تا به حال به ” کُفیشه ” هم رفته اید .
بازهم یغلاوی دست از خوردن کشید ، قدری مکث کرد و گفت :
تا آن جا که من اطلاع دارم ، این نام مأخوذ و تغییر چهره داده از : coffee shop است . در زمان اشغال خرمشهر توسط آمریکائی ها در آن جا میکده ای بنا می کنند و به آن نام عام ، خطاب اش می کنند ، که تدریجاً آن نام خاص می شود و به کل آن منطقه اتلاق شد … وعجیب آنکه بعد از آنکه آمریکائی ها خرمشهر را ترک کردند بازهم آن منطقه که به نوعی درحومه ی شهر واقع می شود ، نام اش عوض نشد و آن میکده همچنان پابرجاست و وعده گاه مدیران ارشد گمرک بعلاوه ی کارمندان خاصی است که با مشتریانشان قرار ومدارهای شیطانی می گذارند … وما همواره از رفتن به آن مکان منع می شدیم !
فرانسوی ها یک جور از قوای متجاوز انتقام گرفتند و ملت ما جور دیگر !!!
بازهم سکوت حاکم می شود .
این بار خود یغلاوی سکوت را می شکند و رو به مادرم می کند و می گوید:
خانم دست پخت شما ، بیش از پیش مرا به یاد غذاهای خوش مزه ای انداخت که مادرم تدارک می دید . می بینم ، ماست وخرمائی هم سفره ی پر برکت شما را رنگین تر کرده ، امیدوارم فقط اخبار علائق شخصی ام توسط آقا مسعود ، مطرح شده باشند !
مادرم ، که بیش ازهمیشه صفات بارز مادر بودن اش به چشمم می آمد گفت : همین دو موضوعی که امشب برای مان تعریف کردید ، کافی است که بر آنچه مسعود از شما برای مان تعریف کرده ، دو صد مرتبه معتبر تر شوند .
یغلاوی دست دراز کرد و ماست وخرما را به طرف خودش کشید و در حالی که به تک تک ما ، نظری انداخت ، با احترامی وصف ناپذیر تشکر کرد، و گفت :
لطف شما مستدام !

(۲۷)

پس از شام ، من و یغلاوی و دائی به اتاق پذیرائی رفتیم و اندک زمانی نگذشته ، پدر و مادرم هم با سینی چای و تنقلات به ما پیوستند .
پدرم چنین شروع کرد :
– چند ی پیش به جمله ی جالبی بر خوردم که فکرم را مشغول کرد :
” اگر دیدی راهی نیست ، راه بساز !”
مادر گفت :
– راست اش اگر آشپزی را یک فن بدانیم، ما هرروز این کار را می کنیم . با خلاقیت کمبودی یا نبودی را جبران می کنیم . به نظرم آنچنان هم ، حرف بزرگی نیست . آدم به این جا رسیده چون هیچ بن بستی را به رسمیت نشناخته، یکی پس از دیگری، بر بن بست ها فائق آمده ، نوآوری کرده ، طرحی نو درانداخته، “هر چه استاد ازل گفت بگو” ! نگفته !!
دائی گفت :
– بله ، در حیطه‌‌ای از زندگی ، موفقیت ها چشم گیر است ، …
دائی می خواست ادامه بدهد ولی به محض این که حس کرد یغلاوی می خواهد حرفی بزند ، کلام اش را قطع کرد و رو به یغلاوی کرد وگفت ، بله شما بفرمائید…
یغلاوی گفت :
– درخانواده‌ی ماهرصبح فنجانی شیر گرم نوشیدن پای ثابت صبحانه است .
ریشه ی این رسم بر می گردد به تقلید از طرز صبحانه خوردن انگلیسی ها در بوشهر قدیم .ریشه ی این کار انگلیسی ها هم به تعبیری بر می گردد به جبران ضعف تکنولوژی ساخت فنجان در انگلستان ، به این معنی که ساخت اولین فنجان های‌شان تاب گرمای حاصل از دمای آب ۱۰۰ درجه ی سانتی‌گراد را نداشته ، فتوا صادر شده که اگر به قهوه تان قدری شیر سرد بیافزائید چه بسا خوردن قهوه ، آن هم به تکرار موجب،کمتر آسیب رساندن به معده تان می شود !… به هر حال ، تا جائی که یادم هست ، گاهی این مأموریت به من ۷-۸ساله سپرده می شد که بروم شیر بخرم که روالی پردردسر داشت ، ابتدا باید لباس تن می کردی و کفش و جوراب هم به پا . بعد پیمانه ی روئین درب داری که حدود ۵۰۰ سی‌سی گنجایش داشت ویک سکه ی ده ریالی روی آن بود را برمی داشتی به محله ی عرب ها می رفتی ، درب خانه ای را می زدی که کاملاً بوی گاو داری می داد ، دست زنی از لای درب چوبی درب و داغون خانه بیرون می آید ، پیمانه و سکه ای که درون آن گذاشته ای را می گیرد ، مدتی در انتظار می مانی که دراین مدت هم اتفاقی می افتد که موجب خارش در پاهایت می گردد، دست با پیمانه‌ی پراز شکاف ِبازِ بینِ درب و چهار چوب آن ، بنا گاه ظاهر می شود ، پیمانه را دو دست تحویل می گیری ، می گوئی : “شُکراً ، شُکراً ، یا سَیده !” بعد آن را با احتیاط تمام می آوردی خانه ، روی چراغ دوفیتیله ای که روشن کردن اش هم بی دردسر نبود قرار می دادی و آنقدر صبر می کردی تا دربالای شیرکف ظاهر شود ، باید مواظب می بودی تا حالت سر ریز پیدا نکند ، آنگاه دستمال به دست پیمانه را از روی چراغ بر می داشتی به کناری می گذاشتی ، چراغ را خاموش می کردی ، درب آشپزخانه را می بستی که گربه به سراغ شیر نیاید .
