ترجمه: حمید پرنیان
وقتی «شیوههای زنانه دانستن»۱ را ۱۰ سال پس از انتشارش دوباره خواندم، از اینکه مری بلنکی،۲ بلیث کلینچی،۳ نانسی گولدبرگر۴ و جیل تارول۵ با چه دقتی بحث خود را درون پیچیدهترین و دشوارترین مجادلات معاصر معرفتشناختی مطرح کردهاند، یکبار دیگر حس قدردانیام برانگیخته شد. از این مجادلات با عنوان «بحران در معرفتشناسی» یا «بحران غرب» نام برده میشود، چون موضوع آن، فقدان رو به افزایش مشروعیت و اقتدار برای انواع توجیهات ادعاهای معرفتیای است که در غرب مدرن ارائه شدهاند.
این «بحران» خاستگاههای گوناگونی دارد، از جمله پایانگرفتن رسمی استیلای استعماری اروپا، سیریناپذیری همیشگی روابط اقتصادی سرمایهدارانه، شکستها و مصیبتهای آشکار جهانی نظامیگری غربی، سیاستهای توسعه جهانسوم، سیاستهای اشتباه محیط زیستی و بیگانگیای که مردم جوامع صنعتی نسبت به فرهنگ و اجتماعات و «خویشتن حقیقی»شان احساس میکنند و دیرزمانی است که وجود این بیگانگی تصدیق شده است. معرفتشناسی، اخلاق و مناسبات حاکم بر علوم و فنآوریهای غربی (که گویا از یکدیگر جداشدنی نیستند)، در این شکستها تاثیرگذار بوده است. تاریخنویسیهای اخیر نشان دادهاند که علوم و فنآوریهای مدرن اروپایی چگونه منابعی برای این پروژههای مشکلساز فراهم کردهاند و در عوض نیز از طریق همین منابع پیشرفت حاصل کردهاند (این موضوع را بعدا بررسی خواهیم کرد). این مجادلات معرفتشناختی در تمام رشتهها و تمام عرصههای عمومی روی میدهند. انتظار میرود که این مجادلات تا آیندهای دور همچنان مطرح باقی بمانند.
مکاتب مختلف فمینیسم هم سهم مهمی در این بحران داشتهاند. نقدهایی که این مکاتب به پارادایمهای مسلط غربی عقل و دانش و «پیشرفت انسانی» و اخلاق و سیاست داشتهاند، همزمان با نقدهای دیگری بوده که توسط قربانیان دیگر مدرنیته اروپایی مطرح شدهاند. هر چند مکاتب مختلف فمینیسم غربی نیز از این آشفتگی معرفتشناختی ضربه دیدهاند. این مکاتب چهطور میتوانند ادعاهای معرفتی خود را توجیه کنند وقتی خودشان به مشروعیتزدایی از سیستمهای معرفتشناختی که قادر به این کار بودند، کمک کردهاند؟
با توجه به این مسائل، نویسندگان بحثشان را به سه روش مطرح میکنند که وقتی آن را دوباره میخواندم، تاثیر عمیقی بر من گذاشت. چون برای کار اخیرم (که بر «استعمارزدایی» از مطالعات علوم غربی، از جمله پروژههای فمینیستی این علوم متمرکز است) دوباره دارم به آن راهها فکر میکنم.
اول؛ آنها تمرکز روشنی روی این گذاشتند که مهم است شیوههای زنانه دانستن را نه تنها بر حسب روابط جنسیتی که عنوان مطلب خاطرنشان میسازد، بلکه بر حسب تفاوتهای بین زنان (در مواردی که آنها مطالعه کردند، تفاوتهای ناشی از منابع طبقاتی و تجربههای خشونت خانوادگی یا دیگر اشکال محرومیت خانوادگی) مشخص کرد. آنها اشاره میکنند که این دو چگونه بر شیوههای زنانهدانستن تاثیر گذاشتهاند. بنابراین آنها مخالف شیوههای «ذاتگرایانه» تفکر درباره زنان بودند. تفکری که همه زنها را اساسا همانند و گروهی همسان میبیند که فرصتها و تجربههای زیسته مشترکی دارند و پیش از آنکه واقعا آنها را ببینیم و حرفشان را بشنویم، برای ما «شناختهشده» هستند.
دوم؛ آنها نشان دادند که شرایط زندگی زنان (که این نویسندگان ترسیم کردند) چگونه هم منابع و هم محدودیتهایی برای نظریههای معرفتی فراهم کرد که زنان قادر بودند بهوسیله درک خودشان از خویشتن و صدا و ذهن و مسلما بهوسیله آنچه توان دانستنش را داشتند، ایجاد کنند. کاری که زنان (و احتمالا مردها) انجام میدهند، آنها را قادر به دانستن میکند و در عین حال، دایره فهمشان را هم محدودتر میکند.
سوم؛ این نویسندگان تمرکز روشنی بر پیوندهای بین قدرت و دانش داشتند و نشان دادند که چگونه جایگاههای کمقدرت هم منابع معرفتشناختی متمایزی دارند. این نویسندگان «قدرتهای» معرفتشناختی شگفتآور «ضعیفها» را ترسیم کردند. در مورد روابط جنسیتی، امکانهای معرفتی را دو چیز شکل میدهند: فعالیتهایی که مردان و زنان دائما و به طور عادی درگیر آنها هستند، و جایگاههایی که در روابط قدرت به آنها اختصاص داده شده است.
این سه موضوع در کار تازه من نیز مرکزیت دارند، گرچه ممکن است در نگاه نخست به موضوع «شیوههای زنانه دانستن» نامربوط به نظر برسند. امیدوارم بتوانم در اینجا نشان دهم که این شیوهها حقیقتا به هم مربوطند. من فیلسوف هستم، و نه روانشناس. من به این موضوع علاقهمندم که استانداردهای مختلف برای معرفت علمی و در نتیجه معرفت متفاوت چگونه از طریق مناسبات بین پروژههای تاریخی و فرهنگی معرفتجو ایجاد میشوند. شرایط تاریخی، منابع و محدودیتهای متفاوتی برای تولید معرفت و برای نظریههایمعرفتی و بهویژه برای معرفت علمی ایجاد میکنند. این موضوع بین من و جریان کلی مطالعات اجتماعی و فرهنگی غربی که در سه دهه اخیر بر روی علوم و فنآوری متمرکز بوده، مشترک است.
