دکتر رضا براهنی؛ ۲۱ آذر ۱۳۱۴ در تبریز زاده شد و پنجم فروردین‌ماه ۱۴۰۱ در کانادا درگذشت.
بعد از بازنویسی مقاله ایشان در مورد کمیته مشترک ضدخرابکاری و دکتر علی شریعتی، 
به این گزاره اشاره می‌کنم که هیچکس برتر از سؤال نیست.
بخشی از نامه دکتر براهنی به «کلود دوران» Claude Durand مترجم و ناشر فرانسوی را هم آورده‌ام.

 
سال ۱۳۵۱ [سال ۱۳۵۲]؛ به گمانم اواخر مهر، بسته سیگاری که پس از باز شدن در سلول دستم می‌دهند، سیگار «زر» است. من می‌گویم: «این سیگار من نیست.» نگهبان می‌پرسد: «مگه دکتر تو نیستی؟»
من بی‌اختیار متوجه نوشتهٔ روی سیگار می‌شوم. نوشته‌است: «دکتر شریعتی.» می‌گویم: «من سیگار «زرین» می‌کشم.» این «زر» است. سیگار را از دستم می‌گیرد. در سلول را می‌بندد و می‌رود. پس دکتر شریعتی را هم گرفته‌اند. پیشتر، یکی دوبار از سلول‌های مختلف حرف و سخن یک دکتر پیش آمده‌است. من گوش خوابانده‌ام، چرا که فکر کرده‌ام دربارهٔ من حرف می‌زنند. ولی انگار از دکتر دیگری حرف می‌زنند. گاهی از سلول بغلی شعر خوانده‌اند. اسم خواننده را یادگرفته‌ام، خوانندهٔ شعر را و بعدها، شاید او، شاید زندانی دیگری، مرا به پای «مُورس» دیواری خواسته‌است. اول کلمه «پابلو» را مُورس زده، بعد از تقریباً نیم‌ساعت که مطمئن شد. نگهبان آن طرف‌ها نیست، کلمه «نرودا» را مُورس زده و بعد سکوت کرده. من منتظرم. بعد مُورس می‌زنم… در مُورس بعدی می‌گوید: [پاپلو نرودا] «مُرد!». مبهوت دُور و بَر را نگاه می‌کنم. چرا؟ و بلافاصله مُورسی می‌زنم: «چرا؟».
جملهٔ بعدی با تمام صلابتش می‌آید: شیلی کودتا شده، نرودا مُرده. مدتی طول می‌کشد تا کلمات همه بیایند و از آن مهمتر مدتی طول می‌کشد تا من بتوانم مرگ نرودا را در زندان کمیته هضم کنم. می‌نشینم، شروع می‌کنم به کندن پوست‌های خشک‌شدهٔ کف پاهایم، و بعد در باز می‌شود. نگهبان می‌گوید: «بگیر! سیگارتو بگیر، مال تو را داده بودن به یه دکتر دیگه.» روی سیگار زرین نوشته‌اند: «دکتر براهنی.»
قاعدتاً اگر سیگار مرا هم به دکتر شریعتی داده باشند او می‌داند که من هم در کمیته مشترک هستم. من و شریعتی قبلاً همدیگر را ندیده‌ایم. یک بار که او توسط یکی از مریدانش، که شاگرد کلاس‌های شبانهٔ ادبیات خلاقهٔ من بوده، پیامی فرستاده، من به حسینیه ارشاد رفته‌ام، ولی مردی که تقریباً هم‌سن و سال خودم بود، به من گفته که دکتر شریعتی نیست، رفته سفر. ترجمهٔ تاریخ مختصر نقد ادبی او تازه درآمده. فرصت صحبت پیش نیامده ما فقط در زندان با هم صحبت کرده‌ایم.
دو: اسامی را در اینجا نمی‌برم. بازجوی من که مرد چاقی است، با سؤال‌های کوتاه‌کوتاه حرفه‌ای، مرا نزده‌است. ندیده‌ام کسی را بزند. از من مُسن‌تر است و حرکاتش بسیار کند. شاید از عهده شکنجه کردن برنمی‌آید. او را درست یک ساعت پس از ده‌ها ضربه کابل و پا زدن‌های ممتد، پس از انتقال از طبقه بالا، به این طبقه دیده‌ام. اگر من طرف راست او نشسته‌ام و سوال‌هایش را جواب می‌دهم، طرف چپ او پشت میز، مرد نسبتاً جوان خوش‌قیافه‌ای نشسته که بعداً معلوم می‌شود شعرخوان سلول مجاور سلول مرا شوک برقی داده و یک روز، شاید اواخر ماه دوم اقامت در «کمیته مشترک»، …
بعدازظهر، در سلول دراز کشیده‌ام که نگهبان در را باز می‌کند و می‌گوید: بلندشو بیا کارت دارند. از سلول می‌آیم بیرون. نگهبان چشم‌بند می‌زند. دستم را می‌گیرد و راه می‌افتیم. از روی مسافت می‌خواهم بفهمم کجا می‌بَرَدَم. از زیر چشم‌بند، حوض وسط حیاط کمیته را می‌بینم که کنار آن به دستور حسین‌زادهٔ شکنجه‌گر [رضا عطارپور مجرد] ریش‌بلندم را با دست کنده‌اند. از پله‌ها بالا می‌رویم انگار می‌رویم بازجویی. از روی اندازه‌ها و تعداد قدم‌هایم می‌فهمم که تقریباً در همان اتاق بازجویی هستم. صدایی غیر از صدای بازجوی خودم، می‌گوید: «چشم‌بندش را بردار.» می‌بینم همان مرد جوان خوش‌تیپ است، که پشت میزش نشسته، نگاهم می‌کند. می‌گوید: «بیا بنشین روی صندلی.» می‌روم می‌نشینم. نگهبان را می‌فرستد دنبال کارش و از من سؤال‌های عجیبی می‌کند. «دکتر، دربارهٔ بودا چی می‌دونی؟»
ضمن اینکه تعجب می‌کنم، از اطلاعات مختصری که در ذهنم هست با او حرف می‌زنم و احساس می‌کنم حرف‌هایم سروته ندارند و بعد یاد دو کتاب دربارهٔ بودا می‌افتم، یکی رُمان «سیذارتا» اثر هرمان هسه به ترجمه پرویز داریوش؛ دومی به گمانم کتابی از «بلاسکو ایبانز» و می‌گویم: «فکر می‌کنم هر دو کتاب را ما در خونه داریم و می‌تونین تلفن کنین و یک نفر را بفرستین از خانمم بگیره.»
