به گره بلوطی می ماند
توده ای خوش نشین در سینه
گلو
خون
شاهرگی وقتِ بریدن در برف های دی
از شکاف سنگ قبر بالا می آید
صدا
در مناظره ی دو دیوار
دو پنجره
خیابان
شهر
دو بازوی کبود
در مشاجره نیمروزی
در شباهتی دور
به رفتار سیم های خاردار
در گورستانِ دهات ما
می گردمت
و پاره استخوان ها را از هم جدا می کنم
در برهنگیِ دریچه _ مرگ
شکل های بیشماری از من است
و کسی نمی دانست فاجعه
وقتی از راه برسد
به قانون بقا هم رحم نمی کند
پس
ناله ی تاریک اتاق را به یاد می آوری؟

میل های پنهان در سطوح دیگری از حیات
پیچیدن و چرخیدن در صراحت چراغ
دنبال پروانه ای گیج
وقتی عاشقانه ای برای سرهای بریده می خواند!

پی
به بیشمار نیم دیگر از شکل های چهره ام
که زیر نور ماه
به قرائت مهیج کلمات فرا خوانده می شود
به عکس تیغ می شوم
بُرّنده
از رد پاها روی برف
در لختگی میخوانم
که اتفاقا
فقط صداست که می میرد.

چه بسیار زن های سوگواری از چادر
و چه بسیار مشت های نیمه باز
پلک های نیمه باز
که حرف ها را لبخوانی می کنند
و چه بسیارها خم،
افتاده به ابروی رهبر
از جنایت ها برای جهانی بهتر.

برمی گردم
به انگشت اشاره که می ایستد روی لب
و بیمارستانی را به سکوت می برد
به تخت هایی که یکی
یکی
خالی می شوند
و مرده ها را به زندگی دعوت می کند
باشد که در دارالجنون رستگار شویم
روایتی در مشاجرات خیابانی
تلخیِ تاریخ را زبان بزنیم
تا خبرها
حرفی برای گفتن داشته باشند
مردانی که روی آب انقلاب کردند…

ما تکرار شدگانیم
تکه
تکه
طرحِ اندام هامان را روی سقف دهانمان کشیده ایم
و در صفِ گرانی
مرغ سحر
ناله سر می کنیم

و صدا در سایه ها
پشت دیوارها که کوبیده می شوند
به شکل ها و اندام های دیگری
در پوست چروکیده ی لاله
در خونِ جوانه هاست
دایره ای جاوندانه
در لحظه ی انهدام کائنات_
میان حبسِ نفس ها
در پُک های عمیق سیگار
لای انگشت های مانده بر پیشانی می پوسد
و از هراس ملافه ها
موجی می شود بر حواس پریده ی صخره هو.

آن شاعر دهان دوخته به کاغذ
آن چیرک تیرباران شده به آخرین معاشقه
در زمستانی سیاه
و هیچ به گوش نمی رسد مگر سکوت
که بلند اعلام برائت می کند.
و صدا قرص های صورتی ست
چیزی شبیه گوشت آدم و بغض جانوری درنده
از جنس آب و نمک
و هیچ نمی شود کرد.

ما برای پرسیدن نام گلی چه سفرها کرده ایم
چه سفرها کرده ایم
ما برای ترکاندن استخوان و شمردن دندان های شیری
چه زخم ها خورده یم
و خون ما را برای آنکه ایران خانه خوبان نباشد
چه بسیار مکیده اند
چون زالویی متعفن
و چه بسیار منقرض شده ایم
پس به اکراه
بوییدیم و بوسیدیم
به قامتی تهی
و هنوز در مشاجره ایم
با قیافه هایی به غمگینی آن مرغ عشق
که نیمه ی دیگرش را به خاک سپرد.

و صدا
مشت های شاعری ستبه دیوار
به صراحت لهجه
در نخستین جیغ
به وقت متناقض
که در من شکل گرفت
اندام لاابالی عصیان
به شدت نجواهای نیم قرن اخیر
در پراکندگی اتاق آبی
با اشیاء یکی شدم
و راز ناز سکوت را کشف می کنم
و از کشف خودم در پوست اناری نمی گنچم
مثل زنی عاشق که می خواند
کسی مرا در خواب کسی که نیست می بیند
به او قطره ای خونم بدهید
پس در تو بیشتر حل می شوم
برای یکی شدن
و صدا
جیغی ست در کله ی منفجر شده
و صورت های انتحاری
مرز تماس خون
و روح جنگل است.

در رخوت فاحشه ای جذامی
ظهور می کند
صدا و سیما که فکر می کند کار بلد است
و از توی تلویزیون
به دهان هامان شلیک می کند
و می خندیم
به ترک ها و شکاف ها شلیک می کند
و باز می خندیم
می خندیم
بیشتر به خنده های زیر خط فقر
و می زنیم زیر خنده
می زنیم زیر گریه
زیر اعتقادات مضخرف؛
پدرصلواتی
زنان آواره
دست از آوارگی کشیده اند.

و چون دفترچه یادداشت کلاس اولی
برچسب های فانتزی خورده اند
و چه بسیار تکثیر شده ایم
از لف تا….
“چوب الف بر سر ما
بغض من و آه منی”

کاش از ابتدای الفبا پرت نمی شدیم به ادبیات فارسی
کاش فروغ
پرواز را بخاطر نمی سپرد
و براهنی
شایع شدن شاعری ۱۹ساله در زندان را
لو نمی داد
که در ۳سالگی مادرم کتکم می زد
و در ۸سالگی
پسر ۱۶ساله ی صاحب خانه می خواست به من
تجاوز کند
و مختاری می خواند:
چه فرقی می کند زندانی
در چشم انداز باشد یا
دانشگاه؟!

و ما شاعران
به قرن های اخیر سلام دهیم

به زن جنوبی “اهواز”
که اینجا زن
بخاطر شعر کشته می شود

و خیابان ها او را به انتقاد می گیرند
کاش این جمعه
جمعه نه همین امروز بیاید
تا
ایمان بیاوریم به فصل سرد
داس ها و دانه های زندانی.

 

 

#دردنوشته
#معاصر
#امروز
#اکرم_نوری

شاعر و نقاش متولد ۱۳۵۷؛ از کودکی علاقه مند به قلم و تنها رفیقم دستانم بود. فاقد سوادم و تا کنون کسی در حیطه ی شعر و نقاشی جز تعریف و تمجید ایرادی نگرفت. کسی به من نه شعر آموخت, نه نقاشی؛ هر چه دارم از خود و برای خودم بود. تنهایم و به تنهایی خویش می بالم.

 

 

 

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)