هرچند، این مطالعات شمالی عمدتا روی تفاوتهای تاریخی و فرهنگی درون پروژههای علمی و فنآورانه اروپایی و ایالات متحده متمرکز است. اما در مورد تنوع نظریههای معرفتی که پروژههای غیراروپایی و غیرآمریکایی به آن متمایل هستند چه میتوان گفت؟ درباره انواع متفاوت معرفت واقعی درباره طبیعت که در فرهنگهای مختلف تولید می شود چه؟
فرهنگهای مختلف، معرفتهای مختلفی درباره طبیعت و روابط اجتماعی دارند، و نظریههای متفاوتی درباره ساختار معرفت و نحوه اکتساب معرفت دارند. این موضوع بین من و منتقدان پسااستعماری علوم و فنآوری، از جمله نظریهپردازان جنسیت و توسعه (جهان سومی) که گاهی با عنوان مطالعات «جنوبی» علوم و فنآوری نام برده میشوند، مشترک است.
پرسشهای این حوزهها این است که چه شرایط اجتماعی و طبیعی و معرفتشناختی باعث شد تا توسعه علوم مدرن در اروپا ممکن شود و نه در چین که بههنگام ظهور علوم مدرن در اروپا دارای سنت علمی و فنآورانه توسعهیافتهای بود؟ آیا روابط علی بین این دو رویداد بزرگ که نشانه آغاز مدرنیته هستند، وجود دارد: بزرگتر شدن اروپا و ظهور علوم مدرن در اروپا؟ کدام شرایطی که از چشماندازغرب مشاهدهشدنی نیستند، «شیوههای اروپایی دانستن» را میسازد؟ آیا فقط «علوم عالی» فیزیک و شیمی و زیستشناسی نظری مستحق آن هستند که «علوم واقعی» دانسته شوند؟ وقتی (همانطور که سه دهه اخیر تاریخ و مطالعات اجتماعی علوم و فنآوری میگویند) آنها را باید با توجه به دوران تاریخی و فرهنگ فهمید، چه چیزی آنها را از «سنتهای بومی معرفتی که مورد علاقه مباحث جنسیتی وتوسعه جهان سومی است متمایز میسازد؟ کدام شرایط است که در فرهنگهای تاهیتی و هند پیشامدرن و رشتهکوههای آند منابع و محدودیتهایی برای چنین «نظامهای معرفتی محلی»۶ فراهم میکند و کدام شرایط است که منابع و محدودیتهایی برای فیزیک ذرات در شتابدهنده خطی دانشگاه استنفورد فراهم میکند؟
همه نظامهای معرفتی، از جمله نظامهای علوم مدرن، از منظری که فراتر از منظر مرسوم اندیشیدن درباره «خاستگاههای تاریخی علوم جهانشمول مدرن» میرود، محلی هستند. همگی آنها دست آخر نمایانگر این هستند که جایگاههای متفاوت فرهنگها در الگوهای ناهمگون طبیعت، علایق متفاوت فرهنگها، منابع گفتمانی و شیوههای سازماندهی تولید معرفت چگونه تضمین میکنند که همه معرفتهای «علمی» از نظر فرهنگی، محلی خواهند بود. پیش از آنکه بازگردیم و به این نگاه کنیم که چگونه میتوان شیوههای جنسیتیمعرفت را نیز با یکچنین چارچوب مفهومی روشن ساخت، من باید بهطور مختصر توضیح دهم که این مطالعات متنوع علوم، برهانهای خود را چگونه برمیسازند.
ضد ذاتگرایی: منابعی که از تفاوتهای زنان فراهم میشوند
یکی از دستاوردهای بزرگ اندیشه فمینیستی در اواخر سده بیستم، کشف این بود که روابط جنسیتی اساسا روابطی اجتماعی و فرهنگی یا از دید ساختگراها، ابداع یک چهارچوب مفهومی هستند. این دستاورد نظری، اندیشه فمینیستی را قادر ساخت تا از پیشفرضهای محدودکننده جبرگرایی زیستشناختی رهایی یابد. افزون بر آن، تحلیلهایی که «زنان به حاشیه رانده شده» یعنی طبقه کارگر، آفریقایی-آمریکایی، آسیایی-آمریکایی، یهودی، بومی آمریکا، دخترانی از تبار کشورهای آمریکای لاتین که در ایالات متحده به دنیا آمده و بزرگ شدهاند، زنان همجنسگرا، آنهایی که در فرهنگهای جنوبی هستندو … انجام دادهاند مفهوم جنسیت را غنا بخشیده و نشان میدهد که در فرمهای تاریخی و فرهنگی که روابط جنسیتی در آنها پدیدار میشود، چه تنوعی وجود دارد.
معلوم شد که این روابط تاریخی و فرهنگی اساسا روابطی ساختاری و نمادین هستند، و نه آنچنان که فلسفهها و روانشناسیها و دیگر علوم اجتماعی فردگرا میپنداشتند خصلتهای فردی. البته، هر یک از ما جنسیتمان را جوری تجربه میکنیم که به ما بهعنوان یک فرد تعلق دارد. اما توضیحهایی درباره اینکه الگوهای خاص فرهنگی هویت جنسیتی چگونه به وجود آمده و در طول زمان تغییر کرده و نهایتا از دور خارج شدند، نیازمند چارچوبهای مفهومی هستند که غنیتر از چارچوبهایی است که رویکردهای فردگرایانه و همچنین رویکردهای جبرگرای زیستشناختی به دست داده بودند.
پسماندههای گفتمانهای قدیمی زیستشناختی و گفتمانهای جنسیتی فردگرایانه سادهانگار و تحریفگر نیز همچنان در اطراف ما حضور دارند. اما فرصتهای مفیدتری هم هستند که حتی تا سه دهه پیش وجود نداشتند اما حالا بهطور گستردهای در دسترس هستند. تحلیل «شیوههای زنانه دانستن» آشکارا بر این نوع از نقشه جنسیتی قرار گرفته که تنها زمانی به منصه ظهور رسید که این مطالعه انجام شد. این بخش از کتاب، مولفههای اصلی گذار از مفاهیم فردگرایانه به مفاهیم ساختاری و نمادین روابط جنسیتی را بررسی میکند.