… واز پایان ماموریت ات لذت می بردی !
مادر زد زیر خنده وگفت :
– ای بابا ! چه زجری داشته خوردن یک فنجان شیر ، سر صبحانه !
که همه زدند زیر خنده .
یغلاوی ادامه داد :
– تازه پشت این پروژه کلی باور های عجیب وغریب خوابیده ، مثلاً شما تا هوا تاریک نشده باید این کار را انجام بدی ، به محض حضور تاریکی ، از آنجا که اهالی بومی‌عرب زبان آن جا بر این باور هستند که در تاریکی سفیدی باید پنهان شود ، به شما شیر نمی فروشند ؛ این اول اش .
دوم این که علت این همه پنهان کاری در یک معامله ی مشروع وقانونی به این خاطر است که خدای ناکرده نگاه شما به دو گاو ماده ی ایشان نیافتد که موجب چشم زخم شوند و شیر گاو کم شود یا بخشکد، که خانواده ای از نان خوردن بیافتند …!
سوم آنکه ، علت ادای آن تشکرات فائقه‌ی همیشه بی جواب ، آن است که نکند تنها شیر فروش محل ، فردا به سرش بزند و با هزار توجیه به ما شیر نفروشد ، که ما با سفره ی صبحانه ی بی شیرمان چه کنیم ؟!
… دیگر قهقه سرداده شد .
مادر میوه های را در بیش دستی ها می چیند ، کاردی کنار شان می گذارد و با نرمی خاصی در رفتار ، آن ها را تک به تک روی گل میزها می گذارد و اول از یغلاوی شروع می کند .
یغلاوی ادامه چنین می دهد :
– حالا ببینید در ادامه ی ماجرا چه اتفاقی افتاد ، در منطقه ای آن طرف شط گاوداری ای راه افتاد ، به پیشنهاد آن ، با اتوبوس تمام بچه های کلاس ما را به دیدن آنجا بردند ، ما را با جزئیات کار کرد آن گاوداری که بیست گاو ماده ی بالای سه تن و یک گاو نر بالا پنج تن داشت که همه را هم از اسرائیل آورده بودند ، آشنا کردند.
به محص این آشنائی ، بطری های شیر ، با همان آرم و لگوئی که در گاوداری دیده بودیم ، در دو سایزبزرگ و کوچک ، در فروشگاه ها نظرم را جلب کردند ، تمام ماجرا در خانواده مطرح می‌شود،… و مقرر می‌شود منبعد از این شیر استفاده شود ، اما حتماً جوشانده شود ، همه پذیرفتند ، الا مادرم که گفت ، من شیر گاو یهودی ها را نمی‌خورم ، حتی اگر پدرتان بخورد !
بازهم فغانی از دل مادر سرداده شد که : ای بابا !
یغلاوی ادامه داد :
– بله ما همین داستان را برای تخم مرغ ماشینی ، مرغ های زنده یا پاک کرده ماشینی ، … وحتی ماشین لباس شوئی داشتیم که مادرم حتی در سوز وسرمایه زمستان درنهایت تک به تک لباس های شسته شده رادر آب‌حوض آب کشی مجدد می کرد .
یغلاوی قیافه ی بسیار جدی ای به خود گرفت که من با آن آشنا بودم و به معنی کوبیدن آخرین میخ به تابوت بود و با تانی و کشدار گفت :
– سرمایه داری ماهیتاً در تعقیب سود ، ازعلم و تکنولوژی به شکل ابزاری استفاده کرده و همچنان می کند و مجبور است در این راه با خرافات در بیافتد، نه به خاطر خرافات زدآئی از جامعه ، بلکه به خاطر رواج ارزش های … چه بسا … منحط خودش … از جمله رواج مصرف گرائی !
پدرم که بادقت گوش می داد، که ازاو بعید بود ، شروع کرد به کف زدن برای یغلاوی و با لبخندی بر لب گفت :
– سخن رانی جالبی بود ، ولی من با شما صددرصد مخالف هستم !
دائی مجال ادامه ی صحبت را از پدرم ربود و گفت :
– تمام این ماجراها ، ارزش این کلام را کم نمی کند که : اگر راهی نیست ، راه بساز !
یغلاوی در جستجوی مجالی برای اندیشیدن ، پرتقالی بر داشت و مشغول پوست گرفتن آن شد . دائی و پدر سیگارهای شان را روشن کردند .. مادر و من استکان های خالی را برداشتیم و با چای تازه دم ، یک سری دیگری چای آوردیم .
