یکی بود یکی نبود
توی روستای شلمرود، یک مزرعهی سرسبز و خوش آب و هوا بود. داخل مزرعه, مرغدونیای بود که بیست مرغ و خروس کوچک و بزرگ و رنگارنگ آنجا لانه داشتند.
بین آنها، مرغی بود به اسم مرغ دمحنایی.
دمحنایی خیلی ناراحت بود. دلیلش هم اینکه واقعا بد شانس بود؛ چون هر چه قدر تخم میگذاشت از بین میرفت.
روباه مکار و حیلهگری اطراف مرغدونی لانه درست کرده بود و وقت و بیوقت میرفت سراغ تخمهای مرغ دمحنایی و آنها را میبرد و میخورد.
بیچاره مرغ دمحنایی، آرزو داشت که تخمهایش برای یک بار هم شده، جوجه میشد و مادر میشد؛ اما هر بار که تخمی میگذاشت؛ روباه نابکار آنها را میدزدید.
بلآخره یک شب همهی مرغ و خروسها و بقیهی پرندههای مزرعه دور هم توی مرغدونی جمع شدند که یک تصمیم اساسی بگیرند و دست روباه مکار را از تخمهای مرغ دمحنایی کوتاه کنند.
آقای غاز نظرش این بود که مرغ دمحنایی لانهاش را عوض بکند.
مرغابیها همگی معتقد بودند، همهی پرندهها بریزند سر روباه حیلهگر و او را کتک بزنند تا که فراری بشود.
اما خانم بوقلمون با اعتراض گفت: ما تا بخواهیم کاری بکنیم؛ روباه با پنجه و دندانهای تیزش همه رو تیکه تیکه میکنه!
صدای همهمه و تایید یا عدم تایید مرغها فضای مرغدونی را پر کرد. هرکسی حرفی میزد و نظری داشت و صدای کسی به گوش کسی نمیرسید.
تو اوج این همهمه و سر و صدای، فریادهای جوجه خروسی حواس همه را به خود جلب کرد.
– گوش بدید! خانمها و آقایان همگی گوش کنید!
– تو دیگه چی میگی جوجه خروس!!!
– اوه اوه! تو هم بلدی حرف بزنی؟!
جوجه خروس مصمم و محکم با صدای بلندتر گفت: دوستان گوش کنید؛ منم نظری دارم که مطمئنم کارساز خواهد بود!
بوقلمون پیری، همه را به سکوت و آرامش دعوت کرد و گفت: بزارید ببینیم این جوان چی میگه! شاید نظر به درد خوری داشته باشه!
و جوجه خروس را به گفتن پیشنهادش تشویق کرد.
– راستش من میگم هاپهاپو رو در جریان بزاریم و از اون کمک بخواهیم. هرچی باشه اگه کار به کتک کاری و زد و خورد بکشه اون از پس روباه مکار بر میاد.
هاپهاپو سگ نگهبان مزرعه بود. سگی تنومند و قوی و هوشیار.
لحظهای سکوت در مرغدونی شکل گرفت. بعد از لحظاتی همه مرغها یک صدا و یک نظر با صدای بلند با جوجه خروس موافقت کردند و همگی به طرف لانه هاپهاپو راه افتادند. آقای غاز پیشاپیش آنها و بقیه پشت سرش.
– هاپهاپو! هاپهاپو!
سگ مزرعه داخل لانهاش در حال چرت زدن بود. با شنیدن صدای مرغها به سختی چشم باز کرد و از لانه بیرون آمد.
– چه خبره این ساعت شب؟! چیزی شده؟!
یکی از مرغها گفت: یه اتفاقی افتاده! اومدیم که از تو کمک بگیریم.
– چی شده، بگید خب!
– راستش…
و از سیر تا پیاز ماجرای مرغ دمحنایی را برای هاپهاپو تعریف کردند.
خواب از چشمهای هاپهاپو پرید. با عصبانیت فریاد زد: روباه؟! اونم تو مزرعهی من؟! چطور جرات کرده؟!
– راستش چند روزیه سر و کلش پیدا شده… توی بوتههای تمشک پرچین باغ، لونه درست کرده.
