دیروز ارئه‌ای داشتم از کتاب “امتناع تفکر در فرهنگ دینی” از آرامش دوستدار، ارائه بخش تاریخی بحث کار چندان سختی نبود، ولی پرداختن به بخش فلسفی قضیه در جلسه‌ای اسکایپی کار بسیاردشواری بود و برای همین، درمیانه بحث از ارائه کامل این بحث خوداری کردم و تصمیم گرفتم به صورت ساده و خلاصه، این بحث را به صورت نوشتاری توضیح بدهم،مستقل از کلیت بحث کتاب.

تلاش دوستدار در این بخش از کتاب این است که نشان دهد، چرا فلسفه یونان با ورودش به جهان اسلام، روح آزاد اندیشی و پرسشگری خود را از دست داد و به خدمت دین درآمد؟.به عبارت دیگر چه کسانی و چگونه، این فلسفه طبیعت گرانه را به خدمت خدای مطلقه ادیان سامی یعنی مسیحیت و اسلام در آوردند؟

از دیگاه دوستدار، تفکر هیچ حقیقت ناپرسنده‌ای را نمی تواند بپذیرد،و وقتی فلسفه به زیر سلطه دین در می آید و اعتقاداتی خط قرمزهای آن می شود، در این حالت روح پرسشگری و روشنگری از آن رخت بر می بندد.دوستدار با تشریح فلسفه مشایی و ابن سینا نشان می دهد چگونه تعلقات عاطفی آنها به اسلام، باعث شده نتوانند فلسفه یونان را آنطور که باید درک کنند واعتقادات خود را به پرسش بگیرند.در نظر دوستدار،ظلمت هر اعتقادی، حقیقت هر اعتقادی است.حقیقت بدین معنا آن ناپرسیده و نادانسته‌ای است که با احاطه‌ی درونی‌اش بر ما فرهنگی می شود، یعنی احساس جمعی را تسخیر می کند و شالوده اعتقاد را می ریزد. در اسلام و ادیان سامی خدای واحد،معاد و نبوت آن بخش های ناپرسنده‌ای هستند که پایه‌های اعتقادی این فرهنگ ها  قرارمی گیرند.

پیش از ورود لازم است این نکته را بیان کنم که در قرن دوم، زمانی که اسلام درسوریه امروزی با ادیان مانوی،مسیحی،یهودی وارد گفتگو شد، علمای مذاهب مختلف شروع به بازاندیشی بر روی مبانی عقلی دین خود کردند، همان طور که می دانید بسیاری از ادیان، ابرگفتمان هستند یعنی از موضع برتر به مخالفان خود می نگرند و خود را حق و دیگران را باطل می دانند. اما زمانی که لازم آمد در بحث های جدلی گامی به پیش نهند و این برتری را بر حریفان اثبات کنند این ضرورت پیش آمد که باید دستگاه منطقی و عقلی را به میانجی بگیرند که مبانی آن مورد قبول هر دو طرف بحث قرار داشته باشد؛پس به ناچار به سراغ فلسفه و منطق بجامانده از یونان باستان رفتند.فارابی یکی از کسانی بود که در ترجمه این متون به عربی زحمت فراوان کشید و فلسفه یونان را وارد جهان اسلام کرد.

اولین پرسشی که ادیان باید به آن پاسخ می دادند این بود که آیا خدا و دین به صورت عقلی قابل اثبات است؟ آیا خدای که اسلام از آن بعنوان خالق جهان نام می برد خدای قابل اثبات بر مبنای اصول عقلی‌ست؟آیا همانطور که خدای اسلام می گوید جهان از نیستی خلق شده؟. در مواجه با این رویکرد جدید به دین، در اسلام  دو گروه از اندیشمندان شکل گرفتند، گروهی مانند غزالی به خدمت گرفتن فلسفه برای اثبات خدا ،دین و ایمان را نفی و طرد کردند و گروهی دیگر همچون ابن سینا،ابن رشد،ابوریحان تلاش داشتند تا فلسفه را به خدمت بگیرند. این جدل بعد از قرن‌ها همچنان ادامه دارد. بسیاری از بنیادگرایان اسلامی هنوز به اتکای نظریات غزالی و متکی به علم کلام تلاش دارند دین خود را برحق، و دشمنان آن را کافرو باطل بدانند.