البته اینها عین حرف‌ها نیست، ولی احتمالاً همین حرف‌ها بین ما رد و بدل می‌شد. می‌گوید: «احتیاجی به کتاب نیس. خانم من تو «مدرسه عالی ترجمه» درس می‌خوانه و قرار است رساله‌ای دربارهٔ بودا بنویسه.» من می‌گویم: «هر کاری از دستم بربیاید با کمال میل انجام می‌دهم.»
می‌گوید: «متن فارسی را دکتر شریعتی نوشته. می‌خواستم از تو خواهش کنم متن را به انگلیسی ترجمه کنی.» من می‌پرسم: «مگر دکتر شریعتی زندان است؟» می‌گوید: آری!
یاد گویندا، نام دیگر «کریشنا» می‌افتم، «حامی گاوان.» شاید هم اشتباه بکنم.
می‌گویم: «با کمال میل ترجمه می‌کنم.» بعد ناگهان می‌گوید: «آمریکا که بودم شعر می‌گفتم.» و من بی‌اختیار می‌پرسم: «پس اینجا چه کار می‌کنید!» و فکر کنم بپرسم درست است که شما شوک برقی می‌دهید؟ ولی نمی‌پرسم. می‌گوید: «بالاخره هر کسی سرنوشتی داره!»
سه: آن روز متن شریعتی دربارهٔ بودا را به من نمی‌دهد و روز بعد هم کسی سراغم نمی‌آید تا چند روز انگار بازجویی و سر و صدای شکنجه تعطیل شده. فکر می‌کنم از خیر ترجمه و شریعتی و رساله زنش گذشته و بعد یک روز می‌آیند چشم‌بند می‌زنند، برم می‌دارند، می‌برند همان اتاق. دیگر حالا با چشم‌بند هم، بدون راهنما می‌توانم جایم را پیدا کنم. وقتی که چشم‌بند را برمی‌دارند، بازجوی خودم را می‌بینم که خیلی عصبانی است و موقعی که می‌گوید: «بنشین!» بلافاصله یک نامه انگلیسی را جلو من می‌گذارد و بیش از آنکه من نامه را بخوانم انگشتش را روی نام امضاکننده می‌گذارد و می‌گوید: «این ارمنی کیه؟» من به سرعت نامه را می‌خوانم که نامه‌ای است خطاب به امیرعباس هویدا و کسی به نام «یرزی کازینسکی» رئیس انجمن قلم آمریکا به نمایندگی از طرف ۱۶۰۰ شاعر و نویسنده آمریکایی به حمایت از من نوشته و تهدید کرده که اگر من زندان بمانم ممکن است روابط آمریکا با ایران به خطر بیفتد!!
منظور از ارمنی، «یرزی کازینسکی» است.» پس از ترجمهٔ نامه، بازجو می‌گوید: «این مرتیکهٔ ارمنی خیلی خوش‌خیاله! ما رو تهدید می‌کنه؟» اینها تقریباً حرف‌های اوست. من می‌گویم: «یقیناً اشتباه می‌کنه. اصلاً من چکاره‌ام؟ من که این آقا را نمی‌شناسم.» مأمور خوش‌تیپ وارد می‌شود. وضع را غیرعادی می‌یابد. از بازجوی من می‌پرسد: «مسئله‌ای پیش آمده.» بازجوی من جوابی نمی‌دهد. زنگ می‌زند، نگهبان می‌آید.
بازجو دستور می‌دهد که مرا به سلولم برگرداند. برمی‌گردم به سلولم. دارند ناهار می‌دهند از زیر چشم‌بند می‌بینم که سهم مرا گذاشته‌اند بیرون در سلول. من، چشم‌بندزده، می‌روم توی سلول. نگهبان کاسه غذا را می‌دهد دستم. می‌نشینم و شروع می‌کنم به خوردن غذا. تا آن زمان اثری از کازینسکی نخوانده‌ام و بعدهاست که با او دوست می‌شوم، در آمریکا و سال‌ها بعد، پس از بازگشت به ایران، همسرم ساناز، دو کتاب از او را به فارسی ترجمه می‌کند و بعد معلوم می‌شود که او در یک افتضاح ادبی که بالا آورده، یعنی نوشته‌های گزارشگران مربوط به یکی از کتاب‌هایش را عیناً در رمانی نقل کرده می‌رود توی حمام آپارتمانش؛ همان آپارتمانی که بارها در آنجا از من پذیرایی کرده و یک کیسه نایلونی را سرش می‌کند و محکم آن را از هر طرف برای جلوگیری از ورود هوا مسدود می‌کند و خود را خفه می‌کند و بعدها معلوم می‌شود که کتاب «پرنده رنگ‌شده» را که ساناز به نام «پرواز را به خاطر بسپار» ترجمه کرده بود، از قرار معلوم از نوشته‌های نویسنده‌ای لهستانی (خود کازینسکی لهستانی‌الاصل بود) کش رفته بوده‌است. ولی الحق نویسنده خوبی بوده اگر همه سارقان ادبی وجدان کار داشتند، دیگر زمین همیشه شبی بی‌ستاره می‌ماند!
