شکست انقلاب بهمن اجتناب ناپذیر بود. یا درست تر این است که بگوییم انقلاب بهمن خواست بنیادین و پنهانش تحقق همین دیکتاتوری و بازگشت به خویشتن دروغین بود و بنابراین یک انقلاب موفق بود. همانطور که شکست تمامی تحولات چهل و اندی ساله ی اخیر برای کنار زدن دیکتاتوری و برای دستیابی به تحول مدرن اجتناب ناپذیر بوده و هست، زیرا هیچکدام ازین تحولات و ازین نیروها در واقع در پی تحقق ساختاری دموکراسی و سکولاریسم و کنار زدن دیکتاتوری نبوده و نیستند، حداکثر یک دیکتاتوری و روابط مرید/مرادی مهربان تر یا خودی تر می خواهند. یا حتی آن بخشی از این نیروهای مدرن که واقعا خواهان تحول مدرن است، در عمل هنوز زبان و ذایقه اش دچار همان فضا و زبان سیاه/سفیدی و افراط/تفریطی است. یا گرفتار جنگ دروغین قهرمان/دیکتاتور است که مرتب یکدیگر را بازتولید می کنند. یا مردم این جامعه به نیروهای قوی و مدرنش گوش نمی دهد و به دنبال جنجال و هیاهوی جنگ سیاه/سفیدی است و بناچار مرتب قهرمان هیستریک و دروغینی را به عنوان رهبر انتخاب می کند که در نهایت او را قربانی منافع خویش می کند و گویی او چیزی جز این قربانی شدن مداوم در عین ساده لوحی جاودانه مثل فیگور فیلم «قهرمان» از اصغر فرهادی نمی خواهد . این حقیقتی بنیادین، هولناک و همزمان رهایی بخش است که اکثرا از دیدار با آن هراس دارند و بناچار خویش و تحول مشترک را کور و سترون می کنند. زیرا فرهنگ و مردم و اندیشمندان ما نمی خواهند با آن «ساختار محوری تمنامند و روانی» روبرو بشوند که گرهگاه اصلی شکست همه ی تحولات مدرن ایرانی و علت محوری و اصلی بازتولید مداوم دیکتاتوری در دوری باطل بوده و هست. زیرا این جامعه نمی خواهد با «کوری محوری» خویش و با حقایق هولناکش روبرو بشود و بناچار حکایتش حکایت کوری عصاکش کور دیگر است. یا تحولاتش کوچک و سترون می ماند و در عمل هرچه بیشتر مستاصل و هیستریک می شود و از چاله به چاه و از چاه به چاه ویل بعدی می افتد. زیرا نمی خواهد با این حقیقت هولناک و رهایی بخش روبرو بشود که چرا هر مرگ بر شاه یا مرگ بر جمهوری اسلامی بناچار باعث تولید تحولات نوین هیستریک و سیاه/سفیدی و باعث دور جدیدی از دور باطل و کوری جدید ادیپ و بوف ایرانی شده و می شود. زیرا نمی خواهد بپذیرد که زندگی و تحول دارای منطق و قوانینی بنیادین است و هیچکس نمی تواند به زندگی کلک بزند. زیرا تحول فردی یا جمعی بدون پرداخت بهای تحول و بدون تولید دیسکورس نو و ذایقه و زبان نو ممکن نیست.

ازینرو در سالگرد انقلاب ایران بایستی با کمک نقد روانکاوی به درک ساختار محوری روانی و زیرمتن اصلی شکست اجتناب ناپذیر انقلاب بهمن پنجاه و هفت نایل آمد، تا همزمان به درک بهتر شکست همه ی تحولات بعدی تا به حال نیز دست یافت. زیرا گرهگاه و زیرمتن اساسی همه ی این حوادث سیاسی و اجتماعی و علت ساختاری و روانی پایه ایی دور باطل ایرانی در واقع «میل قتل پدر و میل دست یابی به مادر و بهشت گمشده» است که از جمله اثر مهم زیگموند فروید به نام «توتم و تابو» به آن می پردازد. ازینرو جامعه و سیاست ایرانی از یک دیکتاتوری به دیکتاتوری بعدی دچار می شود و جای یک پدر قبلا قوی و حال شکست خورده را باید یک پدر نو و قویتر بگیرد، بی انکه ساختار اصلی سیاه/سفیدی تغییر بکند و جای این دور باطل را حکومت قانون و قبول مرز و کمبود خویش و دیگری بگیرد. نقد روانکاوانه و اسطوره ایی/ اجتماعی «توتم و تابو» از زیگموند فروید با انکه در واقع یک «داستان و افسانه» است و ما شواهدی تاریخی از اقوام اولیه برای اثبات درستی آن نداریم، اما با این وجود یکی از مهمترین زیرمتن های محوری حیات تمنامند انسانی و بسان پایه و اساس اسطوره ایی حیات بشری را نمایان می سازد. بی دلیل نیست که لکان می گوید که «حقیقت ساختاری بسان یک افسانه دارد.». یا بی دلیل نیست که هر واقعیتی بر حول «اسطوره ی محوری» خویش برپا می شود، همانطور که واقعیت سیاه/سفیدی و افراط/تفریطی یا ناموسی ما حول «اسطوره ی خیر/شری اهورا/اهریمن» ساخته شده است و ازینرو هر حرکت سیاسی یا اجتماعی و حتی عشقی و خانوادگی در این فرهنگ و زبان در خطر این قرار دارد که بدام یک حالت ناموسی/قهرمانه و خیر/شری بیافتد. حالتی بنیادین و محوری که نمونه ی هولناک جدیدش را در جنایت ناموسی اخیر در اهواز دیدیم.

اما در سالگرد انقلاب بهمن چگونه می تواند اسطوره ی «توتم و تابوی» زیگموند فروید و در نهایت نگاه ساختاری روانکاوانه ی فروید/لکانی به درک ساختار محوری و زیرمتن اصلی تحقق انقلاب بهمن و به درک علت تحولات بعدیش به سمت یک سلطان منشی تمامیت خواه مذهبی کمک برساند؟ یا به درک ساختاری این موضوع کمک بکند که چرا تا کنون نیز هر تحول مدرنی در نهایت محکوم به شکست بوده است و چرا سیاست و اندیشه ی مدرن که برپایه ی قبول «جای خالی حقیقت و رهبر نهایی» قرار دارد و اینکه هر دولت دموکراتیکی هرچهارسال یکبار بایستی از مسیر انتخابات دموکراتیک و مدنی بوجود بیاید، نتوانسته است در این کشور پایه بگیرد و هر تحولش در نهایت باعث تولید سلبریتی های نوین هیستریک و سیاه/سفیدی یا خشنی شده است که می خواهند حساب دیکتاتور را برسند تا بشخصه به شاهان نو و دیکتاتورهای نو تبدیل بشوند. یا در شکل نوین «هفت ملت ایرانی»، هر نماینده قومی افراطی می خواهد حساب قوم فارس و یا قوم همسایه را برسد و بشخصه شاه و حاکم نوین سرزمین خیالی و مام وطن ترکی و کردی و عرب و بلوچش بشود. همانطور که انقلاب بهمن با فرمان «مرگ بر شاه» شروع شد و انگاه به جای مجسمه های فروریخته ی شاه بایستی تصویر رهبر جدید و باشکوه یعنی آقای خمینی به ماه می رفت و اینگونه یک دیکتاتوری جدید و روابط مرید/مرادی و امت/رهبر خشن تر بایستی جای روابط شاه دیکتاتور/ملت مطیع را می گرفت. چرا هر تحول سیاسی و اجتماعی مهم در فرهنگ و کشور ما به حالت یک «پدرکُشی» است که انگاه حال به جای دست یابی به یک سیستم دموکراتیک گرفتار یک «پدر و شاه نو و خشن تر» می شود و از چاله به چاه می افتد. همانطور که هر پدر جبار نو شروع به فرزندکُشی و دگراندیش کُشی می کند. چه چیزی از اسطوره ی «توتم و تابوی» زیگموند فروید و از برداشت او از این اسطوره ی خودساخته می تواند به ما در درک دور باطلمان در یک جنگ خیر/شری کمک برساند و اینکه چرا هر تحول ما محکوم است سرانجام به دیکتاتوری و یا به سقط جنین نوینی تبدیل بشود. برای درک این موضوع بایستی به طور خلاصه به موضوع نقد روانکاوانه ی «توتم و تابو» از زیگموند فروید مراجعه بکنیم.

داریوش برادری، روانشناس/ روان درمانگر

«توتم و تابوی» فروید بسان زیرمتن محوری شکست انقلاب بهمن و دور باطل معاصرش!

در اثر «توتم و تابو» زیگموند فروید ازین حرکت می کند که جوامع ابتدایی انسانی و انسان اولیه به حالت گله وار و در یک دسته و گله ی اغازین زندگی می کردند. در این دسته ی اغازین در واقع یک «پدر اولیه و صاحب قدرت مطلق» بود که زمام امور خانواده ی اولیه را به عهده داشت و او در واقع زنان دسته یا مادگان گله ی انسانی را در اختیار داشت. او صاحب اولین حرمسرا بود. این پدر نیرومند و قهار نمی گذاشت که فرزندانش به زنان و خواهرانشان دست بیابند. روزی این پسران یا برادران در حسرت قدرت و کامجویی با زنان و خواهران پدر خویش را می کشند، گوشت او را می خورند تا جای او را بگیرند و مثل او بشوند. اینگونه اولین «قتل پدر» رخ می دهد.به نظر فروید دلیل این عمل کانیبالیستی یا این آدم‌خواری این بود که پسران اعتقاد داشتند با خوردن قربانی، نیرو و قدرت وی را تصاحب خواهند کرد ( این تصور اقوام اولیه ایی بود که با خوردن گوشت دشمنان خویش می خواستند به قدرت او دست بیابند). پس از مدتی، آنها از عمل خویش پشیمان شده و جهت کفارهٔ عمل خویش، دو ممنوعیت را ابداع کردند: یکی این که نمادی به صورت یک نوع حیوان را به جای پدر گذاشتند؛ این نماد، توتم است. برادران، خوردن حیوان توتمی را حرام اعلام کردند، و دیگر این که ازدواج درون گروهی را حرام کردند (تابو) و با تحریم زنان یا خواهران آزاد شده، از ثمرات پیروزی‌شان چشم‌پوشی کردند.

