پیشگفتار

 

«دیکتاتور با پول ما و بضرر ما راه آهن کشید و بیست سال برای متفقین امروز ما تدارک مهمان دید. عقیده و ایمان و رجال مملکت را از بین برد، املاک مردم را ضبط و فساد اخلاق را ترویج و اصل ۸۲ قانون اساسی را تفسیرنمود و قضاوت دادگستری را متزلزل کرد، برای بقاء خود قوانین ظالمانه وضع نمود چون بکمیت اهمیت می‌داد برعده مدارس افزود و بکیفیت عقیده نداشت، سطح معلومات تنزل کرد، کاروان معرفت باروپا فرستاد نخبه آنها را ناتوان و معدوم کرد، اگر بتدریج که دختران از مدارس خارج می‌شدند حجاب رفع می‌شد چه می‌شد رفع حجاب از زنان پیر و بی تدبیر چه نفعی برای ماداشت؟!

اگر خیابانها اسفالت نمی‌بود چه می‌شد و اگرعمارتها و مهمانخانها ساخته نشده بود بکجا ضرر می‌رسید؟ من می‌خواستم روی خاک راه بروم و وطن را در تصرف دیگران نبینم، خانه‌ای در اختیارداشتن به از شهریست که دست دیگران است! این است کار سیاستمداران وطن پرست که کسی را آلت اجراء مقصود قرار می‌دهند و پس از اخذ نتیجه از بردن او بمردم منت می‌گذارند و بر فرض که با هواخواهان این رژیم موافقت کنیم و بگوئیم دیکتاتور به مملکت خدمت کرد در مقابل آزادی که از ما سلب نمود چه برای ما کرد؟!

 

اگر موجب ارتقاء ملل حکومت استبدادیست دولت انگلیس و آمریکا روی چه اصلی حائز این مقام شده‌اند و اگر رژیم دیکتاتوری سبب ترقی ملل بود چرا دول محور از بین می‌روند! هیچ ملتی در سایه استبداد بجائی نرسید آنها که دوره بیست ساله را با این دوره که از آزادی فقط اسمی شنیده‌ایم مقایسه می‌کنند و نتیجه منفی می‌گیرند در اشتباهند زیرا سالها لازم است که بعکس العمل دوره ۲۰ ساله خاتمه داده شود.

 دیکتاتور شبیه به پدریست که اولاد خود را از محیط عمل و کار دور کند و پس از مرگ خود اولادی بی تجربه و بی عمل بگذارد پس مدتی لازم است که اولاد او مجرب و مستعد کار شوند یا باید گفت که در جامعه افراد در حکم هیچند و باید آنها را یکنفر اداره کند این همان سلطنت استبدادیست که بود مجلس برای چه خواستند و قانون اساسی برای چه نوشتند و یا باید گفت که حکومت ملی است وتمام مردم باید غمخوار جامعه و در مقدرات آن شرکت نمایند در اینصورت منجی و پیشوا مورد ندارد. اگر ناخدا یکی است هر وقت که ناخوش شود کشتی در خطر است و وقتی که مرد کشتی بقعر دریا می‌رود ولی اگر ناخدا متعدد شد ناخوشی و مرگ یکنفر درسر کشتی مؤثر نیست آقا اگر غمخوار این ملتند به ترقی و تعالی وطن معتقدند و نمی‌خواهند به عناوین هیچ و پوچ به آتش نفاق دامن بزنند باید خود را فوق دیگران بدانند و بگذارند که در سایه آزادی  جامعه خودش کشتی متلاطم را بساحل نجات رساند.»

«دکتر مصدق – مجلس شوای ملی  دورۀ  چهاردهم»(۱)

 

« گونۀ سوم تمرکز به شخص شاه مربوط می شد، مخصوصاً به تمرکز ثروت های انبوه در دست او. به قول بهبودی، سررشته دار کارهای ثروت های انبوه در دست او. به قول بهبودی، سررشته دار کارهای شخصی رضاشاه و محرم بسیاری از اسرار او:« خداوند به اعلیحضرت همایونی همه چیزداده و به اندازۀ یک مملکت بلژیک، شاید بیشتر ملک و نقدینه داده است»  ( ۱۳۷۲ ، ص ۳۷۷ و بعد). علاقه او به تصاحب زمین های آباد زراعی دیگران گویی سیری ناپذیر بود. دولت آبادی آن را در یک مورد این گونه توصیف می کند: او علاقۀ به خصوصی به تصاحب املاک مازندران وجمع آوری ثروت منقول خود در آن جا داشت. علاقۀ او بیش ازهر چیزمعطوف به تملک املاک محمد ولی خان سپهسالار مالک اول آن ولایت بود.«جان سپهسالار و پسرش بر سراین کار می رود و بالاخره سردارسپه مالک نور و کجور و تنکابن می شود و قسمت های دیگر این  ایالت را نیز به تصرف خود در می آورد » (دولت آبادی، ۱۳۶۲ ، ج ۴، ص ۲۶۲ وبعد ).  درنتیجه وقتی که رضاشاه ایران را ترک کرد، حدود ده درصد زمین های کشاورزی ایران متعلق به او بود. به قول علی دشتی « اگراعلیحضرت همایونی رضاشاه پهلوی نمی رفتند، شاید تا چهار یا پنج  سال دیگر در ایران ملکی برای کسی باقی نمی ماند» (۶۸) مکی توضیخات مفصلی دربارۀ نحوه های جمع آوری این ثروت می دهد. شاه زمین ها را از طریق تحمیل فروش به قیمت های فرمایشی به صاحبان آنها تصاحب می کرد، قصرها و مهمانسراها را به خرج شهرداری ها می ساخت، مستغلات را به زور اجاره می داد و ساختما نها را با واداشتن دهقانان به بیگاری دوازده ساعته و بیشتر در روز می ساخت (مکی، ۱۳۷۴ ، ج ۶، ص ۱۹ وبعد، ص ۵۷ و بعد، ص ۱۲۴و بعد، ص ۱۳۳ و بعد، ص ۱۴۹ و بعد). قاضی در توضیح حرص رضاشاه به زمینخواری می نویسد:« ازاولین روزی که  رضاخان افسر قزاقخانه به سوی قدرت گام برداشت، در این اندیشه بود که مانند خوانین محلی و مالکان نامدار و فئودال های زمین خوار دارای املاک شخصی گردد» (قاضی، ۱۳۷۲ ، ص ۱۳۳).

درعین حال رضاشاه بزرگترین سرمایه گذار دربخش صنعت بود. ازدویست هزاردوک ریسندگی در سراسر کشور۵۸ هزار دوک متعلق به او بود(رزاقی، ۱۳۶۷، ص ۱۹). رضاشاه فعالیت های شخصی اقتصادی خود درکشاورزی، صنعت، هتلداری وغیره را این طور توجیه می کرد. اومی گفت چون دیگران کاری نمی کنند، اوچنین می کند. مقصود اوآبادانی مملکت بود (بهبودی، ۱۳۷۲، ص ۳۷۷ و بعد)

اصغر شیرازی«ایرانیت، ملّیت، قومیت»(۲)

 

قدرت جدید دولت برثروت رئیس خودکامۀ نظام نیزتأثیرخود را گذاشت. رضا شاه درسال ۱۹۲۶ م / ۱۳۰۵ ش ضمن بیانات پارسایانه ای گفت:« ثروت موجب نارضایتی شدید فکری می شود. نمی گذارد شخص توجّه خود را صرف منافع عمومی کند.» امّا همین شخص درپایان سلطنت خویش در۱۹۴۱ م / ۱۳۲۰ ش یکی از ثروتمند ترین افراد ایران بود. دربانک  ملّی موجودیهای اواز یک میلیون ریال در۱۹۳۰ م / ۱۳۰۹ ش به ۶۸۰میلیون ریال ( ۷ میلیون  پوند استرلینگ ) در۱۹۴۱ م/ ۱۳۲۰ ش رسید. علاوه براین، املاک وسیعی  شامل ۳ میلیون جریب زمین داشت،«درکارخانه ها،شرکتها وانحصارهای متعدّد داخلی سهام زیادی داشت که سود سرشاری رابه همراه می آورد». رضا شاه در زمین خواری شهرۀ خاص وعام  بود. زمینداران از روی  اکراه با ترس بخشی ازاملاک خود را به او« پیشکش » می کردند و رضا شاه اززمینهای سایرنقاط کشورپیشکشی آنها راجبران می کرد. تقریباًهمۀ زمینهای استان مازندران(زادگاه رضا شاه ) وبخشهای وسیعی ازگیلان و گرگان، که مرکز تولید برنج ایران بود به مالکیت او قرارگرفت. ویلبربا تردید می گوید شاید رضا شاه« ازهمۀ شیوه هایی که مأموران متعصّب اوبه نام شاه برمردم  روا می داشتند» آگاهی نداشته، امّا ازقول یکی ازبستگانش می گوید:« شاه زمینهای وسیعی را مالک بود و به خاطرنفعی که باران در کشاورزی دارد، روزهای بارانی  سراپا شوق می شد.»