در آشپزخانه مادرم توی گوش ام گفت : “چه موجود خطرناکیه این دیگه !”
هرکس که دوباره به جای خود قرارگرفت ؛ یغلاوی ادامه داد :
– اشکال در نفس ماجرا است . سرمایه داری در صدد است با دراختیار گرفتن دوپای قدرتمندی که او را به اینجا رسانده ، یعنی علم و تکنولوژی ، ارزش های خودش را جا بیاندازد و چه بسا جاودان کند . این ارزش ها انسان ها را از صرافت خلاقیت واقعی که همان راه سازی ، چاره اندیشی و خلاقیت است دور می کند .
پدرم به طعنه پرسید :
– سینمائی که شما شیفته ی آن هستید وهر جا می نشینید هنر هفتم! هنرهفتم ! ، راه می اندازید نمونه ی ناب دست‌آورد سرمایه داری نیست ؟
دائی ام فوری دخالت کرد و گفت :
– متوجه نشدم ، ایراد جمله چه بود ؟
یغلاوی چای‌اش را نوشید ، من خاطرم جمع بودم که او مرد این میدان است ، او از پس دبیران مدعی صاحب علم وتجربه جلو چشم بیش از هشتاد دانش آموز بر می‌آمد ، او مدیر مدرسه را به محضی که آفتابی شد گوشه ی رینگ برد ، این (!) که یک محفل خانوادگی است مِن باب آشنائی و خدا حافظی .
فوری پا شدم برایش استکان دیگری چای آوردم . او مجال یافت بیشتر بیاندیشد . یغلاوی ادامه داد :
-قبل از سینما ، تئاتر خلق شده بود … که عمومیت جهانی نداشت .سرمایه داری که رسالت اش جهانی کردن است ، به آن عمومیت داد ولی آن را از محتوا خالی کرد . سینمای هالیوود ، سالیانه حداقل دوهزار فیلم تولید می کند ولی تعدادانگشت شماری از آن ها حتی ارزش هنری دارند!
… جمله ایراد ندارد ، خلاق باش ! اما در مسیر و راه هائی که ما برایت تدارک دیده ایم ، نه در مسیری که علیه این مناسبات در نهایت ویران گر است !
دائی ام فوری پرسید :
-چاره چیست ؟ … بفرمائید بنده با زمین و زمان در بیافتم !
یغلاوی آخرین ضربه را به آخرین میخ تابوت می کوبد :
-حالا ! راه نیست ؟ راه بساز !
من با این صحنه ها آشنا هستم . با سکوت بعد از آخرین کوبش آشنا هستم .
مادرم گوید :
– خوش بختانه راه ما ساخته شده است و هفته ی آینده عازم لندن هستیم .
شما هم که فردا راهی خرمشهرتان هستید و دو هفته ی دیگر هم بر می گردید ، فکر می کنم – رو به برادرش می کند و می گوید – چرا با کاظم ما رفت و آمد نکنید ، …
یغلاوی تا اسم کاظم را شنید دست به سرفه کردن مصلحتی زد به جای دستمال از جیب در آوردن وسریع سراغ دست شوئی راگرفت ومدتی از جمع جدا شد .
… وقت باز گشت ، چشم هایش سرخ بودند ، ننشست ،شماره ی تلفن دائی را گرفت ، باز هم ازبابت شام وپذیرائی تشکر کرد و آرزوی سفر خوبی هم برای ما کرد و با اشاره به ساعت اش دیر وقت بودن را بهانه کرد و به اصرار دائی که قصد رساندن او را داشت، همراه او ما را ترک کرد .

(۲۸)

یغلاوی که به اتفاق دائی رفتند ، ماسه نفره کمی اتاق را جمع وجور کردیم و بعد دور هم نشستیم ، پدرم گفت :
– این سر کلاس هم ، همین طوری حرف می زد ؟
مادرم گفت :
– حرف نگو” سخن رانی” بگو !
من هم با حرکت سر ، تأیید کردم که یعنی بله همین طوری بود .
پدرم گفت :
– بزرگ و کوچک هم سرش نمی شود ، ملاحظه ای هم در کارش نیست !
با تکان دادن سر تأیید کردم .
مادرم گفت :
– آدم معتقدی به نظر می رسد ، سر تفنن بحث نمی کند . یک جوری بین حرف هایش و واقعیات زندگی‌اش ارتباط بر قرار می‌کند که انگار دارد به تو می گوید ، جلو چشمانتان است ، چرا نمی بینیدشان ؟
پدرم گفت :
– چه ضدیتی هم با سرمایه‌داری دارد، پناه بر خدا ! بابا ما یک جمله بیشر نگفتیم ، چقدر بالا و پائین اش کرد ! الله و اکبر !
مادرم گفت :
– تازه خوب است که از شغل شما هم خبر دارد و این همه بی ملاحظه تُرک می تاخت !
من که قصد کسب‌اطلاع از تأثیر برخورد یغلاوی بر پدر ومادرم داشتم ، هیچ عکس العملی نشان نمی دادم . پدرم که عادت به گرفتن نتیجه در کوتاه ترین مدت را داشت ، گفت :
– با این روحیه ، عاقبت خوبی براش پیش بینی نمی کنم !
مادرم هم گفت :
– چه بگم والله !