اما ابن سینا برای اثبات خدا چگونه فلسفه ارسطو را تغییر داد و به خدمت اسلام در آورد؟ او برای این کار لازم داشت دو چیز را اثبات کند. یک “واجب الوجود”  همان خدا است، دوم اینکه “هستی،از نیستی پدید آمده” یا همان اصل ابداع و صنع در اسلام را با پایه های سیستم فکری یونانی ثابت کند؟

پیش از ورود به این بحث لازم است کمی  بحث «الگوی هستانی ارسطو» را بشناسیم.در فلسفه ارسطو،هر آنچه که «هست» یا «هستنده‌ها»،در شکل مادی خود همیشه  مکانی و زمانی اند.به عبارت دیگر، مکان و ماده «همبود»اند و بطور جاودانی در مجاورت غیرقابل تفکیک از هم قرار دارند؛یعنی هیچ ماده ای را نمی توان یافت که در مکان نباشد، و هیچ مکانی  را نمی توان یافت که بدون ماده باشد.پس در فلسفه ارسطو “خلا” وجود ندارد یا مکانی بدون ماده نیست. از طرف دیگر، مکان و ماده گرچه مستقل از هم وجود ندارد ولی “همانه” یا یکی نیستند چرا که یک ماده می تواند تغییر مکان دهد.

دومین نکته در«الگوی هستانی ارسطو» این است که، مکان و زمان  نیز «همبود»هم‌اند، مانند رابطه ماده و مکان.پس در فلسفه ارسطو،«نا همبودی» وجود ندارد،یعنی پیش‌تر بودگی بین مکان،زمان وماده وجود ندارد،به عبارت دیگر یکی پیش از دیگری وجو ندارد  و از هم تفکیک ناپذیرند،و همانطور که گفتیم “خلا” نیز  وجود ندارد، و درنهایت می توان گفت: در این فلسفه «نیست» هست نمی شود و «هست»، نیست نمی شود. اما ابن سینا چگونه این فلسفه را تغییر می دهد؟.

ابن‌سینا «همبودی» ماده و مکان را، به «همانه» بودن یا «همانگی» تبدیل می کند.آن دو را بر خلاف ارسطو یکی یا «همانه» می‌گیرد.به عبارت دیگر،ابن سینما اصل «هم بودی» را رد می‌کند و به ماده ،استقلال می بخشد.همانطور که گفتیم «هم‌بودی» مانع تقدم یا پیشتر بودگی یکی بردیگری می شد.ابن سینا رابطه ماده و مکان را اینگونه تفسیر می کند، یکی «بساویده» و دیگری «بساونده» است مانند آب در کوزه و سطح درونی کوزه برگرد آن. او برای اثبات ابداع ناچار است «همبودی» را نقض کند.

در گام دوم، ابن‌سینا ماده و زمان را نیز برخلاف ارسطو «ناهمبود» می کند و به آن استقلال می دهد،گرچه مانند رابطه مکان و ماده،آن دو را «همانه» نمی کند، فقط «ناهمبود» و مستقل می کند. به عبارت دیگر با این استقلال زمان را بر “ماده” مقدم می‌گرداند.در فلسفه مشائیان و ابن سینا، زمان واقعیتی « فراهستانی» یا «فراطبیعی» پیدا می کند بگونه‌ای که زمان برای خودش و در خودش هست،پیش از آنکه هستنده‌های طبیعی باشند.

با پرداختن به این دو دستبرد یا تغییر در فلسفه ارسطو، می توان بهتر فهمید که چگونه فلاسفه اسلامی پدیداری جهان را تفسیر و تشریح می کنند. آنها پدیداری جهان را دو گونه تصور پذیر می دانند، یک “پیش از زمان” دوم ” پس اززمان”،که شق اول را «قدیم» و شق دوم را «حادث» می خوانند. بر مبنای این دو دیگاه اگر جهان «حادث» باشد یعنی “پس از زمان” به وجد آمده باشد، امر ابداع اسلامی درست در می آید، یعنی اول زمان مقدم می شود بعد “هستی” که همان ماده و مکان هست به وجود می آید. پس معقول است که باور کنیم “نیستی”،(یعنی دوره ای که زمان هست و مکان نیست) وجود دارد و بعدش “هستی” می اید و اصل ابداع اسلامی درست در می آید.

 ولی اگر جهان “قدیم” باشد به زعم فلاسفه اسلامی، تئوری یونانیان درست در می آید، یعنی ناچارند بپذیرند که زمان و ماده “همبود” هم اند چراکه نمی توان به صورت عقلی غیر از آن پذیرفت، چرا که اگر زمان بعد از ماده و جهان خلق شود،پس دوره پیش از خلق زمان ،پس از آغاز زمان، در خط زمان قرار می گیرد، بعبارت دیگر می شود بخشی از خط زمان و اصل ابداع نابود می شود.

پس دیدم که برای اثبات فلسفی این اصل قرانی که می گوید: جهان از نیستی خلق شده،چگونه فلاسفه اسلامی بنیادهای اصول فلسفی ارسطوی را نابود می کنند و به خدمت خود در می آورند.اصل دیگری که آنها برای فلسفی و عقلانی جلوه دادن اعتقادات خود به آن نیازمند هستند، این است که،نشان دهند «واجب الوجود»ی که یونانیان از آن حرف می زنند همان خدای قادر مطلق است.