 جان فوران  « مقاومت شکننده»(۳)

 

جلد بیستم درادامۀ جلد نوزدهم کتاب « مصدق، نهضت ملی و رویدادهای تاریخ معاصر ایران» در بارۀ فساد عصرپهلوی اول است، گلشائیان در یادداشتهایش آورده است به رضاخان درهنگامی که تبعیدش می کردند گفته است «اگر اجازه فرمایند جواهراتی که درعمارت موزه است، به جای امنی یعنی در مخزن بانک انتقال داده شود. ایشان اظهار کردند: چه احتیاجی است؟ ضمناً گفت: خوب شد بخاطر آوردید، این جواهرات اثاثیه سلطنت است و اگر ما مجبور شویم ایران را و بعد اصلاح کردند و گفتند تهران را  ترک بگوییم، باید همراه باشد.» (۴) در واقع رضاخان جواهراتی  که ثروت ملی مردم ایران بود را از آن خود می دانست »  که  گلشائیان بلافاصله جواهرات را به عمارت موزه  بانک ملی  منتقل کرد.

 

.        انگلستان و فرزندان ظل‌السلطان

 

حسین آبادیان در کتاب پژوهشی خود تحت عنوان «استقرار حکومت خودکامه رضاخان» آورده است: «رضاخان یک چیز را خوب می‎دانست: جمع‎آوری مال و منال و تسلط عدوانی بر دارائی‎های دیگران. رضاخان درست زمانی که تلاش میکرد بر منصب ریاست وزرائی تکیه زند، ابائی نداشت از اینکه صریحاً بگوید به اموال دیگران دست اندازی میکند. او درملاقاتی خصوصی به لورین گفت هفتادهزار تومان از فرزندان ظل‎السلطان گرفته که سی‎هزار تومان آن را خرج مدرسه نظام کرده و بقیه را به بانک سپرده است. سی‎هزار تومان هم از فرمانفرما گرفته و در بانکی دیگر ذخیره نموده است، او صریحاً گفت مبالغ پس‎انداز شده را برای تأمین آتیه فرزندانش گرفته و مخارج خودش هم از طرف دولت پرداخت می‎شود.  (۱) .

انگلیس از طریق رضاخان فرزندان یکی از عوامل دیرینه خود را ذلیل ساخت زیرا با وجود قزاق، دیگران دیگر برای منافع آن کشور فایده‌ای نداشتند. این جریان بیش از یک سال پیش شروع شده بود، در نامه‌ای با عنوان «فدایت شوم» خطاب به فردی که برای ما شناخته نیست و احتمالاً باید فرمانده لشگر جنوب باشد، اسماعیل میرزا معتمدالدوله یکی از فرزندان ظل‌السلطان از اینکه او را تحت فشار گذارده‌اند تا دارائی خویش را به ارکان حرب تحویل دهد ابراز شگفتی کرد. او نوشت طبق اطلاعی که به «حضرت اشرف اعظم آقای وزیر جنگ دامت شوکته» داده است و طبق «مذاکراتی که شخصاً جنابعالی از طرف ایشان فرمودید و مکتوبی که در ابتدای امر مرقوم» گردیده است، و هم چنین بر اساس «تلگرافاتی که خودشان مستقیماً مخابره فرمودند، برای اطاعت امر و ضمناً رعایت حال خانواده آنچه پول و وجوه» و سایر دارائی داشته است، «به اخوان و اخوات خود داده‌ام.» او نوشت با وصف این اطلاعات «حالیه باز اینطور مرقوم می‌‌فرمائید، در صورتیکه امر به این بزرگی البته پوشیده نیست، جنابعالی یا حضرت اشرف آقای وزیر جنگ دامت شوکته می‌‌توانید از افراد خانواده مقیم طهران و اصفهان تفصیل را تحقیق فرمائید و به طور جد و صریح عرض می‌‌کنم در نتیجه این مسائل دیگر دارائی برای بنده باقی نمانده که ارکان حرب یا محل دیگری حاضر نمایم، بدیهی است اگر حضرت اشرف اعظم وزیر جنگ دامت شوکته نظریات دیگری دارند مانعی نخواهد بود، به طوری که» در گذشته «به این بنده فشار وارد آورده و کلیه [اموال خود] را تحویل دادم، حالیه هم به سایرین اظهار فرموده نصف یا کل یا آنچه صلاح بدانند از آنها دریافت شود.»  (۲)

رضاخان رشوه ستانی خویش از فرزندان ظل‌السلطان را از طریق رئیس ارکان حرب لشگر جنوب اجرا می‌‌کرد. به واقع رضاخان در نزد وزیرمختار انگلیس اقدام خویش را توجیه می‌‌نمود و آن را عملی مغایر منافع بریتانیا ارزیابی نمی‌‌کرد. حتی ماهها پیش از این رئیس ارکان حرب لشگر جنوب خطاب به رضاخان نوشته بود به این مضمون: «مقام منیع بندگان حضرت اشرف وزیر جنگ و فرمانده کل قشون دامت شوکته، ….آقای صارم الدوله، اسمعیل میرزا معتمدالدوله در منزل بنده حاضر؛ اسمعیل میرزا به بدهی خود اقرار و قرار شد این دو روزه ختم عمل به اطلاع آقای صارم‌الدوله به عرض بندگان حضرت اشرف برسد، ضمناً راپرت داده‌اند که معتمدالدوله به ولیعهد و نصرت‌الدوله تلگرافی نموده که فلانی به تهدید حبس می‌‌خواهد این وجه را از من مسترد دارد، لذا خاطر مبارک را مستحضر می‌دارد که به کلی این مطلب بی‌اساس و نبایستی از طرف بندگان حضرت اشرف اهمیتی بدان داده شود و این اقدام بندگان عالی در عموم اهالی و خود فامیل تأثیرات خوبی بخشیده، امید است تا دو روز دیگر به تراضی طرفین امر مبارک را به موقع اجرا گذارده خاتمه عمل را عرضه دارم.»(۳)

اندکی بعد رضاخان خواست تکلیف دارائیهای معتمدالدوله که در نزد بانک سوئیس نگاهداری می‌شود، تعیین شود. او خطاب به «نواب مستطاب امجد والا شاهزاده معتمدالدوله دام اقباله» نوشت «کلیه اسهام و وجه نقد بانک سویس نزد هرکس هست بایستی توسط بانک شاهنشاهی به تهران برات شود تصمیم آن در اینجا به عهده خود این جانب است.»  چنین مردی اکنون در آستانه به دست گرفتن ریاست وزرائی ایران قرار داشت.(۵)

  پیش ازاینکه درپیشگفتار و متن  کتاب به فساد عصر پهلوی اول را مورد بررسی قرار دهم. سرنوشت  دکتر مصدق بعد از سالهای ۱۳۰۷ را در اینجا  در اختیار حوانندگان ارجمند قرار می دهم :

 

دکتر مصدق : دستگیری  و زندان رضاخانی در بیرجند

 

«پس ازپایان دورۀ ششم مجلس (۲۲مرداد ۱۳۰۷ ) با مداخله علنی دولت در انتخابات، هیچیک از مخالفان رژیم به مجلس راه نیافتند. مصدق که دردوره پیش ازنمایندگان تراز اول تهران بود، در مجلس هفتم حتی یک رأی هم نداشت. به جای شخصیت هایی چون مشیرالدوله، مؤتمن الملک، مدرس، افرادی همانند سید یعقوب انوار،علی دشتی، عبدالحسین تیمورتاش، وثوق الدوله، میرزا عبدالله یاسائی و شیخ حسین تهرانی از صندوق ها در آوردند.