نفسی تازه نکرده بودیم ، که دائی از راه رسید . هنوز ننشسته گفت :
– اووف ! این کیه دیگه ! … بد بخت معلم های تان ، مجبوراند با چه دانش آموزهائی طرف بشوند . در راه به او پیشنهاد دادم که در ایام تابستان اگر وقت داشت وتمایل هم داشت ، هفته ای یک بار به پرورش گاه مابیاید و به بچه ها شطرنج یاد بدهد ، که گفت راجع به این پیشنهاد ، فکر می کند … اما اولویت اش این است که تمام نمایشنامه ها و آثار مرتبط به برتولت برشت را بخواند . می گفت دو کتاب کوچک به نام” اندیشه های متی” و “اندیشه های آقای کوئینر” را از او خوانده واجرای یکی از نمایشنامه های او را دیده و بسیار مورد پسنداش قرار گرفته اند . می گفت در شهرستان بیشتر می‌توان کتاب خواند ، اما در تهران می توان بیشتر فیلم دید ، به تماشای تآتر رفت و از حضور فضای دانشگاهی اش استفاده کرد .
می گفت آرامش شهرستان ، شما را بیشتر به تعمق وا می دارد تا ازدحام شهرهای بزرگ … خلاصه فکر نمی کنی با یک نوجوان ۱۶-۱۷ ساله طرفی ، بلکه گویا با یک مرد ۳۰-۳۵ساله طرف هستی !
اما … اما نمی دانم … شاید می خواهد در پیری ، دوران نوجوانی و جوانی اش را از سر بگیرد .
فوری به سرام زد که اشارت به من دارد ، که ‌اما : “مسیر درست را آقا مسعود ما می رود !” .
گفتم که قرار است تمام مدت تعطیلات را بانامه نگاری باهم در تماس باشیم .
ضمناً نظر یغلاوی این است که کلاس یازدهم بر خلاف کلاس دهم، سال سبکی است ، به راحتی می گذرانیم اش !… خیلی توصیه کردم … امیدوارم به آموزش زبان انگلیسی اش بیشتر توجه کند ، که بعید می دانم !
پدرم گفت :
-خیلی مایل بودم نظرش را راجع به جشن های ۲۵۰۰ساله وضع امروز کشورمان بدانم ، که نشد و درهمان خوان اول باقی ماندیم.
مادرم گفت :
– همان بهتر که نشد ،کسی که نسبت به دست‌آوردهای سرمایه داری چنین قضاوتی دارد و تمام آن ها را درجهت تأمین سود بیشتر ارزیابی می کند ، حالا دیگه معلوم است راجع به این جا چه فکر می کند .
دائی گفت :
– فکر نمی کنم نسبت به وضع این جا ، اظهار نظری بکند ، استفاده از حضور فضای دانشگاهی در تهران را به این خاطر گفت که یعنی دوستی اش را با آن دانش جوی دانش گاه صنعتی آریامهر را یک کار علمی و تحقیقاتی جا بزند و نه یک ارتباط خاص هدف مند !
سه نفری مان نگاه مان را به دائی دوختیم ، که بلا فاصله گفت :
– این آدمی نیست که فقط نطق کنه و بره پی کاراش . وقتی به چیزی اعتقاد پیدا کنی در جهت اعتقادت ، عمل خواهی کرد . آنجا که از او پرسیدم :”چاره چیست؟…بفرمائید بنده بازمین و زمان در بیافتم‌ !” فوری با زرنگی تمام جواب داد : “حالا ! راه نیست ؟ راه بساز !” واز بیان راهی که انتخاب کرده طفره رفت . چرا ، چون بار امنیتی برایش دارد !
مادرم گفت :
-این که از چاله به چاه است !
… وانگار بندی را آب داده باشد ، فوری لب اش را گزید . دائی دخالت کرد ، و وانمود کرد که منظور مادر این بود که او می گوید که:
– بله دقیقاً از چاله به چاه است ، وارد پروسه ای می شود که مبارزه با عامل وضع موجود برایش مهم تر از روند جستجو گری و پژوهش می شود ، براین باور می رسد که حقیقت را یافته و درافتادن با آن در اولویت قراردارد ، حالا اگر جریان نظری نیرو مند و معتبری نباشد که پرقدرت، اشکالات این ساده اندیشی را برملاکند ، خود قربانی حقیقت در گیومه می شود . اگر من جای اولیاء او بودم ، او را به سفری به اروپا می فرستادم تا برایش به عینه ثابت می شد که اشکال کار فقط فقدان دموکراسی نیست و چه بسا کار در جوامع دموکراتیک بسیار دشوارتر است .
نمی دانم چرا از دهان ام در رفت که :
– او با دونفر از هم دوره ای های سابق من ، دوست است !
دائی هم ازخدا خواسته از شاهد از غیب رسیده چنین بهره برداری کرد :
-حتماً همان دونفری که کله های شان بوی قورمه سبزی می داد !