بدینطریق از منظر زیگموند فروید شروع بلوغ بشری با قبول خطا و گناه خویش در پی حذف پدر و دست یابی به مادر، و از طرف دیگر با قبول قانون منع زنای با محارم شروع می شود. در تحول فردی ما این بلوغ روانی و ساختاری را در حالت «گذار مثبت ادیپی» می بینیم که پسر و دختر با قبول ناممکنی دست یابی به مادر یا پدر بر میل «قتل پدر» چیره می شوند، نگاهشان به سمت بیرون از خانواده سوق داده می شود و در درونشان با همسویی درونی با یک خصلتی از پدر یا مادر خویش به هویت اولیه فردی و به تفاوت جنسی و جنسیتی خویش به عنوان دختر و پسر دست می یابند. همانطور که اقوام بشری با قبول «کفاره ی گناه خویش» و عبور از «میل قتل پدر» و از میل بدست اوردن حرمسرای نوین، هرچه بیشتر به جامعه ی اولیه ی بشری و با دادوستد بشری بر اساس قانون عدم زنای با محارم رشد می کنند. در واقع از منظر روانکاوی «میل قتل و امحای پدر» و میل دست یابی به مادر و بهشت گمشده، همیشه یکی از شوقهای محوری و اساسی بشری و حیات بشری، چه به شکل فردی یا جمعی، می ماند اما در مسیر بلوغ و عبور از مرحله ی ادیپ هرچه بیشتر فردیت انسانی با قبول قانون عدم زنای با محارم و با قبول مرز و تمنای خویش و دیگری شکل می گیرد. زیرا تمنا و قانون دو روی یک سکه اند. لکان این تئوری مهم فرویدی را از جهاتی به زیر سوال می برد اما همزمان به اهمیت توجه به اسطوره ی «توتم و تابو» یا به اهمیت گره ی ادیپ به شکلی نو و قویتر اشاره می کند. اکنون نزد او ادمی با امحای پدر یا با نفی قانون نمی خواهد به مادر گمشده دست بیابد، بلکه می خواهد به تمتع یا کامجویی وصال و وحدت وجود با «دینگ یا با چیز گمشده، با محبوب گمشده» دست بیابد و به حقیقت مطلق یا به ایده ال مطلق دست بیابد. اما شروع بلوغ فردی و جمعی این است که ادمی یا قوم بشری قبول بکند که «بهشت از دست رفته» هیچگاه باز نمی یابد و همیشه جای خالی «حقیقت نهایی یا رهبر نهایی و واقعیت نهایی» وجود دارد تا بتوان مرتب تحولات و تاویلهای نو افرید و چه به عنوان فرد یا جامعه پیشرفت کرد و به ازادیهای نو در چهارچوب قانونهای نو دست یافت. یا بی دلیل نیست که تحول مدرن و دموکراسی مدرن با قبول این «ناممکنی حقیقت تام و واقعیت کامل» بوجود می اید تا از یکسو حقیقت سنتی به «یقین علمی» تبدیل بشود و از طرف دیگر جای دیکتاتوری قرون وسطی ایی را اکنون دموکراسی مدرن بگیرد که «صندلی رهبریش همیشه جایش بخشا خالی است» و فقط می توان هر چهارسالی یکبار از طریق انتخابات به آن دست یافت و به همراهش به سان دولت و پارلمان حاکم مسئولیت و مرز دولتی و حکومتی خویش را داشت. یا خویش را تحت نگاه عمومی و منتقدان دید تا چالش و نقد متقابل باعث پس زدن انسدادها بشود و راه برای تحولات بهتر باز بشود. با انکه طبیعتا جهان و سیستم مدرن نیز دارای ضعفها و کمبودهای ساختاری خویش است و بایستی مرتب نقد بشود تا جهان و حیات انسانی بشری بهتر با معضلاتش برخورد بکند و از خطاهای جمعی اش بهتر بگذرد. زیرا اصولا هیچ تحولی کامل نیست تا بتواند مرتب تحولات نو و بهتری صورت بگیرد و همزمان همیشه این خطر بازگشت به میل جستجوی قدرت مطلق و زبانی عشق/نفرتی یا سیاه/سفیدی و نفی رنگارنگی به اشکال نو وجود دارد. ازینرو بلوغ فردی و جمعی به معنای «تمنامندی هشیارانه» است و در معنای روانکاوانه «دور باطل پدرکُشی و فرزندکُشی» دو روی یک سکه و محکوم به تکرار یکدیگر در یک جنگ ادیپالی و نارسیسیک و خشن هستند.

اما انچه داستان توتم و تابوی زیگموند فروید در مورد کشورهایی مثل ما و در مورد سرنوشت انقلابات ما و علل شکستش می تواند برملا بکند، همان ساختار محوری و روانی اصلی در درون این روابط سیاسی و اجتماعی است. اینکه در این جوامع نیمه مدرن یا سنتی در واقع تبدیل میل قتل پدر به «توتم و تابو» و به قبول قانون و مرز خویش و دیگری بخوبی صورت نمی گیرد بلکه یک تحول منفی رخ می دهد. بدینوسیله که فرزندان مرتب میل پدرکُشی دارند و می خواهند به قدرت مطلق او به شکلی نو دست بیابند و بناچار دور باطل ادامه می یابد و حکومت قانون درونی و تحول مدرن و ساختاری در بیرون خوب رخ نمی دهد. یا در این جامعه انگاه حالت «ناموسی» به حالت خشن و هولناکی رخ می دهد که در آن مرز و حقوق دیگری و بویژه حقوق زنان نفی و سرکوب می شود و قتل ناموسی براحتی رخ می دهد. در حینی که قاتلان ناموسی به خودشان اجازه می دهند زنان فراوانی چون پدر جبارشان داشته باشند. در واقع در چنین جامعه ایی مثل جامعه ی ما بخاطر «بخاطر تحول ادیپی منفی» قبول قانون و عدم زنای با محارم به شکل درست خوب رشد نمی کند و ازینرو فرهنگ ناموسی بشخصه مالامال از افکار و امیال شهوت خواهانه و چندهمسری است و همزمان بشدت از رشد فردیت و استقلال زنان و دیگران هراس دارد. یا ما همیشه شاهد دور باطل «پدرکُشی یا فرزندکُشی» هستیم که در واقع تکرار یکدیگرند و هر دو در پی نفی قانون و در پی قتل پدر و برای تولید قدرت مطلق و حرمسرای خویشند و بناچار جز دیکتاتوری و زبان و فرهنگ و ذایقه ی سیاه/سفیدی و دور باطل آن چیزی تولید نمی کنند. زیرا حاضر نمی شوند بهای بلوغ را بپردازند که همان قبول قانون یا «نام پدر» در معنای روانکاوانه است. یا در معنای مدرن به معنای قبول قانون مدرن و دموکراسی و آزادی مدرن است. اینکه بپدیرند وقتی در پی پدرکُشی و قتل دیکتاتور باشند، بناچار در پی آن هستند که روزی خودشان دیکتاتوری نو و صاحب حرمسراهای نو بشوند. در حالیکه بقول ژیژک هر «تحول اجتماعی و سیاسی وقتی می تواند رادیکال بشود که با سنت پدرکُشی بشکند و از آن عبور بکند.» یعنی حاضر به قبول خطای پدرکُشی و روی دیگرش فرزندکُشی یا دگرکُشی باشد. وگرنه محکوم به تکرار باطل رابطه ی ظالم/مظلومی و یا محکوم به دور باطل «بوف کور هدایت» است و اینکه مرتب فرزندان و پدران به یکدیگر تبدیل بشوند.

موضوع نقد ذیل این است که اولا انقلاب بهمن ما در ساختار محوریش چیزی جز میل «قتل پدر و شاه» و برای دستیابی به قدرت مطلق او در خدمت یک بهشت گمشده ی نو چون بازگشت به خویشتن مذهبی نبود و خطای اکثر تاریخ نویسان این است که خیال می کنند «انقلاب بهمن دزدیده شد.». اما «توتم و تابوی» ایرانی به شکل منفی رخ می دهد، یعنی نمی تواند به خطای پدرکُشی خویش و به خطای میل دستیابی به قدرت مطلق و حرمسرای دروغین پی ببرد، به حکومت قانون و به قبول «کمبود و تمنای خویش و دیگری» بخوبی تن بدهد و بناچار هنوز گرفتار زبان و فضایی سیاه/سفیدی و پارانوییک است و چه دیکتاتور و چه قهرمان مخالف او در نهایت خویش را فرای قانون و صاحب همه چیز یا نماینده ی اصلی حقیقت حساب می کند. موضوع یا گزاره ی دوم و محوری این نقد ساختاری و روانکاوانه این است که تحت تاثیر ساختار ادیپالی و نارسیسیک یا سیاه/سفیدی فرهنگ و زبان و سیاست ایرانی اصولا «انقلاب ایران راهی جز آن نمی توانست برود که رفت». همانطور که شکست همه ی تحولات چهل و اندی ساله ی اخیر اجتناب ناپذیر بوده است، و با وجود تحولات جزیی یا ریشه ایی که در جامعه و زبان و اندیشه ی ایرانی رخ داده است. در نهایت به بهای این همه تلفات انچه بدست امده است، اندک بوده است و حکایت ما هنوز حکایت «سیب سرخ و ادم چلاق» است. زیرا حاضر به رویارویی با معضل مشترک دیکتاتور و اپوزیسیون و مردمش نیستیم و اینکه چرا در نهایت همه می خواهند سر یکدیگر را ببرند و یکدیگر و این فضای ناموسی/تمامیت خواه را بناچار بازتولید می کنند.

انقلاب بهمن و تحولش به یک دیکتاتوری مذهبی سیر منطقی و اجتناب ناپذیر فضای انقلابی و میل پدرکُشی در قبل از انقلاب و چه در نزد نیروهای مذهبی یا چپ ایرانی بود. همانطور که در این چهل و اندی سال اخیر هیچ تحول مدرن سیاسی قادر نبوده است به این انسداد و سلطان منشی مذهبی پایان بدهد، چون همه ی انها با وجود تفاوتهای نظریشان در ساختار اصلی و محوریشان دقیقا تکرار همین زبان و فرهنگ سیاه/سفیدی و بدنبال «پدرکُشی» و یافتن بهشت گمشده ی دروغین بوده و هستند. ازینرو این یک تحول منطقی و اجتناب ناپذیر بود که مثلا سازمان مجاهدین و رهبرش چون رجوی دقیقا همین راه تبدیل شدن به «پدر اولیه» و تولید حرمسرایی نو برای پدر جبار را پیش رفتند و هرچه بیشتر خشن و میلیتاریستی شدند. یا شما همین تحول اجتناب ناپذیر و هیستریک را در تمامی سلبریتی های معاصر چون مسیح علی نژاد و غیره می بینید که حال می خواهند همه چیز را به اسم خویش قبضه بکنند و هر روز بیشتر طرفدار خشونت و فشار به مردمشان می شوند. یا از همین حالا قوم گرایان افراطی در فکر انتقام از قوم فارس و ایران مشترک هستند. به جای اینکه یکایک انها با «قبول کمبود و تمنای خویش» و با عبور از «میل پدرکُشی» هرچه بیشتر از این فضای دیکتاتورمنش و ادیپالی عبور بکنند و تن به سیاست و اندیشه و روابط مدرنی بدهند که فضای محوریش همیشه یک «جای خالی» است تا مرتب تاویلهای نو و نیروهای نو یا دموکراسی و وحدت در کثرت بهتری بوجود بیاید، بشرطی که چه فرد و چه جامعه حاضر به قبول خطا و گناه فردی و جمعی خویش باشد و بجای کین توزی و میل قتل یکدیگر وارد گفتگو و چالش مدرن و مدنی با یکدیگر و بسان جامعه ی مدنی و دولت بشود. تا اینگونه هم دیکتاتور را وادار به عقب نشینی بکند و هم فضای هیستریک و سیاه/سفیدی را بشکند و به جای ان فضای رنگارنگ و شاد. و رند را در خیابان و در سیاست و در رسانه ها حاکم بسازد تا همه چیز جاری بشود و رنسانس نو رخ بدهد.

گُزاره ی اول: چرا «شعار مرگ بر شاه» و شکل جدیدش شعار «مرگ بر جمهوری اسلامی» در نهایت محکوم به تکرار «توتم و تابو» به شکل دور باطلی منفی و نابالغانه بوده و هست.»

