روزی که ترجمه نکنم، مرده ام – محمد قاضی

عاشق و رند و نظر بازم و می گویم فاش
تا بدانی که به چندین هنر آراسته ام
(حافظ)

رمان ستایش برانگیز آدم ها و خرچنگ ها را تازه به فارسی برگردانده بود که نویسنده ی برزیلی اش دکتر خوزه دو کاسترو برای پیوستن به سمینار جهان سوم در سال دو هزار (۱۳۴۹) به تهران آمد: بهانه ای برای دیدار گرداننده و نیز نویسنده ی رمانی آکنده از رنج های تهی دستان برزیل. او برگردان (ترجمه ی) فارسی و پشت نویسی شده ی کتاب را به دوکاسترو پیش کش می کند و در پاسخ به انگیزه ی برگردان کتاب، درد همانند همه ی فرهنگ سازان ایران را بر زبان می آورد: مادام که ساواک و زندان و رنج و شکنجه در کمین ما است چگونه می توانیم از دردها و نابرابری های مردم خود بگوییم؟ از این رو می نشینیم و آفرینه ها (آثار) نویسندگان مردم انگار جهان را که رنج مشترک همه ی انسان ها را به پرهیب(تصویر) می کشند به فارسی برمی گردانیم که هم ناکامی های مردم خود را برتابیم و هم از پیگرد دستگاه سانسور و پیامدهای جان آشوب آن بگریزیم.
کاسترو می پرسد: شما کتاب هم می نویسید؟
– وقتی می شود از زبان نویسندگانی از گونه ی شما سخن گفت چرا باید خطر کنیم و بنویسیم؟


خوزه که اینک برگردان فارسی آدم ها و خرچنگ ها را وارونه دردست گرفته و مات تیتر کتاب شده می پرسد: آیا این نام فارسی کتاب است؟ خواهش می کنم آن را برایم بخوانید که بدانم فارسی آن چگونه است! و او پاسخ می دهد: آدم ها و خرچنگها. و ناگهان ماتِ تیتر کتاب می شود: ”دیدم آدم ها را جدا نوشته و خرچنگها را سرهم!“ و با شیرین زبانی همیشگی اش به کاسترو می گوید:
خوش نویسی که نام کتاب را طراحی کرده، آدم ها را جدا نوشته و خرچنگها را سرهم: انتقادی نمادین از پراکندگی انسان ها در
برابر همبستگی خرچنگها.
خوزه دو کاسترو از شیرین زبانی گرداننده ی کتابش استاد محمد قاضی روده بر می شود. و برای دقایقی، قاه قاه خنده ی این هردو، در
تالار گردهمایی های موزه ی ایران باستان شلیک می شود.۱
بی حنجره/ صدای خموشت/ رساتر است/ بی پنجره/ فضای زمین/ خوش نماتر است/ فریاد بی صدای تو از هر سدا/ با گوش های بسته ی من آشناتر است/ مکث تو از تمام سِداها سِداتر است/ سنگین نشسته برف/ بربام/ اما درون خانه/ از آسمان و باغ خدا دل گشاتر است/ از خنده ی ستاره و گل، با صفاتر است/ با تارهای صوتی/ بانگ تو، نارسا بود/ اینک صدای تو در باد/ از گیسوان دلبر جانان رهاتر است.(عمران صلاحی)۲
از کودکی تنگ دستانه و یتیمی جان آشوب آن تا استوره ی ترجمه ی ایران شدن، راهی دراز و خاراگین در پیش رو بود که اما رفیق محمد قاضی این همه را با خردی شوخ و شاد و شکیبا کوبید و پیمود و درنوردید. با آنکه از نیمه سال ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۵(سال بازنشستگی) کارمند وزارت دارایی بود و این، راه را بر آفرینندگی های بیشتر او می بست اما تسلیم زمان و زمانه نشد و با نوشتن و گرداندن بیش و کم هفتاد کتاب و ده ها جستار شیوانگارانه (ادبی) نام خود را در کارنامه ی پرکارترین مترجمان و نویسندگان ایران جاودانه کرد. استاد محمد قاضی فرزند میرزا عبدالخالق قاضی(امام جمعه ی مهاباد) و از خاندان قاضی های سربنام کردستان، در ۱۲ مرداد ۱۲۹۲ در مهاباد زاده شد. چهارساله بود که پدرش درگذشت و سپس مادرش آمنه نیز همسر یکی از خان های