چهار: دو روز بعد که بازجویم را می‌بینم می‌گویم: «من در سلولم تنها هستم. شنیدم دکتر شریعتی هم در کمیته زندانی است. چرا اجازه نمی‌فرمایید ما در یک سلول باشیم؟» بازجو می‌گوید: «کاری از دست او ساخته نیست و باید مقامات بالاتر در این باره تصمیم بگیرند» و بعد می‌گوید: «من در این باره با آقای دکتر حسین‌زاده صحبت می‌کنم.»
حسین‌زاده جلاد اعظم ساواک است. ظهر همان روز بازجوی خوش‌تیپ از راه می‌رسد. بازجوی من بلند می‌شود، می‌رود. من می‌مانم و او. از توی کشو ده، دوازده صفحه کاغذ می‌کشد بیرون و می‌گذارد روی میز. می‌گوید که به یکی از نگهبان‌ها دستور داده از بیرون برای من غذا بخرد، بیاورد. خودش مأموریت دارد و از من می‌خواهد که متن را به انگلیسی ترجمه کنم. هنوز خود دکتر شریعتی را ندیده‌ام. حالا خطش را می‌بینم. متن دربارهٔ بوداست. بازجوی خوش‌تیپ می‌رود و من می‌مانم با بودای شریعتی. تنها در اتاق بازجویی طبقه دوم. و آن شعرخوان سلول همسایه‌ام گفته که خطرناک‌ترین اتاق شکنجه راهش از همین اتاقی است، که گویا چریک‌ها و مجاهدین گرفتارشده را در آنجا شکنجه می‌دهند. شروع می‌کنم به ترجمه. دو زندانی دست به دست هم می‌دهند، یکی از آنها در کنار بزرگ‌ترین اتاقِ شکنجهٔ سلطنت نشسته و سرنوشت بودا و اهمیت او را برای مردم جهان، به عنوان رسالهٔ لیسانس زن شکنجه‌گری خوش‌تیپ ترجمه می‌کند.
اولین و آخرین پُرس چلوکباب را در «زندان کمیته» در آن روز می‌خورم، و وقتی نگهبان می‌آید ظرف‌ها را بردارد و ببرد، من وسط کار ترجمه‌ام. ناگهان به سرم می‌زند که بلند شوم و پردهٔ کلفت را کنار بزنم و بروم توی آن اتاق شکنجه، که این همه آدم را در آن مُثله و فلج کرده، یا کشته‌اند. تصویری که پس از رفتن نگهبان از آنجا می‌گیرم فقط بصری است. جایی است شوم، با انواع مختلف وسایل و ابزارهایی که نه نامشان را می‌دانم و نه سطح و مورد استفاده‌شان را. ولی باید یادمی‌گرفتم که توصیف کنم و من دقیقاً همین کار را تقریباً چهار سال بعد در آمریکا کردم و آن را در مجله‌ای که میلیون‌ها نسخه از آن در هفته فروش می‌رفت به چاپ رساندم، که پس از چاپ، سردبیر وقت کیهان، «امیر طاهری» توصیف مرا از محل به نمایشگاه «مادام توسو» در لندن تشبیه می‌کند. ولی توصیف من از آن محل، مهمترین جایزهٔ روزنامه‌نگاری حقوق بشر در آمریکا را نصیبم می‌کند. بعدها «عَلَم» در خاطراتش، وقتی که صحبت از نوشتهٔ من با شاه می‌کند و به اشتباه می‌گوید که من مطلب را در «پلی بوی» نوشته‌ام، تاسف می‌خورد از اینکه مرا اعدام نکرده‌اند و می‌گوید باید دست فرانکو را بوسید. در آن روز به‌خصوص صحبت با شاه دربارهٔ مقاله من، چهار نفر را به جوخهٔ اعدام سپرده‌است.
روز بعد، من پیشنهاد می‌کنم که بازجوی خوش‌تیپ تلفن خانمش را بگیرد تا من همه‌چیز متن ترجمه‌شده را برای او توضیح بدهم. او از این کار امتناع می‌کند و به من می‌گوید: «تو همه چیز را به من توضیح بده، من به زنم توضیح می‌دهم.» ولی در عمل قضیه پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. دکتر شریعتی ضمن توضیح کار بودا، گاهی مکاتب مادی مخالف با بودا را هم آورده و من موقعی که ترجمه می‌کنم این قبیل توضیحات را به دقت تشریح می‌کنم، بازجوی خوش‌تیپ سوءظنش تحریک شده و هیچ کاری هم از دست من متن زیردست من، خواه فارسی و خواه انگلیسی، برنمی‌آید و ناگهان می‌گوید: «این توضیحاتی که دربارهٔ مارکسیسم داده، ممکن است زنم را به خطر بیندازد.»