اهمیت دیکتاتور برای جوامعی چون ما یا در کل جوامع شرقی در این است که به قول «ژیژک» «تنها کسی» یا تنها اقلیتی است که مردم می پندارند او در حال «حال کردن و لذت بردن از زندگی، در حال تمتع یا ژوئیسانس مطلق» است.دیکتاتور بنابراین تبلور و«فرافکنی فانتزی جمعی» بدنبال « کامجویی بی مرز و فراقانونی یا تمتع محض» است. دیکتاتور برای امت و مردم تحت ستم، آن « فرد نابکار و پدرسوخته ای» است که قادر است دست به کاری بزند که همه می طلبند اما فقط او «انجام می دهد و حال می کند». بنابراین در فحش دادن به دیکتاتور، یا با جوک گفتن درباره ی این دیکتاتورها، ملاحسنی یا احمدی نژادها، جدا از خشم و طنز منطقی، برای مثال همانقدر حسادت و شیفتگی نهفته است که خشم و میل گرفتن جای او و یکبار مثل او کیف کردن و به آرزوی خویش رسیدن. ازینرو می بینیم که وقتی آزادیخواهان لیبیایی قذافی را می کشند، از طرف دیگر خواهان تصویب چهارهمسری می شوند تا یکبار هم شده مثل قذافی و «پدر اولیه» لذت و تمتع ببرند.

دیکتاتور یا سیستم تمامیت خواه در واقع همان «پدر اولیه فرویدی» در «توتم و تابو» است که گویی «همه ی زنان و همه ی خوشیها» را دارد و فرزندانش میل «قتل او» و جایگزینی او را دارند. موضوع بنابراین در معنای فرویدی این است که آیا مثل «اسطوره ی توتم و تابوی او» سرانجام فرزندان پس از قتل پدر و چشیدن لذت پی می برند که این «تمتع و کامجویی بی مرز ناممکن است و پدر نیز چنین تمتعی را نچشیده است» و بنابراین به «تابو و قانون» و قبول کمبود تن می دهند، یا آنکه اسیر میل «جایگزینی پدر» و اسیر میل دستیابی به «تمتع و خوشی بی مرز و فرا قانونی» باقی می مانند. یا در معنای لکانی و دقیق تر، فرد و امت پی می برد که در ساختار رابطه اش با دیگری، با دیکتاتور، در حال «فرافکنی تمتع خویش» است و دیگری یا دیکتاتور نیز مطلق نیست و صاحب «تمتع محض، قدرت محض یا ژوئیسانس» نیست که همیشه رو به سوی رانش مرگ دارد. ازینرو فرد و جامعه هر چه بیشتر به «قانون» تن می دهد، به کمبود خویش و دیگری تن می دهد و بنابراین می بیند که چگونه خویش و دیگری و شرایط جامعه اش را تغییر دهد، چگونه با تغییر جای خویش در رابطه و ساختار «جامعه ی مدنی/دولت»، دیگری و دیکتاتور را مجبور به تغییر بکند. تغییر «ساختار سیاسی، حقوقی، فرهنگی و بینافردی یا فردی» را بوجود آورد. زیرا همه ی این ساختارها دارای کمبود و نیازمند تحول مداومند و هر دوطرف جریان نیازمند و دارای تمنا یا دلهره و ترس هستند.

بنابراین با داشتن چنین منظره ای نیز می توان از خویش سوال کرد که آیا وقتی یک جامعه یکبار این تجربه «پدرکُشی» را در انقلاب بهمن پنجاه و هفت انجام داده است و پی برده است که «تمتع محض ممکن نیست» و با اینحال بیش از چهل و اندی سال به تکرار این سیستم و قبول دیکتاتور و یا تمامیت خواهانی تن می دهد که گویی «فراقانونند و صاحب قدرت محض و کامجویی محض» هستند، آیا اینجا نباید نه تنها به خواست دیکتاتور بلکه به خواست و تمنای واقعی خویش و مردمش شک بکند؟ آیا نباید اینجا رابطه ی «آقا و بنده ی هگلی» به شکل سنتی و منفی را دید و انگاه که بنده ی وسواسی/هیستریک از یکسو به ارباب خشم می ورزد و از طرف دیگر به او حسادت می کند و می خواهد جای او را بگیرد، بی انکه معضل این رابطه ی گرفتار دور باطل را ببیند.یا نباید بار دیگر سوال کرد که آیا علت اصلی تداوم دیکتاتوری واقعا خشونت حکومت است و یا گرفتاری مردم و اپوزیسیون در این رابطه ی خدا/بنده
ی هیستریک و وسواسی است؟ اینکه مردم و مخالفان به این خدایان نابکار که صاحب ابژه گمشده ی آنها و محبوب آنها هستند، خشم و حسادت می ورزند و هر کدام می خواهند ارباب و امام و خدایی نو بشوند. ازینرو تو یا شمای نوعی نمی توانی از دیکتاتورت دل بکنی که هم تبلور آن چیزی است که می طلبی و نمی توانی بدست آوری و همزمان روزی چندبار می توانی به او فحش و لعنت بفرستی برای اینکه نمی گذارد «تو هم تمتع محض ببری و به خوشی محض» دست بیابی، به حرمسرای بزرگ زنانه یا مردانه و کیف نهایی دست بیابی و همسُفره ی اربابان بشوی. میدانم که این سوال خطرناکی است، اما باید با آن روبرو بشویم.

یا این سوال خطرناک را از این جنبه مطرح کنیم که اگر لحظات بیداری ما و حالات بیداری ما در واقع روی دیگر «خواب و خوابهای» ماست، همانطور که روانکاوی می گوید، آیا بنابراین بیداری ما و گرفتاری ما در این وضعیت بیانگر «خوابهای ما و رویاهای عمیق ما بدنبال بهشت گمشده و خدا بودن» نیست؟ آیا حالت وسواسی ما چیزی جز حالت ناخ جویدن انسانی در بیداری است که در «خوابش مرتب میل قتل دیگری یا پدر را دارد و میل گرفتن جای او را دارد». ازینرو در حالت بیداری با احتیاط و با ترس راه می رود تا رازش برملا نشود. همانطور که کل حالت بیدار و روزمره ی جامعه ی بسته ی ما و فضای تنگ و لباسهای سیاه و غیره نشان می دهد که این جامعه در «خواب رویای چه می بیند و چرا خوابهایش بشدت شهوانی و حرمسرایی و خشن یا سادومازوخیستی است»، مثل دیوارهای خیابانها و یا پاساژهایش و فضای حاکم بر نگاهها. و به اینخاطر در روز خوب خویش را می پوشاند و از دیگری و بویژه از زن می خواهد خوب خویش را بپوشاند تا رازش و خواب و رویایش، اشتیاق عمیق درونیش برملا نشود. در این معناست و فقط در این معناست که بایستی به ژیژک حق داد که می گوید: «بیدار بودن ترسو بودن است». زیرا تمامی تفکر خیر/شر ایرانی، افراط/تفریط ایرانی در واقع ناشی از این است که انسان ایرانی و فرهنگ ایرانی درونا باور دارد که نمی تواند از پس تمناهایش بر آید و سرور آنها باشدو آنها را بدست آورد. می داند که یا اسیر وسوسه هایش می شود یا اسیر اخلاقش. این تفکر خیر/شری تفکر یک انسان خواجه نیست بلکه تفکر انسان و فرهنگی است که می داند «خیلی می طلبد» و از این طلبیدن و بهایش هراس دارد. پس بیداریش حصاری بدور این «اشتیاقات و تمتعات بی مرز اوست».پس تفکر و جهانی را برای خویش می آفریند که بیداری اخلاقی و معنویش به دور این «خواب و وسوسه ی شهوانی» و هراس از آن است و جلوگیری از تحقق کامل آن. اما به همین دلیل این اخلاق بشدت مطلق گرا و شهوانی یا تمامیت خواه است. زیرا اصلش همان پدر حرمسرایی و وسوسه ی یگانگی با دیگری است، وسوسه ی خدا بودن و فرای هر قانون بودن و لذت بردن از زندگی و در بهشتی با حوریان فراوان بودن که مرتب پس از هر همخوابگی باکره می شوند. ازینرو او به دیکتاتوری احتیاج دارد که لااقل می داند یا می پندارد که او تنها کسی است که می تواند لذت و کیف محض ببرد و بخشی دیگر از این اشتیاق را به بهشتش انتقال می دهد و به عنوان پاداش این جهان اخلاقی و ترسویانه. همانطور که به این دیکتاتور و پدر از یک سو پنهانی عشق می ورزد و از سوی دیگر از او متنفر است و خودش را بهتر از او می داند و جای او را حق خودش می داند و همزمان از این اشتیاق و خشم پدر و دیکتاتور هراس دارد، از دیکتاتور نابکار و لعنتی هراس دارد که خواب و رویای ما را زندگی می کند و به این خاطر به او محتاجیم.

ازینرو ما در حین بررسی معمای انقلاب بهمن نباید فراموش بکنیم که میان انقلاب بهمن پنجاه و هفت و کودتای بیست و هشت مرداد بیست و پنج سال فاصله برای تمعق و یادگیری جامعه و روشنفکرانش است. این چنین نبود که در انقلاب بهمن توده های نادان و رهبران سنتی و بیسواد حضور داشته باشند. قبل از او بیست و پنج سال تلاش و حرکت در مسیرهای مختلف صورت گرفته است. از یکسو جبهه ی ملی با بازرگان و بقیه، از طرف دیگر روحانیون و مذهبیها از خمینی تا شریعتی و بقیه. از طرف دیگر حزب توده و رهبرانش که بیست و پنج سال در شوروی مرتب در حال نوشتن و اماده کردن خویش برای چنین روزهایی بودند، یا از طرف دیگر مجاهدین و فداییان خلق. یا در سطح روشنفکری و هنری تحولات مهم رخ داده است که یک نمونه ی مهمش همان «شبهای گوته» بود. اما موضوع دقیقا همین است که از سالهای پنجاه یک گردش به سمت مذهبی شدن، ریش بلند کردن، انقلابی شدن شدید، غرب ستیز شدن و بازگشت به خویشتن در حال رخ دادن است که حکایت از بحران هویتی بزرگ می کند. در چنین شرایطی است که نظرات معضل دار کسانی چون «غرب ستیزی» جلال ال احمد و فردید و «بازگشت به خویشتن» علی شریعتی رشد می کرد و توده ها آنها را با علاقه و بدون درک درستش قورت می دادند، ولی انتقادات قوی و مدرن روشنفکران مدرن ما و کسانی چون داریوش آشوری به این گفتمان کین جویانه «غرب ستیزی» و غیره راهی در نگاه جمعی و در اندیشه ی جمعی و یکایک ما باز نمی کرد. در واقع مدرنیزاسیون از بالا و با حکومت دیکتاتوری شاه چون با رشد دیالوگ و هویت مدرن فردی و جمعی همراه نبود، شکافی عظیم و بحرانی همه جانبه در سطح جامعه و در درون افراد و اقشارش ایجاد می کند. حالت جامعه مثل حالت جامعه ایی با وضع نسبتا مالی خوب بود که اما همه چیزش شکننده و مایل به فرار به سوی هویتی از آن خود و بدنبال بهشت و خودی گمشده است تا دوباره احساس غرور و وحدانیت بکند. بهرام بیضایی در فیلم «غریبه و مه» این رشد منفی را خوب نشان می دهد و سپس در فیلم/ تئاتر «مرگ یزدگرد» هرچه بیشتر آن را آشکار می سازد و اینکه چرا حال عادلان سیاه پوش به احتمال زیاد بدتر از آن سفیدپوشان می شوند. یا ابراهیم گلستان در فیلم های «خشت و اینه و گنج دره ی جنی» بخوبی این شکنندگی و بحران همه جانبه را نشان می دهد. جشنهای دوهزارو پانصد ساله و تک حزبی کردن کشور توسط شاه تلاشی خطا برای پوشاندن این بحران عمیق روانی فردی و جمعی بود. ازینرو با اینکه نمی توان گفت که این انقلاب از اول اسلامی بوده است، که نبوده است و گرایشات مختلف در آن حضور داشته است، اما می توان دید که چرا بیست و پنج سال جستجوی درونی و از طرف دیگر تحت تاثیر روند جهانی و انقلابی در نهایت بخاطر این دیسکورس و فرهنگ و زبان «سیاه/سفیدی و قهرمانی/ناموسی» به سمت تفکر سیاه/سفیدی و به دنبال شعار «مرگ بر شاه» می رود و آنگاه آقای خمینی می تواند با آن زبان ساده و محکم و خشن هرچه بیشتر حاکمیت اصلی جنبش را بدست بگیرد و کار بجایی برسد که بعد از انقلاب در اولین رفراندومی که فقط یک امکان انتخاب داشت: جمهوری اسلامی بعلی یا نه، حال نودوهشت درصد به او رای بدهند. اینکه ملت بخواهد بگوید کارمان را کردیم و حسابش را رسیدیم و حال می خواهیم خودمان باشیم. با آنکه باز هم هیچکس نمی دانست که این خود بودن چیست. نمی شود که بدانیم. چون خود ساختنی است و نه پیداکردنی. چون ملت مفهومی مدرن و روبجلو بر اساس پیوندهای مشترک تاریخی/جغرافیایی و فرهنگی است و همیشه به حالت «وحدت در کثرتی اولیه» به حالت شهروندی یا قومی است و نه یک چیز گمشده و مادر گمشده ایی که دوباره باید پیدایش کرد. اینکه این معما را باید ساختاری دید و فهمید که چرا بیست و پنج سال جستجو و تلاش قبل از انقلاب بهمن آخر به آنجا و اینجا کشیده شد و چرا بعدش باید دوباره تا به حال چهل و اندی سال باز جستجو و تلاش می کردیم تا سرانجام قادر به فهم «معضلات اصلی و ساختاری» خویش بشویم.

