دکتر شورانگیز؛ زنی در اوین بر بالای پیکر قهرمانش سردار موسی خیابانی
شهادت خانم طاهره شاکری از شکنجه زنان توسط حاج داوود (قسمت چهارم)
آن چه که در این قسمت توسط خانم شاکری روایت می شود، ادامه شکنجه زنان در زندان قزلحصار توسط حاج داوود و نوچههایش و نیز نحوه رویارویی زنان زندانی با خبر شهادت موسی خیابانی و اشرف ربیعی در بهمن سال ۶۰ است.
هر ۱۵ روز یک بار استحمام!
در بند ۴ عمومی هر ۱۵ روز یک بار حمام به ما می دادند. یعنی دو ساعت آب داغ داشتیم که تا جایی که امکانش بود با برنامه ریزی و چیدن نفرات تلاش میکردیم، نفرات بیشتری دوش بگیرند، و هر کس هم که نوبتش نمیرسید، میماند برای ۱۵روز دیگر.
بین سلول ها برنامه ریزی کرده بودیم و هر بار نوبت یک سلول بود که کار را دست بگیرد. هر بار سلولی که مسئول این کار بود، از قبل برنامه ریزی میکرد، چه کسانی امروز نوبتشان است و به آنها خبر داده می شد که وسایل خود را آماده نمایند، و نفراتی چیده می شدند که این نفرات را راهی حمام کنند و زمان بندی برای این نفرات مشخص نمایند، تا به همه کسانی که مشخص شده است نوبت برسد.
بعدازظهر بود و همه منتظر باز شدن آب داغ حمام بودیم. چرا که نفراتی که نوبتشان بود میبایست بعد از باز شدن آب در اسرع وقت دوش میگرفتند.
درباره؛ شهادت خانم طاهره شاکری بیشتر بخوانید
گواهی خانم طاهره شاکری از شکنجه زنان زندانی در زندان قزلحصار (قسمت سوم)
خبر شهادت موسی خیابانی و اشرف
آن روز آب گرم باز شد در محوطه حمام در صف بودم که ناگهان یکی از بچه ها به من نزدیک شد و در گوشم گفت: میگویند که به خانه موسی خیابانی حمله کردهاند و موسی شهید شده است. ناباورانه گفتم: اذیت نکن!
او گفت: در بند تلویزیون دارد فیلمی را نشان میدهد و حرفهایی می زنند.
در کل بند یک تلویزیون بود که در ورودی بند گذاشته بودند و هر وقت میخواستند خبری را بدهند، آن را روشن کرده و پخش میکردند. بعد خبر دهن به دهن به بقیه میرسید. معلوم بود که ۶۰۰ نفر نمیتوانستند از یک تلویزیون استفاده کنند.
خیلی بهم ریختم. طوری که نمیتوانستم ناراحتی خود را پنهان کنم و نگذارم کسی بفهمد. یکی از بچههای اقلیتی بود به نام نسترن اسماعیلزاده که با او دوست بودم. متوجه ناراحتی من شد و کنارم آمده و در گوشم گفت: آنچه در مورد موسی خیابانی و اشرف میگویند دروغ است، این هم مثل موارد دیگر است. میخواهند شما را اذیت کنند! [در اعماق تاریک قزلحصار و گوهردشت چه گذشت؟ ناگفته های خانم اقدس حسنی]
کسی خبر تلویزیون را باور نمیکرد!
خیلی دلم میخواست حرفش درست باشد. اما دلم شور میزد. شتابم را بیشتر کردم و با عجله خود را از محوطه حمام به بند رساندم. دیدم بچهها ایستادهاند و دارند تلویزیون نگاه می کنند. سکوت وهمناکی همه بند را فرا گرفته بود. ناخود آگاه گفتم: یا قمر بنی هاشم! و به طرف تلویزیون پیش رفتم.
عکس سردار موسی خیابانی را نشان میداد که آرام خوابیده بود. حتی پیکر او هم ابهت عجیبی داشت. ناباورانه نگاه کردم. بعد رو به نفراتی که در کنارم بودند گفتم آیا درست است؟ و چنین اتفاقی ممکن است؟ هر کدام سری تکان داده میگفتند، موسی خیابانی در قلب ماست و موسی همیشه زنده است.
