یه من گفتند که وسایلم را جمع کنم، مرا به انفرادی میبرند.
۱۰ ساعت فرصت دارم و صبح فردا را دیگر نخواهم دید.
۳ بارهم قبلا مرا برای اعدام برده بودند ولی فردایش گفتند که اعدامت عقب افتاده است.
مأموران میخندیدند ولی برای من هر ۳ بار درد و رنج ساعتهای آخر واقعی بود،
این بار ولی دیگر برگشتی نیست…
به یاد مادرم افتادم که در ملاقات آخر تلاش میکرد به من روحیه بدهد،
چقدر بعد از من گریه خواهد کرد،
پدرم تمام موهایش سفید شده بود آخر من تنها پسرش هستم.
دلم میخواست ساعت را نمیدیدم، در این چند سال زندانیم اینقدر سریع حرکت نمیکرد!
الان دیگر ۵ ساعت بیشتر فرصت ندارم
یاد همه کارهایی میافتم که کردم و کارهایی که آرزو داشتم بکنم ولی نشد
کاش میشد یکبار دیگر پدر و مادرم و …
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.