مهاباد- محمود بیگ کی خسروی – شد و رفت. بدین گونه قاضی چهارساله یک چند در روستاهای سریل آباد و چاغرلوی کردستان زیست و نه ساله که شد به مهاباد بازگشت و قاضی علی، پدر قاضی محمد (رهبر دانشور حزب دمکرات کردستان ایران) سرپرستی اش را به گردن گرفت. در ۱۳۰۷ دبستان را به پایان رساند و برای چندی آموزگار شد. آنگاه (۱۳۰۸) به یاری عموی خود دکتر میرزا جواد قاضی (وکیل دادگستری) به تهران آمد. در ۱۳۱۵ از مدرسه ی دارالفنون دیپلم ادبی گرفت و در ۱۳۱۸ دانش آموخته ی حقوق دانشگاه تهران شد. سپس سربازی خود را با درجه ی ستوان دومی در دادرسی ارتش آغاز کرد و در ۱۳۲۰ به استخدام وزارت دارایی درآمد. قاضی پس از بازنشستگی نیز بیکار ننشست و مترجم کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شد: باخانمان (هکتور مالو)، ماجراجویی جوان (ژاک ژروند)، زوربای یونانی (نیکوس کازانتزاکیس)، پولینا چشم و چراغ کوهپایه (آنا ماریا ماتونه)، داستان کودکی من (چارلز چاپلین) و… برایند این همکاری است. رفیق محمد قاضی تازه دبستان را سپری کرده بود که با گیواز کردان عراق وعبدالرحمن گیل آشنا شد و پیش زمینه های فرانسه را از این دو آموخت. او خود در این باره نوشت که در آن زمان، مردم چنان کهنه پرست بودند که فراگیری زبان های نامسلمانان را بر نمی تافتند و او نیز نمی توانست ماهی پنج تومان دستمزد استادش گیل را بپردازد. سرانجام گویا خواهش های کودکانه ی قاضی دل استاد را نرم کرد و آموزش رایگان او را پذیرفت. شاید هم می ترسید که اگر دانش آموز خردسال خود را واگذارد رفته رفته خود نیز فرانسه را فراموش کند. از این پس اما زبان های فرانسه و انگلیسی را خودانگیزانه آموخت و به جایی رسید که بهترین فرانسه دان دانشگاه بود.
رفیق محمد قاضی از کودکی به جنبش های آزادی خواهانه دل بست و بزرگتر که شد خود را در سنگر رزم مردم یافت. با پیروزی قاضی محمد که از نزدیکان او بود، سر از پا نمی شناخت و با شکست دولت خودگردان و پیشرو کردستان ایران و سهیستن (شهادت) قاضی محمد و یاران او، آکنده از اندوه شد. سپس به راه حزب توده ی ایران، حزب طبقه ی کارگر ایران گام نهاد و تا درگذشتش یک توده ای فداکار و مردمی باقی ماند.
در قلمرو ترجمه
محمد قاضی نخست بار در ۱۳۱۷ داستان کلود ولگرد ویکتورهوگو را به فارسی برگرداند و در سال ۱۳۱۸ پس از ترجمه ی فیلمنامه ی دن کیشوت، سال ها سال از ترجمه دست کشید. بار دیگر(۱۳۲۶ تا ۱۳۲۷) با دن کیشوت سروانتس به قلمرو ترجمه بازگشت واین بار جایزه ی بهترین گردانش سال دانشگاه تهران را بدست آورد. سپس در ۱۳۲۹ جزیره ی پنگوون های آناتول فرانس را به بازار آورد که تا سه سال بعد ناشری برای چاپ آن پیدا نشد. در آن سال ها ترجمه های سخت و دشواریاب برخی از داستان های این نویسنده در انبارهای ناشران خاک می خوردند و خوانندگان نه تنها از این برگردان ها که از نویسنده ی فرانسوی آن ها نیز روی گردان شده بودند. ترجمه ی روان و شیوای قاضی اما آناتول فرانس را از رده ی نویسندگان بی بازار ایران درآورد و او را به جای گاه راستین اش بازآورد. چندان که رفیق مرتضا کیوان او را پادشاه نثر فرانسه می خواند و گردانش کتاب هایش را پیشنهاد می کرد. در همان روزها نجف دریابندری در جستاری ستایش آمیز در روزنامه ی اطلاعات از محمد قاضی همچون ”مترجمی که آناتول فرانس را نجات داد“ یاد کرد.