من که فهمیدم بند را آب داده‌ام، برای این که خراب ترش نکنم ، سکوت کردم . اما پدر ومادرم به چشم تحسین به من نگاه کردند که : زنده باد پیوند خانوادگی ! که اسرار مگو در آن گفته می شود ! … ونزدیکی ها را بیشتر می کند! … ومن برای اولین بار طعم تلخ خیانت کردن را چشیدم … خیانت… همان جفا به یار است درست جائی که وفا درمان کار است … نادیده گرفتن اولویت های اوست … از خود خواهی سرچشمه می گیرد … چه بسا ارزش های ذی قیمت و ثمین او نا دیده گرفته می شوند … آن ها مشکل مرا(!) حل نمی کنند … اگر گیری در کارتان هست خودتان باید حل شان کنید … “این دیگه مشکل شماست!” شما ابزارهائی هستید در خدمت اهداف من(!)… اساس این ارتباط، گشایش هرچه بیشتر در کار من (!) است ، … منی‌(!)که بلد هستم (!)با هزار جور ترفند و بند بازی حقیقتی را حتی از نزدیکان ام (!)پنهان کنم (!) ، من(!) حقیقت شما را هم می توانم (!)پنهان کنم (!)، حل مشکل من(!) در اولویت است ، بقیه قربانی بشوند ، برایم(!) اهمیتی ندارد !
یاد حرف یغلاوی افتادم که می گفت با بررسی بازی های شطرنجی که ابعاد جهانی پیدا کردند ، مثل بازی بین فیشر و اسپاسکی ، آنها با حداقل تلفات ، بازی را پیش می بردند و تازه بعد از آن که یکی تسلیم می شد ، متوجه می شدیم اتفاق قطعی در آینده دور و در حرکت دهم رخ می‌داده که اصلاً به فکر یک غیر حرفه ای خطور هم نمی کرد ! مدیریت نا کارآ ، از تلفات باکی ندارد ، برای او رسیدن به هدف و هر لحظه فاصله ی خود را با آن کاهش دادن در صدر اولویت هاست ، مدیریت کارا نه هدف برایش مقدس است ونه وسیله ، ارتقاء انسانیت برایش مطرح است ، انسانیت ونه مدرک گرائی، در این جمع خانوادگی من به دوستی خیانت کردم ، این مدیریت اشکال دارد که به من به ازای خیانت ام پاداش می دهد . هر هدفی ، زیر مجموعه ی هدف بزرگتری است که در نهایت اگر تابع هدف اصلی که ارتقاء انسانیت است نباشند ، ره به ناکجا آباد می برد که برده است و خودمان خبر نداریم !
آن شب اگر برای خانواده ام ، شب جشن وسرور بود ، برای من شب عزا وماتم بود ! ننگ ونفرین بر پیوند هائی که ته شان ارتقاءانسانیت نباشد ! در این دیدگاه ، اول هدف به غایت بزرگ و مقدس جلوه داده می شود ، آن قدر بزرگ که بقیه ی چیزها کوچک ، بعد داستان ارزش یابی مطرح می شود ، هدف بزرگ ، ارزشمند ترین است ، سایرین ، یا اهداف کوچک هستند یا ابزارهای ناقابل ! پس قربانی کردن هستند ، اهمیت چندانی ندارند .
دائی رفت ، بساط جمع شد ، چراغ ها خاموش شدند ، اما من…به مُسکّنی قوی احتیاج داشتم ! … کلافه بودم !… زبان ! زبان ! هزار بار بگویند وبا خط طلا بر سر هر کوی وبرزن بزنند که :” زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد ! ” … که : “بلاء الانسان من اللسان !” … افاقه نمی کند که نمی کند .
به یغلاوی فکر می کنم . این همه از این بزرگ مرد کوچک آموختی ، این همه با او نان ونمک خوردی به این سادگی او را لو دادی ، وقتی فغان بر می آورد که : ” امان از جهل ! امان از جهل ! ” ؛ ” جاهل آورد در این دیر خراب آباد ام !” برای این بود که حالا جلو زبان ات را بگیری !
آن شب روز نشد مگر با یاد خاطراتی که با بهروز داشتم ! که بعد از هر دیدار روزام بهتر می شد ولی‌ سال ام بدتر !
… وبالاخره راه خلاص را در این دیدم که فردا هر جور شده یغلاوی را ببینم تا شاید با اعتراف به خطا ، کمی آرام بگیرم.

 

 

 

( ۲۹)

ساعت ازده گذشته بود که مادرم مرا از خواب بیدار کرد و گفت ، میهمان دیشب ، پای تلفن است . سلام، صبح به خیری گفتم و پاسخ نشنیده خود را با عجله به تلفن رساندم ، یغلاوی بود و می خواست بابت سور دیشب و پذیرائی گرم و ویژه ای که از او به عمل آمده بود ،از مادرم تشکر کرده باشد و از من هم که بانی این امر خیر شده بودم قدردانی کند ; که با اصرار من برای آخرین دیدار موافقت کرد و چنین قرارگذاشتیم ، ساعت ۲ سرویلا،که‌مقر اتوبوسرانی لوان تور بود .ساعت حرکت ۴/۵ بود .
   خیلی راحت شدم . در واقع اقبال به من روی آورده بود ، در غیر این صورت دسترسی پیدا کردن به یغلاوی کار چندان ساده ای هم نبود .
