طی بیست و اندی روز پس از هواشدن مطلبی عمدتاً دربارهٔ خوانندهٔ شهیر موسیقی سنتی، آمار مراجعان این سایت نشان می‌دهد از ششم تا پایان اکتبر (۱۴ مهر تا ٩ آبان) ٣٣۵٠ نفر آن را باز کرده‌اند.

در آمار صفحات مربوط به نگارنده در تویتر+ اینستاگرام + تلگرام شمار کاربرانی که متن را طی همین مدت دیده و لابد خوانده‌اند ٣۵٠٠٠ نفر است.

حتی اگر چند صد واکنش زیر اصل پست فیسبوک و نیز اشتراک‌گذاری‌های آن را تماماً به معنی مراجعه به متن مورد بحث بگیریم باید نتیجه گرفت تنها یک دهم پاسخ‌دهندگان به متن زحمت خواندن آن را به خودشان داده‌اند.  رقم کل کلیک‌ روی لینک احتمالا سه تا چهار درصد کسانی است که عنوان و چند سطر از مطلب را جایی در سپهر اینترنت دیده‌اند.

گزارش سِرور آلمانی‌ـ‌ ایرلندی نکات جالب دیگری هم برای اهل فن دارد. 

 

 

 

 

آن متن مروری فشرده بود بر سربرآوردن شیوه‌‌ای تازه در اجرای موسیقی سنتی ایران از اواخر دههٔ ۴٠: اجرای چهارزانو و آواز بدون چهچه.  تا آن زمان رسم بود خواننده‌ برای رسیدن به رکورد ٢۵ تا ٣٠ ثانیه تحریر ِ بلبل‌آسا خودش را از نفس بیندازد و از حاضران کفِ مرتب دریافت کند.

جشن هنر برای نخستین بار این نوع موسیقی را در صحنه‌ای می‌توان گفت بین‌المللی عرضه کرد و تلویزیون دولتی ایران (که خیلی زود رنگی شد) چند خوانندهٔ نوشکفته را به جامعه شناساند.  بدون این دو عامل، نامحتمل بود سیاوش بیدگانی خوانندهٔ برنامهٔ گلها به شهرت و ثروتی بسیار فراتر از تاج اصفهانی و حسین قوامی و محمودی خوانساری دست یابد.

رادیو تهران فقط یک سال پیش از رفتن رضا شاه شروع به کار کرد.  خود او اهل عشرت و خوشگذرانی نبود و تا آن زمان تفریح گهگاهی برخی از مردم محدود بود به خرسواری در امامزاده داوود و پس‌قلعه و بازی پسربچه‌ها در کوچهٔ‌ پر از خاک‌وخـُل.  چیزی به‌عنوان اوقات فراغت وجود نداشت، فقط درس و شغل و کسب‌وکار و خانواده.

کمتر از سی سال بعد تفریح و فراغت در شکل سینما و تئاتر و مسافرت شمال و کنسرت و نوار کاست و، از همه پولسازتر، کافهٔ سازضربی عرقخوری و کابارهٔ‌ اعیانی ویسکی‌خواری بخشی از زندگی اجتماعی اقشار شهری بود.

امروز در عصر رواج اصطلاح ”نجومی“ برای اختلاس و دزدی مقامها، شاید دستمزد شبی ده‌هزار تومانی خواننده‌های آن روزگار جلوهٔ چندانی نداشته باشد.

رادیوتلویزیون به خواننده و نوازنده و گوینده و دوبلور حقوقی بیش از میزان متعارف نمی‌پرداخت اما مخالفتی نداشت و حتی تشویق می‌کرد در هر نوع فعالیتی پول دربیاورند. کسی را مؤاخذه نمی‌کرد که چرا با محصولات استودیوهای سازمان کاسبی می‌کند.

از نخستین کسانی که به استقبال امکانهای لیبرالیسم اقتصادی‌ــ فرهنگی رفتند و برای گذر از آب باریک کارمندی دست‌به‌کار شدند محمدرضا/سیاوش شجریان بود.

دههٔ ٣۰ چنان امکانی هنوز بارور نشده بود؛ دههٔ ۶٠ به آهنگ و تصنیف گفتند سرود انقلابی ـــ و فاتحه.  برای حمل ساز ملی در خیابان باید مجوز می‌گرفتی و رد کردن آن از کنترل فرودگاه مکافات بود.  به حامل آلت طرب دستور می‌دادند فی‌المجلس بنشیند قطعه‌ای بنوازد تا معلوم شود اگر قصد کاسبی با فروش آن در خارج از کشور دارد گمرکی بپردازد.   

آن مقاله نگاهی است به پس‌وپشت تصویر آنچه در جامعه گذشت و چشم‌اندازی به دست می‌دهد از بخت تاریخی درخشیدن شجریان و موفقیت کم‌مانندش در استفاده از فرصت مغتنم برای جهش و، به‌اصطلاح اداری، نـِیل به خویش‌‌فرمایی.