از ویژگی های گردانش قاضی یکی هم روانی و شیوایی نوشته و نیز امانت داری و کاربست سبکی خورند واکشیا (فضای) هر آفرینه ی داستانی بود. چندان که برگردان او از شازده کوچولوی آنتوان دوسنت اگزوپری در میانه ی سال های ۶۹- ۱۳۳۳ سیزده بار چاپ شد. محمد علی جمال زاده نویسنده ی نام آشنا درباره ی ترجمه ی دن کیشوت او گفته بود که اگر سروانتس فارسی هم می دانست نمی توانست این کتاب را به خوبی قاضی بنویسد. شماری از پرآوازه ترین ترجمه های قاضی چنین اند: زوربای یونانی و آزادی یا مرگ (نیکوس کزانتزاکیس)، در زیر یوغ (ایوان واززوف)، قلعه ی مالویل (روبرل مرل)، کمون پاریس. نان و شراب (اینیاتسیو سیلونه)، آخرین روز یک محکوم (ویکتور هوگو)، ایالات نامتحد (ولادیمیر پوزنر)، بردگان سیاه. تاریخ ارمنستان. تاریخ مردمی آمریکا (هاروی واسرمن)، در نبردی مشکوک (جان اشتین بک)، سرمایه داری وحشیانه در آمریکا۳ (ماریان دو بوزی)، فاجعه ی سرخپوستان آمریکا. کرد و کردستان (واسیلی نیکی تین)، گاندی (رومن رولان)، کلیم سامگین (ماکسیم گورکی)، درباره ی مفهوم انجیل ها (کری ولف)، کورش بزرگ (آلبر شاندوز)، درد ملت (با همکاری احمد قاضی)، برگردان رمان کردی ژانی گل (ابراهیم احمد)، بیست کشور آمریکای لاتین و…
رفیق قاضی همچنین شعر می سرود و داستان و یادمانده می نوشت: خاطرات یک مترجم، سرگذشت ترجمه های من، زارا، عشق چوپان و… بخشی از نوشته های او هستند.
از نگاه دیگران
دکتر شفیعی کدکنی شیوانویس، شاعر و استاد برجسته ی دانشگاه تهران در بزرگداشت محمد قاضی او را ”نویسنده، شاعر، و ادیب بزرگ“ زمانه بر شمرده و با ابراز ”ارادت…به پیشگاه آن استاد“ بزرگوار، شعری پیشکش او کرده بود که می خوانیم:
قاضیا! نادره مردا و بزرگا رادا!/ سال هشتاد و یکم بر تو مبارک بادا!/ شادی مردم ایران چو بود شادی تو/ بو که بینم همه ایام به کامت شادا/ پیر دیری چو تو در دهر نبینم امروز/ از در بلخ گزین تا به در بغدادا/ شمع کردانی و کردان دل ایران شهرند/ ای تو شمع دل ما پَرتوَت افزون بادا/ مایه و دایه پروردن ایران مهین/ بود آیین مهابادی و ملک مادا/ فخر تاریخ و تبار همه ی ماست ز کُرد/ شیخ اشراق و نظامی دو تن از اکرادا/… عمری ای دوست به فرهنگ وطن جان بخشید/ قلمت، صاعقه ی هر بد و هر بیدادا/ همچنین شاد و هشیوار و سخن پیشه بزی/ نیز هشتاد دگر بر سر این هشتادا.۴
عبداله کوثری مترجم توانای ایران نیز می گوید: نخستین کتاب قاضی کلود ولگرد (۱۳۱۷) را در یازده سالگی خواندم و یقین دارم یکی از کارهایی است که مرا به رمان و ادبیات ترجمه تشویق کرد. بسیاری از نویسندگان و مترجمان نسل من نیزهمین خاطره را از قاضی دارند. از مهم ترین کارهای قاضی این بود که چندین نسل را کتاب خوان کرد. او به آسانی حال و هوای متن اصلی کتاب را در می یافت و به فارسی بازمی گرداند. این در حالی بود که در زمان قاضی از نقد ترجمه و شیوه ها و تیوری های ترجمه خبری نبود. او ولی با شمی که داشت به خوبی می توانست زبان ترجمه را پیدا کند. علت جذب خواننده به ترجمه های قاضی، همخوانی زبان او با متن کتاب بود.