   اولین روز تعطیلات تابستان مان شروع شده بود . مادرم سخت درحال تدارکات لازم برای سفرمان بود . هنوز هیچ نشده ، یک چمدان پر شده بود از انواع سبزی های خشک شده ، پسته ، انواع آجیل ها ، زعفران ، زرشک وکلی از فرآورده های صنایع دستی مان که تا اسم ویلا به گوش مادرم خورده بود ، لیست جدیدی هم روی کاغذنوشت و گفت از کدام فروشگاه این ها راهم وقت آمدن‌ام به خانه بخرم وبا خودم بیاورم .
نفهمیدم صبحانه و ناهار چه خوردم ، ولی یادم هست ، به پاس بد خوابی دیشب (!) ، پس از دوشی که گرفتم ، هرچه می خوردم سیر نمی شدم .
به آراستگی تمام ، خود را برای رفتن برسر قرار آماده کردم ، مادرم هم یک جعبه ازشیرینی های خشک یزدی که از سوغات های سفرمان بود به من داد تا دست خالی از یغلاوی مشایعت نکرده باشم .
سر ویلا منتظر شدم ، یغلاوی با ساک نسبتاً گنده ای از راه رسید ، جعبه ی شیرینی را باقدردانی بسیار از دست من گرفت و در ساک اش جا داد ، ساک را هم به انباردار اتوبوسرانی تحویل داد و سبک بار وبال بنا به پیشنهاد یغلاوی  وارد قهوه خانه‌ی‌بزرگی که در جنوب شرقی میدان فردوسی و تقریباً می توان گفت نبش خیابان فردوسی قرار داشت شدیم و بر خلاف قهوه خانه ی قبلی بسیار بزرگ وجا دار بود و چند پله ای هم پائین تر از سطح خیابان . هنوز
ننشسته چای با نبات زعفرانی آوردند و یغلاوی هم که از اصرار من برای دیدار متوجه شده بود موضوع مهمی در میان است ، بادقت تمام به حرف هایم گوش داد و نکته را گرفت وازسنگینی بارحسی که داشتم با خبر شد .
مدتی به سکوت گذشت .
یغلاوی گفت بااجازه و از قهوه خانه خارج شد ، طولی نکشید با چهارنخ سیگار ویک قوطی کبریت بازگشت . جفت مان شروع کردیم به سیگار کشیدن .
ازسیگار اول جز خاکستر وفیلتری در جا سیگاری چیزی باقی نماند .سری چای دوم هم بدون سفارش دادن روی میز قرارگرفت .ننوشیده یغلاوی سفارش دوچای دیگر داد ، نصف استکان چای را در نعلبکی خالی کرد و لاجرعه نوشید. ازمن پرسید :
– شما از کجا می دانستید من با آن دونفر – قدری مکث کرد – دوست هستم ؟
داستان دیدار آن ها را از توی اتوبوس برایش تعریف کردم با توجه به این که هرچه ازپنجره برای شان دست تکان دادم ، آن قدر غرق گفتگو بودید که متوجه نشدید .
پرسید : چرا فوری موضوع را به من نگفتی ؟
گفتم اصلاً برایم موضوعی نبود که برایت بگویم ، من ترا داشتم ، اصلاً حسّ حسودی نکردم !حتی وقتی آن دو نفر را سوار پیکان سفید رنگی دیدم که یکی از آن ها پشت فرمان نشسته بود ، حس حسودی نکردم .
یغلاوی سیگار دوم اش را روشن کرد . من هم از او تبعیت کردم .
مجدداً سکوت فاصله مان را پرکرد … یغلاوی پرسید :
– وقتی آن دونفر را سوار پیکان سفید رنگ دیدی که حتی یکی از آن ها رانندگی می کرد و برایت هم جالب بود ، چرا بعد اش به من نگفتی ؟
گفتم :  از حرف های تو هیچ چیز برایم جالب تر نبوده و نیست . اگر بهروز ، زبان ترا داشت ، من بهشت ام را یافته بودم ! یغلاوی از جا بر خاست ، رفت بیرون ، بایک پاکت سیگار مارلبرو باز گشت . به ساعت اش نگاه کرد . با حوصله زرورق سیگار را پاره و مچاله کرد و درزیر سیگاری جا داد ،  با دست اشاره کرد ، چای آوردند ، سیگاری به من تعارف کرد و یک نخ هم خودش برداشت و آتش زدیم و دود کردیم . تا کنون یغلاوی را تا این حد جدی ندیده بودم .در حالیکه در خود می پیچیدم ، یغلاوی چنین آغاز کرد:
-اول ازهمه خیلی کارخوبی‌کردی که پیشنهاد این “جلسه ی اضطراری”! را دادی ، بارک الله !  دوم ، راست اش دوست دانشجوی من ، برایم تعریف کرد مدتی است که وقتی از مدرسه خارج می شوی وبه سمت خانه عازم ، مردی ترا تعقیب می کند ! …این مرد ، پس از تعقیب تو ، به خانه ای به این آدرس درفرمانیه می رود . تو تحت هیچ شرایطی سعی در شناسائی او نکن !… او ساواکی نیست ! شب ها هم دیر وقت از آن خانه خارج می شود و به آپارتمانی در یوسف آباد می رود و در پرورشگاهی هم کار می کند !… و همه ی این ها یعنی … دائی کاظم شما !
