از گذشته های دور وقتی دلم میگرفت به آسمان پناه نمیبردم که خود سرگشته و سالک راه بود. همنشین کوه و صحرا و رود میشدم و این برایم نوعی نیایش بود. هنوز هم زیارت سنگ و سبزه و آب، مرا به دیدار خویشتن میبَرد.
…
امسال اما، حال غریبی داشتم بویژه در ماه رمضان…
هر سحر با خودم زمزمه میکردم:
بیان کلمه حق مرارت دارد. بیان کلمه حق مرارت دارد…
چون فرو آیى به وادى طلب
پیشت آید هر زمانى صد تعب
ابرهای بی باران، همه جا را تیره میکرد و به وضوح میدیدم .Homo homini lupus
انسان، گرگ انسان است. بر زبان و ذهن و قلمش، چنگ و دندان گرگ مینشیند و زهر میچکد.
با قضاوتهای هرزه و پلید به درندگی خو میگیرد و معاد و روز آخر که هیچ، (چون کشک است!) به زمان که احکم الحاکمین است و به وجدان خویش هم خیلی راحت پشت میکند.
…
دلم میخواست رخت «سفر» ببندم و از «حَضَر» بیرون بروم اما از عهده بار و بُنه اش برنمیآمدم…
بگذریم که خود زندگی نوعی سفر است، سفری که با تولد آغاز و با مرگ پایان مییابد.
…
به خودم هی زدم نباید در مقابله با هیولا، هیولا شد. با تکیه بر خیرالماکرین و این هستی قانونمند، سر را سندان صبور کن. کید و کینه های کور، کفی بیش نیست.
به نیایش و خروج از روزمرّگی و به شستشوی اندوه و آلودگی درون، مثل خسته به خواب و تشنه به آب، نیاز داشتم و در رؤیای خویش به «زائران قرون وسطی» Medieval Pilgrims پیوستم!
…
زائران قرون وسطی، در قدم نخست، سینه ها را از کینه ها میشستند، سپس از راههای دور و گاه پیاده عزم سفر کرده، راهی «سانتیاگو دِ کمپوستلا» (یادمان یعقوب نبی) میشدند و تا به «صدف» shell نمیرسیدند دست از راه نمیکشیدند.
کدام صدف؟ «صدف»ی که بر در ورودی آن معید (کاتردال) همین الآن هم نقش بسته و سمبل روشنی و راستی است.
فرزندم «جیلیز»، با من همسفر بود و نمیشد پیاده از سنگلاخها بگذرم. به گَرد رنج و تعب آن زائران هم نمیرسیدم و نیت پاک و پالوده آنان را هم نداشتم…
میدانستم Pilgrimage زیارت آنجا شوخی نیست.
بعد از این، وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد کسی کـآنجا رسید
با اینحال به سرم زد کفش و کلاه کنم و در سفر به اسپانیا نقطه عزیمتمسانتیاگو دِ کمپوستلا باشد تا شاید با رنجهای میرا و کاهنده خودم تعئین تکلیف کنم.
…
اینکه کاتولیک نیستم اهمیتی ندارد. کعبه و میخانه و بتخانه و دیر مغان، همه یکی است و از یک نظر همه ما با یعقوب بینای نابینا که یوسفش را «برادران» به چاه انداختند، «خویش- آوند» و رفیقیم.
…
اگر به آیین هندو دلبستگی داشتم به «بنارس» و کوهستان کایلاس Kailas یا، غار «آرماندا» میرفتم.
اگر یهودی بودم راهی اورشلیم و دامنه کوه «میرون» میشدم و چنانچه بودا و «شینتو» (آئین باستانی ژاپن) مرادم بود به ایزدبانوی خورشید آماتِهراسو 天照 یا «گایا» و «سارناس» و «ایز» و «سایکوکو» رومیآوردم…
هیچ آئینی هم نداشتم به رقص و شعر و شطرنج یا نان و شراب و مایا متوسل میشدم…
…
از بارسلون و والنسیا و مادرید و کوردوا و گرانادا و مالاگا و سیویا…گذشتیم و بخشی از این سفر رنگ سیاحت گرفت اما در سانتیاگو دِ کمپوستلا که هنوز سر و صدای زائران قرون و اعصار به گوش میرسد، حال و هوای دیگری داشتم.