در نظریهپردازی جنسیت شاهد پنج گذار هستیم:
اول اینکه جنسیت را امروزه «رابطه» بین زنان و مردان یا زنانهبودن و مردانهبودن میدانند و نه خصیصهای که زنان و مردان، مستقل از یکدیگر دارند. بنابراین برای فهمیدن «زنان» یا «مردان»همیشه باید به رابطه بین زنان و مردان نگریست. اشاره کنیم که این نظریه، روابط اجتماعی را تحریف کرده و «جنسیت» را صرفا بهعنوان جایگزینی مودبانهتر یا موردپسندتر از «مونث» برای «زنان» استفاده میکند. در چنین استفاده تحریفگرانهای، وقتی که زنان موضوع بحث هستند، روابط جنسیتی بهعنوان موضوعی مناسب به نظر میرسد. وقتی گروههای تماما مردانه یا عمدتا مردانه موضوع بحث هستند مثل، دادگاه عالی، هیات منصفه و ارتش، ترغیبمان میکنند تا فکر کنیم که داریم از روابط انسانی حرف میزنیم؛ بهطور ضمنی یعنی هیچ روابط جنسیتی وجود ندارد. مسائل جنسیتی فقط زمانی مطرح میشوند که سندرا دیاوکانر۷ وارد دادگاه عالی میشود؛ یا زنی به این هیات منصوب شود یا زنانی سعی کنند تا وارد ارتش شوند.
دوم اینکه، در این کتاب جنسیت عمدتا محصول ساختارهای اجتماعی و معناهای متمایز فرهنگی آن ساختارها است و نه انتخابهای فردی. روابط جنسیتی اساسا روابط ساختاری نظم اجتماعی و معنای نمادین «گفتمانها» است (نهادهای مذهبی و علمی و قانونی و دیگر نهادها و کنشها و فرهنگها و شیوه تفکر آنها). این روابط جنسیتی اصلا مربوط به نگرشهای بد و باورهای نادرست افراد نیست. گرچه وقتی افراد بتوانند به گفتمانهای رهاییبخش کمک کنند تا وارد نهادهای قدرتمند در حلقههای مذهبی یا علمی یا قانونی شوند و در آنها جریان داشته باشند، میتوانند تاثیرگذار باشند؛ اما مسیر تاثیرات علی روابط جنسیتی عمدتا از ساختارهای اجتماعی و نظام نمادین به سوی افراد است و نه بر عکس. بنابراین پیش از آنکه نوزادان روابط ساختاری و نمادین وارد شوند، هویتهای جنسیتی «بدیهی و مفروضی» وجود ندارد؛ روابط ساختاری و نمادین، بهطور پیوسته هویتهای جنسیتی را میآفرینند و حفظ میکنند و هر زمان که روابط ساختاری و نمادین تغییر کند، هویتهای جنسیتی نیز تغییر میکنند.
با اختصاصدادن فعالیتهای متفاوت اجتماعی به گروههایی که ادعا میشود تفاوت شاخصی از یکدیگر دارند، جنسیت ساختاری محقق میشود؛ برای مثال اختصاص وظیفه تولید ادعاهای علمی به یک گروه و مسئولیت خانهداری و ساماندادن اهل خانه به یک گروه دیگر.جنسیت دارای ماهیتی «توتمی» است؛ از رابطه ادعاشده بین مردان و زنان استفاده میکند تا به پدیدههایی که هیچ یا اندک ربطی به تولیدمثل دوجنسی دارند، معنا دهد. بنابراین تسلط بر علوم و تولید علم به مثابه ارزش و دستاورد متمایز انسانی در نظر گرفته میشود. بر عکس، ارضای نیازهای زندگی روزانه به این اختصاص یافته است که صرفا بخشی از رفتارهای طبیعی یا رفتارهای صرفا از نظر فرهنگی محلی باشد. جنسیت نمادین همچنین به طوفانها و ملتها و کشتیها و چنین مفاهیمی نیز معنا میدهد و عینیت و عقلانیت و فضیلت اخلاقی میبخشد، که تقریبا هیچ ربطی به نوع تفاوتهای جنسی ندارد که انسانها و دیگر گونهها از آن برخوردار هستند. بنابراین، افراد از طریق جایگاههایی که در نظامهای ساختاری و نمادین متنوع جنسیتی به آنها اختصاص یافته است، جنسیتی میشوند. آنچه در یکفرهنگ یا در یک دوره تاریخی، زنانه تلقی میشود مثلا کشاورزی، تجارت در بازار، تایپکردن، یا کارهای منشیگری، در فرهنگ یا دوره تاریخی دیگری بهطور متمایزی مردانه تلقی شده است.
سوم اینکه جنسیت همیشه با طبقه و نژاد و قومیت و مذهب و امپریالیسم و هر نظام دیگر ساختاری و نمادینی که فرهنگها را بهعنوان فرهنگهایی متمایز سازمان میدهد، پیوندی ناگسستنی یافته است. بنابراین، امور زنان و معنای زنانگی، همیشه از نظر فرهنگی، محلی است و بسته به این که روابط اجتماعی جنسیتی و معناهای آنها چگونه در جهت حفظ یا بهچالشکشیدن روابط طبقه و کاست و قومیت ونژاد و امپریالیسم و دگرجنسگرایی یا دیگر روابط «کلان» اجتماعی استفاده میشود، اثرگذار هستند. زنان سفیدپوست که از نظر اقتصادی صاحب امتیاز هستند نیز جایگاههای نژادیشده و طبقاتی مشخصی در روابط جنسیتی دارند و این امر فقط محدود به زنان فقیر یا «زنان قومی» نیست.