من می‌گویم: «توضیح داده، برای روشن کردن اختلاف بودا با مارکسیسم و مکاتب دیگر. اگر توضیح نمی‌داد، روشن نمی‌شد که فرق بودا و مکتبش با بقیهٔ مکتب‌ها در چیست. و موقعی که توضیح ترجمه رو به اتمام است، بازجو ناگهان دست می‌کند توی جیبش و مقداری نوشته درمی‌آورد و به من می‌گوید: «آمریکا که بودم، شعر می‌گفتم. ببین این شعرها به درد می‌خورد.» من اصلاً از این گفتهٔ او تعجب نمی‌کنم. چون چند شب پیش حدود ساعت یک بعد از نصفه شب، نگهبان بند درِ سلول مرا باز کرده، به من گفته بیایم بیرون و مرا برده ته بند و بعد کنار دستشویی، بیرون مستراح‌ها، نگه داشته و از من خواسته برایش شعر بخوانم و من در میان بوی کثافت، هرچه شعر در ذهنم داشتم، از خودم و از دیگران برای او خوانده‌ام، ضمن اینکه گاهی چشم توی چشمش می‌دوختم تا تأثیر بعضی شعرها را دقیق‌تر در ذهن او میخکوب کرده باشم، و این یکی از شب‌های به‌یادماندنی آن «کمیتهٔ مشترک» لعنتی بود که در آن از یک‌سو، عضدی شکنجه‌گر [محمدحسن ناصری]، انگشتم را می‌شکست و تهدید می‌کرد که دستور می‌دهد به دختر ۱۳ ساله‌ام تجاوز کنند و از سوی دیگر، مأمور شوک‌برقی‌اش، از توی جیبش شعرهایش را درمی‌آورد و به من نشان می‌دهد و از طرف دیگر نگهبانی که حتماً وظایف خطیری مثل بستن پای زندانی برای کابل زدن یا چشم‌بندزدن به چشم او را برعهده دارد، در دو قدمی چاله‌های مستراح آکنده از کثافت، می‌خواهد یک شعر عاشقانه را من چند بار برای او تکرار کنم و چشمانش چنان معصوم به نظر می‌آید که آدم فکر می‌کند مخاطبی از او بهتر برای شعر پیدا نمی‌شود.
پنج: چند روزی پس از تحویل آن ترجمه است که روزی حدود ۱۰ صبح، در سلول باز می‌شود و نگهبان چشم‌بند به‌دست پیدایش می‌شود و می‌گوید: «بلند شو بیا.» بلند می‌شوم. کفش‌هایم را می‌پوشم، چشم‌بند را می‌زند به چشمم، بازویم را می‌گیرد، راه می‌افتیم. و آنقدر از سلول تا آن اتاق و برعکس را رفته و آمده‌ام که می‌توانم چشم‌بسته، بی‌کمک او، خودم را به آنجا و از آنجا به سلولم برسانم. چشم‌بند را که برمی‌دارد، بازجوی خودم را با بازجوی خوش‌تیپ می‌بینم که روی صندلی، پشت میزهایشان نشسته‌اند و به من تعارف می‌کنند که کنار دیوار مقابل، روی یکی از صندلی‌ها بنشینم. تازه نشسته‌ام که می‌بینم نگهبانی دست یک زندانی را گرفته، او را به دفتر بازجویی هدایت می‌کند. کُت این زندانی را انداخته‌اند روی سرش، صورتش دیده نمی‌شود و بعد بازجو می‌گوید: «آقای دکتر کُت‌تان را بیندازین پایین.» او کتش را از بالای سرش می‌کشد پایین، آن را تنش می‌کند و می‌ایستد. من تماشایش می‌کنم. قیافه را نمی‌شناسم. بازجوی من می‌گوید: «دکترین مشغول شوند.» و ما را به هم معرفی می‌کند: «آقای دکتر شریعتی، آقای دکتر براهنی.»
شریعتی برمی‌گردد نگاهی به من می‌کند. من بلند می‌شوم. با هم روبوسی می‌کنیم و کنار هم می‌نشینیم. به محض اینکه نشستیم می‌گوید که مدتی پیش نامه‌ای خطاب به من به آدرس «مجله فردوسی» فرستاده‌است. من می‌گویم به دستم نرسیده، و بعد من می‌گویم، از روی سیگار فهمیده‌ایم که او اینجاست. می‌گوید: «من هم همین‌طور» و بعد می‌گویم من از آقایان بارها خواسته‌ام یا مرا بیاورند پیش شما یا شما را بیاورند سلول من. می‌گوید او نیز دقیقاً همین را خواسته و بعد ناگهان یک نفر، جوان‌تر از ما وارد اتاق می‌شود. شریعتی با زانویش می‌زند به زانوی من.
این مرد [احمدرضا کریمی] به هر دوی ما سلام می‌کند و شریعتی اسم او را می‌گوید، به تصور اینکه ممکن است قبلاً اسم او را در جایی شنیده باشم و دوباره زانویش را می‌زند به زانوی من و می‌گوید: «ایشان هم‌سلول من هستند.» و پس از آن دیگر همه حرف‌ها عادی است. دربارهٔ مسائل ادبی حرف می‌زنیم و او یکی، دو بار اسم «[لویی] ماسینیون» را می‌برَد، و تا آنجا که به یاد دارم یکی، دو بار هم اسم «[جلال] آل‌احمد» را و آن آقا هم که در شرایط دیگری، من او را بعداً می‌بینم، ایستاده، نمی‌نشیند. تا اینکه ما تقاضای هم‌سلولی‌شدن را دوباره تکرار می‌کنیم و بازجوی من می‌گوید:
«باید مقامات بالاتر دستور بدهند.» دربارهٔ مسائل معمولی و بیشتر ادبی کمی صحبت می‌کنیم. بعد اول آن آقا از اتاق ما بیرون می‌رود، بعد کت دکتر شریعتی را می‌کشند روی سرش و با نگهبانی راهش می‌اندازد و بعد نگهبان من می‌آید، چشم‌بند را به چشمم می‌زند و برم می‌گرداند به سلولم.