جدا از شیوایی و فاخری ترجمه او نه تنها زبان فارسی را خوب می دانست که شم نویسندگی هم داشت. زبان او زبان آفرینش بود، خشک نبود و به آسانی خود را از تاثیر نحو زبان مبداء، رها می کرد و فارسی می شد.
عبدالله کوثری که از هفتاد آفرینه ی قاضی ۴۵ اثر آن را خوانده می افزاید که قاضی آگاهانه و نا آگاهانه بر مترجمان پس از خود تاثیر گذاشت. خوشبختم که بگویم در ۱۶ سالگی ترجمه های خوب را از بد در می یافتم و این به برکت ترجمه های قاضی و به آذین بود. قاضی هرگز به سفارش ناشر کار نمی کرد و خود کتاب ها را بر می گزید.
قاضی دراین باره در خاطرات یک مترجم نوشت: روزنامه ی اطلاعات در اوایل سال ۱۳۴۵ بر آن شد که هر ماه یک کتاب از نویسندگان بزرگ جهان چاپ کند و نخستین کسی که برای این کار بر گزیده شد من بودم. آن ها کتاب مومنه ی دیده رو را برای ترجمه به من دادند. داستانی عاشقانه درباره ی یک راهبه ی زیبا که دو راهب دیر عاشقش می شوند و…من گفتم این به درد فارسی زبانان نمی خورد، من گرم ترجمه ی کتابی بسیار عالی – نان و شراب -ام وآن را تا ماه دیگر به شما می رسانم. آقای صدر حاج سید جوادی مدیر انتشارات اطلاعات پیشنهاد مرا به شرط آن که کتاب مخالف رژیم سلطنتی نباشد پذیرفت. دستگاه سانسور اما مانع چاپ کتاب شده بود که با پادرمیانی سناتور عباس مسعودی و جایگزینی واژه های آس خاج به جای شاه خاج، کتاب چاپ شد. این کتاب بیش از ۱۵ بار باز چاپ شده است.
مترجمی دیگر، مهدی غبرایی نیز به چیرگی قاضی بر زبان فارسی پرداخته و گفته بود که قاضی اگر کاستی ای هم در درک مفهوم زبان خارجی داشت آن را با زبان خود می پوشاند. او بیش تر به سراغ نویسندگانی با سبک روایی – و نه به شیوه ی رمان نو – رفته است. از جمله چیزی از مارگریت دوراس یا آلن رب گریه که در داستان هاشان به پیرنگ اهمیتی نمی دهند و تنها به رنگ آمیزی واژگان می پردازند نرفته است. می خواستم سپید دندان جک لندن را دوباره ترجمه کنم که دیدم قاضی آن را چنان روان و شیوا برگردانده که نیازی به این کار نیست.