چهارم اینکه روابط جنسیتی بهطور پویا و در طول تاریخ تغییر میکنند و هیچگاه ثابت یا فرافرهنگی نیستند. هر نوع تغییر اجتماعی میتواند مکانی برای مبارزه بر سر روابط جنسیتی باشد، چون طبقهها و قومیتها و «نژادهای» مختلف سعی میکنند با دستکاری کردن معناها و جایگاه اجتماعی خودشان و روابط جنسیتی گروههای دیگر، بر برونداد چنین تغییراتی کنترل داشته باشند. برای مثال، تغییرات علمی و فنآورانه بهکرات مکانی برای چنین مبارزههای جنسیتی است: چه کسی به آموزش جدیدی که لازمه این تغییرات است دسترسی دارد؟ نظام آموزشی چه کسی منسوخ میشود؟ چه کسی به کاربردها و فنآوریهایی که این تغییرات ایجاد میکنند دسترسی دارد یا ندارد؟ این «اشخاصی» که برای ایجاد چنین تغییری مشروعیت یافتهاند، چهطور جنسیتی شدهاند؟ این تغییر آیا بر حسب هویت ملی (یعنی،مردانه) توجیه میشود؟ یا بر حسب برتری اقتصادی (یعنی، مردانه)؟ به رایانهها دقت کنید. آیا مهارت کار با رایانه، زنانه هم محسوب میشود؟ فرهنگهای رایانهای جدید و متنوع چطور در گروههای مختلف طبقاتی و «نژادی» و قومی و در زمینههای مشخص کاری و بازی این گروهها، مردانه یا زنانه (جنسیتی) شدهاند؟
نکته آخر و نه کم اهمیتتر اینکه روابط جنسیتی همیشه روابط قدرت هستند. تغییرات روابط جنسیتی همیشه مبارزه بر سر توزیع منابع کمیاب است، چه منابع مادی و چه منابع نمادین. البته، همانطور که تاریخدانها و انسانشناسها گفتهاند، زنان و مردان در فرهنگهای مختلف دارای انواع مختلف و میزان مختلفی از قدرت هستند. بنابراین، راهبردهایی برای بهبود وضعیت زنان همیشه باید مساله بیتوازنیقدرت را نیز در نظر بگیرد.
این درک از روابط جنسیتی که حالا وسیع استفاده میشود، پیشفرضهای فلسفی مرسوم غربی را عمیقا به چالش میکشد، چون این درک ممکنبودن انواع انسانهای انتزاعی و عقلانی را که در معرفتشناسیهای مرسوم «سوژه» یا عامل دانش پنداشته میشوند، رد میکند؛ خویشتنها، صداها و ذهنها همیشه از نظر تاریخی محلی بودهاند. اینجا باید دو نوع شرایط را که از نظر تحلیلی متمایز هستند بررسی کنم؛ شرایطی که تولید دانش را هم ممکن و هم محدود میسازند، شرایطی که تفاوتهای «صرف» فرهنگی ایجادشان کرده است و شرایطی که تفاوتهای قدرت ایجادشان کرده است . در «شیوههای زنانه دانستن» قبلا به هر دوی این شرایط اشاراتی شده است. در موقعیتهای واقعی اجتماعی زنان درون «یک فرهنگ» مثل ایالات متحده معاصر، این دو نوع از «شیوههای ضد ذاتگرایانه جنسیتیدانستن» را در تحلیل بهسختی بتوان از یکدیگر جدا کرد. خاستگاهها و تاثیرات متفاوت آنها را با لنزهای حوزههای مختلف مطالعات علم که از جنگ جهانی دوم به این سو توسعه یافتهاند، سادهتر میتوان مشاهده کرد.
شرایط منطقی برای علوم محلی
چهار منبع برای این منابع و محدودیتهای متمایز محلی میتوان مشخص کرد؛ هر کدامشان را میتوان جهت اندیشیدن درباره شیوههایجنسیتی متمایز دانستن [یا معرفت] نیز به کار بست.
نخست، فرهنگهای متفاوت در بخشهای متفاوت طبیعت قرار گرفتهاند. آنها در معرض شرایط متفاوت طبیعت ناهمگون بودهاند. آنها در کوهستانها یا دشتهای حاصلخیز، در کرانههای اقیانوس یا در صحراها، در قطب شمال یا در مناطق استوایی، در زمینهای زلزلهخیز یا گردبادخیز قرار گرفتهاند و محیطی دارند که باعث بیماری لایم،۸ مالاریا، اسکوروی یا کمبود ویتامین سی،۹ یا سرطان میشود.
دوم اینکه، آنها علایق متفاوتی در مشاهدهکردن و توضیحدادن نظمهای طبیعی یکسان دارند. فرهنگهایی که در همسایگی اقیانوس اطلس زندگی میکنند، ممکن است علاقهمند به ماهیگیری باشند، از این اقیانوس بهعنوان مسیری برای تجارت یا مهاجرت استفاده کنند، آب اقیانوس را برای آشامیدن نمکزدایی کنند، نفت یا معادن زیر اقیانوس را حفاری کنند، جلبکهای دریایی را برداشت کنند، یا از آن به عنوان مسیری برای پروژههای نظامی استفاده کنند.
سوم اینکه، فرهنگها میتوانند سنتهای گفتمانی متفاوتی را استفاده کنند تا بهوسیله آنها نظمهای طبیعت را مشاهده کنند و توضیح دهند. فرهنگها میتوانند طبیعت را از دریچه باورهای مسیحی «ببینند» که نظم طبیعت و ذهن انسان را محصول انگاره ذهن خدا میداند، یا از طریق باورهای چینی که میگوید انسانها باید فعالیتهای خودشان را با نظم درونی طبیعت تطبیق دهند. آنها زمین را مام طبیعت میدانند؛ هدیه ویژه خدا به مردم برگزیدهاش؛ بهعنوان بهشت عدن سابق، یا زمین بکر سابق؛ زمین بهعنوان سیاره، زمین بهعنوان سفینه فضایی، یا زمین بهعنوان کشتی نجات.
چهارم اینکه، آنها میتوانند برای پروژههای خود شیوههایی جهت سازماندهی تولید دانش علمی و فنآورانه فراهم کنند که از نظر فرهنگی متفاوت هستند. «سفرهای دریایی جهت کاوش» یکی از شیوهها برای سازماندهی تولید دانش است؛ همانطور که همکاری یا رقابت بین آزمایشگاههای مختلف، یکی دیگر از این شیوههاست. افزون بر آن، استانداردهای معرفتشناختی آنها بخش و جزئی از این منابعی هستند که از نظر فرهنگی متمایزند. موقعیتهای متفاوتی که آنها در طبیعت و منافع و منابع گفتمانی و شیوههای سازماندهی تولید دانش داشتند باعث شکلگیری آن استانداردها شد، همانطور که آن استانداردها نیز در عوض آنها را شکل میدهند. نظریههای دانش از این لحاظ هیچ تفاوتی با نظریههای مربوط به طبیعت و روابط اجتماعی ندارند.