اگر در بزنگاه تاریخی رواج نوار کاست و ورود تلویزیون رنگی از حال‌ و هوای لیبرال رژیم سابق استفاده نکرده بود بعدها نمی‌توانست انتظار عنایتی از رژیم مقدس داشته باشد.  موفقیت هنری و مهمتر از آن، محبوبیت اجتماعی‌اش حائلی در برابر هجمه بود.  

 

در ابتدا و میانه و انتهای بحث که نغمهٔ اصلی‌اش موفقیت خوانندهٔ فقید است نام او ۱۵ بار تکرار شده باضافهٔ هفت بار ضمیر ’او‘.

پروراندن مطلب ۴۸٣۶ کلمه‌ای دو ماه وقت گرفت ـــ به اندازهٔ یک فصل کتاب.  انتهای اسفند ٩٩ خیال داشتم آن را در تعطیلات نوروز هوا کنم.  اما تصویر دو صفحهٔ روزنامه به اسکنر ایستاده با رزولوشن بالا نیاز داشت تا کلمات خوانا باشد و خواننده در جریان زمینهٔ بحث قرار گیرد.  در تعطیل ممتد کتابخانهٔ‌ ملی، تهیهٔ آنها از وبسایت کتابخانهٔ مجلس به درازا کشید.

مرور متن اصلی و دو مطلب اساسی مربوط به آن در روزنامهٔ‌ سال ۵۶ بیش از چهل دقیقه وقت می‌بـَرَد.  چنانچه کسی علاقه‌مند باشد یادداشت «آرشه‌پرانان همه رفتند» در رثای پرویز یاحقی را هم ببیند باید کلا نزدیک یک ساعت وقت بگذارد.

هموطنی ارمنی گفت در این مملکت سه میلیون نفر سحری می‌خورند اما سی میلیون نفر افطار می‌کنند.  ساعتها افراط در بلعیدن زولبیا‌ بامیه و کشک بادمجان شامگاهی البته آسان‌تر است از سحرخیزی برای طاعت و عبادت.   حالا متن ما سه هزار خواننده دارد اما بیش از سی‌هزار نفر با تمام قوا و تیغی نظر می‌دهند زیرا داخل‌آش‌شدن را حق مسلـّم خویش می‌دانند. 

منتقدان و طاعنانی نظر داده‌اند متن سروته‌ ندارد و پراکنده و سرهم‌بندی و هذیان به‌دردنخور و الکی است.

پیشتر اعلام کرده‌ام چنانچه کسی نخستین بار ارتکابی از این کیبورد خواند اما نپسندید، اگر نشانی پستی مرحمت کند یک جلد کتاب نفیس برای او خواهم فرستاد.  ناشران کتابهایم با اقدامی مشابه عذر تقصیر و قصور خواهند خواست.  به این شرط که فرد معترض پوزش را بپذیرد، بی‌حساب شویم و ما را بخیر، شما را بسلامت.  قابل قبول نیست پس‌فردا باز ناله‌اش به گوش برسد که وقت ما را با یک مشت مهمل بیربط تلف کردی.

اما چنانچه کسی منظماً ارتکابات این کیبورد را دنبال می‌کند شکایت مسموع نیست، خصوصاً این ادعا یا اتهام که سقوط کردی تمام شد رفت.  در جایی که حتی فرشتگان عرش سقوط می‌کنند و به اسفل‌السافلین پرتاب می‌شوند، پسرفت هم لابد جزو حقوق انسان جایزالخطاست.  در مملکتی که آیندهٔ تابناک فرضی آن پشت سرش است منصفانه به‌نظر نمی‌رسد قلمزن را زیر فشار بگذارند که باید مانند موشک از جوّ زمین خارج شود و به اعلی‌ٰ علییـّن صعود کند.

 

از میان پرخاشگرترین مخالفان و طاعنان، چند تن مشخصا دچار عارضهٔ بیش‌فعالی‌‌اند.

یک ویراستار که در تلاش برای ارتقا و ترفیع به حد منتقد ادبی است تا آنجا جلو رفت که بیانیهٔ آدمی متفرقه را تکثیر کند.  منظور از ’متفرقه‘، روحیهٔ آدمهایی است که برای همه چیز تحلیل و توضیحی فوری و بی‌ردخور در آستین دارند.  بیانیهٔ شبنامه‌مانند اعلام می‌کرد تکیه‌گاه هر خط فکری و نحله‌ای‌ام که، به عقیدهٔ صادرکنندهٔ شبنامه، با کشور و ملت ایران عناد داشته باشد.  با این همه مشتری، ارتکابات چاپی‌ام باید در بازار نشر طوفان به پا کند و آمار بینندگان سایتم در حد فوتبالیست و هنرپیشه و خوانندهٔ بسیار موفق باشد.

حتی ذبیح‌الله منصوری که از امیرعباس هویدای بسیار کتابخوان گرفته تا سرباز وظیفه در ترمینال اتوبوس خوانندهٔ آثارش بودند نمی‌توان گفت به چنان موفقیت مهیبی دست یافت.