این را هم از رضا سید حسینی مترجم پرکارمان بشنویم که گفته بود: برگردان قاضی از شازده کوچولو در اوج امانت داری و مفهوم رسانی، بسیار روان و ساده است. در برخی فرازها چنین می نماید که ”از متن اصلی فرانسه سلیس تر نگاشته شده است.“
از صدای سخن عشق
رفیق محمد قاضی طنزپردازی بود شوخ و شیرین سخن. چندان که اگر توانایی هایش را تنها در قلمرو طنزنویسی به کار می گرفت،از بزرگترین های این گونه ی ادبی می شد. وی در یادمانده هایش به آزمون سال پنجم دبیرستان معرفت می پردازد و با قلمی شیرین و شورآفرین می نویسد که در آزمون هندسه ی رقومی مدرسه او و دوستش گودرزلو هردو ناکام شدند. دبیرستان اما با این پیش شرط آن ها را به کلاس ششم فرستاد که درس هندسه را در سه ماهه آغاز سال بعد پاس کنند. برخی از دانش آموزان اما به آن ها پشت گرمی داده بودند که آزمونی در کار نیست! اما: ”نزدیک به وسط های سال بود که روزی یقه ی من و رفیقم را گرفتند… تا درس تجدیدی… را امتحان بدهیم… ما نمره ی قبولی نیاوردیم. وقتی سه روز بعد من و رفیقم را به کلاس پنجم برگرداندند دیدیم اوضاع شوخی نبوده…من شعری… به صورت مخمس مستزاد خطاب به آقای علی اصغر حکمت وزیر وقت ساختم و در آن… ستم ها و بی انصافی های را که در حق ما کرده بودند… بیان کردم و داد خواستم…:
حضرت حکمت اگر نامه ی من برخوانی/ شرح احوال دو بیچاره ی مضطر خانی/ داستان دو ستم دیده ی ابتر خوانی/ پس از آن، قصه ی جور دو ستمگر خوانی/… اول مهر چو تعطیل به پایان برسید/هر دو بودیم سر درس رقومی تجدید/ لیک از بعد هزاران قسم و وعد و وعید/ التزامی بگرفتند زما با تشدید/ تا برفتیم کلاس ششم سال جدید/شد مقرر که به ماه آذر/ امتحان دگری گیرد سر/ امتحان، آخر دی، از من و او چون کردند/ امتحانی نه به انصاف و به قانون کردند/ دل ما را به یکی نمره ی ”شش“ خون کردند/ نقشه ی آتیه ما همه وارون کردند/ این ستم ها که به ما شد نه به مجنون کردند…“.
سرانجام اما بازرسی آمد و شکوائیه بالا بلند ”ستم دیدگان“ را بی پایه و اساس دانست و رفت. قاضی می افزاید: ”در بازگشت به کلاس پنجم، ما دیگر دو شاگرد جدی و درس خوان نبودیم… به سیم آخر زدیم. دو هوچی شریر شدیم که گروهی از لشوش (لش های) ته کلاس را نیز با خود همراه کردیم و آسایش از معلمان ربودیم… چه بازی ها که در می آوردیم و تازه شرح آن بازی ها را به شعر در می آوردم و در کلاس با صدای بلند می خواندم و همه را غش غش می خنداندم و به خنده می انداختم. فریبرز صدای هدهد درمی آورد! عدالت صدای بزغاله، خسرو کبوتر زیر لباسش قایم می کرد و در سر کلاس می پراند. آن وقت ما بیعاران ته کلاس… یک دفعه از پشت میزها به هوا می جستیم ومی خواستیم حیوان زبان بسته را بگیریم… تنها معلمی که بسیارجدی و موقر و به راستی هم محبوب ومحترم بود و هیچ کس در سر کلاسش شلوغ نمی کرد، شادروان دکتر تقی ارانی معلم فیزیک و مبارز مشهور بود. دکتر ارانی آن قدر فضل و دانش داشت که هم درس هایش قابل استفاده بود و هم صحبت های… شیرین و جذاب از شگفتی های جهان دانش و از اوضاع و احوال اجتماع که بچه ها حاضر بودند ساعت ها بنشینند و گوش بدهند و هیچ دلشان نمی خواست ساعت درس او به آخر برسد…“.
محمد قاضی که پس از انقلاب، شورای نویسندگان و هنرمندان را تنها نمی گذاشت یک بار در پاسخ به پرسشی در باره ی
داستان طنزآمیز کنسرت سه نفره اش با ابراهیم یونسی و به آذین گفت که قرار بوده در این کنسرت به آذین با دست مصنوعی اش
ساز بزند، یونسی با یک پای بریده اش برخسد (برقصد) و من با گلویی که تار- آواهایش را از دست داده آواز بخوانم! (هرهر
خنده!).
قاضی در سال ۱۳۵۴ دچار سرطان حنجره شد و هنگامی برای درمان خود به آلمان رفت که بیماری سرطان تارهای صوتی و نای او را درنوردیده بود. او پس از کارد درمانی (جراحی)، تار- آواهایش را از دست داد و ناگزیر از کاربرد یک دستگاه کوچک آوا رسان شد.