یعنی برای درک و لمس عمیق «شکست اجتناب ناپذیر ما» در انقلاب بهمن لازم است موضوع را سه ضلعی یا سه وجهی ببینیم، تا معضل عمیق و ساختاری را فهمید که هنوز هم مشکل ما پس از چهل سال است:

اینکه انقلاب بهمن محکوم به شکست بود، زیرا از یکسو مدرنیزاسیون همراه با دیکتاتوری و محکوم به شکست شاه هرچه بیشتر جامعه را بسوی جستجوی یک پدر قوی و هویت شکوهمند خودی و نیمه مدرن سوق داده بود و بدبینی و هراس جامعه به و از ساختارهای مدرن چون لیبرالیسم و آزادیهای جنسی را بیشتر کرده بود. اینکه از طرف دیگر «اپوزیسیون مخالف شاه» در عین مبارزه با دیکتاتوری شاه بخش اعظمشان یا همه ی آنها مخالف «دموکراسی غربی یا بورژوایی» و ساختار مدرن بودند. اینکه نظرات مخالف غرب و دموکراسی مدرن در نظرات همه گروه‌های سیاسی و با درجات مختلف از دموکراسی ستیزی تا غرب ستیزی حضور داشت. از نگاه و رساله ی ولایت فقیه خمینی گرفته، تا تلاش چپها برای تحول سوسیالیستی و دور زدن دموکراسی و غرب بورژوایی، تا حتی لیبرالیسم مخدوش بازرگان و جبهه ملی که آنها هم خوب به درک دموکراسی مدرن و اجزایش و ضرورت دفاع از آنها پی نبرده بودند. ضلع سوم این «شکست اجتناب ناپذیر» بحران هویتی و مدرن جامعه و فرد ایرانی و جستجوی اصل وآرامش در مذهب و گذشته ی خویش بود. گرهگاه این شکست و بحران سه وجهی همان دیسکورس «میل قتل پدر و دستیابی به قدرت مطلق و اصل ناب» و حضور یک زبان و ذایقه ی سیاه/سفیدی و خیر/شری است. این گرهگاه مشترک و این حالت سه بخشی باعث شد که در نهایت تحول انقلابی بهمن به «پدرکُشی»، شاه کُشی و تولید سلطانی بهتر یا بدتر منتهی بشود. اینکه مبارزه با ساختار دیکتاتورمنش به مبارزه با دیکتاتور منتهی بشود و خمینی بتواند با اسم دال محوری و قاطعش یعنی با شعار « این شاه باید برود»هرچه بیشتر رهبری جنبش و انقلاب را به دست خویش و طرفدارانش بگیرد. همانطور که چه شاه وچه اپوزیسیون و چه توده ها به مُشکل و «بیماری ساختاری مشابهی» گرفتار بودند. اینکه همه گرفتار ساختار و نگرش سیاه/سفیدی و نارسیستی و مرید/مرادی یا قهرمانی بودند و به این خاطر در لحظات تاریخی سرنوشت ساز ناتوان از حرکت مدرن و گشایش افرین به شکل مدنی بودند. بخاطر این «بیماری ساختاری و خودشیفتگانه یا سیاه/سفیدی جمعی»، یا مثل شاه و دربارش ناتوان از تحولات به موقع و باز کردن به موقع جامعه و چندحزبی شدن بودند. یا مثل اپوزیسیون «انقلابی راست و چپ» عمدتا به حالت هیستریک و بشکل قیام بردگان و شاه کُشی عمل می کردند و تا ضعف و اعتراف شاه را دیدند، دیگر حاضر به هیچگونه چالش مدرنی با او و یا با نخست وزیری چون بختیار و یا غیره نبودند. همانطور که بختیار هم دقیق نمی دانست چگونه بر این معضل و بحران چیره بشود و با گفتن «من مرغ طوفانم» پایان حرکت سیاسی خویش را اعلام کرد و به جوک عمومی تبدیل شد. یا چون حس و ساختار مدرن در آنها و سازمانهایش و در ذایقه ی یکایک ما خوب جا نیفتاده است، مرتب فرصت‌های خوب را از دست می دادند و یا فلج و آچمز می شدیم . ساختار قهرمانانه و الگوهای رفتاری محوری مرید/مرادی و سیاه/سفیدی که بعد از انقلاب و بویژه در سالهای اول ادامه یافت و درگیری حکومت با اقوام کرد یا با مجاهدین و غیره را بدنبال داشت و گام بگام سلطان جدید قویتر شد و شعارشان مبارزه بر علیه بدحجابی و تهاجم فرهنگی گردید و نشان داد که معضل اصلی کجاست. زیرا میان دموکراسی و لیبرالیسم حقوقی و دموکراسی و لیبرالیسم جنسی و جنسیتی پیوند تنگاتنگ است و جامعه و فرهنگ در بحران مدرنیت ما از هر دو هنوز بشدت وحشت داشت. آزادی معنوی می خواست اما بشرطی که ازادی مشخص و مدرن چون آزادی زنان و آزادی نظرها و تن ها هرچه بیشتر سرکوب بشود و همه زیر چادر و کنترل جنسی و جنسیتی بروند. این مشکلات تا حال و پس از چهل سال هنوز ادامه دارد و نشان می دهند که مشکل چیست و چرا ما باید کار مشترک را به پایان برسانیم. اینکه بایستی بپذیریم که مفاهیم مدرن چون دموکراسی، سکولاریسم و حکومت قانون و ازادی مدنی و فردیت مدرن با هم پیوند تنگاتنگ دارند و نمی توانی یکی را بخواهی ، اما دیگری را نقض بکنی. نمی توانی مثل بازرگان سخن از لیبرالیسم بکنی و همزمان بخواهی با علم ترمودینامیک وجود خدا را ثابت بکنی. یا بخواهی مثل «علی شریعتی» فیگوری مدرن از فاطمه و زن مذهبی و غیر مصرفی بیافرینی و نبینی که شرط مدرن شدن این است که اول بپذیری هیچ الگوی اصلی و اولیه از فاطمه نیست. اینکه «فاطمه فاطمه نیست» تا زن واقعی مذهبی بتواند بنا به شرایط زندگیش الگوهای دنیوی از زن مذهبی و قابل تحول بیافریند. اینکه مدرنیت را نه می شود مثل شاه تقلید و بناچار مسخ و دیکتاتورمنشانه کرد و نه می توان او را بومی و اسلامی کرد. بلکه فقط می توان با قبول مبانی و ساختارهای همپیوند مدرن چون دموکراسی و سکولاریسم و فردیت حال دست به یک نوزایی و رنسانس زد. مدرنیت متفاوت خویش را بوجود اورد. یعنی وقتی وارد این ماتریکسها و ساختارها بشویم و پیوندشان را حس بکنیم، انموقع جامع تر و به شکل کارکردی می توانیم نگاهی چندوجهی و از مناظر مختلف نظرات یکایک ما به آن ایجاد بکنیم و همزمان وحدت در کثرتی مدرن بوجود بیاوریم. زیرا حال ما ساختارها را می بینیم و اینکه چگونه به کمک هم این ساختارها را تغییر بدهیم و دموکراسی و رنسانس ایرانی را بوجود بیاوریم.

این فرهنگ و ذایقه ی سیاه/سفیدی و نارسیسیک مشکل ساختاری و مشترک ما هست. یا این هراسهای عمیق زبان و فرهنگ ناموسی/قهرمانه و مذهبی ما از دموکراسی سیاسی و لیبرالیسم جنسی و جنسیتی، از دیالوگ و اغواگری زمینی و تنانه بوده و هست، یا این گرفتاری جمعی در الگوهای رفتاری محوری سیاه/سفیدی، عشق/نفرتی، مرید/مرادی و یا ضد دموکراسی بوده و هست که تا حال و پس از چهل و اندی سال هنوز هم بنوعی ادامه دارد و نشان می دهند که مشکل چیست و کجاست. اینکه هنوز هم و حتی در میان اپوزیسیون خارج از کشور و در عرصه ی اندیشه نیز «جابجایی نسلها» و دیالوگ قوی و پایان یابی حکومت مراجع تقلید و خنده دار فکری رخ نداده است و حداکثر سلبریتی هایی هیستریک و افراطی مرتب جای یکدیگر را می گیرند که هر کدامشان به فکر لحاف ملانصرالدین خویش است. به این خاطر با این همه امکانات در خارج از کشور نتوانسته اند به یک شکل اولیه و غیرسازمانی «وحدت در کثرت مدرن» حول «دموکراسی و سکولاریسم دست بیابند تا ملت اسیر داخل کشور حس بکنند که لااقل امیدی و نیرویی هست اگر یکدفعه همه چیز فرو بریزد تا این کشور تبدیل به افغانستان و عراق و سوریه نشود. یا با انکه همه ی این مرشدها و مراجع تقلید داخلی و خارجی بشدت پیر و فکنی و خنزرپنزری شده اند اما باز هم حاکم هستند. مضحک و خنده دار شده اند اما کنار نرفته اند. ملت به آنها می خندد و درباره شان جوک می گوید و همزمان به آنها مالیات و سواری می دهد. بایستی این تناقضات رفتاری و ساختارش را فهمید تا تحول نهایی و مشترک ممکن بشود. اینکه بایستی بپذیریم که مفاهیم مدرن چون دموکراسی، سکولاریسم و حکومت قانون و ازادی مدنی و فردیت مدرن با هم پیوند تنگاتنگ دارند و نمی توانی یکی را بخواهی، اما دیگری را نقض بکنی. اینکه مدرنیت را نه می شود مثل شاه تقلید و بناچار مسخ و دیکتاتورمنشانه یا ایرانی کرد و نه می توان او را بومی و اسلامی ساخت. بلکه فقط می توان با قبول مبانی و ساختارهای همپیوند مدرن چون دموکراسی و سکولاریسم و فردیت حال دست به یک نوزایی و رنسانس زد. مدرنیت متفاوت خویش را بوجود اورد. یعنی وقتی وارد این ماتریکسها و ساختارها بشویم و پیوندشان را حس بکنیم، آنموقع جامع تر و به شکل کارکردی می توانیم نگاهی چندوجهی و از مناظر مختلف نظرات یکایک ما به آن ایجاد بکنیم و همزمان وحدت در کثرتی مدرن بوجود بیاوریم. زیرا حال ما ساختارها را می بینیم و اینکه چگونه به کمک هم این ساختارها را تغییر بدهیم و دموکراسی و رنسانس ایرانی را بوجود بیاوریم.