در اینجا برای ورود به این بحث لازم است چند مفهوم کلیدی در فلسفه ارسطو را بشناسیم، اولی «ضرورت» یا «ضروری» و دومی « امکان» یا «ممکن» است، که این دو  برای توضیح دو واقعیت بکار می روند،یکی ناپویایی و دیگری پویایی.پویایی در نظر ارسطو یعنی «روی دادن» و «شدن».

«ممکن» در نظر ارسطو یعنی قوه،نیرو و توانش. در نظر ارسطو توانش یا «امکان»ی که چیزها برای دگرگشتی-حرکت و تغییر- دارند خود را در پویایی نشان می دهد.«ضروری» نیز در نظر ارسطو آن است که چیزها جز آن که هستند و بگونه‌ای که هستند نتواند باشد.

 متافیزیک برای ارسطو در وهله اول تلاشی است برای شناخت نخستین علت یا نخستین علتها. به عبارت دیگر، چه چیز این هستنده‌ها را می پویاند یا به حرکت و تغییر در می آورد. با طرح چهار فرضیه که در اینجا مجال پرداختن به آن نیست، درنهایت به این نتیجه می رسد که “آنچه مجاز باشد بیدرنگ علت پویش(حرکت) خوانده شود،خود ناپویا (نا متحرک) است”.

ارسطو این «پویاننده ناپویا» یا «محرک نامتحرک» را to theion  می نامد. Theion صفت نسبی است از σ theos (خدا)، که با گرفتن حرف تعریف خنثی (to) صورت اسمی می یابد. این قابلیت زبان المانی و یونانی است که می تواند از صفت اسم بسازد. ولی می توان مثال ضعیفی نیز از آن در زبان فارسی پیدا کرد تا این امر کمی برای ما ملموس شود، آنهم در شعر نیما یوشیج،یعنی آنجای که او از صفت «دردآلود»کیفیتی اسمی می سازد.”مرغ آمین دردآلودی‌ست کاواره بمانده”. یعنی این صفت تبدیل به اسم شده،ولی اگر آن را از متن خارج کنیم حرف «ی» پایانی آن خود به خود حذف می شود و مجدد صفت می شود.پس اگر بخواهیم با توجه به ساخت زبان یونانی آین کلمه را ترجمه کنیم چیزی خواهد شد مانند “خداوندانه” یا “خداوندانگی”.

 

هدف از ذکر این مطلب آن است که بگوییم خدا در باور یونانی «محمول»بوده است نه «موضوع» . برای فهم این مطلب به این مثال توجه کنید؛ در جمله “خدا بخشنده است”، خدا، «موضوع» است و جز دوم یعنی بخشندده،«محمول» است و فعل «است» یا جز سوم، «رابطه». به زبان فلسفی می توان گفت:”موضوع آن است که چیستی‌اش باید متعیین گردد، محمول تعینی‌ست که باید به موضوع داده شود، و رابطه آن است که محمول را به موضوع پیوند می دهد و بدینگونه به آن تعین می بخشد”. در ادیان سامی(اسلام، مسیحیت.. ) و زردتشتی، خدا همواره نقش «موضوع» را دارد.حال تفاوتش با خدای یونانی که همواره محمول است در چیست؟

 

در زبان یونانیان نمی گفتند:” خدا چنین یا چنان است” بلکه برعکس،می گفتند:” چنین یا چنان چیز خدایی‌ست”. مثلا یونانیان می گفتند:” نیروی گردش خورشید برگرد جهان ( بنابر تصورات آن زمان)، خداوندانه یا خداوندانگی است”،یعنی این نیرو در نظر آنها نتیجه‌ای از خواست خداوند نبود،ولی اگر به زبان فارسی ترجمه شود خداوند در جای «موضوع» می نشیند و این نیرو برآمده از خواست او تلقی می شود.

 

اگر در فهم یونانیان از خدا تامل کنیم، خدا برای آنها خارج از طبیعت وجود نداشته و نمی توانسته جزطبیعت چیز دیگری باشد.اگر این نکته را به درستی دریابیم  روشن خواهد شد که “ضرورت هستانی به معنای ارسطویی آن ،در پنداشت اسلامی به واجب الوجود مسخ و مقلوب می گردد”

 

این عدم شناخت دقیق از اندیشه یونانیان که از خلل ترجمه آثار آنها برای ایرانیان پیش آمد، باعث شد که آنها ارسطو را موحد بدانند ولی برای توجیه واجب الوجود بودن خدا آن را اینگونه با خدای اسلام منطبق کنند بگویند،واجب الوجود خارج از جهان است و هیچ ارتباطی سببی یا علی با جهان ندارد.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)