آقا من رو می گی وحشت برم داشت ! با شگفت زدگی‌خارق العاده ای پرسیدم :
– تعقیب ؟ ساواک ؟
تا حالا ندیده بودم یغلاوی این همه سیگار دود کند ، او داشت زمان می خرید ، چرا ؟ مگر داستان چیست؟  یغلاوی چه اش شده ؟ چرا سر در نمی آورم ؟همه ی این موضوعات چه ربطی به هم دارند ؟ پاک گیج شده ام !
یغلاوی نگاهی به ساعت اش می اندازد .می خندد ، یعنی را ه حل را یافته است .سیگارش را که به نصف هم نرسیده خاموش می کند . باکلامی آرامش بخش که از آن حس امنیت تراوش می کند ، برایم راویانه تعریف می کند :
-خانواده ات سخت نگران تو هستند ، فکر وذکر آن ها تو هستی! تو ! آن ها برای نجات تو حتی ریسک خطیر منجر به یک سال در جا زدن ات را به جان خریده اند . دائی تو حق داد مرا بهتر بشناسد ، اما نه از راه تعقیب کردن من !
من به نوعی به او تذکر دادم و اوهم به نحوی ایراد مرا منطقی برآورد کرد .
جماعت دانشجو هم که خودت بهتر می دانی ، ماجرا جو هستند . این اعتصاب ها و اعتراض های شان هم که تمامی ندارد ، این جشن های ۲۵۰۰ساله هم که آتو دستشان داده ، من هم راست اش هفته ای یک بار می روم خوابگاه شان و با آن ها ورق بازی می کنم – خندید و اضافه کرد – حریف هم که نیستند ! برای ورود به خوابگاه شان الکی کارتی هم برام جور کرده اند که نگهبان به من گیر ندهد ، عجیب هم هوای هم رو هم دارند ، حتماً دوست دانشجوی من ، آمده دم درب مدرسه مرا ببیند،  با سرک کشیدن و ماجرای  تعقیب ناشیانه ی دائی شما روبرو شده ، این هم تمام ماجراست ، والسلام!
چه قدر خیال ام راحت شد !
آره ! بعضی روزها ، توی کوچه پس کوچه های اطراف دانشگاه مینی بوس هائی پر از گاردی ها ، مسقر می شوند . این جا و آنجا هم اتوموبیل های وُلووی لوکس وتروتمیزی با چهار سرنشین وِلو هستند ، که آن سرنشینان کت وشلوار و کراواتی با ریش های سه تیغه تراشیده شده ،  معروف اند به ساواکی ها !
یغلاوی به ساعت اش نگاه کرد و گفت وقت رفتنه ، پاکت سیگار را از روی میز برنداشت و از جیب اش کاغذی در آورد و نشان ام داد ، دوایر و خطوطی روی آن رسم شده بودند … ، مداد پاک کن داری هم به من نشان داد و گفت :
-همراه معشوق به دیار عاشقان می روم . تو هم به زودی …به دیار فرنگ !
ببینم در نامه هایت برام چه چیزا که تعریف خواهی کرد!
به طرف صندوق رفت ، انعامی هم به شاگرد قهوه خانه داد ،…، تا گاراژ مسافربری راهی نبود ، برای اولین بار همدیگر را در آغوش گرفتیم ، سوار اتوبوس اش شد و رفت درحالی‌که دستمال اش را از روی چشم هایش بر نمی داشت و اشکهای مرا ندید! 
 
 
 
 
 (۳۰)

از این که اگر در سن ۶۷ سالگی به شما بگویند ،حداکثر یک سال دیگر زنده خواهی ماند ، عکس العمل شما چه خواهد بود ، موضوعی است بسیار قابل تأمل، بحثی نیست .
تدریس صرفاً توپولوژی جبری ، طی سالیان سال مرا خرفت نکرد. تا حالا نشده سر کلاس ، هم از محتوای درس ام وهم از نحوه ی تدریس ام ، چیزی نیاموخته باشم .
از من کتاب ها ومقالات فراوانی چاپ شده اند . هم در زمینه رشته ای که به تدریس آن بیش از۴۰ سال است اشتغال دارم و هم در زمینه ی نحوه ی تدریس ریاضیات .
به نظرمن میزان ، انسانیت است ، شجاعت کالبد انسانیت است و شجاعت اخلاقی روح آن .
حدود ۴۰ سال است درمحیطی که سال به سال خود را نوتر می کند ، با مفاهیم بسیار انتزاعی و شاید هم انتزاعی ترین دست‌آورد علمی بشری سروکار دارم … هرسال با دانش جویان تازه ای طرف هستیم که بادقت تفاوت ها را استخراج می کنیم ومورد بررسی قرار می دهیم .
تکنولوژی باسرعتی غیر قابل باور پیش می تازد و دست آوردهای پرشمارش بازاری جدید برپا کرده ، بازاری که کالای سال پیش اش را بنجل می نامد !
… اما علم ،  از طمأنینه ی ذاتی اش هم با احتیاط بیشتر گام بر می دارد .
علم از شتاب لگام گسیخته تکنولوژی هراسان است .