چنین تحلیلی میتواند روشنتر کند که چه چیزی شیوههای متمایز جنسیتی دانستن را ممکن میسازد. ما میتوانیم جنسیتها را بهعنوان فرهنگهایی متمایز در نظر بگیریم؛ بهعنوان «فرهنگهای جنسیتی». البته در بسیاری از کاربردهای آشنای این اصطلاح، زنان و مردان فرهنگهای یکسانی را اشغال میکنند؛ فرهنگهای قومی یا مذهبی یا طبقاتی که همگی هر دو جنسیت را در خود دارند. هرچند فرهنگهای کم و بیش تکجنسیتی نیز در این فرهنگهای دیگر وجود دارد.
از یک لحاظ درست است که فقط زنان یا مردان، یا عمدتا زنان یا مردان، در این فرهنگهای تکجنسیتی یافت میشوند؛ اما از این لحاظ نیز درست است که چنین خردهفرهنگهایی بهگونهای تکجنسیتی هستند که ضرورتا مقدار تناسب زنان و مردان را در خودشان نشان نمیدهند. بنابراین، ما درباره رختکنها، اتاقهای جلسه و ارتش از فرهنگهای مردانه صحبت میکنیم با این که زنان هم در همه اینها حضور دارند؛ یا حتی وقتی فقط زنها از این رختکنها و اتاقهای جلسه استفاده میکنند یا همه نفرات یک یگان نظامی را زنان تشکیل میدهند.
به همین ترتیب در مورد کلاسهای مدارس ابتدایی و آشپزخانهها و دنیای مد یا رمان، همیشه از فرهنگهای زنانه صحبت میکنیم؛ گرچه شمار زیادی از مردها هم در این مکانها یافت میشوند. در این معنای دوم است که ما داریم از فرهنگهای جنسیتی معرفتجویی علمی و فنآورانه حرف میزنیم. فهم پیچیدهتر جنسیت که پیشتر توصیف شد، زنگ خطر را درباره وجود چنین فرهنگهای جنسیتی به صدادر میآورد.
پیداست که زنان و مردان بنا به دلایل زیستشناختی و اجتماعی، در معرض مولفههای متفاوتی از نظمهای طبیعت قرار میگیرند. دغدغه یک زن درباره پیشگیری از بارداری، متفاوت از دغدغه شریک زندگی او است، چون آن زن است که قرار است حامله شود. شرایط جسمی زن، او را نسبت به آسیبهایی که در ورزشهای مختلف ممکن است بر فرد وارد شود مستعدتر میکند و در مقایسه با برادرانش تواناییهای جسمی متفاوتی به او میدهد. افزون بر آن، مادام که ساختارهای اجتماعی جنسیتی، فعالیتهای متفاوتی را به زنان و مردانتخصیص میدهد، زنان و مردان هم گرایش خواهند داشت تا به اشکال مختلف با جهان پیرامونشان تعامل داشته باشند؛ برای مثال تفاوت رفتار زنان در قبال نوزادها با رفتارشان با ماشینآلات را در نظر بگیرید.
مردان و زنان حتی وقتی هر دو با «یک» بخش از طبیعت هم تعامل برقرار میکنند، ممکن است علایق و منافع متفاوتی داشته باشند. مثلا زن ممکن است صرفا به کشت و زرع در حد مصرف خانواده قانع باشد، اما مرد به دنبال محصول اضافه هم برای فروش است. با این که هر یک از آنها، نفع و علاقهای در کار دیگری هم دارد اما علایق و منافع و در نتیجه دانش شخصیشان از محیط محلی ممکن است متفاوت باشد.
افزون بر آن، مردان و زنان روابط متفاوتی با سنتهای گفتمانی فرهنگی دارند که کنش آنها را جهت و معنا میدهد. برای مثال، نحوه کار یک دانشجوی زن لیسانسه با یک دستگاه شتابدهنده خطی، کاملا در چارچوب الگوهایی که رفتار مردانه در آن شکل گرفته نمیگنجد، اما نحوه کار یک فیزیکدان مرد کاملا ممکن است در چارچوب این الگوها باشد. هر چند این زن ممکن است جهت موفقیت در حرفه فیزیکدانی مجبور شود «تظاهر به مردانگی کند.»
سرانجام مردان و زنان اغلب شیوههای اجتماعی متفاوتی برای ساماندادن تولید دانش دارند. زنان ژاپنی نخستیشناس،۱۰ قادرند صدها نوع از نخستیها را از هم تشخیص دهند. مردان ژاپنی نخستیشناس میگویند که نمیدانند زنان چطور به این قدرت تشخیص دست مییابند و این مهارت، مهارتی نیست که ریشه ژنتیکی داشته باشد. گفتههایی هست مبنی بر اینکه زنان دانشمند تمایل دارند تا در «حوزههای تخصصی» خاص خود پژوهش کنند نه اینکه جذب «موضوعات داغ» و عرصههای جدید رقابتی شوند: زنان دانشمند تمایل دارند تا تیمهای پژوهشی خود را حول همکاری سازمان دهند تا حول روابط رقابتی؛ و اینکه شبکههای همکارانشان تمایل دارند تا انواع متفاوتی از منابع را داشته باشند تا آن منابعی که همکاران مذکرشان استفاده میکنند.
میتوان شواهد این منابع و قدرتها و محدودیتهای متمایزی را که زنان در «شیوههای زنانه دانستن»، وارد پروژههای معرفتیشان میکنند، شناسایی کرد، گرچه تمرکز اصلی این کتاب توضیحدادن علت شیوههای جنسیتی دانستن نیست. با این همه، نویسندگان اشاره کردهاند که خشونت خانوادگی و نهادها و کنشهای تربیتی و مربوط به برنامه درسی و مادرانگی ساحتهایی هستند که معرفتشناسیهای زنان بهطور ویژهای در معرض توانمندسازی یا محدودیت قرار میگیرند.
فقدان فرصتهایی برای نقشآفرینی و درگیرشدن در گفتوگوها، منابع را از پروژههای برساختن معرفتشناختی زنان حذف میکند. ضرورت متعادلکردن مطالبات زندگی حرفهای و زندگی عمومی با مسوولیتهای زندگی خانوادگی، منابع ارزشمندی برای چنین روندی فراهم میکند. بنابراین میتوانیم ببینیم که بعضی از این منابع و محدودیتهای موجود در شیوههای زنانه دانستن، به خاطر محتوای «از نظر فرهنگی» متفاوت فعالیتهای زنان است. برساختن «خویشتن و صدا و ذهن» از طریق نظریههایی درباره دانش، به شیوهای روی میدهد که شباهتهایی با شیوه فرهنگهای غیراروپایی در برساختن معنای متمایز خود از «خویشتن و صدا و ذهن» دارد.
