▪︎ فراشعر طاق:

بافته اند تارهای سیاه گیسویش
[طاق‌بستان]
میان سینه ستبر پراو
کوهی که کم ندارد هیچ انگار
سرش می‌زند طعنه به قامت آفتاب!
شعری‌ست ورد زبان‌اش و سرود
شبانه تا سحر
دایه شده مردمان شهر را
سنگ نیست گمانِ من
که نازدانه دختری‌ست
رفته به حجله‌گاه طاق گستری
هر لحظه خون‌اش روانه‌ست
–به شهر!

– برخیز عروسکم!

این گفته‌ی مام شهر بود
که به دست داشت
مجمعه‌ای بزرگ
صبحانه‌اش معجون دلپذیر
دو چند انجیر خشک
تا نوش جان کند
زیر سوسوی نور چراغ
عروس شهر باختر به ناز
پوشیده به تن پر برگ بلوط را
ابر چون دید رخساره‌اش
به حُسن

-بارید وُ
چشمک زنان به گوش رود غرید

– ای ناز عروس شهر
تنت را چه نیاز به ناز دلبران…
اما چه حیف
صد آهِ سینه سوز!
◾️
ناگاه رسید از دور
مهمان ناخوانده‌ای ناگاه!
از قله تا دامنه‌اش را به خط چوب
یا ردِ دردناک یادگار
بر اندام ظریف
آن نازنینِ شهر ما
زد نقش زشت
غم یک سلطان دارد آن هم تو مام…
غمگین شده
دلِ زمان از غم طاقِ ما،
بستان که نه
سیاه بیشه‌ای شده‌ست
متروک و ویران
از نافهمی ما!
گیر افتاده در مرز زمان
ساعت و دقیقه‌ها گنگ و مبهم
احوال این عروس
احوالِ ماهی افتاده به تور صیاد گشنه‌ای‌ست.

– مرمت‌ام پیش کش شما
نیافزا بر خرابی حالم

افتاده به چنگ مردمی خام
آه ای عروس خون
افتاده به چنگ باغبان نابلد!

-قلبت‌ام مجروح جراحت بی‌کفایتی شده‌ست
همت کنید تا خراب‌تر نشده تن‌ام
همت کنید که روز روشنم
پر نکشد به شب سیاه!
اما چه شد
سرنوشت این عروسِ شوم!
اکنون سال‌هاست محجور شده و تنها
بی‌برادر و تنها
یتیم‌ و دردمند
چشم دوخته به راه
که شاید کسی
دستی کشد به مهر
سر و تن‌اش را.

#سعید_فلاحی (زانا_کردستانی)

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)