شش: چون خاطرات زندان شاه را مفصل‌تر در کتاب آدمخواران تاج‌دار [چاپ رندوم هائوس، وینتج، سال ۱۹۷۷] نوشته‌ام، فقط طرحی از وقایع مربوط به دکتر شریعتی را با حذف فواصل می‌نویسم.
به گمانم نرسیده به اواخر ماه سوم در «کمیته مشترک ضدخرابکاری» بود و من در بند ۳ در انفرادی بودم که آمدند و به من گفتند، وسایلت را بردار و وقتی وسائلم را برداشتم، چشم‌بند زدند و مرا بردند به جای دیگر. اول پایین، توی حیاط و بعد بالاتر از پله‌ها و بعد در یکی از بندها را باز کردند، درست پشت در، داخل بند، در یکی از سلول‌ها را باز کردند، به من گفتند برو تو. من رفتم تو. و وقتی چشم‌بند را برداشتند، علی شریعتی را توی سلول بزرگی دیدم با دو نفر دیگر که یکی همان کسی بود که در روز اول دیدار با شریعتی دیده بودمَش و دیگری را تا آن روز ندیده بودمش و پس از زندان نیز هرگز ندیدمش. همان‌طور که خود دکتر شریعتی را هم پس از آنکه از زندان آمدم بیرون، به دلیل اینکه سال بعدش به آمریکا رفتم، هرگز در خارج از زندان او را ندیدم.
سلول دکتر شریعتی یا سلولی که وی و آن دو نفر دیگر را در آن نگه می‌داشتند، بسیار بزرگ بود. طوری که در مقایسه با سلول‌هایی که من در آنها تنها، یا با یکی دو نفر دیگر سر کرده بودم، می‌شد سلول عمومی به حساب آید، و شاید ده نفری در آن، جا می‌شدند. ولی در طول سه، چهار روزی که من در آن سلول بودم جز دکتر شریعتی، آن دو نفر دیگر و من، زندانی دیگری آورده نشد و هرگز اتفاق نیفتاد، جز موقعی که به دستشویی برده می‌شدیم، چهار نفرمان از هم جدا شده باشیم. فقط شب اول بود که شریعتی به‌ظاهر برای مراعات ادب، آن دو نفر را جلوتر از من و خودش روانهٔ دو دستشویی [مستراح] کرد و من و خودش بیرون ماندیم و به من فهماند که باید مواظب حرف‌هامان باشیم، چرا که همان کسی که در آن روز اول ملاقاتمان بلافاصله پیش ما آورده شد [احمدرضا کریمی]، مأمور مراقب او است. طبیعی است که ما دو نفر مهمترین کاری که در آن سلول می‌توانستیم بکنیم، مرور سرگذشت‌های فکری، ادبی و اجتماعی‌مان بود و شاید سیاست و حاکمیت در مراحل بعدی قرار داشتند. او به کسانی علاقه داشت که من هم علاقه داشتم. بعضی از اینها غربی بودند. او از مطالعه و حضور «لویی ماسینیون» به تفکر شهادت راه یافته بود و بی‌شک اندیشهٔ «ماسینیون» دربارهٔ «حلاج» بر او تأثیر گذاشته بود. من «روزگار دوزخی آقای ایاز» را نوشته بودم که در آن شخصیت اصلی، مردی به نام منصور بود که بالای دار بود و کل رمان مربوط به همین دار زدن او بود. او «فانون» و «امه سزر» را خوانده بود، حتی اولی را ترجمه هم کرده بود. من اولی را هم خوانده بودم و هم ترجمه کرده بودم. او در مبارزه عرب و اسرائیل، طرفدار کامل فلسطین بود. من کتاب عرب و اسرائیل «ماکسیم رودنسن» را ترجمه کرده بودم که در روشن کردن ذهن ایرانیان نسبت به ریشه‌های اصلی اختلاف عرب و اسرائیل نقش اساسی بازی کرده بود. من قاچاقی بیروت رفته بودم. خبر نداشتم او آن قبیل جاها را رفته یا نه، به‌علاوه او بزرگ‌شدهٔ تفکر ضدیت با شرق‌شناسی قراردادی غربیان بود و من «تاریخ مذکر» را نوشته بودم که او نخوانده بود و وقتی که شخص موردنظر او در سلول اشاره کرد که ممکن است مرا به دلیل نوشتن «تاریخ مذکر» گرفته باشند، او نسبت به آن کتاب اظهار بی‌اطلاعی کرد. او پاهای مرا که دید و حدیث کابل‌ها را که شنید، سرش را به طرف دیوار برگرداند و موقعی که برگشت، حالی منقلب داشت.
ما هر دو از یک تن متأثر شده بودیم. «جلال آل‌احمد» و حسین‌زاده، رئیس شکنجه‌گرهای ساواک روز اول که دستور کندن ریش مرا می‌داد فریاد می‌زد که «… تو قبر جلال آل‌احمد، تو هم که بمیری… تو قبر تو.»