ویراستاران دفاتر نشر معمولا آدمهایی‌اند تیزبین و پرکار و من هم مدیون دقت و دلسوزی‌شان بوده‌ام.  خویش‌ترفیعی ِ زورکی آن ویراستار به مرتبهٔ منتقد ادبی لزومی ندارد.  می‌گویند افراد ارتقا می‌یابند تا در سِمَـتی از پس انجام وظیفه برنیایند و همان جا بازنشست ‌شوند.

بارزترین گواه تلاش نابجای منتقد ِ بعدازاین برای ارتقا به حد منتقد ادبی همین نکته است که در جشن‌ سقوط من در حمله‌های حاشیه‌ای درجا می‌زند و به تکثیر شبنامهٔ پر از اتهام سیاسی اکتفا می‌کند.  ناظر وقتی از جوانب و زمینهٔ بحث خبر نداشته باشد ناچار است به تکرار برچسب ”بی‌سروته“ اکتفا کند.

و بسیار بدتر: وقتی آدم متفرقهٔ دیگری ادعا می‌کند حاضر است در برابر دوهزار دلار ترجمهٔ مرا بخواند و صد غلط از متن کتاب استخراج کند، ویراستار منتظرالترفیع از شرطبندی استقبال می‌کند.

مظنهٔ نقد و ویراستاری در این حد و حدود نیست.  در جراید، ستون‌پشت‌ستون و صفحه پشت صفحه ایراد از متن کتابها منتشر می‌شود بدون پرداخت دستمزد به فرد عیب‌یاب.  دوهزار دلار دستمزد مقطوع برای فردی با توان نامشخص مصداق بارز لودگی و چرندگویی است که منتقدِ آتی مدام اعلام می‌کند نمی‌پسندد.

فرد مشتاق منتقد شناخته‌شدن بهتر است نقد متون را شخصا و مستقیماً تمرین کند تا کارکشته شود و ناچار از تکثیر شبنامه و تشویق شرط‌بندی نباشد.  و از مداخله در بحثی که به موضوع آن فکر نکرده است خوداری کند.

 

برخلاف منتقد ِ آتی که برای سقوط این کیبورد زمانی مشخص تعیین نمی‌کند، سبک‌شناس خبرهٔ دیگری،‌ این یکی کمدین سرپایی، مبهم و فلـّه نظر می‌دهد نثر این قلم ”سالهاست“ از سبک خودش خارج شده و از”آبجکتیویتی پیشین فاصله گرفته.“

آیا اگر با اظهار ندامت و استغفار از انحراف، به ”آبجکتیویتی پیشین“ رجعت کنم قضیه حل است، به من اعادهٔ حیثیت خواهد شد و در چشم خرده‌گیرهای سمج ارج و قربی پیدا می‌کنم؟  حتماً و قطعاً و مطمئناً نه.  بعد نوبت فقدان اینترسابجکتیویتی پست‌مدرن و جریان بینامتنی و مفاهمهٔ بین‌الاذهانی خواهد بود که ارتکابات اینجانب ”سالهاست“ از کمبود آنها رنج می‌برد.  

این یکی بیش‌فعال، علاوه بر دست‌گرفتن ذرّه‌بین سبک‌شناسی، بی فوت وقت دست ‌به ‌تلفن می‌شود و کسی را مأمور تحقیق می‌کند که آیا هوشنگ ابتهاج واقعاً سالها پیش درخواست دیدار با من کرد.

به نظر فرد مزبور، ”غریب و مضحک است هوشنگ ابتهاج با دبدبه و کبکبه آن زمانش جوانی بیست‌وچند ساله که هیچ نام‌ونشانی در شعر و موسیقی نداشته را به دفترش دعوت کرده باشد و پشت سر محمدرضا شجریان صفحه گذاشته باشد“ و الیٰ آخر تا انتهای آسمان‌ریسمان ابلهانه.

پس از آنکه دوریس دِی،‌ بازیگر موطلایی هالیوود دهه‌های ۱٩۵۰ و ۶۰، در فیلمی نقش دختر چشم‌وگوش‌بسته بازی کرد یکی از رُنود آن حوالی گفت ”ما دوریس را وقتی هنوز باکره نشده بود می‌شناختیم.“  ما هم هوشنگ خان را وقتی هنوز ”پیر پرنیان‌اندیش“ نشده بود می‌شناختیم.

داستان از این قرار بود که روزنامهٔ  آیندگان را هر صبح از شاه گرفته تا مقامهای رده‌ بالای اداری و سیاسی و دانشگاهی می‌دیدند.