ازینرو اکنون یکایک ما بایستی این «حقایق ساختاری» را بپذیریم که ضرورتش بر تن و جان و روح یکایک ما و تاریخ معاصر ما، بر قبرهای پنهان خاوران و بر ستمهای فراوان به زنان و دگراندیشان و اقوام و اقلیتهای جنسی و غیره حک و مُهر شده است. ما بایستی به این «حقایق و ضرورتهای ساختاری» در جهان و نگاه فردی یا جمعی مان جایش را بدهیم، تا سرانجام از حالت گُرگرفتگی جمعی تحت « کلام واحدی» و روی دیگرش یعنی یخ زدگی دوران شکست و تکه تکه شدن گروهی یا ضد هم بودن کنونی عبور بکنیم. یا از حالت مستاصل و نوستالژیک کنونی هرچه بیشتر به نسل و فرد مدرن و برگزیده ایی تبدیل بشویم که سرانجام کاری و ضرورت مدرنی را به پایان می رساند که با انقلاب مشروطه آغاز شده است. اینکه بداند که چرا او اینجاست، اینکه ضرورت و تاریخ و سرنوشتش را بسان نسل رنسانس و نسل برگزیده بفهمد و بپذیرد، و اینکه چرا باید در وحدت در کثرت با دیگران این دمکراسی ساختاری و حقوق شهروندی و دیالوگ و نقد متقابل مدرن را، یا بقول مهرداد درویش پور این «همگرایی رقابتی» میان نیروهای مدرن ایرانی را بوجود بیاورد. اینکه موضوع اکتوئل و اساسی، قبول ضرورت لحظه و سرنوشت یکایک ما نسل رنسانس است و ما یا سرانجام این کار را انجام می دهیم و پوست اندازی نهایی گفتمان مدرن ایران با سه ضلعش «دولت مدرن و دموکراسی پارلمانی و سکولاریسم/ ملت مدرن و رنگارنگ/ فرد مدرن» و بسان وحدت در کثرتی مدرن و با هویتی باز را تحقق می بخشیم. حکومت ازادی مدرن و در چهارچوب قانون مدنی و شهورندی را تحقق می بخشیم. رنسانس و نوزایی ایران و تولید صحنه و دیسکورسی مدرن را تحقق می بخشیم و هر کدام منظری یا امکانی از او می شویم، یا باز توزرد از آب در میاییم و محکوم به دور باطلی نو می شویم. ازین منطق و قانون تحول فرار ممکن نیست. یا نمی توان مثل داستان خال کوبی پهلوان روایت مولوی بخواهی که از او شیری بی یال و دم بیافرینی. چون به بهای سرکوب یا کوچک کردن حقیقت ساختاری مجبوری نگاه و قدرتت را کوچک و ضعیفت بکنی. زیرا حقیقت ساختاری ضرورت ماست و نمی توان از آن در رفت. همانطور که فقط می توانی تاویلی قویتر یا ضعیفتر از او بیافرینی، ولی نمی توانی معنای نهایی او باشی. زیرا به این منظر و صحنه ی مدرن و نو فقط نگاه تاویلهای مدرن و متفاوت ممکن است که همزمان به یکدیگر و برای تولید نگاهی چندمنظری محتاجند. اینکه وقتی به این صحنه و جهان زمینی و نمادین و چندنحوی هرچه بیشتر وارد بشویم و بسان وحدت در کثرتی مدرن وارد بشویم، آنگاه می بینیم که با آنکه هر پدیده یا رخداد تاریخی همیشه بخشا معماوار می ماند و می تواند مرتب تاویلهای نوینی بیافریند. اما همزمان راحت می توان دید که مثلا چرا تاویل نوستالژیک ضعیف و یا خودفریبی است، یا چرا هر تاویل جدید جنگ طلبانه و سیاه/سفیدی تکرار خطای فاجعه بار و ساختاری است و باید با چالش و نقد مدرن به حاشیه زده بشود و حقیقت و خطرش برملا بشود. اینکه ضرورت و ساختار متن و حتی یک «متن باز» بقول « امبرتو اکو » به ما سریع نشان می دهد که چه تاویلی خطاست. اما نمی تواند نشان بدهد که کدام تاویل بهترین تاویل است. زیرا همیشه امکان تاویلهای نو و بهتر است.

گُزاره ی دوم: چرا «انقلاب بهمن و شکستش» یک «ضرورت اجتناب ناپذیر بود»! یا چرا معمای واقعی دوران ما چیز دیگری است!

مشکل بنیادین انسان نوستالژیک یا فرهنگ نوستالژیک این است که به بهای گرفتاری دروغین در حسرت یک «چیز یا عزیز از دست رفته» نمی تواند تبدیل به فرد و نسل «نخستزاد و برگزیده ایی» بشود که حال می توانند یک بحران و گذار را به پایان برسانند و دیسکورسی نو از عشق یا رنسانسی نو بیافرینند. اینکه او چون نمی خواهد با این «حقیقت مهم» روبرو بشود که اگر آن عشق یا اگر آن آرمان یا شاه واقعا توانایی زندگی و جلورفتن داشت، که خوب از بین نمی رفت یا برمی گشت، به بهایش نیز گرفتار قبری می شود که در آن مُرده ایی نیست و کم کم از بین می رود. زیرا ناتوان از به پایان بردن سوگواری نمادین و بلندشدن و جستجوی عشق و وصالی نو با کمک تجربه ی شکست قبلی است. اینکه نمی خواهند از دست رفتگی نهایی او را بپذیرند. زیرا اگر بخواهد حتی شاهی دوباره بیاید، باید شاهی نو باشد که دروغ و حماقت «سلطان بودن و خدا/شاه بودن» را دیده و چشیده باشد. اینکه این انسانهای نوستالژیک به «حقیقت ساختاری و دیدن کمبود معشوق و عشق از دست رفته تن نمی دهند». به چیزی تن نمی دهند که تنها او می تواند سوگواریشان را به پایان برساند و آنها را به عشق و سرزمین جدیدی برساند. حقیقتی رهایی بخش که از مسیر دیدار با «امر هولناک و لمس اجتناب ناپذیر بودن آن شکست» ناشی می شود و با قبول آن فرد نوستالژیک یا جامعه ی نوستالژیک هرچه بیشتر به فردیت و بلوغ فردی یا ملی خویش دست می یابد. اینکه حال آنها با «به پایان بردن سوگواری نمادین» از انسان در حسرت و افسرده یا نوستالژیک به فرد « برگزیده و نسل برگزیده ایی » تبدیل می شود که می تواند این دور باطل را بشکند و پوست اندازی نهایی یا رنسانس نوین را ممکن بسازد و یا می تواند دیسکورسی نو از عشق خندان و رند بیافریند. می تواند کاری را بپایان می رساند که به بهایش آن از دست رفتن و این دوران کویر و گذار چهل ساله ضروری بوده است. زیرا در این دوران گذار از کویر بقول نیچه تمامی «گذشته و حال و اینده» در یکایک ما در جنگ بوده است و بی دلیل نیست که بارها چون کوزه شکستیم و هنوز هم این خطر وجود دارد. اینکه باور کسانی چون آقای محمدرضا نیکفر و بقیه نیروهای مدرنی با گذشته ی چپ و انقلابی به «دزدیده شدن انقلاب» و اینکه گویا انقلاب «دوبنی» بوده است و یک رگه ی مذهبی سنتی داشته است و در کنارش رگه ی چپ مدرن و در آخر مذهبی سنتی بازی را برده است، در واقع چیزی جز دروغی برای خودفریبی و برای از یاد بردن مسئولیت یکایک ما نیروهای چپ در تولید و شکست انقلاب بیش نیست. نمادی از عدم جسارت مدرن در دیدار با این حقیقت بنیادین است که نیروی چپ آنزمان اصولا طرفدار دموکراسی پارلمانی یا دموکراسی بورژوایی نبود و می خواست حساب امپریالیسم جهانی را به تبعیت آن دوران انقلابی برسد. یعنی ما بایستی با خودمان صادق باشیم و به خودمان و دیگران دروغ نگوییم. اینکه صادقانه بیان بکنیم که این چپ انقلابی و ضد امپریالیستی از همان «زبان و لحن سیاه/سفیدی» استفاده می کرد که جناح مذهبی استفاده می کرد. اینکه نگاهش قهرمانانه و ضد جسم و شادی و فردیت بود. فقط یاد لباسهای چریکی و گل و گشادی بیافتید که آنموقع زییایی شناسی مدرن ما را نشان می داد. ( یا برای یک سند هنری و تاریخی آن به فیلم مستند و قوی بنام «قضیه شکل اول یا شکل دوم» از عباس کیارستمی جوان مراجعه بکنید.)