پایه های حکومت استبدادی مستحکم شده بود، مصدق درانتظار تلافی مخالفت هایش با دیکتاتوری رضا شاه، در احمدآباد ساوجبلاغ به سر می برد و اوقات خود را صرف مطالعه و امور کشاورزی میکرد. دراردیبهشت ۱۳۱۵ ناگهان وی دچارخونریزی  شدید گلو شد و ادامه خونریزی، بنیه او را ضعیف کرد. چون با مراجعه به اطباء بیماری او تشخیص داده نشد، به توصیه خانواده، همراه با فرزندش، دکتر غلامحسین مصدق عازم اروپا گردید.»(۶) 

دکتر غلامحسین مصدق(۷) می گوید: «در اردیبهشت سال ۱۳۱۵پدر ناگهان دچار خونریزی شدید گلو شد، ادامۀ خونریزی بنیۀ او را ضعیف کرد. چون با مراجعه به اطباء علت بیماری معلوم نشد، به توصیه دوستان و اصرار من، عازم اروپا شدیم و از راه روسیه با قطار و کشتی به آلمان رفتیم. در برلن، به سفارش پروفسور فون ایکنVon  Iken  پدرم در بیمارستان بستری شد. پس از بهبودی و خارج شدن از بیمارستان، پدرم به یک پزشک اعصاب مراجعه کرد. بی مناسبت نیست گفتگوی آنها را در اولین جلسه آشنائی نقل کنم:

در این جلسه، دکتر میزان تحصیلات پدرم را جویا شد. پدرم گفت: دکتر حقوق و علوم سیاسی است. سپس شغل او را پرسید. گفت: فلاحت، دکتر که ازسوابق پدرم و شرایط  زندگی او پس ازکناره گیری  ازسیاست و اوضاع ایران در زمان رضا شاه اطلاع نداشت، گفت: این هم نوعی بیماری است که انسان حقوق خوانده باشد و کشاورزی کند! پس از سی و هشت روز درمان، به ایران مراجعه کردیم .» (۸ )

 

تیر ماه ۱۳۱۹ دستگیری  و  زندانی در بیرجند

 

«دکتر مصدق همانند دیگر مبارزان تاریخ از تیررس دیکتاتور در امان نمی ماند. روزی که مشغول تهیه داروی  طبی « گنه گنه» جهت کارهای کشاورزی می باشد، توسط ایادی رضا خان دستگیر می شود. این دستگیری دو پیامد ناگوار بهمراه داشت که در زندگی دکتر مصدق تا آخرین لحظه حیات اثر می گذارد. یکی فلج شدن پاهای دکتر مصدق بعلت محیط نامساعد زندان و دیگری ناراحتی روحی پیدا کردن فرزند دخترش بنام خدیجه، بعلت مشاهدۀ صحئۀ دلخراش دستگیری پدرش می باشد.» (۹ )

زنده یاد دکترغلامحسین مصدق، واقعه دستگیری دکتر مصدق را بدینگونه شرح  می نماید:

در آن موقع، پدر درنزدیکی تجریش، باغی معروف به باغ کاشف السلطنه را برای سکونت خانواده اجاره کرده بود. پدر، روز سوم تیرماه، از ساوجبلاغ برای سرکشی به آن منزل آمده بود، که روز هفتم تیرماه مقارن غروب، رئیس کلانتری تجریش با دو تن مأمور شهربانی به اقامتگاه او آمدند. چون پدرم با کسی ملاقات نمی کرد، مستخدم به مأمورین می گوید دکترخانه نیست، ولی آنها متقاعد نمی شوند و در اطراف خانه به مراقبت می پردازند. پدرم که متوجه شده بود آنها مامورشهربانی هستند، دستور می دهد وارد خانه شوند و درچادری که در باغ بود منتظر او بمانند. چند دقیقه بعد، به محض اینکه وارد چادرمی شوند مأمورین به او می گویند حسب الامر باید شما را با نوشتجات و اتومبیلتان به خانه شهری ببریم ونوشتجاتی راهم که در آنجا دارید برداریم و به شهربانی برویم. در آنجا تحقیقات مخصتری از شما می کنند و مرخص می شوید.

پدرم در آن باغ، غیرازنوشتجاتی که ازاحمدآباد با خود آورده بود ودرکیف دستی او بود، نوشته دیگری نداشت. مأمورین همراه پدرم و با اتومبیل او به خانه شهری می روند و چند جلد کتابی را که درآنجا بود،  با دیگر اوراق و نوشتجاتش، در قفسۀ کتابهای او می گذارند و لاک و مهر می کنند و او را با کیف و جعبه داروئی که در آن ادویه مورد استفادۀ همیشگی اش قرارداشت، به شهربانی می برند و باز پرس بدون بازجوئی، قرار بازداشت او را صادر می کند. از آنجا به زندان مرکزی می روند و پس از بازدید بدنی و ضبط پنجاه ریال موجودی و کیف وجعبه دوا، او را به زندان  انفرادی تحویل می دهند.

پدرم که تا آنوقت زندانی نشده بود، شب را به سختی می گذراند. روزبعد اورا برای بازجوئی می برند. مأمورین در بین راه به او می گویند تنها کسی است که  قبل از پایان یافتن بیست و چهار ساعت، مورد بازجوئی واقع شده است، زیرا در زندان کسانی هستند که سالها از بازداشت آنها می گذرد، بی آنکه مورد بازجوئی و تحقیق قرارگرفته باشند و علت زندانی شدن خود را بدانند.

بازپرس (مستنطق) درآغاز بازجوئی، نوشتجات محتوی کیف پدر را مطالعه می کند و چون مطلب مظنونی نمی بیند، آنها را با مهرپدرم لاک می کند. طی بازجوئی، ازاوسئوال می شود سوابق و خدمات سیاسی و دولتی  خود را بیان نماید.

 پدر به همه سئوالات پاسخ می دهد و در پایان می گوید: دلیل حبس مرا بفرمائید که اگر آزاد شدم کاری نکنم دوباره به زندان برگردم. بازپرس این سئوال راهم در ورقه بازجوئی می نویسد. پس ازپایان تحقیق، در پاسخ سئوال پدرم که علت بازداشت خود را پرسیده بود، ازادارۀ سیاسی شهربانی جواب  می آورند: شما تقصیری  ندارید، ولی عجالتاً باید در زندان بمانید!

 توقیف پدرم در زندان مرکزی سه روز طول  کشید. طی این مدت ، کتب و نوشتجات او را در خانه، ورق بورق خواندند، ولی مدرکی که بر اساس آن بتوانند او را متهم و زندانی کنند، پیدا نکردند. خاطرم هست در آن روز، یکی از مأمورین،  ضمن تفتیش خانه و مطالعه اوراق، یک نسخه بروشور مربوط به اساسنامه یکی از احزاب  گذشته را پیدا کرد. سپس  دور از چشم دیگر همکارانش آن را به من داد و گفت: این جزوه را پنهان کنید، زیرا اسباب  درد سرتان می شود. متأسفانه نام آن جوان را که دانشجوی دانشکده حقوق هم بود، فراموش کرده ام. بهرحال، چون پدرم چند سال پیش از واقعه، کتابخانه شخصی اش را با چند صد کتاب به کتابخانه دانشکده حقوق تهران هدیه کرده بود، ازبین چندجلد کتاب و نوشتجات موجود، مدرک مورد نظر شهر بانی بدست  نیامد.

یازده روز پس از بازداشت، پدرم را به دفترسروان دادگستر، رئیس زندان موقت شهربانی می برند. او در وسط اطاق، اشیائی را که به دستور شهربانی از منزل برای مسافرتش آورده بودند، می بیند. رئیس زندان پس از تعارفات می گوید: ازاین اشیاء هرچه مورد نیازتان است انتخاب کنید، حسب الامر باید شما را با اتومبیل خودتان به مشهد ببرند و ازآنجا به یکی از شهرهای اطراف منتقل کنند

پدرم می گوید: شما یازده روز است مرا بازداشت کرده اید و به من نمی گوئید برای چه تقصیری گرفتارم. من امر چنین دولتی را به میل و رضا اجرا نمی کنم و با پای خود به این مسافرت نمی روم. سپس با تأثر، به عکس رضا شاه که بدیوارنصب شده بود، اشاره  می کند واین بیت را می خواند:

ای زبردست زیر دست آزار   

گرم تا کی بماند این بازار   (۱۰)

حضار با شنیدن سخنان پدرواین شعر، سکوت می کنند واز رئیس اداره سیاسی کسب تکلیف می نمایند. مشارالیه به زندان می رود و پدرم را به علت بی مبالاتی و انتقاد از دولت توبیخ می نماید، اما او متقاعد نمی شود و همچنان به روش شهربانی دردستگیری و بازداشت بدون دلیل وخلاف قانون خود، اعتراض می کند. چون در روز روشن صلاح نبود او را مجبوربه حرکت کنند، دو باره زندانی  می کنند.

