دکتر شوان کاوه زادهی ۴ دی ماه ۱۳۴۸ در شهر نقده، دکتراى داروسازی، شاعر و منتقد ادبی بود که در نیمهی اول اسفند ۱۳۹۹ در سن ۵۱ سالگی درگذشت.
از او کتاب “دردهای یخ زده” چاپ نشر نیماژ منتشر شده است. همچنین مجموعه “کلمات مفقودالاثر” و کتاب “نقد سرودههای دههی هشتاد” از او آماده چاپ است.
▪︎ نمونه شعر:
(۱)
مهاجر
[برای روح پناه جویانی که در دریاها جان میدهند]
دریا،
موج
و
قایق
روزگاری هزار شعر عاشقانه میسرودند.
امروز اما
هر روز
جان هزاران انسان را می گیرند!.
(۲)
خواب زندگی
آزادی را
با متراژ سلول میسنجد،
میلههای زندان را
از تعدادِ واژههایت!
سماجتِ گردن با چاقو
پای دار
و
قطع پا،
این عجوزه
به مرگ –هم– راضی نمیشود!
وهنمان را میخواهد!
هی
های…
تکهِ ابری بردار
باران نیامده را
پاک کن
از پیشانیِ آسمان عاصی!
تکه
تکه
کاغذی
میچکد میان خون و آب…
چند خطی
میان خون و آب
میان خواب و مرگ
برای زندگی…
(۳)
حسرت
کاش
شبیه تو بودم
بلند بالا و بازیگوش
هر روز عابرانی تازه
نوازشم میکردند
ردیف شعرهای عاشقانه میشدم
نه استعارهی یاس و ممنوعیت
کاش
ای کاش
از دو سوی آزاد بودم
برای قرارهای شبانه
قدمهای تند باد
و سایههایی که در انتهای من
کوتاه میشدند.
بن بست به کوچه میگفت!.
(۴)
مدال
شجاعت
همیشه به مدال نیست
گاهی
شاعر،
به جای مدال
به کیفرخواستش سنجاق میشود!.
(۵)
مرد
گاهی اگر مرد باشی
زیر کراواتت مخفی شوی
میز کارت را
روی سر دیگران خراب کنی
و دنیا روی سر تو
تازه میبینی کم آوردهای.
گاهی اگر مرد باشی
فاحشهای را مسخره کنی
ساعت رولکس دستت کنی
ولی ساعتی
خودت نباشی
و جای رژ لب را پاک کنی
گاهی اگر مرد باشی
خوابهای زنندهات را
برای دیگران جعل کنی
روشنفکرانه راه بروی
ولی تکلیفت با خودت روشن نباشد…
میبینی
نکته این است که مرد نیستی!
(۶)
همخوانی
اسلحه
-خودش-
خطرناک نیست
بستگی دارد
در چه دستانی گذاشته شود
–مثل سیاست!
(۷)
نوستالژی
بیزارم
از فیس بوک، گوشی
هر شبکه
رشته سیم یا بیسیمی
که رسانای صدا و تصویر است
بیهیچ احساسی!
بیا مثل انسانهای نخستین
زیر درختی
یا سایهی سنگی
سراسیمه بغلم کن
در گوشم حرف بزن
و من
تا پایان تمدن
تو را
ببوسم…
(۸)
ها
به ابرها بگو:
هم بستری بس است!
با این شبِ سرسختِ سرد
هیچ باغی
بارور نمیشود!
(۹)
پرواز
دیگر
نه گریه میکنی
نه سرخ میشوی
نه آبی،
نه دلگیر.
یادش بخیر
آسمان!
(۱۰)
زندگیام
صندوق پستی شده
منتظر نامهای مانده
که –شاید– هرگز نرسد…
(۱۱)
شبیه شارژ ایرانسل شدهای
توی هر دکه و مغازهای
حرف توست
عشق!
(۱۲)
روزنامهای روی دست
چتری کهنه زیر بغل
قدم میزند.
نه از باران خبریست
نه از خبر…
(۱۳)
دیگر
نه گریه میکنی
نه سرخ میشوی
نه آبی
نه دلگیر
یادش بخیر آسمان!
(۱۴)
امپراطوری
دفترم
خالی از شعر،
قاب خالی روی دیوار
و
خانهام بی تو
این سه،
زمانی بزرگترین تمدن دنیا بودند!
(۱۵)
فیلم
تماشاچی
یک فیلم عاشقانه بودیم
در یک تماشاخانه
با سه صندلی.
بغل دستی من
گریه میکرد
شبیه بغل دستی تو
تو اما
آخر روایت را حدس میزدی
خوابیده بودی
شبیه آپاراتچی!
جمعآوری و نگارش:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.