مسائلی از این دست که روابط قدرت چگونه دانش نظاممند و نادانی نظاممند را شکل میدهد، در بسیاری از جاها مورد بحث قرار گرفتهاند. این موضوع که قبلا در «شیوههای زنانه دانستن» مطرح شده، مستقلا در معرفتشناسی از منظر فمینیستی بسط داده شده است.
قدرت و دانش
معرفتشناسیهای دیدگاهی، خواه به این نام خوانده شوند یا نه، رویکرد اصلی مطالعات علم فمینیستی و پسااستعماری برای فهم روابط بین دانش و قدرت بودهاند. معرفتشناسیهای دیدگاهی، «تفاوت» ثانویهای را کنار «تفاوت صرف فرهنگی» مینشاند که این تفاوت ثانویه، فرهنگها را قادر میسازد تا معرفتشناسیها و مجموعههای متمایزی از دانش را تولید کنند.
در دو بخش پیش دیدیم که دانش سراسر محلی است؛ دانش علمی و غربی و مدرن چیزی فراتر از «علوم قومی» فرهنگهای دیگر ندارد. هرچند مسلم است که همه انواع «نظام محلی دانش» به یکسان قدرتمند نیستند. برخی از این نظامها در مقایسه با دیگر نظامها ممکن است جامعتر باشند. برای مثال، میتوانند کنترل بیشتری بر طبیعت و روابط اجتماعی داشته باشند و بنابراین میتوانند اطلاعات را از منابع متنوعتری بگیرند و پردازش کنند. چنین نظامهای محلی دانش آنقدر قدرت دارند که بتوانند دانش را از دیگر نظامهای محلی دانش بگیرند و در عوض هیچچیزی به آن نظامها ندهند و آن پوستههای تهی را به حال خود رها کنند. اینها را میتوان منابع معرفتشناختی و علمی وضعی و نه واقعی تلقی کرد تا نشان داد که موضع یا جایگاه آنها نسبت به دیگر فرهنگها در روابط قدرتی است که چنین منابعی را تولید میکند.
هرچند، همانقدر که برای تفاوت «صرف فرهنگی» در تولید دانش، محدودیتها و باختهایی وجود دارد، برای این مواضع قدرت نیز همیشه محدودیتها و باختهایی وجود دارد. یعنی، پروژههای معرفتجوی (از نظر فرهنگی) محلی، از قبیل پروژههایی که برتری بیکرانی بر پروژههای دیگر دارند، همیشه الگوهای متمایز نادانی نیز تولید میکنند. نظریه دیدگاهی، منابع شگفتیآور معرفتشناختی را که «قدرتهای وضعی ضعیف» تولید کردهاند، توضیح میدهد.
منتقدان پسااستعماری اشاره میکنند که فقط با «بیرون» ایستادن از معرفتشناسی مسلط اروپایی است که میتوان قوتها و محدودیتهای آن را که از «درون» مشهود نیست، کشف کرد. برای مثال، اگر از دیدگاه فرهنگهایی که اروپای دارای علوم مدرن در آنها وارد شده بود، این پرسش را پرسید که چرا علوم مدرن در اروپا توسعه یافت و نه در فرهنگی دیگر، آنگاه میتوان اروپامحوری علوم و فلسفهها و تاریخهای علوم شمالی را تشخیص داد. از چنین دیدگاه حاشیهای یا بیرونی یا مرزی میتوان برای مثال تشخیص داد که در واقع سلطه معرفتشناختی تفکر شمالی آنطور که معرفتشناسیهای مرسوم ادعا میکنند، از طریق ویژگیهای ظاهرا «درونی» و بیهمتا و تحسینشدنی روشهای علمی و معرفتشناختی اروپایی نبود که ایجاد شد. بلکه این سلطه از طریق گسترش قدرت اروپایی ایجاد شد تا فرضیههای علمی را در سرتاسر پهنه فوقالعاده متنوع شرایط طبیعی بیازماید؛ از طریق گسترش علاقه و منافع اروپایی در بهترکردن دریانوردی و اقیانوسنگاری و اقلیمشناسی و حفاری معادن نفیس و کشاورزی و کنترل بیماری و نقشهکشی و مانند اینها؛ و از طریق گسترش و بسط اروپایی این تفکر و به موازات آن ویرانکردن مجموعههای دانش و فرآیندهای تفکر رقیب. بنابراین، تاریخ و فلسفه علم اروپایی، از سلطه مفرط دیدگاههای اروپامحوری رنج میبرد که نمیگذارد دیده شود که گسترش اروپایی و رشد علوم مدرن در اروپا چهطور به یکدیگر وابسته هستند.
افزون بر آن، تصویری از طبیعت که علوم شمالی به دست داده، چیزهایی را در بر میگیرد که کسانی که روی علوم مدرن سرمایهگذاری کرده و از آن حمایت کردهاند، میخواستهاند درباره طبیعت بدانند و آن چیزهایی را کنار گذاشته که علاقهای به آنها نداشته و مخصوصا میخواستهاند «ندانند». برای مثال، آنها میخواستهاند بدانند مزارع در جنوب چگونه به شمالیها منعفت خواهد رساند و نه اینکه لزوما بخواهند شرایط نامناسب جغرافیایی را برای مردمی که معاششان وابسته به آن است به شرایطی مولد و بارور تبدیل کنند. آنها میخواستهاند «علتهای» سرطان را بدانند که در ساختمان زیستشناختی افراد و «سبک زندگی» آنها یافت میشود تا علتهایی که درون محیط جغرافیایی یا همانطور که برخی منتقدان گفتهاند، در سیاستهای دولتی و نظامی که اجازه آلودگی محیطی را بهویژه برای آنهایی که از نظر سیاسی و اقتصادی آسیبپذیرتر هستند، میدهند. در قدرتمندترین نظامهای دانش، تولید نادانی نظاممند همانقدر با تولید دانش نظاممند همراه بوده که در نظامهای ضعیفتر دانش.