مطمئنا یکایک ما نیروها چپ آرزوهای مدرن چون نفی دیکتاتوری و تحقق ازادی داشتیم. همانطور که در بخش «آرزوهای اگاه و مانیفست مان» اصلا نمی خواستیم که چنین فاجعه ایی بوجود بیاید و باورمان نمی شد که اینطور بشود. اینکه ما ارزوهای مدرن چون آرزوی آزادی و عدالت اجتماعی داشتیم. اما نمی دیدیم که در ساختار اصلی و نااگاهمان، در نوع رابطه مان با هستی و با دیگری و غیر و با رقیب دقیقا دچار همان جهان و دیسکورس و زبان قهرمان/ضد قهرمان و سیاه/سفیدی هستیم که آخر کار را به کشتار دگراندیشان و مبارزه با بدحجابی کشاند. اینکه میان نفرت چپ به امپریالیسم جهانی و نفرت خمینی و مذهبیون به شیطان بزرگ یک «همپیوندی دیسکورسیو و زبانی» وجود داشت. اینکه ما نیز برای اعدامهای انقلابی هورا می کشیدیم و خطرشان را نمی دیدیم، یا خطر حجاب اجباری را متوجه نشدیم. چه برسد که حزب توده این حجاب را نوعی مبارزه ضد امپریالیستی خطاب می کرد و می خواست با حکومت اسلامی یک «راه رشد غیر سرمایه داری» راه بیاندازد و مرتب از لنین سیتاد می اورد که « در برابر لیبرالیسم بورژوایی ما بایستی از سوسیال دموکراسی خرده بورژوایی» حمایت بکنیم و به این دلیل حمایت از به زیر چادر بردن خرده بورژوایی می کرد. زیرا این عدالت خرده بورژوایی بود. اینکه حال همه را مستضعف و چادری بکنیم و در طی این مسیر خودمان سرمایه داران نو بشویم. اینکه ما متوجه نبودیم که وقتی اعدام انقلابی کسانی چون هویدا یا دیگران را قبول می کردیم، آنگاه فردا نوبت خود ما و یا بقیه دگراندیشها می شود. اینکه بقول لنینی که انموقع زبانزد یکایک ما بود« راه جهنم با حسن نیت مفروش است.» و ما راهی جهنمی رفتیم چون کور و ناتوان از دیدن این ساختارهای اساسی و مشترک و سیاه/سفیدی سیاسی وفرهنگی بودیم. بدبختانه جدال جهانی میان امریکا و شوروی و رشد نظرات انقلابی و جهان سومی به رشد این حالت کمک می کرد.

یا حتی نظریه ی مراد فرهادپور و دیدن انقلاب ایران بر اساس یک «رخداد» از جنس الن بدیو، دچار یک خطای بزرگ است. زیرا اگر او بدرستی می گوید که انقلاب ایران واکنشی پرفورماتیو و سیاسی برای اجرای سیاست در کشوری بود که از کودتای بیست وهشت مرداد تا تک حزبی شدن حکومت شاه در واقع اجازه ی بیان نظر و خواستهایشان را به مردم و احزابشان نداده بود. اینکه مردم با انقلاب می خواستند حرفشان را بزنند و پیاده بکنند، چون اجازه ی ابراز نظر نداشتند، با آنکه نکته ایی درست برای درک شورش عمومی را بیان می کند، اما نمی تواند توضیح بدهد که چرا حال بایستی این کنش پرفورماتیو به حالت خشن و سیاه/سفیدی رخ بدهد. او از یکسو متوجه ی «زخم نارسیستی و دل چرکینی» عمیقی نیست که میان ملت و شاه یا پدرشان رخ داده است و اینکه و مهمتر این دل چرکینی و دل ازردگی نارسیستی و نفی شاه و غرب و میل بازگشت به خویشتن دچار یک «ساختار نارسیستی و سیاه/سفیدی» و تکرار سنت و معضل اصلی است. اینکه این دل چرکینی نارسیستی نمی خواهد بهای کستراسیون نمادین را بپردازد و قبول بکند که چه شاه و چه او یا چه نمایندگان جدیدش همه دارای «کمبودها و فقدانهای» خویش هستند و بنابراین نمی تواند شاه و. پدری بد را با شاه و پدری نو و خوب تعویض بکند و یا به خویش بازگردد. اینکه این همان وهم و حسرت و حرمان ساحت نارسیستی و محکوم به شکست است. ( در این باب به نمودار سه ابژه ی نمادین/خیالی/رئال نزد لکان مراجعه بکنید).

باری چه انسان نوستالژیک در جستجوی شاه و پدری نو و چه کسانی که به دروغ دزدیده شدن انقلاب باور دارند، نمی خواهند با «حقیقت اصلی و رهایی بخش روبرو بشوند». نمی خواهند با چهره و مسئولیت یکایک ما در تولید این وضعیت از حکومت تا مردم و بنا به میزان قدرت شان روبرو بشوند. اینکه به ازای یک کامجویی و لذت درداور و خراباتی ناتوان از آن می شوند که هم «منطق و خرد بزرگ نهفته در زندگی و جسم» را بفهمند و درک بکنند و اینکه چرا تا تن به تحولی ساختاری و عبور از خطا و کامجویی دروغین و خودشیفتگانه و خشن ندهند، تا آنرمان محکوم به تکرار هستند. اینکه بخاطر عدم شهامت در دیدار با حقایق ساختاریشان نمی توانند بناچار منطق درداور و همزمان رهایی بخش نهفته در دردهای خویش و این دوران گذار را بفهمند . به این خاطر در واقع خودشان و این دوران را احمق حس می کنند. در حالیکه همین دردهای فردی و جمعی و این گذار طولانی بایستی به ما یاد داده باشد که «تحول زمان منطقی خویش» را داردو تا بهایش را نپردازی، محکوم به تکرار سیزیف وار مثل این چهل سال هستی و هستیم. همانطور که این جماعت نوستالژیک یا انقلابی و کین جو متاسفانه نمی توانند با قبول درد و راه و گذار فردی و جمعی خویش حال پا به عرصه ی نسل برگزیده و نخستزاد بودن چون ما نسل رنسانس بگذارند. اینکه با استفاده از تجربه ی شکست و قبول «از دست دادن هر عشق مطلق یا حقیقت مطلق و واقعیت مطلق»، حال بتوانند عشقها و تاویلها و یا ساختارهایی نو بیافریند که همیشه ضعف و کمبود یا از دست رفتن خویش را نیز بخشا در بر دارند و به این خاطر قدرتمند و خندان و رند و ساختارشکن هستند. اینکه «ایکاروسی» نو و رند و نظرباز بشوند و حال به هزار گونه پرواز بکنند و از خدایان بگذرند. ایکاروسی که شکست خویش را فهمیده است، وقتی می خواست تا نزد خدایان پرواز بکند، خدا شود و به بهایش سقوط کرد. اینکه حال می داند تنها با فانی شدن خویش و تاویلها و ساختارهایش می تواند حال به هزارگونه در عمل و در متن و در فانتزی پرواز بکند و یا وسایل پرواز بیافریند. کاری که هیچ خدایی نمی تواند بکند. زیرا او کامل است و نمی تواند تحول بیابد. لااقل خدای انسانهای سنتی یا نویروتیک و خودشیفته اینگونه است. مگر اینکه بلوغ یافته باشد و به همراهش نیز دیگری و خدایش رقصان شده باشند.

در واقع تنها وقتی می توان به انقلاب بهمن نگاهی عمیق و ساختاری و چندفاکتوری یا چندمنظری داشت که اول قبول بکنیم «این انقلاب و شکستش اجتناب ناپذیر بود» و هست. اینکه همه ی تلاشهای تابه کنون نیز در نهایت محکوم به شکست بوده و هست. نه برای اینکه حریف خیلی قوی و خشن بوده است بلکه برای اینکه نیروهای مدرن قادر به سیاست و نگاه مدرنی بر صحنه حاکم نبودند و زبان و فرهنگ سیاه/سفیدی توسط یک زبان و فرهنگ تمنامند و چندنحوی یا رنگارنگ و رند جایگزین نشده است و جایگزینی نسلها یا تغییر دیسکورسها و ذایقه ها خوب رخ نداده است. پس چه عجب که امروز سیاستمداران ما را نیروهای هیستریک و انحصارطلبی چون مسیح علی نژاد، فرشگردیها و نیروهای خشن قومی یا ناسیونالیست های افراطی ایرانی تشکیل می دهند و قدرت مدرن نیروهای اندکی در صحنه دارد و انها نیز عمدتا فرقه به فرقه هستند. یا از یکسو هر اعتراض مدنی از طرف حکومت و پدر خشن بشدت سرکوب می شود و از طرف دیگر میل انفجار جمعی و میل انتقام رشد می کند. چون دور باطل ادامه می یابد و زبان و فرهنگ همان ذات سیاه/سفیدی خویش را در هر دو طرف به اشکال و شدتهای مختلف بازتولید می کند و با انکه مقصر اصلی این وضعیت حکومت و دیکتاتور است. چون قدرت اصلی در دست او هست. اما تن دادن نیروهای مدرن و اعتراضات مدنی به این بازی خطرناک همان جایی است که زنگ خطر باید بصدا در بیاید و تعهد مدرن و تمنامندی هشیارانه ی مدرن بایستی نمایان بشود، ولی نمایان نمی شود یا کمرنگ است.

نه برای اینکه بگوییم انقلا بهمن اصلش اسلامی بود که نبود، یا به این خاطر که از ما او را دزیدند که ندزدیدند، بلکه به این خاطر که همه ی گرایشات مختلف و ازادی خواه شرکت کننده ی در انقلاب، یکایک ما از چپ تا راست و مذهبی، در واقع بدرجات مختلف دچار یک ساختار هیستریک و انقلابی و سیاه/سفیدی بودند، دچار میل پدرکٌشی بودند و بناچار مجبور بودند پدری بدتر و جبارتر بیافرینند. همانطور که چه مدرانیزاسیون دیکتاتورمنشانه ی شاه و چه بازگشت به خویشتن از نوع اسلامی تلاشهایی محکوم به شکست برای تحولی مدرن و بدون پرداختن بهای آن بوده و هستند و به این خاطر دست به پسرکُشی و دگراندیش کُشی زدند و می زنند و محکوم به سقوط هستند. اینکه این دیر و زود دارد، اما سوخت و سوز ندارد. اینکه حتی خود مذهبی ها و یا خود خمینی که رساله ی ولایت فقیه را نوشته بود، فکر نمی کرد که به اینجا کشیده بشود، چه برسد به نیروهای آزادیخواه یا چپ. زیرا هیچکدام متوجه ی این موضوع نبودند که همه در یک موضوع مشترکند و این موضوع ساختار محوری سیاه/سفیدی و خیر/شری، قهرمانانه/ضدقهرمانانه کل ساختارهای سیاسی و فرهنگی و فردی ما بود که حاصلش آن شد که در نهایت آن کسی پیروز شد که بیش از همه این نگاه سیاه/سفیدی و خودشیفتگانه را با یک بافت و زبان مذهبی بیان می کرد و بهتر می توانست نقش یک پدر نو و قوی و شکوهمند را بازی بکند تا مردم عکسش را به ماه ببرند، وقتی که همزمان مجسمه های شاه را پایین می اورند. تا مردم و جامعه ی دچار بحران هویت و مالامال از ترس از شکست سنتها و عاداتش حال بتوانند بگویند که شاه مُرد، زنده باد شاه جدید. یا به این خاطر حتی ایت الله طالقانی کنار زده شد و خمینی هرچه بیشتر امام شد. چیزی که شاید او خیالش را داشت اما باورش نمی شد که چنین بشود. زیرا هیچکس نتیجه ی یک بازی جمعی را نمی تواند کنترل بکند. زیرا در بازی جمعی در نهایت این ساختارها و دیسکورسهای بنیادین و عمدتا «ناآگاه» و نوع نگاه و نوع زبان است که تعیین می کند با رخدادها چگونه برخورد کرد و چه راهی را رفت و یا چه کسی را به عنوان رهبر انتخاب کرد. ازینرو کسی مثل طالقانی نمی توانست انتخاب بشود،. با انکه او نیز می امد، یا اگر ما چپها می امدیم تغییری بنیادین نمی کرد. بازهم یک دیکتاتوری بوجود می امد. شاید صدماتش کمتر می بود و دوره ی گذار کوتاهتر می شد. اما ما باز هم دقیقا در همین موقعیت اکنون قرار می گرفتیم که یا بایستی بپذیریم که این «تکرار به خطای سیاه/سفید و کشتار دیگری و غیر»، این گرفتاری در دور باطل «پدرکُشی و پسرکُشی» فقط به کمک یک تحول ساختاری و دموکراتیک عوض می شود، یا اینکه دوباره گرفتار دور جدیدی از این دور باطل بشویم. اینکه ما بایستی در این « اجبار به تکرار» جامعه ی ما به دور باطل و خطاهای مشابهی، آن حقایق ساختاری را ببینیم که نفی و حذف شده اند و پس زده شده اند. اینکه ابتدا با پذیرش آنها و نهادینه کردنش در ساختاری سیاسی و اجتماعی و فردی خویش می توانیم سرانجام این دور باطل را بشکنیم و نوزایی نهایی را ممکن بسازیم.