جماعت می‌گفتند تنها بخش عاری از دروغ روزنامهٔ  کیهان صفحهٔ حوادث آن است و دفتر مخصوص شاه و ساواک خبر ریزش زمین و درچاه‌افتادن کمپرسی را دستکاری و سانسور نکرده‌اند.  و صفحهٔ ترحیم روزنامهٔ  اطلاعات تنها قسمت حقیقی آن است چون کسانی واقعاً مُرده‌اند و با اسامی بانیان مجالس ترحیم می‌توان ته‌وتوی قضایا را درآورد: کی داماد خالهٔ کیست و هیئت مدیرهٔ بانک و معاونان وزرا روی چه حسابی انتخاب شده‌اند (در نظام ولایی زیرآبی می‌روند و کمتر آگهی ختم به شکلی می‌دهند که بتوان سرنخ باندهای حکومت پیدا کرد).

اهمیت آیندگان در این بود که ناظران سیاسی و سیاست‌سازان آمریکا داریوش همایون را از معدود آدمهای صحاری نفتی می‌دیدند که حرف خصوصی و نوشتهٔ عمومی‌اش، تا آن حد که انسجام شخصیت در جامعهٔ ایران امکان دارد، به هم نزدیک است، باسواد و مطـّلع است و نظرش چفت‌وبست و منطقی منسجم دارد عاری از ایرونی‌بازی و تعارف و بده‌‌بستان و ماساژ احساسات افراد.

به همین سبب، شاه و هویدا آدمی تکرو را، هرچند به او علاقه نداشتند، نزدیک خودشان نگه می‌داشتند تا گوشی دستشان باشد زیرا نظر او می‌توانست بر نظر آمریکا که تعیین‌کنندهٔ نهایی بود اثر بگذارد.

طبیعی بود آقای ابتهاج روز را با خواندن مطلبی جدی، از جدی‌ترین مطالب آن ایام در جریده‌ای عمومی، و مربوط به طرز کار شورای موسیقی و محصولات برنامهٔ گلها و تالار رودکی در سختگیرترین نشریهٔ یومیهٔ مملکت شروع کند.  اگر هم کبکبه و دبدبه‌ای داشت نسل مه ۱٩۶۸ نوعاً خریدار اِفـِه نبود.

آدمهای توسری‌خورده از امثال محمدعلی رجائی و عباسعلی عمید زنجانی و تحقیر و لگدمال ‌شدهٔ حراست شورای انقلاب فرهنگی دشوار بتوانند مجسم کنند زمانی هوشنگ نهاوندی و فرهنگ مهر و علینقی عالیخانی که جزو هیئت حاکمه بودند دانشجو را با خوشرویی و مهربانی و احترام تحویل می‌گرفتند، تا چه رسد کارمند دپارتمان ساز و آواز رادیوتلویزیون.

سرپرست برنامهٔ گلها مرا نه به ساختمان جام جم، که به خانه‌ٔ‌ زیبایشان در خیابان کوشک دعوت کرد.  بعید بود دعوت به تلویزیون را بپذیرم (و بعدها بشنوم ’اومد پیشم‘).  ایشان اسم مرا نمی‌دانست چون همان طور که چشمهای کمدین هم می‌بیند بالای آن مطلب (و کلا رشته یادداشت‌ها دربارهٔ موسیقی ایرانی) نام دیگری بود.

 

در قشقرقی که ماه گذشته بر سر آن نوشتار به پا شد ندیدم تنابنده‌ای از اصحاب هیاهو پاراگرافی حاوی نظری متفاوت دربارهٔ اصل موضوع نوشته باشد.  حتی به مطلبی آمادهٔ نقل ارجاع ندادند.

صاحبنظران مطلع نه ۱۸٠ کاراکتر یا پُست و کامنت را کافی می‌دانند و نه غریو شبکه‌های اینترنت را جای مناسب چنان بحثی.

می‌مانـَد تکنیک غوغا با کلیشهٔ همیشگی: دفاع و دلیل نه، فقط حملهٔ‌ شخصی به قصد ناک‌‌ اُوت و بنیان‌کنی.

روی موضوعی که به چهار دهه پیش برمی‌گردد چندین ماه کار شد و مطلب از نظر شکل و محتوا آشکارا برای چاپ در کتاب است.  بلوائیان می‌دانند هر مقدار از نوشتهٔ این کیبورد را که از قیف سانسور بگذرد ناشرانی معتبر در برنامهٔ تدوین و چاپ دارند ــــ امسال یا سال آینده یا ده سال دیگر.

حداکثر کاری که از غوغاگران برمی‌آید به‌هم‌زدن دیگ آش به امید بهره‌برداری شخصی و مطرح کردن نام خویش به‌عنوان یک طرف دعوایی است که در واقع درنگرفته و منظور راقم نبوده.  تعجبی ندارد به مطلب مورد بحث برچسب ”فحشنامه“ و ”شرم‌آور“ و غیره بزنند تا به خودشان مجوّز دخول در بحثی بدهند که در غیر این صورت در حد آنها نیست.

این را گمانم می‌فهمند که نگارندهٔ مطلب چندهزار کلمه‌ای موضوع و مضمون کافی برای ده هزار کلمهٔ دیگر در بساط دارد.  از جمله و مثلا دربارهٔ تمرین نوشتن قانون اساسی و ساختن ساز.