زمانی که رفیق قاضی با پا فشاری مدیر نشر میترا برگردان مادر گورکی را به گردن گرفت (سال ها پیش آن را دوست قاضی – علی اصغر سروش – برگردانده بود) شایعه ای برزبان ها افتاد: ”مادر ماکسیم گورکی از علی اصغر سروش طلاق گرفته و زن محمد قاضی شده…!“۵ در همین حال قاضی با اشاره به ترجمه ی دیگرش از مادر پرل اس باک (نویسنده ی آمریکایی) می نویسد که برخی از ناشران برای او دست گرفته بودند که: ”در دنیا تنها محمد قاضی است که دو مادر دارد. یک مادر آمریکایی و یک مادر روسی!“ حالا او آمریکایی است یا روسی؟ و در پاسخ می گفتند: ”باید دید از سینه ی کدام یک از این دو مادر بیشتر شیر خورده است!“۶(هر و کر خنده)!
یکبار هم که برادرش – رشید خان – در سفر به تهران شکوه سر داده بود که زمین های کشاورزی اش را در روستا از او گرفته اند و به جای آن بهایی ناچیز پیشنهاد کرده اند، قاضی می گوید که باز جای شکرش باقی است که می خواهند ”بهایی ولو ناچیز به شما بپردازند“ آن ها زمین های مرا هم بالا کشیده اند و دیناری به من نداده اند! رشید خان شگفت زده می پرسد: ”مگر شما هم زمین داشتید و ما نمی دانستیم؟“ قاضی می گوید: ”بله! زمین زیاد هم داشتم و شما هم می دانستید!… در کرد و کردستان، در جزیره ی پنگون ها، در قلعه ی مالویل… در سمرقند که هنوز به ثبت نرسیده، در… زوربای یونانی… در خاک یونان، در کمون پاریس در خاک فرانسه… کم کم دارم به روزی می افتم که… باید قلمم را بشکنم و بمیرم…!“ و رشید خان از خنده روده بر می شود. منظور قاضی از زمین های تاراج شده ی او کتاب هایی است که نام شان در این واگویه آمده است.۷
سرانجام این را هم از استاد قاضی شنیده باشیم که پس از مرگ همسرش با خواهر زن خود – ایران – ازدواج کرد و در پاسخ به کسانی که می گفتند چه را باز هم از همین خانواده زن گرفتی می گفت: ”برای صرفه جویی در مادر زن!“
زوربای ایرانی
محمد قاضی در گردانش آفرینه های که برمی گزید از سنجار (معیاری) نیک خواهانه بهره می گرفت: مردم باوری و برابری خواهی و روشنگری. آشنا سازی توده ها با اندیشه های نوین و سازنده، و ستیز با خرافه و نادانی و خودکامگی و سرانجام کاربست جامعه نوین سوسیالیستی. آرمان – شهری این جهانی که حزب توده ی ایران، حزب سیاسی محمد قاضی در پیشبرد آن هزاران سهیستا (شهید) برجای گذاشته است.
