روایت محمد زند از راهروی مرگ زندان گوهردشت
شاهد قتل عام ۶۷ از دیدهها و شنیده هایش در راهروی مرگ میگوید (قسمت دوم)
شنبه ۱۵مرداد۶۷ – ساعت ۹ یا ۱۰صبح اسم من را خواندند و بردن توی راهروی مرگ که تعداد زیادی زندانی نشسته بودند. من را تقریبا بعد از یک ساعت بردن داخل. اسم من را داوود لشکری خواند و از راهروی مرگ برد کنار اتاق هیئت مرگ.
بعد از چند دقیقه ناصریان آمد و مرا برد داخل اطاق پیش هیئت. قبل از نشستن روی صندلی که وسط اتاق گذاشته بودند، ناصریان به من گفت برادرت را اعدام کردیم. اگه هر چی هیئت میگوید قبول نکنی خودت را هم اعدام میکنیم. در اتاق هیئت مرگ نیری گفت چشمبندت را بردار!
من روبروی نیری نشسته بودم. در هیئت مرگ سه نفر رو به رو نشسته بودند. نیری را میشناختم. ولی بقیه رو نمیشناختم. مصطفی پورمحمدی را بعدا شناختم. اشراقی را هم آن موقع نمی شناختم. چند نفر هم سمت راست نشسته بودن که نمیشناختم. ناصریان هم پشت صندلی که من نشسته بودم ایستاده بود.
در هیئت مرگ چه گذشت؟
نیری اسم و فامیل و اسم پدرم را پرسید. بعد سئوال کرد چقدر حکم داری؟
گفتم: ابد بود شده ۱۲سال.
گفت میخواهی امام به تو عفو بدهد؟
گفتم: من حکمم تمام می شود و آزاد میشوم.
پرسیدم که چرا برادرم را اعدام کردید؟
نیری گفت این را ببرید بیرون!
و مرا بردن بیرون در راهروی مرگ نشاندند.
انتظار در راهروی مرگ و صفهایی که به سوی اعدام می رفتند
انتظارم در راهروی مرگ تقریبا یکی دو ساعت یا سه ساعت طول کشید و من آنجا بودم. [روزهای قتل عام ۶۷ در زندان مخوف گوهردشت چه گذشت؟]
یکبار داوود لشکری آمد و اسامی چند زندانی را خواند و آنها را به سمت آمفی تئاتر بردند و منتقل کردن به محل اعدام. سپس داود لشکری به همراه حمید عباسی از سمت حسینیه به سمت ما زندانیان که در راهروی مرگ نشسته بودیم آمدند.که من چشمبندم را کمی بالا زدم. دیدم حمید عباسی چند چشمبند دستش بود. من مطمئن بودم که مال آنهایی بوده که اعدام کرده بودند. وقتی به نزدیکی ما رسیدند، داوود لشکری به حمید عباسی گفت من میرم غسل کنم و برگردم.
حمید عباسی هم به سمت هیئت مرگ رفت. بعد از چند دقیقه برگشت. وقتی برگشت یک کاغذ توی دستش بود واسامی زندانیها را خواند. اسم یکی از زندانیها ناصر منصوری بود که با برانکارد آوردند و روبروی ما گذاشتند. [حمید نوری؛ وقاحت یک شکنجهگر آئینهیی در برابر دیکتاتور + ویدئو]
اعدام زندانی قطع نخاع شده!
ناصر منصوری به خاطر اینکه قطع نخاع شده بود روی برانکارد بود و فلج بود. علت فلج شدنش این بود که ناصر چون مسئول بند بود و از همه چیز اطلاع داشت ناصریان و حمید عباسی او را تحت فشار گذاشته بودند که اطلاعات مناسبات داخل بند را لو بدهد .وقتی ناصریان و حمید عباسی فشار روی او را بالا می برند و مورد شکنجه روحی و جسمی قرارش می دهند، ناصر برای حفظ اسرار، خودش را از بالای پنجره طبقه سوم پرت کرده بود پایین و نخاعش قطع شده بود. حمید عباسی علاوه بر اسم ناصر منصوری اسم علی حقوردی را هم خواند. بعد هم چند لیست دیگر را طی همان دو سه ساعت خواند.
یکی از دوستان یعنی محمود زکی که از اطاق هیئت آمده بود روبروی من نشسته بود. از او پرسیدم که چی شد؟ گفت: من گفتم مجاهد خلقم.
محمود زکی روز ۱۲مرداد توی بند چند تا از بچهها از جمله علیحقوردی و مجتبی اخگر و چند نفر دیگر را جمع می کند و می گوید برویم شام بخوریم. او سپس به بقیه می گوید که رژیم دارد به طور گسترده اعدام می کند. و به آنها گفته بود که من از هویتم دفاع خواهم کرد. و خواهم گفت که مجاهد خلقم .
علی حقوردی هم همین را میگوید و بقیه هم میگویند که باید از هویتمان دفاع کنیم و بگویم ما مجاهد خلقیم. اینها را مجتبی اخگر یکی دیگر از شاهدان برایم تعریف کرد.
یکی دو ساعت بعد من را از آنجا به انفرادی بردند و دیگر به پیش بقیه برنگرداندند. آن روز ناصریان به صراحت گفته بود که برادرت را اعدام کردیم.
یکی از زندانیان بعدها برایم تعریف کرد که رضا زند یعنی برادرم و بقیه محکم بر سر موضع مجاهدی خود ایستادند. آنها از موضع مجاهدی خود دفاع کردند. چون می دانستند که موضوع اصلی و جنگ اصلی بر سر همین کلمه مجاهد خلق است…
ادامه دارد…
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.