خانواده ما که از خبر مسافرت اجباری پدرم آگاه شده بودند، در صدد چاره جوئی برآمدند. من و برادرم احمد، به سرپاس مختاری متوسل شدیم و درخواست کردیم چون پدرمان ناخوش است، یک آشپز با او روانه کنند. مختاری موافقت کرد با این شرط که آشپز هم زندانی شود و در زندان برای او غذا تهیه کند.(جواد حاجی تهرانی، آشپز با وفای ما، داوطلب شد که همراه پدر در زندان بماند و مراقب او باشد. وی  ماجرای بردن پدرم را به بیرجند بدین شرح نقل کرد: روز حرکتمان سرهنگ آرتا رئیس سیاسی شهربانی، مرا احضار کرد و گفت: با مصدق می روی، ولی اگر کوچکترین خطائی از تو سر بزند، اعدام خواهی شد. گفتم: حاضرم… چند دقیقه بعد آقا را طناب پیچ کرده بودند آوردند. اتومبیل حاضر بود، گفت سوار شوید. آقا گفت نمی روم، هرکاری می خواهید بکنید. افسر کشیک و چند نفر پاسبان و یاورجعفر شریفی، آقا را انداختند توی ماشین خودمان که حاضر بود، وسائلمان را هم قبلاً آورده بودند، حدود عصر، از جاده فیروزکوه، عازم مشهد شدیم.) دو روز پیش از حرکت، پدرم توسط رئیس زندان از سرپاس رکن الدین مختاری درخواست ملاقات کرده بود و ساعت ۱۰ روز بعد  قرار ملاقات تعیین شده بود ولی بجای رئیس شهربانی، رئیس اداره سیاسی با پدرروبرو می شود و پیام تهدید آمیز مختاری را به پدر ابلاغ می کند.

عصرروزهفدهم تیرماه ۱۳۱۹، پدرم را از زندان به شهربانی می برند تا پس ازتاریک شدن هوا، حرکت دهند. همراهان او چهار تن بودند: ۱- یاور شریفی رئیس شهربانی زاهدان که مأمور بود پدر را به زندان بیرجند تحویل دهد و ازآنجا به محل مأموریت خود برود. ۲– سرپاسبان غلامحسین قهرمان ۳ – جواد حاجی تهرانی، آشپز ۴ –  راننده شهربانی.

 

خواهرم خدیجه

 

غلامحسین مصدق واقعه جانخراش خواهرش خدیجه خانم را که «تا پایان عمر۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۲، در سوئیس، تحت درمان بود و در روزهای پیش از مرگ، به فارسی، دو نام را مرتب تکرار میکرد. مصدق و رضا خان پهلوی. (۱۱ ) به سخن دیگر، او با تصویر پدرش در حالی که مأموران رضا خان هنگامی که پدرش را « دست و پا بسته، مانند کوله باری کشان کشان به داخل اتومبیل می اندازند ومی برند روزها و لحظات آخر عمر را می گذراند» می نویسد:

هنگامی که پدرم را طناب پیچ کرده و دست و پایش را گرفته بودند تا به اتومبیل برسانند، خدیجه خواهر سیزده ساله ام که از چگونگی دستگیری پدر و خبر مسافرت اجباری او خبر داشت، در کنار ساختمان زندان، انتظار دیدار او را می کشد. مادرم درمقابل اصرار توأم با عجز و لابه خواهرمان، او را همراه مستخدم ما، آنجا فرستاده بود. خدیجه دختری زرنگ، با هوش و مهربان بود، با پدرم انس و الفت داشت. آقا نیز به کوچکترین فرزندش بسیار علاقمند بود، به درس و مشقش می رسید، برای او قصه می گفت، شیرینی و شکلات می خرید. با چنین روابطی بین دختر و پدر، ناگهان پدر به زندان می افتد. و دختر، که بسیار غمگین و افسرده شده، در آن روز، ناگهان مشاهده می کند که پدرش را، دست و پا بسته، مانند کوله باری کشان کشان به داخل اتومبیل می اندازند ومی برند. خدیجه که با دیدن منظره، تکان خورده بود، پس از بازگشت به منزل با حال نزار و رنگ پریده، هوش  وحواسش را از دست داده بود. دخترک، کارش ساخته شده بود. از آن روز به بعد، به بیماری اعصاب و روان دچار شد و دیگر به حال عادی برنگشت. مدتی درتهران تحت درمان بود، سپس پدرم او را در یکی از بیمارستان های سوئیس بستری کرد. او سالهاست که در بیمارستان بسر می برد و شفا نیافته است. چند سالی است که به علت بالا رفتن قیمت ها و گران شدن ارز نتوانسته ایم هزینه نگاهداری او را به طور منظم بپردازیم. اخیراً انجمن شهر لوزان، نامه ای به بیمارستان نوشته و از جانب ما متعهد شده که بدهی گذشته را پرداخت کنیم.

 

  در زندان  بیرجند

 

پدرم وهمراهان حدود ساعت ده شب به فیروزکوه می رسند. یاور شریفی دستور می دهد زندانی و راننده دراتومبیل بمانند. سرپاسبان وآشپزهم درخارج مراقب باشند، خودش هم درقهوه خانه به استراحت می پردازد. پدر که از روش خشونت بار شهربانی در فرستادن اجباری او به یک محل نامعلوم و نیز به گمان اینکه قصد دارند مانند دیگر مخالفین رضا شاه همچون مدرس و سرداراسعد، او را نیز بی سروصدا سر به نیست کنند، تصمیم به خود کشی می گیرد و با استفاده از غیبت مأمورین تعدادی از  قرص های مسکن را که همراه داشت می خورد. حدود یک ساعت بعد، یاور شریفی بر می گردد و اتومبیل حرکت می کند. رفته رفته اثر قرص ها بروز میکند و پدرم دچار استفراغ شدید، تشنج و ضعف می شود ودر شاهرود بیهوش می گردد. سرگرد شریفی که نگران شده بود، به سرعت پزشکی را از محل می آورد وپس ازشُستشوی معده ودیگراقدامات درمانی، که دوسه ساعت به طول می انجامد، خطر بر طرف می گردد.

در مشهد، سرهنگ وقار رئیس شهربانی، که می ترسد زندانی در حوزۀ مأموریت او تلف شود، پدرم را سه روز تحت درمان قرار می دهد و ضمن ملاقات با او می گوید: شهربانی بیرجند در حوزه مأموریت من است و ازهرگونه مساعدتی  نسبت به شما دریغ نمیکنم و از مرکز درخواست می نمایم یک نفر پرستار برای مراقبت شما بفرستد. پدرم از مددهای رئیس شهربانی مشهد، تشکر می نماید و با او خداحافظی می کند.

مسافرت از مشهد تا بیرجند حدود ۳۰ ساعت به طول می انجامد. ساعت سه بعد از ظهرروز ۲۳ تیر، پدرم را تحویل شهربانی بیرجند می دهند. در آن موقع، رئیس شهربانی بیرجند به تهران احضار شده بود و چون رسد بان یکم (ستوان ۱) محمد حسین دولت مرادی کفیل شهربانی نیز به علت تعطیل اداره در شهربانی نبود، یاور شریفی اطاق افسر نگهبان را برای اقامت پدر تعیین می کند. دولت مرادی نیز پس از حضور در اداره شهربانی، با تصمیم  شریفی موافقت می کند. جواد آشپز هم زندانی می شود. متن گزارش رئیس شهر بانی مشهد، در باره بیماری پدر، بدین شرح است:

 

ادارۀ کل شهربانی

 

پیرو رمز شمارۀ ۵۹۹۱ – ۲۴ / ۴ / ۱۹ – شهربانی بیرجند هزینۀ دکتر مصدق  و یکنفر خدمتگزار او را روزانه ده ریال پیش بینی نموده و علاوه می کند نامبرده از روز ورود به بیرجند بواسطه داشتن بیماری غش نیازمند به داروهائی می باشد که چون در بیرجند وجود ندارد، بهای آن را نمی توان تعیین وگزارش نمود. مراتب معروض تا هر نوع فرمان فرستاده شود اقدام شود.