شجریان در مصاحبه‌ای گفت بیشتر کتاب شعر مطالعه می‌کند و کتابهایی دربارهٔ نجوم.

مطالعهٔ دیوان قدما برای ادیب و خوانندهٔ آواز سنتی ضروری است. اما برای پرهیز از اختراع دوبارهٔ چرخ لازم است فرد نوجو بداند چرا در تایر هواپیما و اتومبیلهای مدرن به جای هوای معمولی گاز نیتروژن می‌زنند.

اگر قرار بر سخت‌گرفتن به هنرمند شهیر بود جا داشت بپرسم آیا ایشان می‌دانست کتاب مهم و کلاسیک « دموکراسی در آمریکا» نوشتهٔ آلکسی دو توکویل فرانسوی به فارسی ترجمه شده۱ و مترجم آن رحمت‌الله مقدم مراغه‌ای عضو مجلس بررسی پیش‌نویس قانون اساسی در سال ۵۸ بود؟  آیا مقاله‌های مفصل و متعدد حقوقدانها در مطبوعات همان سال،‌ از جمله نامهٔ سرگشادهٔ امیرناصر کاتوزیان به همان مجلس، را مرور کرد، از شرح مذاکرات مجالس اول و دوم و چهارم شورای ملی خبر داشت و نام میرزا فتحعلی آخوندزاده به گوشش خورده بود؟

 

در توجیه ابداع ِ ساز، ایشان گفت در موسیقی ایرانی صدای بم در حد یک اکتاو و پائین‌تر زیر خطوط حامل کم داریم.

جواب سرراست: کم نداریم، صدای بسیار بم ویولنسل حزن‌انگیز‌ترین است (حتی محزون‌تر از کنترباس و توبا).  برای سوگواران خاکسپاری در همه جای دنیا ویولنسل می‌نوازند.  

و حتی سرراست‌تر: پیانو می‌تواند یکتنه ارکستر باشد و می‌توان از فاگوت (باسون)، فلوت، پیکولو و ساکسوفون باس هم کمک گرفت.

در بیست سال ِ بین دو هجوم وحوش غارهای تورَه بورَه، در مدارس شهرهای بزرگ افغانستان به منظور تربیت گوش نوآموزان پیانو گذاشتند.  برای درک تلفیق دو نغمه یا نوت همزمان، پیانو در حکم ماشین تحریر برای کلاس نویسندگی است.  لزوماً نه اولی کسی را موسیقیدان می‌کند و نه تلق‌تلق روی دومی نویسنده می‌سازد اما ابزاری‌اند برای کمک به هنرجویی که استعداد پیشرفت دارد.  گوش فردی که در سالهای گذر از کودکی به نوجوانی از پیانو بهره نبـَرد محدود به حال‌کردن با موسیقی تک‌صدایی ِ روستایی خواهد ماند.  مرحله‌ای در آموزش و رشد، مانند تلفظ کلمات و خوشنویسی و دوچرخه‌‌سواری.   

توجه دارم که حرف از موسیقی سنتی ایرانی است.  اما در حالی که آن سازها در همین ایران معلم و کتاب و متد آموزش و نوازندگانی حرفه‌ای در ارکسترهای فیلامونیک تالار رودکی و رادیوتلویزیون دارد شاید معقول‌تر باشد پیش از ابداع یا اختراع سازهای جدید قدری هم امکانهای حاضر و آماده را تجربه کنیم.

با این همه، نظر داده‌ام که دلش خواست و انجام داد.  اگر سود مشخصی نداشت ضرری هم نزد.

 

در همان هیاهو کسی مرا متهم کرد ”تعارب“ می‌کنم ــــ یعنی تظاهر به عربی‌دانی.  پس با اغتنام فرصت می‌گویم:  اُخرُج مِن مخرجنا.  چه به عربی، فارسی،‌ لـُری یا اسپرانتو،‌ شما اصلا ‌توانستید بفهمید چه عرض کرده‌ام و مفهوم حرفم را از خودم جدا ببینید؟

تمام هموطنان جهاندیدهٔ ما در بند رعایت پالیتیکال کارکتنس نیستند.  فردی ساکن ناف خارجه‌ و اهل علم اقالیمْ مرا بازماندهٔ روزگاری سپری‌شده و بحثم را مربوط به دههٔ ۶٠ ‌خواند. 

پس از سالها اقامت در میان مردمانی که معمولا آن جوری بحث نمی‌کنند با لحنی مملو از ایرونی‌بازی عوامانه ‌می‌گوید بحثم قدیمی است و خودم قدیمی‌تر.  شک دارم در دانشگاه خارجه توصیف دِمـُده و مستهلک برای تخطئهٔ نویسندهٔ‌ یک مطلب را مجاز بدانند.

