نشستهام روی نیمکتهای چوبی «ماروش» یک فلافل هم سفارش دادهام. موسیقی عربی با نالههای کشدار زن خواننده که انگار دارد بر بالین عشق از دست رفتهاش مرثیه میخواند به گوش میرسد. هوا ابری است، یکشنبه است و آدمها از ملیتهای مختلف با دوچرخه و گاه پیاده از جلویم رد میشوند. دلم برای همین لحظه تنگ میشود. همین لحظهای که در آنم. میدانم روزی خواهد آمد که با حسرت یاد خاطرهای مثل امروز را زنده کنم، دستم را روی چشمهایم بگذارم و در سکوت سعی کنم به یاد بیاورم عصرهای ابری برلین، در آن اغذیه فروشی احتمالا لبنانی با موسیقی عجیب و رمزآلودش چه میگذشت، بعد احتمالا آهی از سر حسرت خواهم کشید و خواهم گفت «یادش به خیر». بیماری جدیدم است.
پیش از این هم چندباری برایم پیشآمده است. نوستالژی مکان و لحظهای که در آن بودهام را داشتهام. نه اینکه نتوانم از همین لحظهام لذت ببرم اما لذتم آغشته به احساسی است که هنوز نامی برایش پیدا نکردهام. شاید این حس میان همهی کسانی که به یکباره و در عرض دو روز – کمتر یا بیشتر – همه چیزشان را از دست میدهند، مشترک باشد. میترسم همین میز و صندلی و موسیقی ناگهان ترکم کنند، پرت شوم در سرنوشت آدمی دیگر، جایی دیگر و بشوم کس دیگری که از زندگی گذشتهاش همین حافظه را با خود آورده است. حداقل کاری که میشود کرد این است که این لحظه را با عکسی در حافظهام منجمد کنم.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.