 

رئیس شهربانی مشهد – پاسیار وقار

گزارش دیگر شهر بانی مشهد به شهربانی کل، در بارۀ هزینه پدرم در زندان بدین شرح است:

 

ادارۀ کل شهربانی

 

پیرو رمزشمارۀ ۸۳۲۷ – ۴ / ۶ / ۱۳۱۹ – شهربانی بیرجند هزینه ماهیانه دکتر مصدق و پرستار و خدمتگزار مشارالیه را با در نظر گرفتن ارزش خواربار درماه از قرار روزی ۱ / ۲۴ ریال، سالانه(۷۴۷۱)  ریال پیش بینی نموده وضمناً گزارش  میدهد خانواده مشار الیه بوسلیه پرستار مبلغ  ۴۰۰۰ ریال وجه جهت او فرستاده اند که وجه مزبور بوسیله پرستار به شهربانی تسلیم و در صندوق طبق مقررات بایگانی  گردیده است.

 

 رئیس شهربانی مشهد – پاسیار وقار

 

چند روز بعد، محل زندان پدرم عوض می شود و او را به اطاق کوچک صندوق خانه مانندی که متصل به اطاق قبلی است می برند. در اینجا، چون کسی، جز جواد آشپز، هم صحبت او  نبوده، حالش بدتر می شود. بلاتکلیفی و نگرانی از اینکه مبادا وی را بی سروصدا بکشند، او را به ستوه می آورد و پدر ادامه زندگی را دشوار می بیند. در همین اوان، پرستاری که با مقداری دارو که برای او فرستاده بودیم، وارد بیرجند می شود. کفیل شهربانی بیرجند با اعلام  بیماری زندانی، از شهربانی مشهد کسب  تکلیف میکند گزارش رئیس شهربانی مشهد به تهران در این مورد بدین شرح  است:

ادارۀ کل شهر بانی

 

پیرو گزارش شماره ۶۲۳۱ – ۳۰ / ۴ / ۱۳۱۹  محمد مصدق بعلت داشتن بیماری غش، نیازمند به معاینه و دستور پزشک می باشد. چون در امر به شماره ۱۸۸۰۹ /۲۷۰۲۳ قید گردیده مشارالیه از ملاقات محروم است اجازه بفرمائید در مواقع لزوم پزشک بهداری او را در زندان معالجه نماید. تا هر نوع امر فرمائید اقدام شود.

پاسیار وقار

 

خانواده ما، بخصوص مادرم، نگران حال پدر بودیم. کوشش وتلاش من برای ملاقات با سرپاس مختاری رئیس کل شهربانی، به علت خود داری وی از پذیرفتن من، به نتیجه نرسید. روز۱۴ مردادد ۱۳۱۹ ،  به روال  معمول همه ساله، دولت و مجلس، سالگرد مشروطیت را جشن می گرفتند؛ میرزا حسن اسفندیاری (محتشم السلطنه ) مرا هم برای شرکت درجشنی که به همین مناسبت در مجلس شورای ملی برگزارمی شد، دعوت کرده بود. دعوت ازمن، برای شرکت در جشن مشروطیت و آزادی، درست در زمانی بود که پدرم را بدون دلیل و بی آنکه حتی تشریفات ظاهری نیز، در مورد سلب آزادی او صورت گرفته باشد، دستگیر و زندانی کرده بودند.

در مراسم جشن، بسیاری از رجال وقت، از جمله سرپاس مختاری حضورداشتند. سخنرانی های چاپلوسانه و ریاکارانه ای پیرامون آزادیهائی که تحت توجهات اعلیحضرت قدر قدرت، نصیب ملت ایران شده بود، ایراد گردید. من، با استفاده از حضور رئیس شهربانی، نزد او رفتم و درخواست کردم اجازه دهد به بیرجند رفته، پدرم را ملاقات نمایم. مختاری، نه تنها با در خواستم موافقت نکرد، بلکه من و دیگراعضای خانواده مان را از مسافرت به شهربیرجند برحذر داشت. چندی بعد، معلوم شد به رئیس شهربانی محل دستور اکید صادر کرده که پدر حق ملاقات با هیچ کس را ندارد، رئیس شهربانی بیرجند هم برای خوش خدمتی او را ازاطاق افسر نگهبان، به اطاق بسیار کوچک دیگری منتقل کرده بود.

کوچکی اطاق، تغذیۀ بد، نبودن بهداشت و سابقه بیماری، موجب افسردگی شدید پدرم می شود. تنها کتاب مربوط به مسائل طبی که پزشک شهربانی بیرجند به او داده بود، پس از انتقال به زندان جدید، پس گرفته میشود، پدر چون احساس می کند قصد کشتن او را دارند، از خوردن غذای زندان امتناع می کند، مدت چهل وهشت ساعت هیچ چیزی

حتی آب هم نمی خورد و بیش از پیش ضعیف می شود.

رئیس شهربانی بیرجند، نگران اینکه مبادا زندانی سفارش شده او، بر اثر ضعف وگرسنگی از پای در آید، خود با یک لیوان شیرومقداری بیسکویت و یک جلد قرآن به زندان می آید و قسم می خورد که قصد بدی در بارۀ او ندارد و پس از گفت و شنود طولانی، آقا راضی به خورد ن غذا میشود.

پدرم با زندانیان دوست شده بود، هم بندها رعایت او را می کردند، آنها سعی می کردند او راحتی و آسایش داشته باشد. از جمله یک پزشک افغانی، که اوهم گرفتار پلیس رضا شاه شده بود و به زندان افتاده بود، با پدرم دوست شده بود. آنها به هم قول داده بودند که هر کس  زودتر آزاد شد برای خلاصی دیگری کمک کند.

پدرم از لحاظ جسمانی ضعیف شده بود؛ وی در تهران و احمد آباد، دائماً زیر نظر من قرار داشت، باید به طور منظم داروهائی مصرف می کرد. به استثنای مواقعی که بیمار میشد، هر دو سه یکبار او را معاینه می کردم، فشار خونش را می دیدم و از همه جهت مراقب حالش بودم. پس از رفتن به بیرجند، ارتباطمان قطع شده بود و حتم داشتم در آنجا وضعش رو به وخامت می گذارد. با تلاش زیاد، شهربانی تهران موافقت کرد یک پرستار به هزینه خودمان به بیرجند بفرستم تا مراقب او باشد. سرانجام خانم پرستاری که ارمنی بود و دربیمارستان نجمیه کار میکرد داوطلب رفتن به بیرجند شد. در آنجا رئیس شهربانی به او گفته بود، برای پرستاری از « آقا» باید در زندان باشد، نه اینکه درشهرزندگی کند و روزها ازاو دیدن نماید. این خانم پس ازچند روز اقامت در بیرجند به تهران بازگشت و با خود خبرهای بدی از وضع پدر آورد…

پزشکان و پرستاران بیمارستان نجمیه که پس از اطلاع از حال و روز پدرم، در آن نقطه دوردست، سخت ناراحت شده بودند، به تکاپوی افتادند. از میان آنها، خانمی به نام “امین زمان روزبه” داوطلب عزیمت به بیرجند شد. وی نزد من آمد و گفت حاضر است به بیرجند برود و در کنار پدرم در زندان زندگی کند و پرستار او باشد. اقدام این زن نوع دوست و وطن پرست، در آن شرایط  و اوضاع و احوال، فداکاری بزرگی بود.  یک زن جوان تصمیم گرفته بود خانه و زندگی خود را رها کند و بی توجه به خطری که امنیت و شغل او را احتمالاً دچار مخاطره می ساخت، برای کمک و مراقبت از یک زندانی، خودش را زندانی کند. چند روز بعد، خانم روزبه، به بیرجند رفت و تا اواسط آبان ۱۳۱۹ که پدرم آزاد شد، در زندان از او پرستاری کرد. سپس همراه او به احمد آباد رفت و حدود یکماه و نیم در آنجا  ماند تا  حال آقا  بهتر شد و آنوقت سر کارش برگشت.

پدرم طی زندگی دشوار وطولانی سیاسی اش ونیزخانواده او، همواره مدیون لطف ومحبت و فداکاریهای بی شائبه بسیاری از هموطنان بوده وهستند. خانم امین زمان روزبه و آقای جواد حاج تهرانی، نمونه ای ازاین دوستان به شمار میروند. در اینجا باید از دوست دیگری یاد کنم که در دوستی، صداقت و وفاداری نسبت به خانواده  مصدق نمونه است. این جوانمرد آقای سید جواد مادرشاهی است.

 

بازگشت به تهران

آزادی پدرم از زندان بیرجند، در نتیجه مداخله “ارنست پرون ” سوئیسی انجام گرفت. پرون از دوستان صمیمی و محرم  راز محمد رضا بود و آشنائی آنها از سال ۱۳۱۰، هنگامی که ولیعهد به سوئیس اعزام گردید و در مدرسه « له روزه» به تحصیل پرداخت، شروع شد. پس از پایان دوره مدرسه، محمد رضا، پرون  را به تهران آورد. طولی نکشید که در دربار ایران کارش بالا گرفت و تا سال ۱۳۴۰ که به علت بیماری قلبی درگذشت، به عنوان  متنفذترین فرد دربار شاخته می شد.