– نگران نباشید؛ یه نقشهای براش دارم! بلایی به سرش بیارم که دیگه جرات نکنه از کنار مزرعه رد بشه، چه برسه پا بزاره داخل مزرعه.
و بعد مرغها را داخل مرغدونی برد و خودش هم جلوی در آن تا صبح نگهبانی داد.
صبح که شد؛ مرغ دمحنایی دو تا تخم بزرگ و سفید توی لانهاش گذاشته بود. هاپهاپو که در دستش سطلی و یک قلممو بود وارد مرغدونی شد و همهی مرغها را به بیرون راند. همه با تعجب به او نگاه میکردند و پچپچ کنان به هم میگفتند که سگ مزرعه چه نقشهای دارد؟!
وقتی مرغها همگی خارج شدند؛ هاپهاپو داخل شد و در را پشت سر خود بست و بعد از دقایقی بیرون آمد.
– همهتون حواستون رو جمع کنید که سوتی ندید. جوری رفتار کنید که اگه روباه اومد جلب توجه نشه! سرتون به کار خودتون باشه؛ منم همین دور و برا پنهون شدم، نگران نباشید!
و رفت و گوشهای نزدیک مرغدونی پنهان شد. مرغها و خروسها و بقیهی پرنده در محوطهی مزرعه مشغول کار خود بودند؛ اما زیر چشمی اطراف را میپاییدند که اتفاقات پیشرو از دیدشان پیدا باشد.
ساعتی که گذشت؛ سر و کلهی روباه مکار پیدا شد. پاورچین، پاورچین خودش را به مرغدونی رساند. یکی از الوارها را کنار زد. اول خوب داخل مرغدونی را دید زد. وقتی خیالش راحت شد که کسی داخل نیست؛ از سوراخ وارد شد و سراغ لانهی مرغ دمحنایی رفت. دو تخم مرغ بزرگ و سفید و خوشمزه انتظارش را میکشیدند. با جهشی بلند خود را به آنها رساند و هر دو را به دهان گرفت و به طرف سوراخ دوید. با دیدن تعداد بسیاری مرغ و خروس و غاز و… جلوی سوراخ جا خورد و با ترس و لرزی که از شوک آن صحنه به او وارد شد؛ عقب عقب رفت و اینبار به سوی در نیمهباز مرغدونی پرید. اما بیرون در با قیافهی خشمگین و دندانهای تیز هاپهاپو مواجه شد.
چارهای نداشت باید خود را برای مبارزهای مرگبار آماده کند. خواست تخممرغها را از دهانش خارج کند تا از خود دفاع کند اما نتوانست. هرچهقدر تلاش میکرد تخممرغها از دهانش بیرون نمیآمد. انگار سنگ شده بودند و به دهانش چسبیده بود. هاپهاپو قدم به قدم به طرفش نزدیک شد و ناگهان به او حملهور شد و تا میخورد کتکش زد. روباه بیچاره وقتی توانست خودش را از زیر پنجههای قوی سگ مزرعه بیرون بکشد با تمام توان پا به فرار گذاشت. با تن زخمی و کوفتهاش از میان پرندههای مزرعه فرار کرد. همهی آنها با قهقهه و هلهله و ریشخند او را به تمسخر گرفته بودند. تا چشم کار میکرد فرار او را دنبال کردند و قاهقاه از خنده ریسه رفتند. همزمان هاپهاپو از مرغدونی بیرون آمد و دو تا تخم مرغ دمحنایی را به او داد.
توجه پرندههای مزرعه به آن صحنه جلب شد.
بوقلمونی پرسید: پس اون تخمها چی بود توی دهان روباه مکار؟!
هاپهاپو زد زیر خنده و جواب داد: اونا که تخم نبودند!
– پس چی بود؟!
– دو قلوه سنگ که رنگ کردم و چسب زدم و بجای تخمهای مرغ دمحنایی گذاشتم توی لانهاش… روباه حریص و مکار با دیدن آنها فریب خورد و به گمانش که تخم مرغ است به دهانش گرفت و اینطوری به دهانش چسبید و دیگه بقیهی ماجرا…
همهی پرندهها دوباره زدند زیر خنده و خوشحال و شادمان از هاپهاپو تشکر کردند.
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
#داستان
#داستان_کودک
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.