کفر و دین و شک و یقین همه همطراز بودند و عطر توحید و گل یاس داشتند.
مدام با خودم این شعر عطار را میخواندم:
دل بباید پاک کرد از هرچ هست…
آنجا برای طاعنان نیز که بادمجان دور قاب میچینند و آفتابه پلیدان را آب میکنند و به قدرت نرسیده با دشنه و قمه و دندان قروچه حرف میزنند و قضاوت میکنند، آرزوی خیر کردم و کمی گریستم.
میبرزند ز مشرق شمع فلک زبانه
ای ساقی صبوحی درده میشبانه
گر سنگ فتنه بارد فرق مَنش سپر کن
وَر تیر طعنه آید جانِ منش نشانه
از آزادیخواهان میهنم و همه کسانیکه با استبداد زیر پرده دین میانه ندارند، یاد نمودم و از صمیم قلب آرزو کردم هر کجا هستند زنده بمانند، دست دشمنان مردم به آنان نرسد و وصل و رابطه و فروتنی را به جای فصل و فاصله و خودبینی بنشانند.
چرا این موضوع اهمیت دارد؟
چون تا وقتی در بر این پاشنه میچرخد و تا وقتی این سر سفره با آن سر سفره قهر است و با نفی دیگران میخواهیم خود را اثبات کنیم، آب هم از آب تکان نخواهد خورد و فردا و پس فردا بازهم و بازهم اختناق و جوسازی، حرف اول را خواهد زد.
نه جدایی حقوقی دین از حکومت تحقق میپذیرد و نه جمهوری ایرانی بر پایه دموکراسی پارلمانی، لائیسیته و حقوق بشر شکل خواهد گرفت. آش همین آش و کاسه، همین کاسه خواهد بود.
…
در آن معبد آشنای ظاهراً غریبه، پدر و مادرم را هم میدیدم. انسانهای دردمند و عزیزی که در هردو نظام شاه و شیخ، از این زندان به آن زندان میآمدند و اینک سر بر خاک نهاده اند.
در حِجر اسماعیل (در فضای بین کعبه و دیواری قوسی شکل) نیز، همین حالت را داشتم.
حِجر اسماعیل یادگار زمان ابراهیم و اسماعیل و هاجر است.
فرزندم گفت داری چه دعایی میکنی؟ پاسخ دادم دست نیاز جز به سوی آن بی نیاز دراز نکنیم، به احدالناسی امید و هراس نداشته باشیم و، سرزنش خارهای مغیلان را به هیچ انگاریم.
…
بی اختیار بیاد «قصه غربت غریبه» اثر «شیخ اشراق شهاب الدین سهروردى»، منطق الطیر عطار نیشابوری، نمایش منظوم «مرگ سرخ» The Masque of the Red Death اثر «ادگار آلن پو»، و کتاب ارجمند «سیر و سلوک زائر» The Pilgrim Progress نوشته «جان بانی ین» Bunyan, John و…افتادم.
…
لعنت بر ستمگران و قاتلان شهیدان که بذر یأس و کین میپاشند و علاوه بر غارت حرث و نسل یک خلق، اوقات فراغت او را هم میربایند و عملاً نمیگذارند آدمی به سیر و سلوک خودش از این دنیا به آن نمیدانم چه ای که پیش روست، توجه کند تا از روح و روان خود، غبار روزمرگی و بیهودگی را بزداید.
کاش میتوانستم به جای لعنت به تاریکی شمعی برافروزم…
…
گذری به اسپانیا Santiago de Compostela (ویدیو)
نظرات
نظر (بهوسیله فیسبوک)
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.