در اواسط  آذر ۱۳۱۹ ارنست پرون، به علت شدت یافتن ناراحتی کلیه، در بیمارستان نجمیه بستری  شد و چند روز بعد، پروفسور یحیی عدل روی کلیه او عمل جراحی موفقیت آمیزی انجام داد. هنگامی که پرون بستری بود، محمد رضا ولیعهد، دو سه بار از او عیادت کرد. پرون که از ماجرای زندانی شدن پدرم اطلاع داشت وتحت تأثیرمراقبت های پزشکی پس از عمل جراحی، که منجر به بهبودی سریع او شد،  قرارگرفته بود، در آخرین دیداری که ولیعهد از او در بیمارستان به عمل آورد، مسئله گرفتاری پدرم را عنوان کرد و درخواست آزادی او را نمود. پرون این موضوع را به من و پروفسور عدل اطلاع داد.

پانزده روز پس از مرخص شدن پرون از بیمارستان، از شهربانی تهران خبر دادند که دستور آزادی پدرم از زندان بیرجند و انتقال وی به ساوجبلاغ صادرشده است.  در ساعت نه بعد از ظهر ۱۴ آذر کفیل شهربانی بیرجند وارد اطاق او می شود و به او خبر می دهد که نماینده شهر بانی که از تهران آمده قصد دیدار او را دارد،  سپس سرهنگ عباس دهش پور نماینده شهربانی و محمد شرافتیان نزد پدرم می روند و خبر آزادی از زندان و انتقالش را به احمد آباد اطلاع می دهند. شبانه پدر و همراهان عازم تهران می شوند. در مشهد، سه شب در میهمانخانه باختر توقف می کنند. سرهنگ وقار، از پدر دیدن  می کند و اظهار ادب و احترام می نماید.

مسافرت از مشهد به تهران نیزسه روز طول می کشد. در طول راه، سرهنگ دهش پور با ابراز محبت و مراقبت سعی می کند مطابق میل پدر رفتار کند. کمی پیش ازظهرروز ۲۳ آذر ، مسافران  به شریف آباد  می رسند. دهش پور می گوید: « به امر سرسپاس مختاری ، باید شما را ساعت دو بعد از ظهر، وارد تهران کنم، زیرا رئیس شهربانی  قصد ملاقات شما را دارد،  ولی من هرگز به این مأموریت تن در نمی دهم و سعی می کنم شما را  به شهربانی نبرم.»

دهش پور چند ساعتی در شریف آباد توقف می کند و عزیمت را به دلیل نامساعد بودن حال پدرم، که حتی از راه رفتن عاجزبود و جواد او را کول می کرد، تا اوایل شب به تأخیر می اندازد. پس از ورود به تهران، به سرپاس مختاری گزارش می دهد که حال دکتربه حدی نامساعد است که ماندن او در شهربانی به مصلحت نیست، مختاری به دربار تلفن میکند و کسب تکلیف می نماید. چند دقیقه بعد دستور رضا شاه بدین شرح به رئیس شهربانی ابلاغ می شود:« مصدق  را به احمد آباد منتقل کنید، او باید همانجا بماند  تا بمیرد…»

 از آن پس، پدرم، در احمد آباد تحت نظر بود. ما افراد خانواده، جمعه ها را در احمد آباد، نزد پدر و مادرمی گذراندیم. روز۲۱ شهریور۱۳۲۰ ، پس ازحمله متفقین( انگلیس و شوروی) به ایران و عزیمت اجباری رضا شاه به آفریقا، سپهبد امیراحمدی، فرماندار نظامی تهران نامه ای  به پدر نوشت که حسب الامر ملوکانه آزاد است و می تواند به تهران باز گردد.

در تهران، ابتدا ساختمانی را که اکنون محل « انستیتو پاستور» است و آن زمان معروف بود به باغ اطلسی، ازهمسر فرمانفرما، ماهی هشتاد تومان اجاره کردیم و همگی، یعنی پدرومادرو برادرم مهندس احمد و من، با خانواده هایمان درآنجا زندگی می کردیم، سه سال بعد، پدرم ساختمان ۱۰۹ را در خیابان کاخ برای اقامت خود ساخت.  من و برادرم هم در مجاورت ایشان دردوخانه جداگانه سکونت  کردیم. این خانه ۱۰۹ همان خانه ای است که روز ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ با توپ و تانک به آن حمله شد و دار و ندار ما را غارت کردند.

 

تاریخ قضاوت کرده است:

 

قریب سی سال بعد، محمد رضا شاه در کتاب « مأموریت برای وطنم» از دورانی یاد می کند که در سن ۱۹ سالگی ودرمقام ولیعهدی، همه روزه پدرش را ملاقات می کرده و نظریات خود را باطلاع او می رسانیده است، رضا شاه نیز همیشه عقاید و نظریات وی را با دقت وحوصله استماع می کرده است. آنگاه، از شفاعتی که برای آزادی زندانیان سیاسی از جمله دکتر مصدق که بدستور پدرش به اتهام «همکاری با یک دولت خارجی علیه ایران» زندانی بود، به عمل آورده، یادمی کند. در کتاب مأموریت برای وطنم، می نویسد:

«علاوه بر وظایف نظامی که بر عهده داشتم، مجبور بودم هر روز پدرم را ملاقات کنم و این ملاقاتها گاهی صبح و اغلب نیم ساعت قبل از ظهر صورت می گرفت… و نظریات خود را بدون اینکه جنبه مذاکره و مباحثه داشته باشد، به سمع او می رساندم، با وصف این، در آن سن نوزده سالگی گاهگاه عقاید خود را صریحاً در مسائل مختلف بوی عرضه می داشتم و عجب این بود که  او همیشه نظریات و عقاید مرا با دقت و حوصله استماع می نمود و پیشنهادات مرا کمتر رد می فرمود.

مثلا ًدر اثر شفاعت مصرانه من بسیاری از زندانیان سیاسی آزادی یافتند. شاید جای افسوس باشد، ولی یکی از این افراد دکتر مصدق بود که بعداً در دوره زمامداری خود چیزی نمانده بود که کشور را به افلاس بکشاند و سلسله ای را که پدرم بنیاد نهاده بود براندازد. با آنکه مصدق بارها گفته بود که من وی را از خطر، نجات داده ام، همه دیدید که این دین را بچه طریق عجیبی ادا کرد و چگونه ازمن حق شناسی نمود.

پدرم مصدق را به اتهام همکاری با یک دولت خارجی وتوطئه علیه دولت ایران توقیف کرده بود و نمی دانم در فکر وی چه میگذشت که مخالفین خود را به همکاری با خارجی ها مخصوصاً انگلیسی ها متهم می کرد. مصدق به نقطه دور افتاده و بد آب وهوائی تبعید شد وچون پیرو علیل بود، باحتمال قوی از این تبعید سلامت باز نمی گشت. ولی من از او شفاعت کردم. وی پس ازچند ماه آزاد گردید….»

من مورخ نیستم و قصد پاسخگوئی به افترا های شاه مخلوع را ندارم، اسناد و مدارک بی شماری که طی دودهه اخیر، پیرامون تاریخ معاصرایران، از آرشیوهای طبقه بندی شده سری ومحرمانه سیاسی  خارج شده و در دسترس پژوهشگران قرارگرفته است، دوران انتظارطولانی« قضاوت تاریخ» را بسیارکوتاه کرده است. به بیان دیگر، تاریخ در باره گفتار و کردار محمد رضا شاه و نیز همۀ مدعیان خدمت، یا متهمان خیانت به کشور ایران، به روشنی  قضاوت کرده است. در اینجا بی مناسبت نیست که این مقال را با نقل یادداشت های پدرم و پاسخ به سخنان شاه پایان دهم:

« پس از خاتمه دورۀ ششم تقنینیه، که دولت درانتخابات تهران هم دخالت نمود و من دیگر به مجلس نرفتم، مدت سیزده سال در شهرتهران و احمد آباد به انزوا گذرانیدم. کسی  را ندیدم و با احدی معاشرت ننمودم و با این حال نفهمیدم مرا برای چه دستگیر کردند و به شهربانی آوردند و بهترین گواه پرونده های من است در شهربانی.