اینکه تنها راه ممکن برای شکاندن دور باطل فردی و جمعی قبول این «حقیقت ساختاری» است که از یک سو ما همگی بگوییم که « ساختار دموکراسی پارلمانی با جدایی دین از دولت و بر اساس حقوق برابر شهروندی» می خواهیم و از طرف دیگر به « وحدت در کثرت ساختاری و درونی و برونی به عنوان یک ملت واحد و رنگارنگ» دست بیابیم. اینکه بپذیریم که هیچکدام صاحب حقیقت نهایی نیستیم و احتیاج به چالش و گفتگوی مدرن با یکدیگر داریم، تا مرتب بهترین راه حلها را برای تحول و حل مشکلات از طریق اجماع جمعی و از مسیر قانونی بیابیم. اینکه کسی که راه مدرن و دموکراسی را انتخاب می کند، دیگر با زبان و کلام سیاه/سفیدی و خشن یا براندازنه سخن نمی گوید. چون هدف درست ابزار متناسب و درست می خواهد. اینکه نمی توانی به مقابله با دیکتاتور بروی و باز با همان زبان و گفتار خشن و برای اوردن شاهی دیگر سعی در کنار زدنش بکنی. چون مجبوری به شکل بدتری بازتولیدش بکنی. چون مجبوری آنگاه دست به تکرار دور باطل بزنی. چون آنگاه در حال تکرار «توتم و تابو» به شکلی گرفتار و ادیپالی هستی. زیرا فرزندان می خواهد جای پدر اولیه را بگیرند و مثل او صاحب قدرت بی مرز و صاحب زنان و خواهرانشان بشوند و فراقانونی باشند، صاحب هاله ی نو باشند. زیرا موضوع تحول سیاسی ساختاری موضوع عوض کردن دیکتاتور با مرگ بر دیکتاتور گفتن نیستُ، بلکه موضوع و راهش ناممکن کردن ساختاری حضور و تولید دیکتاتوری و ساختارهای تمامیت خواه است. موضوع اساسی یک تحول همپیوند ساختارهای سیاسی/حقوقی/فرهنگی و فردی توسط تولید ساختار دموکراسی و سکولاریسم و از طریق دیگر به کمک چالش مدرن و وحدت در کثرت مدرن بسان ملتی واحد و رنگارنگ است. ازینرو بقول نیچه تغییر قوی همیشه با «بعله به چیزی شروع می کند که می خواهد و انگاه به چیزی نه می گوید که نمی خواهد». اما قیام بردگان و مستضعفان چون کینه توز است اول با «نه گفتن به پدر و دیکتاتور و دیگری شروع می شود» و بناچار دیکتاتوری بدتر بوجود می اورد. ازینرو نیز «کمپین نه به جمهوری اسلامی» یک حماقت نوین است. زیرا یک کمپین دمکراتیک و ساختارشکن بایستی با «بعله گفتن به دموکراسی و سکولاریسم شروع بشود»، وحدت در کثرتی بدور این شعار و تمنای مشترک ایجاد بکند و در کنارش به انسداد و دیکتاتوری نه بگوید. زیرا انکه با «نه گفتن» شروع می کند، چیزی جز فرزندان در حسرت و خشن «پدر اولیه ی فرویدی» بیش نیستند و با قتل پدر زمینه ساز قتل یکدیگر و قتل تحول می شوند. زیرا تحول قوی به معنای تولید قانون مدنی نو و از سوی دیگر ازادی و مرز مدرن نوین است. زیرا قانون و تمنا دو روی یک سکه اند. همانطور که قانون مدرن و ازادی مدرن محتاج یکدیگرند. تا بدینگونه و از چندمسیر «زیر ساختار اصلی و گرهگاه و معضل اصلی» همه ساختارهای سیاسی و فرهنگی و فردی، یعنی ساختار «سیاه/سفیدی و عشق/نفرتی» و نارسیستی را کنار بزنیم و جایش را به ساختارهای نمادین و تثلیثی و همراه با احترام و نقد رندانه و دیالوگ خندان بدهند. زیرا بقول رولاند بارت «تو نمی توانی گُرگی را بکُشی و همزمان در گلوگاهش جا خوش بکنی» و با زبان و ساختار او سخن بگویی. زیرا مرز زبان تو مرز جهان توست. این سخن رولاند بارت در ابتدای کتاب « در قلمرو نشانه» را بایستی یکایک ما آویزه ی گوشمان بکنیم.

یا حضور و تدوام این زبان و ذایقه ی سیاه/سفیدی باعث شده و می شود که حتی «جنبشهای خودجوش اصیل و مدنی» چون حرکت خودجوش «ویدا موحدی» و زنان جوان خیابان انقلاب، هم توسط حکومت هراسان از رشد ازادی و برابری جنسی و جنسیتی و هراسان از حضور زن و خواست ازادی پوشش سرکوب بشود و هم این حرکت مدرن و مهم توسط حرکات هیستریک در اپوزیسیون و در جنبش فمینینیستی چون «کمپین ازادی یواشکی» از مسیح علی نژاد زیر ضربه قرار بگیرد و خار چشم انها باشد. یا حتی از طرف فمینیست های خواهان اصلاحات و حرکت گام به گام و طرفدار کمپین «یک میلیون امضا» چون نظرات «نوشین احمدی خراسانی» زیر ضربه قرار بگیرد و خار چشم آنها بشود (در این باب این موضوع به این استاتوس من مراجعه بکنید). با انکه حرکت خودجوش زنان جوان خیابان انقلاب یک «اسم دال و ساختارشکن» بود. اما دیدیم که به چه راحتی سعی کردند آن را تبدیل به شعار «دختران خیابان انقلاب» بکنند و دوباره همراهش مفاهیم پاکی و بکارت و غیره را وارد کردند و براحتی فردیت جنسی و جنسیتی زنی جوان چون ویدا موحدی را بزیر سوال بردند که حتی فرزندی کوچک داشتند یا در روابط زناشویی و یا با پارتنرهای خویش بودند. یا مثل امثال مسیح علی نژاد خواستند این جنبش را به انحصار خویش در اورند. زیرا از قدرت رادیکال و ساختارشکنش می ترسیدند و می ترسند. همانطور که سالهاست این مراجع تقلید در خارج از کشور یا در داخل کشور و حتی انهایی که به قول خودشان خواهان مدرنیت هستند، از حضور نظرات ما نسل رنسانس می ترسند. با انکه دقیقا امثال من و ما اولین طرحهای ساختاری و مدرن برای تحول همه جانبه را در اثاری چون «سیستمی نو، قدرتی نو برای آفرینش رنسانس ایرانیان» سالها پیش مطرح کردند. اما بایکوت کامل این نظرات در همین رسانه های مهم خارج از کشور هنوز ادامه دارد و هراس از رویارویی و چالش با نظرات مهم و ساختارشکن ما دارند. زیرا می دانند در فضا و زبان متفاوتی می اندیشیم و با انکه ما به همان قدرتهای مدرن اندکشان احترام می گذاریم و سیاه/سفیدی نمی اندیشیم.

زیرا موضوع بنیادین تحول ساختاری به دموکراسی پارلمانی و حقوق شهروندی و جدایی دین از دولت و از طرف دیگر شکاندن «زیرساختار محوری» نارسیستی سیاه/سفیدی در اندیشه و سیاست و فرهنگ و فرد است. تا این را انجام ندهی، مجبوری مرتب از چاه قبلی به چاه بدتر بعدی بیافتی چون حاضر به این نبودی که به «حقیقت سرکوب شده و پس زده شده جایش را در دنیا و جهانت و در تفکرت بدهی» و رشد بکنی. همانطور که اگر این بار باز هم نتوانیم این دموکراسی و جهان مدنی و این وحدت در کثرت مدرن را بوجود بیاوریم، آنگاه مجبوریم دچار تغییرات منفی و افراطی چون افغانستان و عراق بشویم و یا به جنگ برادرکُشی قومی دچار بشویم که شروعش را با حرکات تروریستی و تفکرات افراطی قومی یا ناسیونالیست ایرانی می بینیم. این قدرت نسل رنسانس و دید مدرن و ساختارشکن نوینی است که خودفریبان نوستالژیک و آنهایی که هنوز به دروغ به دادخواهی انقلاب دزدیده شده شان می پردازند، هیچگاه به آن دست پیدا نمی کنند و به این خاطر باز محکوم به شکست هستند. چون سرشان را مثل شترمرغ در شن فرو کرده اند. به جای اینکه با قبول اجتناب ناپذیربودن این شکست، و بفهمند که چرا باوجود آن همه رگه ها و آرزوهای مدرن در حرکات و تلاشهای یکایک ما در انقلاب بهمن و پس از آن و با آنهمه تلاش و تلفات بزرگ فردی و جمعی مجبور بودیم شکست بخوریم و چهل و اندی سال در کویر بسر ببریم و از نو یاد بگیریم و عوض بشویم. اینکه یاد بگیریم نه تنها فکرمان بلکه ذایقه و سلیقه هایمان را مدرن و نو بکنیم. اینکه با قبول این زحمت و درد و هفت خوان فردی و جمعی حال دقیقا بدانی که چه چیز باید ساختاری عوض بشود و راهش چیست. تا بتوانی حال از موقعیتها بهتر استفاده بکنی. زیرا با بدن و تفکری نو همه چیز را می چشی و می سنجی. زیرا حال بشخصه و با کمک دانش و تجربه ی مدرن فردی و جمعی می دانی که چرا بناچار این دوران گذار چهل و اندی ساله بوجود امد و چرا یکایک ما مجبور شدیم از هفت خوان خویش عبور بکنیم و یا با جهان مدرن بشخصه روبرو بشویم و آن را بچشیم، تا بتوانیم از انقلابی و قهرمان سنتی سابق به نسل مدرن فعالان مدنی و اندیشمندان مدرن دگردیسی بیابیم. اینکه این تبعید و مهاجرت چندمیلیونی و دردها و بحرانهایش دارای منطقی بزرگ و عمیق است. تا سرانجام از این مسیر ساختار و نسل رنسانس و مدرن بوجود بیاید. همانطور که ایرانیان در داخل کشور بایستی از مسیر دردناک و جستجوگر خود و با چشیدن شکستهای نو در واقع خطاهای «ساختاری» نگاه اصلاح طلبانه خاتمی و بقیه را ببینند و از این حکومت دلسرد بشوند، یا از به انتظار نشستن برای اینکه روشنفکران دینی چون سروش برایشان کاری بکنند، سرانجام خسته بشوند. اینکه حال مردم داخل و خارج از کشور هرچه بیشتر به طرفداری از تحول ساختاری و دموکراتیک و نفی ولایت فقیه بپردازند. اینکه حتی انها که از بازگشت پسر شاه سابق سخن می گویند، در واقع شاهی مشروطه و دموکرات می خواهند. یا به این دلیل امروزه هرکسی که می خواهد حرفی بزند، اول می اید و می گوید که خواهان دموکراسی است. تحولی که نشان می دهد ضرورت چیست و چرا شرایط تغییر بنیادین کرده است و چرا همزمان باید جلوی مسخ نوین این مفاهیم را گرفت و به انها نشان داد که حال آنها در زمین ما بازی می کنند و وای به حالشان اگر بخواهند به اسم دموکراسی مدرن با دیکتاتوری نو زیرآبی بروند. یا به اسم فددالیسم مدرن در پی تجزیه کشور و دیکتاتوری قومی باشند. زیرا ما فرزندان و حاملان این دیسکورس مدرن و ساختاری هستیم و براحتی این دروغها را می توانیم برملا بسازیم.