 

سالها پیش از آنکه خود‌مدرن‌پندارها سر از تخم درآورند گلاویزشدن با یک اهل حال و مخالف سرسخت ”پیانا“ و ”ویالان“ را هم تجربه کردم.

اسفند ۵۵ در ماهنامهٔ رودکی نوشتم موسیقی ایرانی علاوه بر ردیف آواز و تصنیف نیاز به فرمهایی جدید دارد.  قید ”علاوه بر“ مهم است.  امر به حذف و تعطیل مکتب و سبک و ژانری که در جامعه خریدار و خواهان داشته باشد بی‌معنی است.  منظورم تشویق اکتشاف و ابتکار بود نه تخته‌کردن چیزی و جایی.

در همان روزگار با شنیدن نوازندگی گروهی اهل دوبلین در تهران شباهت فراوان بین موسیقی فولکلوریک ایرانی و ایرلندی دیدم.  ادامهٔ حیات انواع موسیقی در هیچ جامعه‌ای ماﻨﻌﺔالجمع نیست.  موسیقی کشاورزپسند (کانتری میوزیک) آمریکا برای خودش مکتبی است پررونق با هنرمندها و علاقه‌مندان بسیار و فستیوال.  

اما خو کردن به ارتجاع و ضعف قدرت تخیل راه را بر فهم امکانهای اکنون و تجسم آینده‌ای متفاوت می‌بندد.  ضمیمهٔ فرهنگی‌ـادبی کیهان مطلبی چاپ کرد در حمله به نوشتهٔ من، و البته خود من، از محمود آزاد تهرانی که با نام قلمی م. آزاد شعر می‌گفت.

رودکی زیر چاپ رفته بود و پس از امتناع سال پیش کیهان از چاپ جوابم به صحبت احسان نراقی در مصاحبه با اسماعیل خوئی، اکراه داشتم برای کیهان مطلبی بفرستم.  پاسخم را در صفحهٔ‌ فرهنگ  آیندگان چاپ کردم.

شاه‌بیت شاعر نوپرداز این جملهٔ‌ رقت‌انگیز بود: ”موسیقی ایرانی خود‌به‌خودی این طوری هست یعنی خود ساز با آدم حرف می‌زند.“

در جواب نوشتم ”لابد در برابر موسیقی ملتهای دیگر که آدم با ساز حرف می‌زند.“

مانند قشقرقیون امروزی که نهیب می‌زنند: ساکت باش، داریم حال می‌کنیم.

 

سال ۵٧ هنگامی که ایران را برای اقامتی که قرار بود طولانی باشد ترک می‌کردم نوارهای آموزشی سازمان پرورش فکری کودکان و نوجوانان را با خودم بردم.  اما شنیدن ردیف آواز دیگر برایم جذابیتی نداشت.  ضبط‌‌وپخشی استریو که در برمینگام خریدم و تمام کاستهای آن دوران (شامل ”گر به تو افتدم نظر“ شجریان) را به ایران برگرداندم و نگه ‌‌داشته‌ام اما سالهاست گوش نمی‌کنم.  جنبهٔ مهم‌شان احساس نوستالژی است.

به این نتیجه رسیدم که تا آهنگسازهایی درس‌‌موسیقی‌خوانده پا پیش نگذارند و کارهای جدید ارائه ندهند با صِرف آوازخواندن تغییری مهم اتفاق نخواهد افتاد.  استفادهٔ حسین علیزاده از ترکیب سازها و ارکستراسیون در نی‌نوا چنان قدمی بود.

به نوآوری و آموزش موسیقی اهمیت می‌دادم و مطالبی مفصل با اهل موسیقی چاپ می‌کردم.  توجه فریدون شهبازیان به کنترپوان را می‌پسندیدم و وقتی احمد شاملو نوارهایی در استودیوی سازمان ابتکار ضبط می‌کرد او را تشویق کردم حتماً روی جلد کاستها از کار درخشان شهبازیان تقدیر کند.

 

در روزگاری که درویش خان و دیگران سه‌تار را باید زیر عبا مخفی می‌کردند تا بچه‌ها در کوچه‌ به آن سنگ نپرانند ایرانیهای کلیمی به حفظ و تداوم سنت موسیقی ایرانی خدمت کردند.  مرتضی نی‌داوود سازندهٔ ترانهٔ مرغ سحر کلیمی بود.  به مرور زمان، بیش از آن ایرانی شده‌اند که در این زمینه بتوانند منشأ جهشی باشند.  درهرحال، آنها را به جایی راه نمی‌دهند و جوان‌ترهایشان دنبال این رشته را نگرفته‌اند. 

از ایرانیهای ارمنی موسیقیدانهایی برجسته به عرصه رسیده‌اند اما آنها هم گرفتاری کم ندارند.  به سبب تبعیض گسترده علیه پیروان دیگر آئینها دست‌زدن به نوآوری در آهنگسازی و ارکستراسیون برای موسیقیدان ارمنی آسان نیست.  خودشان هم با موزیک تک‌صدایی و ربع‌پرده‌ای راحت نیستند و موسیقی شبانی را قبول ندارند.