مسألهٔ اصلی این بود که روشنفکر بومی، روشنفکر از نوعی دیگر است. قرائت احوال دیگران، هرگز به خاطر یک قرائت به خاطر قرائت نیست؛ یعنی قرائت هرگز به سادگی آکادمیک نیست، قرائت نوعی روایت دگرگون‌شدن و به رویت رساندن آن دگرگون‌شدن است. یک نفر می‌تواند تحت‌تاثیر دو هزار کتاب، یک کتاب خوب و درجه یک بنویسد. به نظر من مغتنم است. یک نفر می‌تواند پشت سر هم فلسفه ببافد. قابل‌درک است و بلامانع. ولی قرائت بومی، قرائتی است از نوعی دیگر و در مرکز آن تاثیرپذیری نوعی به قصد و در جهت روایت تأثیرگذاری است. «غربزدگی» و «خدمت و خیانت روشنفکران» هر دو اشکال دارند، اما یک تفکر هم دارند و هر دو روایت آن تفکراند. شما می‌توانید آن اشکال‌ها را بگیرید، ولی تفکر بومی قابل‌سنجش با حرکت بومی است و حرکت بومی طبیعی است که باب ذوق جهان‌وطنی‌ها نباشد. من خود اگر قدرت انتخاب دیدگاهی شخصی از مجموعه خوانده‌ها و دیده‌ها و زندگی‌ام نداشته باشم، فقط انبانی از معلوماتم که فقط به درد تبدیل شدن به زائده قرائت‌هایم از جهان خود و جهان دیگران می‌خورم. اینجاست که تفکر بومی قدرت تبدیل شدن به تفکر جهانی را پیدا می‌کند، یا به تفکر به‌اصطلاح جهانی نهیب می‌زند که مرا اگر نادیده بگیری، در این حساب‌هایی که کرده‌ای، من روزی حسابم را از تو جدا می‌کنم. این واقعیت یک رویارویی است؛ در تفکر و امروز این روایت، روایت مهم این شرق و غرب با هم و در برابر هم است.
من خوشحال بودم که سلول شریعتی بزرگ‌تر بود. خوشحال بودم که او کتاب داشت، قرآن و حافظ و یکی دو کتاب دیگر، که حالا یادم نیست چه بودند. خوشحال بودم که غذای او از خارج زندان خریداری می‌شد. خوشحال بودم یک زیلو یا نمد سراسری سلولش را پوشانده بود. خوشحال بودم که برای خوابیدن، او تشک داشت. که آن یکی، دو شب آن را مدام به من تعارف کرد. گفت که چیزی از او خواسته بودند بنویسد، نوشته و کسی به نام سرهنگ «[سیف الدین] عصار» از او، آن را گرفته و می‌گفت از نوع همان حرف‌هایی است که همیشه زده. شریعتی در آن سلول، هم زنده بود و هم به طرز غریبی متواضع و بردبار. به گمانم برایش فرقی نمی‌کرد که در سلولش مأمور نفوذی گذاشته باشند یا یک آدم آزاد. تأثیرگذاری اشخاص منوط به این قبیل مسائل نیست. آدم متکی به نفس بر همه تأثیر می‌گذارد و در لحظهٔ خاص اگر نیرنگ ببیند، می‌داند که چگونه در لحظهٔ بعد، آن را دور بزند. تاسف از این بود که او زود مُرد. مثل «جلال آل‌احمد» که از او، در سنی بالاتر، بود و زود مرده بود. مثل «هدایت» که زود مرده بود. مثل صادقی و ساعدی که زود مرده بودند.
او زندان بود که من از زندان بیرون آمدم. در همان هفتهٔ اول فهمیدم که دوستان ایرانی و آمریکایی‌ام در آمریکا کمیته‌ای به نام «کمیته برای آزادی هنر و اندیشه در ایران» تأسیس کرده‌اند و از طریق آن، دفاع من و دیگران را به عهده گرفته‌اند. طی یادداشتی به آنها اطلاع دادم که علی شریعتی در زندان است و از آنها خواستم که به دفاع از او برخیزند. وقتی که آمریکا رفتم و به همان کمیته پیوستم، او که از زندان آزاد شد، توسط پدر یکی از همکاران من در «کمیته برای آزادی هنر و اندیشه در ایران»، مهندس یا دکتر «عطایی» نامی، به من اطلاع داد که مهندس سحابی در زندان است و احتیاج به دفاع دارد. اعلامیه‌ای در دفاع از مهندس سحابی نوشته شد و کمیته، دفاع از او را بر عهده گرفت. آنطور که احسان شریعتی در مصاحبه‌ای با روزنامهٔ «بامداد» در اوایل انقلاب نوشت، شریعتی می‌خواست به خارج بیاید و نوع کاری را بکند که کمیته ما در خارج می‌کرد. به خارج آمد ولی… یک شب که فالی از حافظ گرفت، غزلی خواند که چند بیتش این بود:
سحرگه رهرویی در سرزمینی
همی گفت این معما با قرینی
که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه برآرد اربعینی
خدا زان خرقه بیزار است صد بار
که صد بُت باشدش در آستینی…
 
ماه خرداد ۱۳۸۶- تورنتو- کانادا


پانویس
هیچکس برتر از سؤال نیست
هیچکس برتر از سؤال نیست. دکتر براهنی نیز. البته او که در تاریکی به دنبال آفتاب می‌گشت، در فرهنگ و ادبیات ایران حرف نو داشت، از تکرار و کلیشه‌پردازی پرهیز می‌کرد. در زمینه شعر، داستان و نقد ادبی آثار زیادی بجا گذاشته‌‌است ازجمله: «خطاب به پروانه‌ها»، «چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم؟»، «ظل‌الله»، «روزگار دوزخی آقای ایاز»، «کیمیا و خاک» و بویژه «طلا در مس» که نقد مدرن شعر فارسی را پیش بُرد. او آثاری از ویلیام شکسپیر، کارلو ماریا فرانزرو، آنتوان دوسنت اگزوپری و دیوید کات را ترجمه کرد. منتقد ادبی و مترجم با سوادی بود و رمان‌نویسی را هم ارتقا داد. گرچه در حصار «من» بود و از این لحاظ دافعه داشت بویژه که در «نقد» دیگران گاه به سقوط گفتار می‌افتاد، اما هزاران صفحه به زبان فارسی نوشت و در کانون نویسندگان ایران تاثیرگذار بود. او بر این گزاره انگشت گذاشت که در ایران از دیرباز، زن اجازه نقش‌آفرینی نیافته‌است. گویی، بودن زن در صحنه اجتماع، روابط اجتماعی را ناقص جلوه می‌دهد و تاریخ ما، «تاریخ مذکر» است!