جمع بندی یا نکته ی نهایی

از چنین منظر پساساختاری به «معمای انقلاب» ما نیز بایستی گفت که آنچه عامل اصلی معما شدن این انقلاب شده است، نه معمای انقلاب، بلکه هراس جمعی از دیدار با «امر هولناک و با حقیقت ساختاری خویش» بوده و هست. وگرنه ما بایستی در این چهل سال زودتر به این نقطه می رسیدیم که « علل ساختاری شکست ما چه بود» و چرا دموکراسی و سکولاریسم تنها راه نجات جامعه ی ما از این انسداد و بن بست ساختاری در کنار عبور از زبان و نگاه خیر/شری و تک روایتی است. اینکه این معمای انقلاب بهمن یک بخش یک معمای ساختگی و ناشی از نپذیرفتن کوری و کمبودهای جمعی و ساختاری است. وگرنه تولید یک نگاه چندوجهی و ساختاری توسط متخصصان مختلف به پدیده ی انقلاب و آنهم پس از چهل سال نباید کار شاقی باشد. نباید اینقدر هنوز معمابرانگیز باشد. مگر اینکه ملتی و روشنفکرانش نخواهند با خویش و ضعفها و مسئولیتهایشان در برابرابر تاریخ معاصر و حال و اینده روبرو بشوند و به بهایش بناچار باز گرفتار یا دچار کم بینی یا کوری مزمن بشوند.

زیرا جالبی اخلاق یا اتیک زندگی و یا اخلاق ساحت تمنامندی و نمادین دقیقا همین است که در همان لحظه که از حقیقتی در می رویم، در همان لحظه به بهایش قدکوتاهتر یا ضعیف تر در نقد و نگاه و حرکت و یا در رابطه و تمنامندیمان می شویم. شاهد می خواهید: به تاریخ حکومت و اپوزیسیون در این چهل ساله بنگرید. به تجارب مشابه در زندگی فردی خویش نگاه بکنید. به تداوم بحران تا کنون بنگرید و اینکه چرا دردهای فردی و جمعی ما هنوز ترمیم نیافته است. زیرا درد شفانیافتاده و دور باطلش حکایت از حقیقت سرکوب شده و متن حذف شده و پس زده می کند. زیرا زندگی و ساحت نمادین اینقدر تکرار می کند تا سرانجام حقیقت و متن حذف شده پذیرفته بشود و این بار از مسیر تکرار «تفاوت آفرینی رخ بدهد». ازینرو فروید و لکان مرتب تاکید می کنند که «ضمیر نااگاه برمی گردد، بحران و حقیقت نفی شده یا پس زده شده دوباره می گردد. در همان لحظه که منع و پس زده می شود، با لباس و اشاره ایی دیگر بر می گردد». اینکه آن فرد و جامعه ایی که نمی خواهد تمنا یا حقیقتش و یا خشمش را بیان بکند و آن را می خورد یا پس می زند، آنگاه مجبور می شود با تمامی تن و رفتارش این تمنا و حقیقت سرکوب شده را فریاد بزند. با دور باطلش مجبور می شود مرتب به یاد خویش و دیگران بیاندازد که مشکلش چیست و چرا محکوم به زجر ابدی و سیزیف وار است. چون حاضر به قبول کمبود و تمنایش و قادر به تحول و دگردیسی به بدن و پرفورمانسی نو و یا به وحدت در کثرتی درونی و برونی نبوده است.

همانطور که یکایک زخمها و رد زخمهای بر تن و روح ما به درستی شهادت می دهند که چه چیز هنوز نپذیرفته شده است، یا مرتب پس زده شده است. زیرا زندگی و ساحت نمادین بقول لکان « احکام خویش را بر تن و پوست ما و روابط و جهان ما حک می کند» و بدینوسیله که یا قادر به ورود به سرزمین موعودی نو و همراه با سوالات نو می شویم و یا از یک کابوس به کابوس بدتر دچار می شویم. زیرا نخواستیم بهای بلوغ را بپردازیم و با فقدان وکمبودهایمان و با تمناهایمان روبرو بشویم. زیرا می خواستیم زرنگی بکنیم و به بهایش بیشتر کور و زمین گیر شده ایم یا می شویم. جرات نداشتن به دیدار فردی و جمعی با این «کمبودها و معضلات ساختاری»، جرات نکردن به دیدار با امر هولناک و رهایی بخشی، یعنی عدم دیدار قوی با فقدانها و تمناهای خویش و دوران خویش، در واقع «معمای اصلی این انقلاب و این چهل سال اخیر» است.

اینکه چرا این حقایق ساختاری و مدرن هنوز هم آن چنان در یکایک ما و در جامعه ی ما جا نیافتاده اند، تا حال بتوانیم با تلنگری شوخ چشمانه یا با لگدی مدنی و خندان کل این سیستم خنزرپنزری را کنار بزنیم و سیستم نو و مدرن را جایگزینش بکنیم. معمای واقعی حاکمیت این دیسکورس «سیب سرخ و آدم چلاق» است که حکایت دوران معاصر ماست و اینکه ما نمی توانیم در کنار هم و در وحدت در کثرتی مدرن و با چالش مدنی این سیستمی را که دچار هزار انسداد و گسست است، وادار به تحول نهایی و عبور به ساختار دموکراتیک و سکولاریسم بکنیم. با انکه اگر به خویش و به دیگری نگاه بکنیم، می بینیم که یکایک چه قدرتهایی دارند و چگونه هر کدام از هفت خوانی عبور کرده اند ولی باز در چنین لحظاتی فلج و ناتوان از کار اصلی و جمعی یا ساختاری می شوند. این حقیقت دردناک ماست. این معمای واقعی انقلاب و این چهل سال است و انجاست که نشان می دهیم هنوز اسیر شکل منفی داستان «توتم و تابوی» زیگموند فروید و اسیر میل «پدرکُشی و دگرکُشی» برای دست یافتن به قدرت مطلق و بهشتی دروغین هستیم. زیرا در دورانی که در معنای «تئوری دوران انقلاب لنینی» نه حکومت می تواند اصلا مثل سابق حکومت بکند و نه مردم می خواهند که آنها بر او حکومت بکنند، و یا حتی امریکا و خارج هم مخالفش هستند و محاصره ی نظامی یا اقتصادیش کرده اند، اما در نهایت باز چیزی تغییر نمی کند و همه چیز در حالت آچمز یا انسداد و رکود و لنگ در هوایی است. این معمای اصلی است. اینکه در دورانی که دعوای درونی و جدال بر موضوع قدرت و تقسیم قدرت ساختاری به حدی رسیده است که وزیر امور خارجه کشور استعفاا می دهد و بعد هم پس از مخالفت روحانی استعفایش را پس می گیرد، و مردم در کوچه و خیابان به این وضعیت فحش و نفرین می کنند، اما می بینیم که باز هم در نهایت آب از آب در کل تکان نمی خورد و اکثرا مثل جن زده ها بلاتکلیف یا منتظر رسیدن یک ناجی هستند و یا به همدیگر کلک می زنند و به هم و یا به ضعیف تر از خویش خشونت اعمال می کنند. این معمای اصلی و صحنه ی اصلی نمایش است.این معمای اصلی و صحنه ی اصلی و ناآگاه نمایش است که نشان می دهد علت این ناتوانی فرار از «حقایقی ساختارشکن» است. همان حقایقی که اصلا باعث شکست انقلاب بهمن و این تداوم چهل ساله اش شده اند. اینکه این «معمای امروزی یا حقیقت نهفته در این ناتوانی جمعی و حکایت سیب سرخ و آدم چلاق» راز ساختاری و اصلی معمای دیروزی و انقلاب بهمن و تداومش تا به امروز را را برملا می کند و اینکه موضوع از چه قرار بوده و هست. اینکه چه ماتریکس و دیسکورس ضد تحول و سیاه/سفیدی در ساختار فردی و جمعی حاکم بوده و هنوز بخشا هست. همانطور که برای فرار از دیدار با این حقایق خطرناک و ساختارشکن آنگاه برخی یا نگاههای نوستالژیک تولید می کنند، یا می گویند انقلابمان را دزیدند، یا عده ایی در حال تیزکردن دشنه هایشان برای روز انتقام هستند، و در حینی که مرتب همه چیزشان را می دزدند و می فروشند. این «نبودن هیچ چیز بر سر جای خویش» و «این لنگ در هوابودن جمعی» معمای اصلی و محوری است و جایی است که معضل اصلی رو می شود. اینکه تا مدرن نشوی و بهای تحول را نپردازی، نمی دانی که چگونه ساختارها و دیسکورسی را تغییر بدهی، نمی توانی فرصتها را خوب حس و لمس بکنی و یا نمی دانی چگونه از فرصتها استفاده بکنی، یا نمی دانی در لحظه ی اکتوئل چه چیز را واقعا تغییر بدهی و به شعار و اسم دال تغییر تبدیل بکنی و چگونه هژمونی شرایط و دلها و صحنه را در دست بگیری. اینکه چرا بایستی تن به حقایق ساختاری بدهیم تا سرانجام از جماعت و اپوزیسیون عمدتا در انتظار و آچمز یا سراسیمه، یا از جماعت و اپوزیسیون عمدتا دست و پاچلفتی یا کین جو و یا نوستالژیک سرانجام به نسل قدرتمند رنسانس و به قوم برگزیده تبدیل بشویم و کار و سرتوشتمان را تحقق بخشیم. به نسلی که « با قلبی گرم و مغزی سردی» می اندیشد و تمنا می ورزد و می تواند تمنا و آرزویش را متخقق بکند و همیشه بسان وحدت در کثرتی قابل تحول حرکت و عمل می کند، حتی وقتی هرکدامشان به تنهایی کار خویش را می کنند. زیرا می دانند اندیشیدن دیالوگ است و اندیشیدن جمعی است و اینکه ما چیزی را بسان نسل رنسانس می اندیشیم و تاویلها و مناظر مختلف خویش از او را می افرینیم که در واقع بشخصه تمنا و ضرورت دوران است و ما را می اندیشد و به صحنه می آورد. زیرا سوژه یا قدرت نو و ساختارشکن در واقع «تاخوردگی زمانه» ی خویش است و این ضرورت تحول است که او را می افریند و به اندیشیدن وامی دارد. اینکه او نسل و قوم برگزیده است. چون حاضر بوده است به سرنوشت و ضرورتش آری بگوید و آن بشود که هست. تا نسل رنسانس بشود و تحول ساختاری و نهایی را به پایان برساند.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)