علم می داند رشد اش مدیون مخارج و هزینه هائی است که با پیدایش نظام سرمایه داری به منظور فربه شدن سرمایه و حاکمیت اش بر تمامی وجوه زندگی انسان ونه زندگی انسانی ، با دست ودل بازی تمام ، پرداخت شده است … و چه آبش خور نفرت انگیزی !
در این مدت به بیش از نصف نقاط دنیا سفر کرده ام و از هر جا با بهترین‌های شان طرف بوده ام .
کم وبیش با نظرات هنری و فلسفی بشر آشنائی دارم .
می دانم رمز گونه سخن می گویم .
می دانم مفاهیم واژه های سه گانه ی :” انسانیت”،  “شجاعت”  و “شجاعت اخلاقی” در طول تاریخ ۱۰۰ هزار ساله‌ی انسان کنونی چه قدر رنگ عوض کرده ، ولی … هم اکنون آنچه ذهن ام را به خود مشغول کرده پیدا کردن جا پاهای این سه اصل در زندگی ام هستند ، … نمی دانید از این کنکاش درونی چه لذتی می برم و در این لذت جوئی بی همتا بود که بناگاه غول خفته بیدار شد،  چه بیدار شدنی ! … یغلاوی … نوجوان آمد ، جوان شد ، … محوشد … دوباره در پیری آمده … چرا ؟
ما در علم بیشتر با این سؤال طرف هستیم : :”چرا؟” بر خلاف تکنولوژی که همواره سؤال اصلی اش : “چه گونه”؟ است .
سال ۱۳۵۳وقتی ایران را ترک می کردم ، دائی به من گفت : فقط به تو یک توصیه می کنم ، حتی بر نگرد تا به پشت سرت نگاهی هم بیاندازی ، برو !
… ومن به آن توصیه عمیقاً وفادار ماندم .
وطن ام را به بهای جهان وطنی فروختم ، به جای ایران وایرانی به جهان و انسان نظرم را معطوف کردم .
من از زندگی ۴۰ ساله ای که دور از وطن بسر بردم کاملاً راضی هستم .
خوب … ناگفته نماند قبل از آن، من ۶ تابستان به اروپا آمده بودم ، به زبان انگلیسی کاملاً مسلط بودم وبا فرهنگ اروپائی حدوداً .
سؤال برای من ، در این موقعیت ، در این لحظه این است که “چرا”(!) به ناگاه یغلاوی در ذهن ام تا این حد پرقدرت ظاهر شده بطوریکه روزها از ایام ارزشمند زندگی ام را به خود اختصاص داده است ؟
بله ، درست حدس زدید ، چون یغلاوی در آن سه سال هرسه را داشت !
تحقق توصیه دائی ، شامل یغلاوی هم شد .
هرچه پیوند با گذشته داشتم ، به تدریج قطع کردم . سخت بود ، ولی انجام اش دادم . فکر کردم بیست سال سپری شده ، دورانی بوده مثل دوران جنینی . همه اش را فراموش کن غیر از آنچه انتزاعی بوده . مفاهیم انتزاعی را محفوظ بدار ، بقیه را دور بریز ، دفن کن و بدون نشانه رها کن ، نه سنگ قبر ونه صلیب و نه حتی برجستگی خاک ! همه را انجام دادم ، اما … به ناگاه یغلاوی ظاهر شده ، رهایم نمی کند ، چه کنم ؟ چه کنم ؟
دارم به این نتیجه می رسم که در جستجوی این که  سه مفهوم انتزاعی : “انسانیت “، “شجاعت” و “شجاعت اخلاقی ” در کجاهای زندگی ام  مجسم شده است ، …که به نا گاه سر وکله ی‌او پیدایش شد !
او ، در آن سن وسال ، محوریت ارزش های زندگی اش ، تلفیق این سه اصل شد .
او از علم ، هنر و فلسفه ، گسترش این سه را مطالبه می کرد .  گسترش درتمامی وجوه ونه در سطح ! گستردگی کیفی و جوهری و نه کمی و مقطعی !
یادم هست موقعی که ایران را ترک می کردم ، او هم در کنار سایر مشایعت کنان ام بود . یادم هست وقتی دائی در آخرین لحظه خدا حافظی آن جمله را گفت ، یغلاوی هم حضور داشت اما لام تا کام چیزی نگفت ، که غالباً دیگر چیزی نمی گفت … یادم هست که آخرین جمله ای که مدت ها قبل از او شنیدم این بود که   ” سلاح انتقاد جای انتفاد با سلاح را نمی گیرد” … ، که اگر می گفت در ذهن ام نقش می بست !
من باز هم درباره ی یغلاوی ، اگر چیز قابلی به ذهنم آمد ، خواهم نوشت . اما … اما … به نظر شما ، من در حق او کوتاهی کرده ام ؟ به نظر شما او را نباید در پروسه ی حذف قرار می دادم ؟ … به نظر شما او آمده تا بخش خفته ی وجدان ام را بیدار کند ؟ … به نظر شما بقیه ی عمرم را صرف این کنم که ببینم او چه سرنوشتی پیدا کرد … به نظر شما وقتی خبر دارشدم که دائی دریک درگیری مسلحانه کشته شده ، باید خلف وعده می کردم و پیگیر ماجرا می شدم ؟ … به نظر شما …  به نظر شما …
                                                              ۱۴۰۰/۱۲/۱۲ 

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)