همانگونه که انتظار می‌رفت، مسلمانان طالب مدارس دخترانه را مجددا بستند و اجازه تحصیل دانش مدرن را از نیمی از جمعیت افغانستان سلب کردند. البته کودکانه است تصور کنیم که مشکل مسلمانان طالب مربوط به دانش آموختن دختران و زنان است. مسئله اصلی این است که دانش مدرن و آنچیزی که در مدارس امروزین تدریس می‌شود به طور طبیعی مخالف آموزه‌های دینی به شکل اعم و اسلام به شکل اخص است. به عبارت دیگر، دانش مدرن جا را آنچنان بر خداوند مسلمین تنگ کرده که خدای آنان چاره‌ای جز روی‌پوشی و رفتن در حجاب غیبت ندارد. به این سبب است که باید منتظر بود طالبان مدارس پسرانه را نیز تعطیل کنند و احتمالا این کار را هم به زودی انجام خواهند داد. آنان بسیار غیورتر از همدینان ایرانی خود هستند که جسارت دانش مدرن را به ساحت ایزد متعال تاب آورند. استدلالاتی از این دست که عموم مسلمانان با دانش و دانش‌آموزی مشکلی ندارند و این تنها قشر خاص اسلامگرایان هستند که چنین‌اند، سطحی‌تر و کودکانه‌تر از آن است که نیازی به پاسخ داشته باشد.

موضوع این نوشته اما منازعه دانش مدرن و دین نیست و سر نقد دین یا نقد دانش را هم ندارد که تاملات من در این زمینه‌ها در نوشته‌های دیگر در دسترس است. مسئله اما این است که بردگان افغانستان و همچنین بردگان ایران از اساس صاحب حقی برای آموزش نیستند. حق آموزش و اساسا هر حقی از آن آزادگان است و نه بردگان و رعایا. آحاد سرزمین افغانستان فرصت طلایی داشتند تا در عرض ۲۰ سال حضور نظامی امریکا در آنجا و خرج میلیاردها میلیارد دلار سرمایه بادآورده از پول مالیات دهندگان امریکایی و اروپایی، خود را از وضعیت بردگی خارج کنند و تبدیل به «مردم» شوند. آنان نشان دادند که استحقاق چنین چیزی را نداشتند همچنانکه ایرانیان نیز خو کرده به وضعیت بردگی خود و انس گرفته به زنجیرهای خود، حتی از گوش کردن به صدای هر چه آزادی است هراس دارند. اینکه ایرانیان و افغانان در نهایت باقی می‌مانند و هیولاهای اسلامگرا دوباره به غارهای تاریک خود رانده خواهند شد، افتخاری برای ساکنین این دو سرزمین ایجاد نمی‌کند و شرافتی را متعلق آنان نمی‌سازد و مدالی آویزه گردن آنان نمی‌کند. ایرانیان و افغانان همچنانکه نشان دادند شایستگی برای نامیده شدن به عنوان مردمانی آزاد ندارند. باید توجه کرد که حق چیزی متافیزیکی نیست که به موجودات متافیزیکی به نام ایرانیان یا افغانان تعلق گیرد، بلکه حق از امور تاسیسی است که ذیل قدرت تحقق پیدا می‌کند. این قدرت نیز در ذیل خودآگاهی است که پدید می‌آید به این معنی که ملتی صاحب حق است که به حق خود، آگاهی پیدا کند و قبل‌تر از آن خود را به عنوان یک ملت، یک روح متحقق، یک هویت غیر قابل تجزیه بازشناسد. در این بازشناسی خود به عنوان «مردم» است که حق تاسیس می‌شود و با تاسیس این حق است که مبارزه برای تحقق آن حق ممکن می‌شود. علاوه بر آن، در این بازشناسی خود به مثابه یک ملت است که افراد تبدیل به موجودات «ضروری» می‌شوند آنچنانکه نمی‌توان حق حیات و هر حق دیگری را از آنان سلب کرد. ملت یک امر «تصادفی» نیست بلکه در ذات خود «ضروری» است، ضرورتی که فرزند بازشناسی خود به مثابه یک ملت است. به این ترتیب، آحاد و افراد تا قبل از دست یافتن به چنین وضعیتی، ضروری نیستند بلکه تصادفی‌اند. سوال اصلی اینجاست که آیا موجودات تصادفی از حقی مانند حیات و یا هر حق دیگری برخوردارند؟ البته «وجود» خداوند متعال به بردگان کمک می‌کند تا خود را نزد او ضروری سازند و با گسترش حضور خداوند در جهان و تحکیم اراده او و سریان مشیت او، ضروری بودن خود را نزد خدا به ضروری بودن خود در جهان و جامعه تبدیل سازند. اما به نظر می‌رسد با رفتن خداوند پشت حجاب غیبت در دنیای مدرن، توسل به قدرت او نیز صرفا به آئینی نمادین تبدیل شده که قدرت چندانی در رسالتی که به آن محول شده ندارد و تنها می‌تواند مرهم موقتی باشد بر درد عظیمی که بردگان از غیر ضروری بودن خود می‌برند. اما درد کشیدن سرآغاز نقد است و ابتدای امید. اما آیا ساکنان سرزمین ایران و افغانستان هنوز از وضعیتی که در آن قرار دارند رنج می‌کشند؟

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)