 سئوال کردم به چه تقصیر مرااین جا آورده اید؟ گفتند تقصیری ندارید وباید در اینجا بمانید. من وکسانم درخواستی از والاحضرت همایون ولیعهد وقت نکردیم. این درخواست ازطرف مسیو پرون تبعه ی سوئیس و یکی از دوستان ایام تحصیل اعلیحضرت شاهنشاه که در بیمارستان نجمیه بستری شده بود صورت گرفت. با این حال هر وقت فرصتی بدستم آمد، از اظهارشکرگزاری خودداری نکردم و تا آخرین روزی هم که در سرکار بودم قدمی بر علیه شاهنشاه بر نداشتم و شفاعت من نزد پدر تاجدار، اثر دیگری هم داشت که این بود دست شاه فقید به یک جنایت دیگر برای از بین بردن آلوده نگردید.

و اما اینکه فرموده اید« نمی دانم درفکراوچه می گذاشت که مخالفین خود را به همکاری با خارجی ها مخصوصاً انگلیسی ها، متهم می کرد» جا داردعرض کنم؛ کافر همه را به کیش خود پندارد. »(۱۲)   

 

مصاحبه با آقا جواد حاجی تهرانی آشپزدکتر مصدق:

 

شادروان ایرج افشار می نویسد: این خاطرات به صورت مصاحبه ای از آقا جواد حاجی تهرانی  آشپز دکترمصدق باقی مانده است. مرحوم مهندس احمد مصدق درسال های آخر عمر آشپز این مصاحبه را انجام داده بود. دوست گرامی آقای سرهنگ کیومرث راستین (۱۳ ) که نوار آن مصاحبه در اختیارشان است مطلب را نوشته و نسخه اش را از راه لطف به من داده اند.

 

*  مهندس مصدق: چطور شد  که  تیر ماه ۱۳۱۹به اتفاق پدرم رفتی به زندان؟

 

من خودم داوطلب  شدم برم زندان با آقا. خودم را معرفی کردم. خودم داوطلب شدم برم.

 

*  مهندس  مصدق: خودت رفتی شهربانی ؟

 

رفتم شهربانی پهلوی رئیس سیاسی سرهنگ آرتا که ترک بود. به من خیلی عتاب و خطاب کرد و گفت می دانید شما چه مسافرتی می خواهی بروی. گفتم چه مسافرتی. گفت آخرین مجازات شما اعدام است. می خواست مرا بترساند که من نروم. من گفتم من کاری نمی کنم. اگرخطائی کردم مرا اعدام کنید. اگر نکردم برای چی مرا اعدام کنند. این بود که مرا تفتیش کردند. هرچی توی جیب من بود درآوردند و مرا بردند دم پای ماشین. آمدم دم در ایستادم. آن ماشین مال خود آقا بود که دم در  ایستاده بود و دو تا از آن گروهبان ها ایستاده بودند. یکی راننده بود ویکی پیشخدمت مال خود رئیس شهر بانی. آن وقت دیدم آقا را از بالا آوردند پائین از اطاق بازجوئی. فرمودند که برید سوار شوید فرمودند من سوار نمی شم. مرا دولت هر کار می خواهد بکند همین جا بکند که زن و بچه ام مرا ببینند. سرگردی که با ما بود گفت نه، دولت دستور داده که شما را ببریم مسافرت که شما اینجا نباشید. آقا را با دو تا افسر دیگر به زورانداختند توی ماشین. به من گفتند برو سوار شو. من گفتم آقا مریض است اگر بخواهیم برویم آقا دوا  دارد،  قابلامۀ غذا خوری  دارد، رختخواب  دارد،  تختخواب  دارد. اینها توی زندان است، اینها را بمن بدهید که من دست خالی نرم. سرگردی که با ما بود به رئیس زندان دستور داد وسایل را بیاورد. آنها را با ترموس یخ همه را دادند. گذاشتیم توی ماشین راه افتادم. از راه رودهن و بومهن ما را بردند. تقریباً موقع حرکت ساعت ۶ الی ۵/۶ بعد از ظهر بود. حدود ۸ به رودهن رسیدیم. آنجا من به  سرگرد گفتم اجازه می دهید شام آقا را اینجا بدهم. گفت بده.

 

* مهندس  مصدق: سرگرد اسمش چی بود؟

 

سرگرد شریف بود. رئیس شهربانی زاهدان بود که به او مأموریت داده بودند آقا را همراهی کند. اول  ما نمی دانستیم کجا می رویم. بعداً فهمیدیم ما را می برند بیرجند. این بود که در رودهن شام خوردیم و از آنجا حرکت کردیم. حدود ساعت یک و دو رسیدیم به فیروزکوه آنجا سرگرد شریف گفت دو ساعتی اینجا می خوابیم بعد حرکت می کنیم سرگرد تختش را گذاشت جلوی ماشین. یکی هم گذاشت این طرف یکی هم آن طرف. 

 من و آقا هم همین طور توی ماشین بودیم. چون آقا فرمودند من بیرون نمی آیم، همین طور توی ماشین هستم. آنها خوابیدند و آقا از اینکه تنها شدیم برای اولین لحظه از احوالات منزل سئوال  کردند. گفتند احمد خان چطوره، خانم چطوره، خدیجه خانم چطوره. از همه پرسیدند. من هم گفتم الحمدالله همه خوبند. تقریباً ساعت چهارصبح بود که اینها بلند شدند قهوه چی را صدا زدند که وسایل چائی صبح را فراهم کند. خوردیم و حرکت کردیم به طرف نیشابور، نمی دانم آنجائی که مابین تهران و مشهد است. ناهار رفتیم آنجا. هرجا که می رفتیم سرگرد یک تلکراف به تهران می زد که ما اینجا هستیم. یک روز مابین راه بودیم. در حدود ساعت شش الی هفت بود رسیدیم به مشهد. سرگرد ما را برد دم در زندان. رئیس شهربانی را خواست. گفتند رئیس شهربانی نیست. دستور داد سرگرد شریف که ما را ببرند زندان. آوردند زندان. البته داخل  نبردند. آنجا یک اطاق دم در را داد خالی  کردند برای ما. من فوری جای آقا را درست کردم. آقا استراحت که کردند سرگرد شریف گفت من میروم هتل، این هم شمارۀ هتل هروقت کاری داشتید فوری تلفن کنید و از آنجا هم برایتان غذا می فرستم. این بود که ایشان که رفت بعد ازده دقیقه یک ربعی آقا حالش به هم خورد. حال حمله دست داد. من تلفن کردم هتل. سرگرد گفت من الان دکتر شهربانی را می فرستم. نیم ساعتی طول نکشید دکترشهربانی آمد. یکی دو تا آمپول به آقا زد حال آقا جا آمد. نشست پهلوی آقا. یک مقداری  صحبت کرد با آقا. به اصطلاح نصیحت کمی کرد آقا را. بعد از رفتن دکتر از هتل شام آوردند. چلوکباب بود. مقداری خوردیم بعد خوابیدیم. تا صبح فردا رئیس شهربانی آمد دیدن آقا. من شناختم چون قراول بیرون کردند. خیلی برو بیا داشت. اسمش یادم نیست. ازمن پرسید آقای دکتر مصدق کجاست. گفتم توی این اطاق. آمد نشست با آقا یک ساعتی صحبت کرد و رفت. وقتی رفت آقا فرمودند راستی جواد رئیس شهربانی اینجا هنوز نیامده. گفتم آقا همین رئیس شهربانی مشهد بود. آقا فرمودند راست می گوئی. گفتم والله خودش بود. این بود که ایشان رفت و ما سه روز در زندان مشهد بودیم. پس از سه روزسرگرد شریف آمد گفت می خواهیم شما را ببریم بیرجند. حاضرهستید با ما بریم یا نه؟ آقا فرمودند هرچه دولت می گوید ما مطیع هستیم. این بود که بعدازسه روزاز زندان مشهد حرکت کردیم به طرف بیرجند. شب را در تربت حیدریه ماندیم. نزدیکی های سحر بود که حرکت کردیم. سرگرد شریف گفت اینجا توی راه شکارهست می خواهم شکار بزنم. همین کار راهم کرد. یکی دوتا شکارزد. راننده شکارها را آورد توی ماشین. خلاصه رفتیم رسیدیم. به بیرجند. ما را تحویل رئیس شهربانی بیرجند داد. راستی بعد از تربت به قاین رسیدیم. سرگرد مثل همیشه به آقا گزارش می داد که این جا چی هست چی نیست. گفت این جا زعفران کاری می کنند. مربوط به بلوک قائنات می شود. بالاخره وقتی ما را تحویل زندان بیرجند داد یک روز سرگرد بود. پس ازیک روز آمد که ازآقا خدا حافظی بکند. گفت اگراجازه بدهید من مرخص می شوم. چون باید بروم زاهدان و اگر اجازه می دهید با ماشین شما بروم(باید اضافه کنم که ماشینی که ما را به بیرجند برد ماشین خود آقا بود به وسیلۀ رانندۀ رئیس شهربانی). چون من یک ماه مرخصی داشتم آمده بودم.

