با علی آقا صارمی در شکنجه گاه ۲۰۹
مردی که خورشیدش را یافته بود!
۷ دی ۸۹ سالگرد اعدام ناجوانمردانه قهرمان خلق علی آقا صارمی در اوین است.
علی صارمی (متولد بروجرد ۱۳۲۷ – اعدام زندان اوین ۷ دیماه ۱۳۸۹) میباشد.
وی قدیمیترین زندانی سیاسی قبل و بعد از انقلاب ۵۷ بود، او ۲۴ سال از عمر خود را در زندان های نظام سلطنتی و خمینی گذراند.
و نهایتا توسط قاضی صلواتی محکوم به مرگ و در دادگاه استیناف حکم تأیید شد و در ۷ دی ۸۹ در زندان اوین بدار آویخته شد.
علی آقا صارمی پیشتر به جلادان گفته بود که کاری می کنم که مجبور شوید اعدامم کنید. علی آقا صارمی سری پرشور و دلی مالامال از عشق به مردم داشت. آن چه در پی می آید خاطرات یکی از همرزمان مجاهد شهید علی صارمی است که به دستگیری چند باره او در سال ۸۴ مربوط میشود:
با علی آقا صارمی در راهروی ۲۰۹ اوین
گیجی ناشی از هجوم ناگهانی گلههای وزارت اطلاعات به محل کار هنوز از سرم نپریده بود. دلهره و اضطراب دستگیری دیگران، نگرانی کسانی که برای مراسم سر مزار دکتر مصدق رفته بودند، همه به مغزم فشار میآورد. حالا تا رسیدن به اوین فرصت داشتم که سناریوها را مرور کنم. سرتیم بازجوهایی که برای دستگیری آمده بودند تلاش میکرد با سوالات پرت و پلا این تمرکزمان را بهم بریزد. درست ساعت ۲بعدازظهر ۵ اسفند ۸۴ بود.
کودکی که به وزارت اطلاعات ترقه می فروخت!
پسر دستفروشی سر خیابان سلسبیل داشت به آرامی زیر لب کلمه ترقه را تکرار میکرد. راننده وزارت درست جلوی پایش ترمز زد. گفت دونهیی چند؟ پسرک با ذوقزدگی قیمت جنسش را گفت و منتظر خرید ماند. در چشمانش معصومیتی شفاف برق میزد. از اینکه ممکن است دیگر مردمم را نبینم، و نتوانم برایشان کاری بکنم، در دلم شوری افتاد. دست بند فشارش بیشتر میشد. راننده وزارتی فحشی نثار پسر دستفروش کرد و به راه افتاد.
به پیچ اوین که رسیدیم چشمبند من و دوستم را زدند. مسیر برایمان آشنا بود. یک راست به ۲۰۹ رفتیم. از ماشین که پیادهمان کردند، در زنگ زدهیی که به سمت آشپزخانه اوین میرفت از زیر چشمبند پیدا بود.
تیم دستگیری ما را طی ترتیباتی طولانی تحویل ۲۰۹ دادند و رفتند. حالا دیگر توی ۲۰۹ بودیم. مشخص بود که نسبت به آخرین باری که آنجا بودم تغییرات زیادی کرده بود. ظاهرا تلاش کرده بودند که در سیستم بوروکراسیشان برای ۲۰۹ هم نظم و انضباطی بگذارند.
انتظار در ۲۰۹
انتظار طول کشید. ساعتها از بازداشت گذشته بود. خستگی کتککاری اولیه، بازرسیهای محل کار و خانه، توقیف همه لوازم کار، بعد هم ساعتها نشستن در ترافیک تهران و حالا هم انتظار در ورودی ۲۰۹.
میدانستم بازجوها برای شب اول عجله دارند. آنها میخواهند در همان شوک اولیه، تا میتوانند از فرد بازداشتی اطلاعات بگیرند. حالا دیگر سناریوهایم تکمیل شده بودند.
ناگهان صدای اعتراضی سکوت ۲۰۹ را شکست. همزمان صدای هیس هیس پاسداران هم بلند شد. اما صدا خاموشی نگرفت. هر لحظه بیشتر و بیشتر شد. همهمهیی در گرفت. صدای آشنا بود. بله صدای مردانه و قاطع و واضح علی آقا صارمی بود. اضطرابی در این صدا دیده نمیشد.
تابلوی من مجاهد است
- پس علی آقا هم بازداشت شد!
دوباره لحظات هجوم آوردند. پس همه کسانی که با علی برای مراسم بزرگداشت مصدق به احمدآباد رفته بودند، بازداشت شدند؟! همه سناریوها یک باره باطل شدند. باید دوباره ذهن را سر و سامان داد.
صدای علی آقا دوباره بلند شد. حالا دیگر صدا نزدیکتر و واضح تر بود:
- تابلوی من مجاهدین خلقه. من مجاهدم. میفهمی یا نه؟
پاسدار غرولند کرد: اینجا نوشته جریان نفاق.
- من به اون نوشته کار ندارم. اگر میخواهی من چیزی را امضا کنم. بنویس مجاهدین خلق ایران. این تابلوی شناخته شده ماست.
احساس قدرت و شعفی در درونم شکوفا شد. واضح بود که علی آقا دارد به عمد با صدای بلند صحبت میکند. واضح بود که روی سخنش با چند ده نفری است که همزمان با او بازداشت شدند. واضح بود که علی در ورود به شکنجهگاه دارد الفبای مقاومت میدهد.
احساس کردم دیگر به سناریوی نیاز ندارم. همه چیز واضح است. من مجاهد خلقم.
صدای تلفن کردن پاسداری که مسئول پذیرش بازداشت شدهها بود با مقام بالادستیاش میآمد.
وقتی شکنجهگر تسلیم میشود
- حاجی این یکی امضا نمیکنه. میگه باید اسم تابلوی من را بنویسید. الان یک ساعت است که همه ما را معطل خودش کرده ….
یاد صحبت اول صبح با علی آقا صارمی افتادم. گفت: تو نیا ما رو میسوزونی. امروز میخواهیم کاری کارستان بکنیم.
با تردید ازش پرسیدم: مطمئنی من نیام بهتره؟
گفته بود: آره. اگر گیر کردیم لااقل یکی مونده باشه.
این را با خنده گفت و رفت…
حالا توی زیر زمین ۲۰۹ همهمان چشمبند به چشم داریم.
اما دیگر نگرانی از وجودم رخت بسته بود.
شکی نداشتم همه آن چند ده نفری که آن روز در کنار علی دستگیر شده بودند، همین احساس را داشتند.
پاسدار دوباره به سراغ علی رفت. با تشر گفت هر کوفتی میخوای بنویس سریع دور شو سگ منافق!
این علامت پیروزی بود.
نوبت به من که رسید نوشتم به اتهام هواداری از سازمان مجاهدین خلق ایران مرا بازداشت کردید.
صدای پاهای سنگین علی را میشنیدم که دارد دور میشود. دلم میخواست برای آخرین بار در آغوشش بگیرم. اما علی رفته بود…
وقتی در سال ۸۹ شنیدم که خطاب به دادستانی میگفت: «مجبورتان میکنم اعدامم کنید»، تردید نداشتم که چنین میکند. ارادهیی صیقل یافته بود در کارگاه مقاومت برای خلق…
با علی آقا صارمی در راهروی۲۰۹ اوین.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.