استاد “اسکندر آزادی” متخلص به “پگاه” زاده‌ی سال ۱۳۲۵ خورشیدی، یکی از پیشکسوتان شعر کرمانشاه بود که سال‌هاست در قالب‌های مختلف، آثار ماندگاری خلق کرد.
“تو دیگر بر نمی‌گردی” مجموعه اشعار او است که در سال ۱۳۹۷ توسط نشر میترا روانه‌ی بازار گردید. همچنین رباعی‌ها و دوبیتی‌های او در مجموعه‌ی “منتظرت می‌مانم!” (انتشارات ارمغان-۱۳۹۷) به چاپ رسیده است.
از او سه مجموعه‌ غزل، چهار مجموعه شعر سپید و یک مجموعه شعر نیمایی به جا مانده، که هنوز منتشر نشده‌اند. از میان سه مجموعه غزل این شاعر، تنها نام یکی با عنوان “خفتگان خطه خونین آفتاب” مشخص شده است و برای دو مجموعه دیگر هنوز نامی انتخاب نشده است. “سرودهای امپراطوری آواز” و “ملک‌بانو، بانوی کوهستان” نیز نام دو مجموعه شعر سپید این شاعر کرمانشاهی هستند.
او در ۱۸ دی ماه ۱۴۰۰ درگذشت.

▪︎نمونه شعر:
(۱)
به خاکِ تفته بگو: من غرورِ فریادم
که یادِ آن همه یاران، نشسته در یادم
به خاک تفته بگو: من غزل، غزل، خونم
دریده گوشِ خلائق، زِ موجِ فریادم…
به خاک تفته بگو: هان! زِ مرگِ من نهراس
که قطره قطره‌ی خونم، نماید آبادم
هلا، پَراوِ بلندِ همیشه خاموش، آی!
به پاسِ حرمتِ نامت؛ چکامه سر دادم
من از سلاله‌ی آتشفشانِ البرزم
“زِ هر چه رنگِ تعلق پذیرد آزادم”…
من آن شکوهِ بلندم کشیده قد تا اوج
که سنگِ سختِ حوادث، نکنده بنیادم…
به خاکِ تفته بگو: من برای کرمانشاه
مقابل صفِ دشمن، گلوله آبادم.

(۲)
خورشید زند بوسه به دامانِ شکوفه
تا میوه کشد قد، زِ گریبانِ شکوفه…
عطری که در آن پیکرِ زیبا بنهفتند،
زنبور برد شهد زِ پیمانِ شکوفه
هر میوه که بر شاخِ درختی زده نطفه،
می‌نوشد از آن شیره‌ی پستانِ شکوفه
ای دخترکِ باغِ انار و به و انگور!
با من تو بیا خانه، چو مهمانِ شکوفه….

(۳)
وقتی اذانِ نامِ تو تکبیر می‌شود،
دوزخ درونِ چشمِ تو تطهیر می‌شود…
باز آ که بیت بیتِ غزل‌های نابِ من،
در چشم‌هایِ پاکِ تو تفسیر می‌شود…
معشوقی که شهر آشوب هم هست: 
…چون زلزله‌ای تا بنهی پا به خیابان،
شهری شده آشفته و ویرانه‌ی چشمت…
آشوب به پا می‌کنی از کوچه به کوچه
با گردشِ فتّانه و رندانه‌ی چشمت…

(۴)
از صبحِ سحر، منتظرت می‌مانم
با دیده‌ی تر، منتظرت می‌مانم
من آدمِ پیش از بشرِ تنهایم
حوّایِ دگر! منتظرت می‌مانم.

(۵)
از چرخشِ چشمانِ تو شاعر شده‌ام
مجنونِ جهانِ عصرِ حاضر شده‌ام
یک فیلم نگاتیوِ قدیمی بودم
با دست و قلم مویِ تو ظاهر شده‌ام.
 
(۶)
زدی آتش به جانِ ریشَم امشب
کبوتر! بی‌تو من، بی‌خویشم امشب
دلِ پر حسرتم، چشم انتظار است،
که برگردی، بیایی پیشم امشب.

(۷)
نگاهت، آهوانه، پاک و زیباست
و عاجِ پیکرت، مانندِ دریاست
دو چشمانت، چنان ناب و عمیق است،
که انگاری شبیه شامِ یلداست.

(۸)
[جغرافیای مرثیه]
من به جهان نیامده‌ام
که برهنه بمانم،
یا در عزایِ بنفشه بنشینم
و در کنارِ خانه‌ی مرطوبِ نیلوفر
هر روزِ هر هفته، چادر بیفرازم.
من به دنیا نیامده‌ام
که راه رفتنِ کوری را،
در خیابان به تماشا بنشینم،
و اشک‌هایم را پاک کنم  
با خاکِ گلدان‌ها
و دریا هم گواهِ من باشد…
من به دنیا نیامده‌ام
که بیست و یک قرن،
شاهدِ تابوت‌هایی باشم
که خالی از جنازه‌اند
نه! نیامده‌ام که دریا را،
به گریه وا دارم
دیگر پاهایم رضایت نخواهند داد
که بر شانه‌ی خاکی قدم بگذارند،
که سنگ سنگِ بنایشان
دیوانِ مرثیه است…
نه! نمی‌خواهم تاریخی را مُرور کنم
که تمامِ حروفش را با خونِ اجدادم
به تحریر کشیده‌اند‌.
آه، همین تاریخ
دیوانه می‌کند _
_ تبارِ آدم را.

(۹)
تو می‌خواهی دستانت را در باغچه بکاری
شاید که سبز شوند
من می‌خواهم دستانم را 
خوراک سگان کنم  
با من بگو کار کدام‌یک از ما عاقلانه‌تر است
در عصرِ سنگ و سنگ‌باران
در عصر بی‌ماهی و ماهواره 
در عصری که آدمی آدم‌خوار شده است؟
سنگی به روی سنگ بند نمی‌شود
از سبز شدن سخن نگو
جهان در عصرِ خشکسالی‌ست!!!!

گردآوری و نگارش:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)