قاضی در نگهداشت سبک هر نویسنده چندان امانت دار بود که هیچ یک از دو آفرینه اش را به یک شیوه برنمی گرداند. کاری دشوار و توان شکن. برای نمونه واکشیا (فضای) ترجمه هایش از کازانتزاکیس شوخ سرشت و شیرین سخن تا رومن رولان خشک و جدی و از شاعرانگی اگزوپری تا شگفتی های قلم آناتول فرانس دگرگون می شد. با این همه او همواره یک زوربای ایرانی باقی ماند: پرتلاش و سرزنده، و فروتن و باگذشت. در پایان دیباچه اش بر زوربای یونانی نوشت بهتر این بود که در پشت جلد کتاب به جای زوربای یونانی برگردان محمد قاضی آمده بود: ”زوربای یونانی ترجمه ی زوربای ایرانی“ و به راستی نیز او چنین بود. یک بار که منتقدی در ماه نامه ی دنیای سخن از گردانش سقوط پاریس خرده گرفته بود، قاضی فروتنانه پاسخ داده بود که او فرانسه را نزد خود آموخته و بر این زبان چندان که باید چیره نیست! قاضی همچنین شیفته ی حافظ بود و همچون او رندی شوخ و شنگ. پیش تر از آنکه ترجمه کند شعر می سرود و بسیار هم روان و شیوا. با این همه روزی نوشت: ”… این احساس به من دست داده بود که هرچه شعر بگویم… شاعرتر از اول نخواهم شد.“ از این رو ”مترجم خوب و بنام بودن را بر شاعر بد و حتا متوسط ترجیح می دادم.“۸
بخش هایی از یک قصیده ی میهنی قاضی شاعر را با هم بازخوانی کنیم:
ما خود، همه پامال جفاکاری خویشیم/ بیهوده چه نالیم ز خون خواری دشمن؟/ ما قدر بزرگان وطن را نشناسیم/ ما پاس نداریم دل مردم ذی فن/… بیماری تزویر و تظاهر همه را کشت/ فریاد از این ناخوشی مرگ پراکن/… با این همه نومید نباید شدن امروز/ کاین مام پسر مرده نبوده است سترون/ یک رستم دستان دگر باز بزاید/ تا از بن این چاه، برون آرد بیژن/ ما ملت آزاد جهانیم و نمیریم/ این نکته ز تاریخ شود بر تو مبرهن/ این خطه همان زادگه شیردلان است/ این ملک همان است که پرورده تهمتن/ یک روز برون آورد این ملت مغرور/ این صفحه ی تاریک ز تاریخ مدون/ تا بر وَزد از دشت و دمن باد بهاری/ تا بر دمد از باغ و چمن لاله و سوسن/ پاینده بود میهن فردوسی و سعدی/ جاوید زید کشور کی خسرو و بهمن.(سروده ی ۲۳ مهر ۱۳۲۰).

آخر شاهنامه
رفیق بزرگ منش ما محمد قاضی که هیچ گاه خندیدن و خنداندن را در غبار فراموشی نگذاشت سرانجام پس از ۵۰ سال قلم زنی و شورآفرینی و شیوانگاشتی در بامداد چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۷۶(۸۵ سالگی) در بیمارستان دی تهران آرام گرفت. پیش از آن در گفت و شنودی با سدا و سیمای مرکز مهاباد گفته بود که به کرد بودن خود می بالد و آرزو می کند پس از مرگش در مهاباد به خاک سپرده شود که چنین نیز شد. در روز خاک سپاری اش انبوه دوستداران او کالبدش را تا آرامگاه شاعران مهاباد (مقبره الشعرای مهاباد) بدرقه کردند و در کنار استادانی همچون هه ژار، هیمن، خاله مین و ماملی در آغوش خاک گذاشتند. دو سال بعد نیز (فروردین ۸۶) از تندیس چهارمتری او در کوی دانشگاه مهاباد پرده برداری شد. استاد محمد قاضی رفت اما شخصیت شیوای او همچون استوره ای شکست ناپذیر و شورآفرین قامت کشید و برای همیشه زنده ماند.
یاد و نامش جاودانه باد!
پی نوشت
۱) ماهنامه ی چیستا، دی و بهمن ۱۳۸۰، ص۲۸۸-۹ نیز خاطرات محمد قاضی، ص ۲۷۴.
۲) در سال ۱۳۵۴ که سرطان، توانایی سخن گفتن را از قاضی گرفت، عمران صلاحی این شعر را برای قاضی سرود. نگا: دفتر شعر ایستگاه بین راه
۳) در سال ۱۳۵۲ دستگاه سانسور صفت وحشیانه را توهین به دولت آمریکا دانست و آن را از تیتر کتاب در آورد: کاسه داغ تر از آش!
۴) چیستا، پیشین، ص۲۹۱-۲
۵) پیشین، ص ۲۸۹
۶) سرگذشت ترجمه های من، ص ۴۵۷ و ۴۶۲
۷) چیستا، پیشین، ص ۲۹۲
۸) خاطرات یک مترجم، ص ۲۷۴، نیز چیستا، پیشین، ص ۲۸۷

به نقل از نامه مردم، شماره ۹۱۲، ۲۵ دی ماه ۱۳۹۱

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com