بنابراین، اگر تفکر را از بیرون از چنین چارچوبهای مفهومی یا گفتمانهای مسلط شروع کنیم، میتوانیم گزارشی دقیقتر و جامعتر از نظمهای طبیعت و علتهای آن تولید کنیم. این رویکرد میتواند عینیت را بهگونهای به حداکثر برساند که تفکر محدود در یک چهارچوب مسلط نمیتواند. چنین منابع معرفتشناختی و علمی، به فعالیتهای اجتماعی خاصی وابسته نیست که فرد در آنها از موضع خود و از موضع فرهنگ خود در روابط قدرت درگیر است. در اینجا مساله مهم این نیست که هر فرد فقیر یا بهحاشیه رفتهای میتواند «حقیقت را بفهمد.» مساله مهم این است که همین که گروههای بهحاشیهرفته شروع کنند و تاریخها و نیازها و تمایلات خودشان را «برای خودشان» و نه فقط به شیوهای که مطلوب چارچوبهای مفهومی «اربابان»شان است بیان کنند، گفتمانهای مخالف با گفتمانهای مسلط میتوانند بروز پیدا کنند.
فمینیستها چنین معرفتشناسی را بهروشنی تمام بیان کردهاند. نظریههای دیدگاهی فمینیستی، مبارزات سیاسی «بیرونیها» را به شیوههای ارزشمند معرفت پیوند میزنند. چنین مباحثی بر اثر این ضرورت ایجاد شدهاند که نظریه فمینیستی «از حاشیه تا مرکز» و بهدست «بیرونیهای درون» و از «مرزها» و در «گسلهایی» برساخته شدهاند که «خودآگاهی دوشاخهشده» را از طریق «دانش تثبیت شده» میسازند که بیرون از ساختارهای قدرت مسلط قرار گرفته است. از نظر این اندیشمندان، و نیز از نظر فمینیستهای شمالی و منتقدان علوم پسااستعماری، کسب این نوع دانش همیشه مستلزم مبارزات سیاسی است چون این نوع دانش، چیزی را دقیقا افشا میسازد که «قرار نبوده وجود داشته باشد»؛ مشخصه ذینفعبودن و «ذهنی» و محلی و قومپرستانه نظامهای دانش مسلط که مدعی هستند صاحب نفع نیستند و عینیت حداکثری دارند و اعتبار جهانی دارند و اصلا در هیچ جایگاه اجتماعی خاصی قرار نگرفتهاند. این امر، برای مثال، افشا میسازد که علوم مدرن اروپایی نیز یک «علم قومی» است.
نویسندگان «شیوههای زنانه دانستن» منابعی که برای زنان مورد مطالعهشان فراهم است را با روابط قدرت جنسیتی پیوند میکند که زنان در آن روابط جهت توانمندسازی خویشتن و صدا و ذهن خویش فعالیت میکنند. هرچند، در اینجا باید اشاره کنم که دو جنبه طرح پژوهشی آن نویسندهها به نظر من تصویری را محدود کردهاند که آن نویسندگان میتوانستند از چگونگی دستیابی زنان به معنای سیاسی پروژه خویشیابی و صدایابی و ذهن یابی ارائه دهند. مطمئن هستم اندیشه آن نویسندگان در دهه اخیر پیشرفت کرده است و ممکن است چنین محدودیتهایی را حل کنند، بنابراین نظرات من در اینجا منحصر به متنی است که یک دهه پیش نوشته شده است.
«ساختمانگرایی» که آنها مشخص میکنند، میتواند یا منجر به معرفتشناسیهای نسبیگرایانه شود و یا معرفتشناسیهای دیدگاهیضدمطلقگرایانه و ضدنسبیگرایانه. همه ادعاهای معرفتی: در موقعیتی اجتماعی قرار میگیرند؛ از نظر تاریخی محلی هستند؛ بر اساس موقعیتهای متمایز فرهنگی در طبیعت و منافع و منابع گفتمانی و شیوههای سازماندهی به تولید دانش شکل گرفتهاند. آنها از نظر جامعهشناختی یا تاریخی، نسبی هستند. اما چنین موضعی فرد را به نسبیگرایی معرفتشناختی متعهد نمیسازد، زیرا میتوانیم شواهد و دلایل عقلی ارائه کنیم تا موقتا نشان دهیم که برای مثال شرایط اجتماعی ناشی از گسترش اروپا در مقایسه با شرایط اجتماعی که مشاهدهگران را محدود ساخت تا در معرض نسبت کوچکتری از نظمهای طبیعت قرار گیرند، توانست ادعاهای علمی بسیار قدرتمندتری را تولید کند. مثال دیگری بزنیم؛ میتوان دید که «قدرتهای معرفتشناختی گروه ضعیف»، تجربههای زنان از بدنهای خودشان و منافع و منابع گفتمانی و شیوههای سازماندهی تولید دانش درباره بدن زنان (گوشسپردن واقعی به حرفها و گفتههای زنان، و نه بیارزشساختن گفتههای آنها، و مواردی از این قبیل) جنبش سلامت زنان را قادر ساخت تا الگوهای نادانی نظاممند در نظام مسلطمعرفتی زیستپزشکی را مشخص سازند.
گاهی به نظر میرسد این نویسندگان اشاره دارند که هیچ راه معقولی وجود ندارد که بر اساس آن بتوان قضاوت کرد کدام راهبردمعرفتی یا ادعای معرفتی بهتر یا قدرتمندتر از دیگری است. بعضیوقتها نیز به نظر میرسد آنها بهوضوح میگویند که معرفتشناسیهای ساختمانگرایی که این نویسندگان مشخص کردهاند قدرت ویژهای دارند و در مقایسه با ادعاهای معرفتی که در نظامهای معرفتشناسی دیگر تحمیل شدهاند، منجر به ادعای معتبرتر معرفتی میشوند. بنابراین، برداشت آنها را مبهم میدانم.
دانستن این که صدای زنان کوشنده سیاسی، زنانی که در پروژههای سیاسی و جمعی فعال هستند، نمیتوانست در این پروژه شنیده شود باعث تعجب بود. مصاحبهکردن با زنان کوشنده مدنی، سازماندهندگان اتحادیهها، و مانند این، یا شاید پرسیدن پرسشهایی برای استخراج این فرآیندهای جمعی و سیاسیشده دانستن، صدای زنان بسیاری را که آگاه هستند مبارزه سیاسی یک «راه دانستن»، به گوش دیگران میرساند. این امر همچنین یک موضع معرفتشناختی عرضه میکند که فراتر از نسبیگرایی جامعهشناختی و تاریخی میرود که بهطور ضمنی برای این نویسندگان غایت مطلوب بوده است.