 تهران این بود که  به من مأموریت دادند درخدمت شما بیایم تا اینجا. آقا فرمودند باشد ماشین در اختیار شما، هرجا که می خواهید بروید ببرید.

این بود که با ماشین آقا رفت. این وقایع توی راه بود. ضمناً اضافه کنم سرگرد شریف رئیس شهرباین زاهدان الحق مرد شریفی بود. در زندان بیرجند یک اطاق نزدیک اطاق رئیس شهربانی طبقۀ بالا به ما داد. برای آقا جا درست کردیم. من هم یک تخت چوبی داشتم با آقا توی یک اطاق بودم. وقتی هم که آقا مریض می شدند پرستار می فرستادند. آن وقت هم من از آقا جدا  نمی شدم. این بود که ما برای آقا غذا درست می کردیم، کارشان را انجام می دادیم. آقا گاهی حالشان به هم می خورد.  یک آمپول هائی داشتیم به اسم اتر و کامفر. می فرمودند وقتی من حالم به هم می خورد اینها را بشکن جلوی دماغم بگیر حالم به جا می آید. این بود که من همین کار را می کردم. به محض  اینکه  آقا  حالشان به هم می خورد بغلشان می کردم فوری  یکی ازآمپول ها را می شکستم دم دماغش  می گرفتم تا حالش به جا بیاید. همیشه این حالت بعد ازیک عصبانیت بود که حالش بهم می خورد. ولی خوب، ما آن وقت هیچ وسیله ای در اختیارنداشتیم ازقبیل لگن ووسایل پخت و پز. با خیلی ناراحتی غذا را تهیه می کردم. بعد از یک ماه وخرده ای سید عبدالله پیشکار آقا از تهران با خودش همه وسایل را آورد. خانم فرستاده بود. یک خرده سبزی خشک و مربا  بود که آقا همه را تقسیم کرد به رئیس و پاسبان ها.

 

* مهندس مصدق:  پرستار چطور شد؟

 

پرستاری که ازتهران فرستادند شهربانی  قبول  نکرد  که بیاید پهلوی آقا، یک ما ه و خرده ای  بیرون بود. گاهی اجازه می دادند که بیاید  آقا  را ببیند. آقا فرمودند وقتی که پرستار نتواند پهلوی ما بماند فایده اش چیست برود تهران. پرستار اسمش الیس بود که مال بیمارستان نجمیه بود. خود آقا می گفت زن خوب و مهربانی است. ما لباس های آقا را می دادیم نگهبان ها ببرند بشورند. یک پولی هم  به آنها می دادیم. آقا آنقدر لباس  تنش نبود. یک دست  پیژاما بود و یک دست هم عوضی  داشت.

 

*  مهندس  مصدق: شما چطور در آن اطاق بالا زندانی بودید؟

 

ما تقریباً دو ماه درآ ن اطاق بودیم. آمدند اطاق ما را عوض کردند. چون این طور که می گفتند خانواده گفته بودند که ما می خواهیم برویم ملاقات پدرمان. رئیس شهربانی گفته بود می توانید بروید. بلافاصله رئیس شهربانی این طور که می گفتند تلگراف زده بود به رئیس شهربانی  مشهد که هیچکس  نمی تواند دکترمصدق را ملاقات کند. ایشان هم تلفن زده بود به بیرجند که هیچ کس حق ندارد دکتر مصدق را ملاقات کند. این بود که ایشان آمد اطاق ما را عوض کرد. اطاق ما را برد اطاق ملاقاتی های زندانیها که آن عقب بود و یک پنجره داشت به داخل زندان و یک درهم داشت به راهرو ودم در زندان که نه آفتاب داشت، نه هوا داشت. تا پنجره را باز می کردیم بوی بد زندان می آمد. پنجره راهم که می بستی هوا نداشت. پس از دو سه روزکه آقا  اینجا ماندند گفتند دولت می خواهد مرا زجرکش بکند. اگر من دو سه روزغذا  نخورم طبعاً می میرم راحت می شوم. این بود که اعتصاب غذا کرد. یک دو روزی طول کشید اعتصاب غذای آقا. بعد من خبردادم افسر کشیک فرستاد  رئیس  آمد. با رئیس صحبت کردند.

آقا فرمود شما مرا اینجا گذاشتید می خواهید من زجرکش بشوم. رئیس  گفت نه والله.  یکی دو ساعتی حرف زدند تا بعد رئیس  شهر بانی  حاضر شد اطاق را عوض  کند. یعنی همان اطاق اولی که پهلوی اطاق خودش و افسر کشیک بود به ما بدهد. این بود که با هم قول و قرار گذاشتند و فردا صبح آمد اطاقمان را عوض کرد و اثاثیه را از این اطاق بردیم. البته بین صحبت وقتی رئیس گفت اطاق را عوض می کنم آقا فرمودند نامرد است که زیر قولش بزند. رئیس شهربانی گفت اگر من این کار را نکردم نامردم. هرچه شما بفرمائید نامردم. این صحبت ها شد بین آنها. بعد هم که هوا داشت خنک می شد من با اجازه تخت آقا را بردم ته حیاط زندان پشت شمشادها پنهان بود. بعداً هوا سرد شد برگ درخت ها ریخت یک درخت گل بود جلوی شهربانی. همه اش هم شده بود گل. من به افسر کشیکم گفتم سرکار ممکن است این درخت را از اینجا بکنیم بکاریم جلوی آقا که هم جای قشنگ باشد و هم آقا محفوظ  باشد که مردمی که می آیند و می روند زیاد ما را نبینند. افسر کشیک گفت چرا نمی شود. این بود که از زندان دو نفر آوردند جلوی تخت آقا یک گودال کندند و درخت را آوردند اینجا کاشتند و جوری شد که دیگر  کسی که از در می آمد  تو تخت آقا معلوم نبود. بعد فردا که افسرکشیک دیگر و رئیس شهربانی آمد دیدند جای درخت گل عوض شده ناراحت شدند. افسر کشیک جدید گفت فلانی می دانی قیمت این درخت چقدر است. گفتم هر چه می خواهد  باشد. شما می توانید یک تلفن به شهرداری بزنید تایکی دیگر بیاورد همانجا بکارد. خندید و گفت این پانصد ششصد تومان قیمتش است خشک می شود. گفتم نه یک طور در آوردیم که خشک نشود.

 

* مهندس  مصدق:  وضع غذائی  شما چطور بود؟

 

 من هر روز صورت می دادم به یک مأمور می رفت از بازار هر چی می خواستم  می خرید می آورد. چون تمام مخارج زندان آقا از پول خودش بود که  مرتب می داد به دست رئیس زندان و مأمور از پول خود آقا از رئیس زندان می گرفت و می خرید و همیشه من زیر صورت خرید را امضاء می کردم. رئیس وقتی می خواست حساب به آقا پس بدهد صورت هائی  را که من امضاء کرده بودم نشان داد. البته یک سکوی آشپز خانه به ما اختصاص داشت که من در آنجا غذا می پختم. ظرف  و ظروف همه چیز، همان طور که گفته بودم از تهران توسط سید هدایت آورده بود داشتم .

 البته طبق دستور آقا، افسر کشیک هم از غذای ما می خورد. البته به زندانی ها فرد فرد ( انفرادی ) که سیاسی بودند غذائی نمی دادند. ظهر یک خرده نان خالی  و شب  هم یک ذره « کله جوش » به آنها می دادند. به فرمایش خود آقا که فرمودند جواد تو آزادی که هر چه می خواهی به آنها بده، ما هرچه داشتیم سعی می کردیدم به آنها بدهیم. آقا فرموده بودند به حساب آقا یک مقدار نان  اضافه می آوردند و ما به زندانی هائی  که گرسنه بودند می دادیم. اگر دوا، موا می خواستند ازآقا می گرفتم به آنها می دادم همینطور به همه آنها که آنجا بودند الحمدالله آقا همیشه رسیدگی می کرد.

https://enghelabe-eslami.com/pdf/ketab-Mossadegh-20.pdf

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)