نتیجهٔ کار موسیقیدان ارمنی بر پایهٔ اصول علمی را چه بسا نه عامهٔ شنونده‌ بپسندد و نه سایر مدرّسان موسیقی که به تندی ندا دهند: کاری به عنعنات ما نداشته باش.

در ایران اختلاف و سوء‌تفاهم فقط بین مخالفان و موافقان موسیقی نیست.  وقتی رضا شاه خواست هنگام پذیرایی از ولیعهد عراق که مهمان دربار ایران بود در اتاق بغلی مزغان بزنند علینقی وزیری رئیس مدرسهٔ موسیقی جواب داد موقعیت صحیح این کار بعد از صرف شام است که مهمانها بنشینند گوش کنند.  شاه گرچه به او التفات داشت از جواب سربالا البته خوشش نیامد و گفت پی کارش برود.

وزیری حساسیت داشت موسیقیدان را با مطرب عوضی بگیرند اما می‌دانست آهنگسازهای نامدار غربی (موتزارت و هزارها نفر دیگر) قطعات مجلسی برای ترنـّم کنار میز ضیافت اعیان هم می‌ساختند.  از این نظر چه فرقی بود بین شاه ایران و کنت و دوک و پرنس.

پس از رفتن رضا شاه، مدرسهٔ موزیک (مانند ازدواجهای فرمایشی فرزندانش) ‌جـِر خورد و مدرسهٔ عالی موسیقی و هنرستان موسیقی ملی از آن در آمد.  تباین دو خط هنری‌ و فکری تا امروز ادامه یافته است.

در جاهایی که امکان نوشتن و اختیار طرح بحث داشتم از دامن‌زدن به تقابل و شخصی‌کردن اختلاف آن مکاتب پرهیز کردم.  ناسازگاری اهل نظر را باید به‌عنوان بخشی از واقعیت اجتماع پذیرفت.  نه دوستدار نوای دوتار خراسانی را ناامید کرد و نه توی ذوق کسی زد که انواع پیچیده‌تر موسیقی دوست دارد.

ایرانیان ساکن غرب آمریکا احیای سنـّت نوازندگی کافهٔ سازضربی قدیم را تشویق می‌کنند و فیلمفارسی که روزگاری مربوط به عامهٔ درس‌نخوانده و/یا شهرستونی تلقی می‌شد در تلویزیون ماهواره بیننده می‌یابد.  از قضا مرتضی حنانه، از خواص‌گراترین آهنگسازهای ایران، برای برخی فیلمها موزیک متن می‌ساخت.  اهل فن معتقدند در سینما کاربرد موسیقی تلفیقی بهتر جواب می‌دهد تا موسیقی تک‌نغمهٔ یک‌صدایی.             

 

همچنان که هزارها نفر آمادگی دارند بر سر بُرد و باخت تیم فوتبال شکم پاره کنند و شهر را به آتش بکشند،‌ دست‌کم ده برابر تعداد کسانی که ‌نگاهی به مطلبی انداخته‌اند غریو سر می‌دهند نابود باید گردد.

چندی پیش فوتبال‌پرستان ‌ایرانی نوامیس بازیکنی خارجی را که به تیم کشورشان گل زده بود در شبکه‌های اجتماعی روی چال سرویس بردند و چند سال پیش‌تر خانمی برزیلی را که پوشش او سبب شد جریان قرعه‌کشی تیمها زنده و کامل از تلویزیون وطنی پخش نشود.  مانند تمام موارد به‌جوش‌آمدن غیرت ملی ایرانیان، کسانی ‌کوشیدند پوزش‌خواهانه به قربانیان حالی کنند افراد عصبانی واقعاً در صدد تعرض به همشیرهٔ آنها نیستند؛ فقط از چنتهٔ فرهنگ غنی و کلیشه‌های زبان گهربارشان سخاوتمندانه برداشت می‌کنند.     

در اینستاگرام و تویتر و تلگرام مجموعاً ۶٠٠ کامنت مربوط به آن مطلب را حذف کردند ـــــ ارتقای نوشتار دربارهٔ آوازخوان فقید به حد دعوای فوتبالی با همان کلمات و بیان.

می‌توان این شکایت که احساسات کسانی را بناحق آزرده‌ام نزد ”آنگوزمان“۲ صالح و مرضی‌الطرفین برد.  بیشتر بیرون‌ریختن امیال سرخورده و پرخاش است تا جریمه‌دارشدن احساسات به دلایل مشخص و موجّه.

با وجود شیوع اوباشگری ِ رکیک آریایی‌ـ‌اسلامی، باور ندارم کسی که حین شلوغی به این کیبورد تهمت نژادپرستی وارد می‌کند چنین بهتانی را خود باور داشته باشد.  فرومایگی مترادف بی‌اطلاعی نیست؛ گفتن ِ دروغ نالازم به‌رغم اطلاع است.

