یدالله امینی متخلص به مفتون (زادهٔ ۱۳۰۵ در شاهین‌دژ) از شاعران معاصر ایرانی است. او در دومین دوره جشنواره بین‌المللی شعر فجر در بخش آزاد برگزیده شده است. او همچنین در ۳۱ مرداد ۱۳۹۶ نشان درجه یک هنری ایران در رشته‌ی شعر را دریافت کرد.
او در ۲۱ خرداد ۱۳۰۵ در شهرستان شاهین‌دژ دهستان هولاسو که در کناره زرینه رود و آذربایجان قرار گرفته‌ است، به دنیا آمد. وی پس از گذراندن دبستان و دبیرستان در تبریز به تهران آمده و وارد دانشگاه شد. او دانش‌آموختهٔ رشتهٔ حقوق قضایی از دانشکده حقوق دانشگاه تهران است و به مدت سی و یک سال (از ۱۳۲۸ تا ۱۳۵۹) در وزارت دادگستری خدمت نموده است. در سال ۱۳۵۰ به دلیل سیاسی بودن شعرهایش از سمت قضایی برکنار شد، اما با پیروزی انقلاب اسلامی، دوباره به کار خود بازگشت. وی هم‌ اکنون تهران به سر می‌برد.
مفتون، از شاعران نسل اول شعر نیمایی است و در شعرش بسیار طبیعت‌گراست. او در آغاز شاعری کلاسیک و کهن‌پرداز بود اما بعدها – به‌ویژه طی سال‌های پس از انقلاب – به شعر بی وزن و قالب‌های نوپردازانه روی آورد. وی علاوه بر شعر فارسی اشعاری نیز به زبان ترکی سروده است.

– دفترهای شعر:
دریاچه / کولاک / انارستان / عاشقلی کروان / نهنگ یا موج (گزیده کولاک و انارستان) / فصل پنهان (گزیده اشعار) / یک تاکستان احتمال / سپیدخوانی روز / عصرانه در باغ رصدخانه / من و خزان و تو / شب هزار و دو / سرمه فام و خط نستعلیق / بومرنگ / وسواس مهربان شعر (کتاب الکترونیک).

– نمونه شعر:
(۱)
باران
باران
وقتی که از یک چتر آویخته می‌چکد
باران
وقتی که از یک زنگ به صدا درآمده می‌چکد
یا از یک قفل بسته
باران
وقتی که از شادی یک دهقان می‌چکد
یا از شتاب یک مهمان
یا حتی
وقتی که از یک علامت تعجب«!» در هر حال
قطراتی از خود را بر کاغذ سپیدی می‌پراکند
که من
روی آن شعری خواهم نوشت
و شگفت آن که
اینجا
قطره ی زودتر افتاده دیرتر می‌خشکد
و آن که
در جایی پایین‌تر از همه چکیده است
زیباتر نقطه‌ای است
برای پایان یک شعر…

(۲)
با دل خاکستری‌اش
می‌رود و باز می‌گردد
خیابانی را
که تازه شناخته است
با زخم‌های فراموشش
می‌پوشد و در می‌آورد
پیراهنی را که تازه خریده است
با دست بی‌خبرش
می‌گشاید و می‌بندد
پنجره‌ای را
رو به باغچه‌ای که تازه کاشته است
و این همه را نمی‌داند چرا؟
شاید
شاید که در گوشه‌ای از همین روزها
با عشق تازه‌ای آشنا شده است
عشقی
که با زیبایی خود پیش می‌آید و راه می‌گشاید
و در تنهایی خود
از اتفاق
به خاطره نمی‌رسد.

(۳)
[گویه]
وقتی که بهار یعنی «نام تو چیست؟»
تابستان
یعنی که «دوستت دارم»
پاییز
یعنی
«آیا برای یک تن تنها این شب‎ها زیاد نیست؟»
و زمستان یعنی
«باید که روی این یخ و برف تنها برویم
امّا در هر فاصله‎ای
مواظب هم»

و خوب شد خدا فصل دیگری نیافرید
تا در ماورای عشق
مرگ منتظر زندگی باشد
نه زندگی منتظر مرگ…

(۴)
[باد را…]
نیمی از فصل بهاران رفت
کاخ‎ها را پر گل و فواره می‎بینم
                          ولی افسوس
رونقی در کشتزاران نیست
***
بر فراز کوه، گاهی توده‎ی ابری ست
خشک و پابرجا و در آن رنگ طوفان نیست
ماه نیسان می‎رود آرام و آبی‎پوش
آه، باران نیست، باران نیست

هر درختی چون صلیبی در سکوت باغ
باغ گورستان صد عیسای بی پیغام
***
دشت را قهر خدا خشکاند
ابر، تا کی بر فراز کوه خواهد ماند؟
باد را آواز باید داد
***
باد را آواز خواهم داد
من زبان باد را آموختم در موسم سرگشتگی هایم
باد را با بازوان پیغام باید داد
باد با چشمان ما بیگانه اما آشنا با دست‎های ماست
***
باد اگر برخیزد از اقصای این سامان
رهگذارش کوچه‎های زنده خواهد بود
ریشه‎ها را با ره‎آوردی تَرآوا خیس خواهد کرد
او برای هر دلی از سنگ یا از آب
ضربه را تدریس خواهد کرد…
***
با تکان دستمالی باد می‎جنبد
ما چرا با اهتزار پرچم آن را برنیانگیزیم
باد را تقدیس باید کرد…

(۵)
[تو کیستی؟]
تو کیستی که صدایت به آب می‎ماند
تبسّم‎ات به گل آفتاب می‎ماند
تن‎ات به پیرهن صورتی و دامن سرخ
به تُنگ نیمه‎پری از شراب می‎ماند
به پشت چشم تو آن سایه‎های رنگارنگ
به نقش قوسِ قُزح در حباب می‎ماند
تو را شبی سر راهی دو لحظه دیدن و بعد
به خانه یاد تو کردن به خواب می‎ماند
از آن تبسّم نوش‎ات به سینه یادی ماند
چو برگ گل که به لای کتاب می‎ماند
کسی که شعر تو را گفت نشئه‎ی سخن‎اش
به مستی میِ بی‎رنگ ناب می‎ماند…

گردآوری:
#لیلا_طیبی (رها)

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)