افزون بر این و بر همین منوال، مصاحبهکردن با افراد و نه گروههایی که مثل خود این نویسندگان با هم کار میکنند، به گمان من معمولا نمیگذارد چنین شیوههای جمعی دانستن به گوش دیگران برسد. آیا زنان آمریکایی فاقد حس جمعی «ما» هستند که میتوان در صدای روستاییهای روسیه شنید؟ زنانی که در این مطالعه ظاهر شدهاند، از زنان دیگر و از منابعی که چنین مبارزههای جمعی را ممکن میکند، جدا شده بودند. آنها هنوز هم بهعنوان افراد غیرسیاسی ظاهر میشوند که در مرکز معرفتشناسیهای مسلطی قرار گرفتهاند که از نظر این نویسندگان بسیار محدود هستند.
آیا ممکن است اتحاد زنان، شیوه متفاوت و مفیدی از دانستن را ثابت کند که نمیتوان آن را حتی در صدای این افراد اندیشمند و دانشآموخته در این مطالعه شنید؟ آیا ممکن است «شیوه دانستن» آنها در واقع از معرفتشناسیهای گروههای به حاشیه رانده شده جهان پرده بردارد که تبدیل به گروهی «برای خودشان» شدهاند و نه عمدتا فقط «در خودشان»؟ آیا این مطالعه کمک نکرده است که زنان از گروهی «در خود» که تا ابد از بیرون تاثیر میگذارند و مشاهده میکنند به جنسیتی بدل شوند که از نظر سیاسی «برای خود» بسیج شده و قادر است سوژههای تاریخ و دانش بشود؟
من سه موضوع متفاوتی را بررسی کردهام که در کتاب «شیوههای زنانه دانستن» وجود داشت و از همان زمان انتشارش اهمیت مضاعفی پیدا کرده است.
اولا، ایجاد شیوههای ضدذاتگرایانه فهم روابط جنسیتی است که منابع غنی برای این پرسش فراهم میکند که جنسیت چگونه بهوسیله دیگر ابعاد ساختاری جوامع و معانی آنها شکل میگیرد و این ابعاد چگونه از جنسیت تاثیر میپذیرند. افزون بر آن، تفاوتهای ضدذاتگرایانهدر شیوههای معرفتی زنان، دو سرچشمه متمایز دارد. تلفیق آنها گاهی منجر به بدفهمی مطالعات معرفتشناختی فمینیستی شده است.
در نظریههای دانش، تفاوتهای جنسیتی هست که از تفاوتهای واقعی فرهنگی یا تاریخی در زندگی مردم پدید آمده است. تا زمانی که فعالیتها و تجربیات متفاوتی به زنان و مردان اختصاص داده شده باشد، این فعالیتها و تجربیات نیز منابع و محدودیتهایی برای توسعه دانش در زمینه ابعاد متفاوت طبیعت و روابط اجتماعی فراهم خواهد آورد و وضع همین خواهد بود، حتی اگر هیچ روابط قدرتی بین زنان و مردان نباشد. وقتی بر طبق انواع پروژههای دانشی که ما در آنها کار میکنیم، نظریههای دانش متنوع میشوند، شگفتآور نخواهد بود که وظایف مادری یا پدری، وظایف خانوادگی، تجربهکردن خشونت خانگی یا تجربه فرصتهای اندک برای بازی یا گفتوگو میتواند بر نظریههای دانش کسانی که چنین تجربیاتی دارند تاثیر بگذارد.
هرچند، میتوانیم دستکم از نظر تحلیلی، تفاوتهای دانش و نظریههای دانش که ناشی از جایگاه افراد در روابط قدرت است را از یکدیگر متمایز کنیم، پیداست که برخی منابع برای تولید دانش عمدتا در دسترس کسانی است که در یک فرهنگ در جایگاه قدرتمندی قرار گرفتهاند. اما در حاشیههای هر نظام دانشی و در مرزهای بین دو نظام دانش رقیب، منابع دیگری نیز تولید شدهاند. چنین منابعی برای کسانی که در جایگاههای قدرت هستند، در دسترس نیست. برای همین، جایگاه ما در سلسله مراتب اجتماعی و همچنین محتوای کار، ما را قادر و محدود میسازد که چه میتوانیم بدانیم و چه نظریههای دانشی را احتمالا میتوانیم توسعه دهیم.
افزون بر آن، هر دوی این ابعاد شیوههای زنانه دانستن که بر حاشیههای نظام مسلط دانش توسعه یافتهاند، منابع جایگزین ارزشمندی را به منابعی عرضه میکند که در چارچوبهای معرفتشناختی غالب مردمحور و اروپامحور در دسترس هستند. محدودیتهای معرفتشناسیهای مردمحور، همان محدودیتهای معرفتشناسیهای غرب مدرن هستند. هر دوی این خاستگاههای منابع برای شیوههایزنانه دانستن، نشان میدهد که کاویدن دانشهایی که از نظر اجتماعی متنوع هستند، میتواند دانش انسان را گسترش داده و شناخت از غنا و تنوع سنتهای فرهنگی انسانی را پیشرفت دهد.
با چنین برنامه معرفتشناختی که از نظر فرهنگی رفتاری محترمانه دارد، پیشرفت دانش میتواند با پیشرفت روابط اجتماعی دمکراتیک پیوند محکمتر بخورد؛ محکمتر از جوامعی که این وهم را دارند که فقط گروههای غالب هستند که داستان حقیقی درباره خودشان و جهان طبیعی و اجتماعی پیرامون خویش را دارند.
- ۱.Women’s Ways Of Knowing
- ۲.Mary Belenky
- ۳.Blythe Clinchy
- ۴.Nancy Goldberger
- ۵.Jill Tarule
- ۶.Local Knowledge Systems
- ۷.Sandra Day O’Connor – قاضی ارشد دیوان عالی فدرال ایالات متحده در سالهای ۱۹۸۱ تا ۲۰۰۵
- ۸.Lyme disease
- ۹.Scurvy
- ۱۰.نخستیشناسی به دانشی گفته میشود که موضوع مطالعه اش نخستیسانان است. نخستیسانان یا نخستیها، یکی از راستههای زیستشناسی است که شامل انواع گونههای میمونها و انسان است
Sandra Harding. “Ways of Knowing and the “Epistemological Crisis” of the West.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.