تعجب نخواهم کرد دست‌کم اتهام اخیر و نظر ادیبانهٔ کارمند بی‌بی‌سی فارسی (”خر چه داند قیمت نقل و نبات“) به‌عنوان قضاوتهای معتبر و مستند در صفحهٔ مربوط به این نگارنده در ویکیپیدیای فارسی درج شود.

 

در برابر هیجان ِ از روی احساسات و غریو برآمده از سوءتفاهم و تحریف، اشتراک عقاید هم واقعیت است.  بیش از یک دوجین ایمیل و پیام رسید دربارهٔ جزئیات زندگی و کار و اخلاق متوفیٰ و حاوی اتهام بقال‌صفتی و غیره، از جمله لینک مصاحبهٔ ده‌سال پیش اکبر گلپایگانی در مذمّت بخل و کارشکنی او.

تذکری رسید که گوشهٔ جامه‌دران در مایهٔ افشاری است نه در دستگاه شور.  با سپاس از عنایت دوست، خطای حافظه را موافقان خواهند بخشود اما مخالفان بعید است نمرهٔ ۱٩ بدهند.  خطر شهادت و نمرهٔ زیر صفر در نتیجهٔ ضدحال زدن در طریق داریه‌‌دنبک بیش از این حرفهاست.

انتهای اسفند ۵۵ مطلبی نوشتم دربارهٔ اجرای شب عید شجریان در تالار رودکی.  چاپ‌شدهٔ آن را که دیدم اشک به چشمم آمد.  از فرط رقـّت احساسات، اسم تصنیف را عنوان مقاله کرده بودم.  هدیهٔ نوروزانهٔ ما به همدیگر ممکن است چند قطره اشک و مقداری آه باشد.  غوغائیان اینستاگرام را سرزنش نکنیم؛ همه معتاد غمیم.

و در ایمیل دیگری لینک یک مصاحبهٔ داریوش آشوری: ”مرغ سحر تقریبا به صورت سرود ملی در آمده و یک جور بیان سرخوردگی و پریشانی خاطر ماست.  با اجرای خیلی درخشان‌ استاد موسیقی آقای شجریان خیلی تاثیرگذار‌است.  چند بار از شنیدن ‌این موسیقی اشک به چشمم آمده.  این موزیک با زار زدن و شکوِه‌ٔ دایمی می‌گوید نتوانستیم [به‌جایی] برسیم.  مرغ سحر بیان تأثر و درماندگی تاریخی ماست….  آن را همه ‌می‌خواهند [بشنوند] برای اینکه سرود ملی ‌است، سرود ملی ورشکستگان.“

 

ورشکسته یا روبه‌راه، ما همه به طرز غم‌انگیزی ایرانی هستیم، کسانی کمتر، بعضی بیشتر، برخی به حدی درمان‌ناپذیر.  آدم به شکل جامعه، و جامعه به شکل سرزمین درمی‌آید.  مهدی اخوان‌ثالث سرود:

مسکین چه کند حنظل اگر تلخ نگوید

پروردهٔ این باغ نه پروردهٔ خویشم

می‌توانید بخوانید خویشیم.

 

اطمینان خاطر می‌دهم از سروصداها اصلأ و ابدأ و مطلقاً نه عصبانی‌ام، نه آزرده، نه افسرده، نه خسته، نه گله‌مند، نه ملول، نه دلخور.  وقتی کسی یا چیزی را که به نظرت جای بحث دارد پس از تأمل فراوان زیر نورافکن می‌گذاری باید احتمال نزدیک‌به‌یقین بدهی فشار جانکاه وارد خواهد آورد بر روح و روان افرادی و تا فیهاخالدون کسانی را باربکیو خواهد کرد.

اما منظورم مردم‌آزاری و مُرده‌آزاری نیست.  یقین دارم بحثم ماندگار خواهد بود و الهام‌بخش کسانی خواهد شد در نوشتن شرحهای مفصل در باب تاریخ فکر اجتماعی و اقتصاد هنر در ایران.

خبر خوب: پس از هوا کردن پشت‌بند بحث زیرخاکی ِ چهل‌وچهار سال پیش، در چهل‌ و چهار سال آینده شاید در باب موسیقار مطلبی قلمی نکنم.

و خبر بد: در ارتکابی مفصل (و احتمالا فناناپذیر) دربارهٔ موضوعهای فوق و بسیاری دیگر منبر رفته‌ام اساسی.  شک ندارم معتقدان به سقوط نثر و فکر و زوال عقلی این کیبورد با شتاب و بیش از یک بار خواهند خواند.  از زجری که تحمل خواهند کرد شرمنده نیستم.  برای رشد فکری‌شان مفید است هرچند اذعان نکنند. 

۱۸ آبان ۴٠٠

 

 

۱ انتشارات زوار، ۱٣۴٧.

۲ اُمبادزمن ombudsman (جمع: men ــ) از ریشهٔ سوئدی، ‌به معنی حَکـَم، داور حل اختلاف.

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)