دکتر براهنی به ژان پل سارتر، چرنیشفسکی، تروتسکی، یرژی کوشینسکی، فرانتز فانون، جروم راتنبرگ و آلن گنیزبرگ تعلق خاطر داشت. شیفته حافظ و مولوی و عاشق زبان فارسی بود. از زبان مادری خودش هم دفاع می‌کرد. معتقد بود با انعکاس‌یافتن زبان و زندگی مردم در قصه، مردم هر چه بیشتر به سوی قصه روی خواهند آورد. او نوآوری‌هایی هم به لحاظ «فرم»ی وارد فرهنگ و ادبیات ایران کرد. 
هیچ آدمی نیست که فقط یک آدم باشد. هیچ لجظه‌ای از زندگی آدم هم فقط آن لحظه نیست. تمام تاریخی که پشت سر اوست او را می‌سازد و آن آدم هم در لحظه معین چیز معینی است. این فقط در مورد یک شخص نیست. در مورد یک گروه و سازمان هم صادق است و بسیار پیچیده تر و متنوع تر و….
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کسانکه دوست دارند آدم‌ها را از بستر تاریخی- اجتماعی یک دوره بیرون بکشند و در شرایط اجتماعی- سیاسی متفاوت، ده‌ها سال بعد به قضاوت بنشینند، می‌گویند براهنی که در نامه به شاملو، وی را به «دودوزه بازی» متهم کرده که گویا با ساواک همکاری داشته! خودش در یادداشتش به دکتر یزدی، برای دیدار با خمینی، عِز و لابه کرده و در نامه‌اش به وی (خمینی) در هفتم دی ۱۳۵۷، «فروتنی توأم با بردباری در برابر ظالم خیره‌سری چون شاه و اشرار سرمایه‌پرست و سرمایه‌دار در امریکا و صهیونیسم جهانی» را ستوده‌است.
از این گذشته؛ در مقاله‌ای که دوم بهمن ۱۳۵۷ در روزنامه اطلاعات منتشر کرد، نوشته «علمای عالی‌قدر اسلام» مردم دنیا را «متحیر و مبهوت» و کاری کرده‌اند که «امپریالیسم به خود می‌پیچد». سال ۵۸ در نامه‌ای نوشته: «چرا به من اجازه نمی‌دهید در تلویزیون ظاهر شوم و از انقلاب ایران دفاع کنم»؟ در یک گفتگو «از اسلام و اهمیت نثر قرآن و نماز خواندن خودش صحبت نموده و اینکه جمهوری اسلامی در حق او جفا نکرده‌است»…
در دهه سیاه شصت که بگیر و ببند راه افتاد و بسیاری آواره و دربدر شدند، براهنی چشم‌اندازهای مطلوب حکومت را در داستانهایش به تصویر می‌کشید. در رُمان «رازهای سرزمین من» و در شعر «اسماعیل» و… به حکومتیان گرا می‌داد. با طرح بحث «منجی»، او را با خمینی این‌همانی می‌کرد. جنگ (۸ ساله) را میهنی جلوه می‌داد.
 

به نام پُست‌مُدرنیسم، مباحث دلخواه حکومت را پیش می‌کشید تا جامعه سرگرم شود و… اما (برخلاف تفسیر به رأی امثال هما ناطق) آن نویسنده خلاق، در هر دو رژیم شاعرکُش، از ستم عمله استبداد در امان نماند. او نه قبل از انقلاب روی آسایش دید و نه بعد از آن.
در اردیبهشت ۱۳۵۸ در مصاحبه با «کتاب زمان» تصریح کرد که «از آزادی تنها چند تصنیف و مارش باقی مانده‌است»…[و با اشاره به حکومتیان] افزود «اینها غرب‌زدگی را ابزاری کرده‌اند تا هر نظر مخالفی را قلع و قمع کنند»….
به خویش خیره شد و… پشت کرد به این رذالتِ گسترده بر بساطِ زمان. افسوس که بد را بد تر می‌دید و گزاره‌های ناراست، گریبان او را هم گرفت.
دکتر براهنی سال ۱۳۵۲ حدود سه ماه در کمیته مشترک ضدخرابکاری زندانی بود و امثال حسین‌زاده [رضا عطارپور مجرد] و عُضدی [محمدحسین ناصری] آزارش دادند. به او عبا پوشاندند و پشت دوربین بردند تا بگوید «روشنفکران با اراجیف و ملعبه عوامفریبانه دموکراسی، می‌خواهند سّد راه رهبری‌های خردمندانه اعلیحضرت همایونی شاهنشاه آریامهر و انقلاب شکوهمند شاه و ملت شوند.»