به طرف سلول خودمان رفتم.
به بچههای سلول گفتم موضوع چیست؟ اینها چه میگویند؟
گفتند: نمی دانیم. ولی شک داریم که ساختگی نباشد. ممکن است موسی خیابانی نباشد، و بدل او باشد.
جستجوی درستی خبر شهادت موسی خیابانی از لای روزنامه ها
ظاهرا آرام بودیم و همه در فکر، ولی در دلهایمان غوغایی بود. زندانبانان همچون میمون، جست و خیز میکردند. نگاهشان به ما بود که چه عکسالعملی نشان میدهیم. از بلندگو خبر مستمر تکرار می شد و عکسهای شهدا مستمر از تلویزیون پخش میشد.
در تنهایی در آغوش یکدیگر میگریستیم. سر نماز دعا کردیم و از خدا کمک خواستیم درست نباشد. در جلوی زندانبانان میگفتیم موسی خیابانی زنده است.
روز بعد که روزنامههای رژیم را به بند آوردند کیهان را با اطلاعات و اطلاعات را با جمهوری اسلامی مقایسه میکردیم که هر کدام چگونه خبر را منعکس کردهاند. میخواستیم صحت و سقم خبر را در بیاوریم. هر روزنامه یک طور نوشته بود و خبر یک دست در روزنانه ها منتشر نشده بود. ناباورانه شانه بالا میانداختیم که مگر دست پاسداران به موسی خیابانی و اشرف میرسد.
سه روز را بدین منوال در شک و دلهره گذرانیدم. روز سوم بود که تعدادی از زنان زندانی را از اوین به داخل بند آوردند. سراغ آنها رفتیم تا قضیه را بپرسیم.
دکتر شور انگیز بر بالای پیکر شهدای ۱۹ بهمن
دکتر شورانگیز (معصومه کریمیان) را به سلول ما آورده بودند، من سراغ او رفتم که روی تخت دراز کشیده بود. از او خواستم که بگوید چه شنیده و چه دیده و خبر چیست؟
او در حالی که به موهای خود چنگ میزد، گفت: «من را بردند بالای سرشان، من آنها را دیدم، خبر درست است». احساس کردم پتک سنگینی بر سرم کوبیدند.
دکتر شورانگیز ادامه داد: آنها موسی خیابانی و اشرف ربیعی و تعدادی از بچههای دیگر را شهید کردهاند.
سرم روی سرش گذاشتم و شروع به گریه کردم. سپس او شرح داد که: مرا بردند که شهدا را شناسایی کنم. من همه را شناختم. ولی هر چه گفتند، گفتم: نمیشناسم و نمیدانم اینها چه کسانی هستند.
دکتر ادامه داد: مرا دو بار بالای سرشان بردند. یک بار روز اول که نمیدانستم کجا و چرا دارند مرا می برند. به ناگاه چشم بند مرا که باز کردند. دیدم اجساد بچه ها در کنار همدیگر چیده شده است. به من میگفتند میخواهیم بدانیم اسم اینها چیست، هر کدام را میشناسی بگو. نمیدانید در آن لحظه چه بر ما گذشت و چه صحنهها آفریده شد. یکی از اجساد تا کمر سوخته بود. به همین خاطر در پتو او را پیچیده بودند، فقط او را نشناختم. بقیه را میشناختم ولی گفتم کسی را نمیشناسم.
دکتر شور انگیز گفت: دوباره روز دوم هم مرا بالای پیکر موسی و اشرف بردند. شاید برای در هم شکستن روحیه ما و شاید هم اینکه مطمئن شوند که کسی را میشناسم یا نه. ولی هیهات!
وقتی حرفهای دکتر شورانگیز تمام شد. ابتدا غم و سپس شورش و عصیان و خشم وجودم را فراگرفت. میخواستم فریاد بزنم. نام موسی خیابانی را فریاد بزنم. میخواستم سکوت را بشکنم…
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.