عنوان داستان : فریبا
نویسنده داستان : سعید فلاحی

 

پیپ‌اش را گوشه‌ی لب گذاشت. با طمأنینه روی تخت نشست و با دست دیگرش گرد و خاک و تکه‌های آوار شده‌ی سقف را پاک کرد.
اسباب و اثاثیه‌ی تخریب شده‌ی خانه‌اش را ورانداز کرد. آهی کشید و پکی عمیق به پیپ زد.
زلزله‌ی دیشب، ساختمان‌های زیادی را تخریب و یا آسیب شدیدی به برخی دیگر وارد کرده بود.
پیپ‌اش را کناری گذاشت و سراسیمه به جستجو در اتاق پرداخت. تمام گوشه و کناره‌ها را با وسواس و دقت بررسی کرد. زیر یکی از کمدها پیدایش کرد.
– ببخش من را! گیج و منگم! تو را به کلی فراموش کرده بودم!.
دستی به سر و رویش کشید و صورت زیبایش را پاک کرد. زیبا، جوان و دلفریب بود؛ همچون اسمش: “فریبا”
– خدا را شکر صحیح و سالمی. بلایی سرت می‌آمد دق می‌کردم.
برای اینکه غم و غصه‌ی تخریب خانه‌ را از دلش پاک کند؛ سراغ گرامافون رفت. جلوی یکی از پنجره‌ها، روی زمین افتاده بود.
– خدا کند سالم مانده باشد!.
از زمین بلندش کرد و براندازی نمود. او هم سالم بود. صفحه‌ی داخلش را چرخواند و سوزن را گذاشت.
– آه! ای الهه‌ی ناز…
نگاهی به فریبا انداخت.
– نگران نباش؛ به کمک هم می‌سازیمش!
بعد قاب عکس را به آغوش کشید و زار زار گریه کرد.

#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)