او را در کمیته مشترک تحقیر کردند اما تأکیدش بر اعدام هزاران تن، شکنجه‌های چنین و چنان (تجاوز و……) واقعیت نداشت.
 
یادداشت پُر از گزافه‌ای هم که فوریه ۱۹۷۷، در مجله Penthouse (پنت هاوس) نوشت. (The Shah’s Torture Chambers) نه مستند بود نه اثبات‌پذیر. دکتر براهنی طی مقاله‌ای در مجله «نیشن» در سال ۱۹۸۰ که متن ترجمه‌شده آن را نشریه «شهروند»، هفتم شهریور ۱۳۸۲ منتشر نمود، نوشت: «دست کم نیم میلیون ایرانی در زمان حیات‌شان لااقل یکبار طعم کتک، شلاق و شکنجه ساواک را چشیده‌اند» !
اینکه بگوییم «هدفش از این اقدامات متوقف‌شدن شکنجه در ایران بوده» گزاره‌های ناراست را توجیه نمی‌کند. به قول برتراند راسل [در اینگونه مواقع] «تنها پرسشی که باید از خودمان بپرسیم این است:  واقعیت‌ها چیستند و این واقعیت‌ها بر چه حقیقتی دلالت دارند. نباید آنچه را دوست داریم حقیقت داشته باشد، یا فکر می‌کنیم حقیقت‌بودنش برای جامعه مفید است، ما را منحرف کند…»
مقاله دکتر براهنی Torture in Iran در نیویورک تایمز (April 21, 1976) در آرشیو روزنامه مزبور در دسترس است.
«شما را پایین می‌آورند، شلوارتان را بالا می‌کشند و یکی از آنها سعی می‌کند به شما تجاوز کند در حالیکه هنوز وارونه آویزان هستید.»
…they lower you down, pull your pants up and one of them tries to rape you while you are still hanging upside down.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


دکتر رضا براهنی (به مثابه یک شخصیت سیاسی) مواضغ غیرقابل دفاعی داشت، اما همانند امثال عبدالقاهر جرجانی (از چهره‌های برجسته نقد ادبی در قرن پنجم هجری)، به مساله معنی و پیوند آن با ساخت و صورت آثار ادبی، توجه داشت. آری به مثابه یک شخصیت سیاسی مواضع غیرقابل دفاعی داشت، اما (به مثابه یک شخصیت فرهنگی) از پیش‌گامان نقد ادبی بود. شورش علیه وضع موجود در زبان شعر، مهم‌ترین کار براهنی بود. او حتی به شعر خودش قبل از «خطاب به پروانه ها» – اعتراض می‌کند و نسبت به آن موضع انتقادی می‌گیرد. حالا اگر کسانی با سقوط گفتار و پلیدی در داوری، مزه می‌ریزند و مرگ آن ادیب را به عزرائیل تبریک می‌گویند! جای تعحب ندارد.
توییت «سالومه سیدنیا»؛ از مجریان تلویزیون من‌و‌تو Manoto TV بعد از درگذشت دکتر براهنی: 
«به به؛ بیدارشی ببینی عزرائیل، یه خائن دیگه را هم برده. بیش باد بیش باد» !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 
بخشی از نامه دکتر رضا براهنی به «کلود دوران» Claude Durand مترجم و ناشر فرانسوی

در سمفونی نهم بتهوون، فاصله‌ای دو سه ثانیه‌ای از سکوت هست، انگار موسیقی باید قطع می‌شد، هم همسرایان و هم ارکستر، چند ثانیه سکوت می‌کردند، به خاطر آن فاصله ـ آری ـ هرگونه صدایی باید به تاخیر می‌افتاد، به قدر یک نفس‌کشیدن معطل می‌شد تا ما می‌توانستیم به کُلِ نظامنامه‌ی شنوایی بتهوون از طریق کُر و موسیقی‌ای که آن را احاطه کرده بود، پی ببریم، و این حقیقت را درک کنیم که مردی باید کَر می‌شد تا چنان به شدت فریاد برآورَد که سراسر جهان آینده، که در کنار او به سکوت احترام می‌گذاشتند، در کنار او به همان صورت فریاد برآورند تا نسیانِ کوتاه موسیقی به بلندترین موسیقی سراسر بشریت تبدیل شود؛ تا رنج، صدایی داشته باشد و از آن بهتر، رنج رؤیت شود؛ چرا که بدون آن چند ثانیه، ناشنوایی خود بتهوون، و نسیان خود موسیقی در آن چند ثانیه را، نمی‌شد در موسیقی‌ای تجسم بخشید که ناشنوابودن جهان را در حق درد انسانی فریاد می‌زند.
کلود دوران، مدیر انتشارات فایار fayard بود و سال ۲۰۱۵ درگذشت. وی مترجم آثار گابریل گارسیا مارکز، و ناشر آثار الکساندر سولژنیتسین، و اسماعیل قداره، نویسندۀ آلبانیائی بود. کلود دوران چهار جلد از آثار دکتر رضا براهنی را هم به فرانسه منتشر کرده بود. جلد اول «روزگار دوزخی آقای ایاز»(۲۰۰۰)، «آزاده خانم و نویسنده‌اش»(۲۰۰۲)، «الیاس در نیویورک»(۲۰۰۴) و «لیلیث»(۲۰۰۷).
 

░▒▓ همه نوشته‌ها و ویدئوها در آدرس زیر است: 
همنشین بهار 

 


 

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)