… نیمچه نوری بی رَمَق از پشتِ درختان از خورشیدِ عصرِ شمیرانی به روی آن زن میتابید و طول کشید تا چشمانم کامل به چشمانِ آن خانم افتاد و دیدم زنی با لبخندی شیرین مرا نگاه کرد و نامم را جویا شد و نسبتَم را با صاحبخانه ! بقیه افرادی که با آن خانم آمدند؛ آلات و اَدواتِ موسیقی داشتند و فراشان آن وسایل را به روی گاری بزرگِ حملِ باری گذاشتند و رفتند، تمامِ آن راه که شاید کم از یک ربعِ ساعت طول نمیکشید را با آن خانم پیاده روی کرده و ایشان از من میپرسید که کلاسِ چندم هستم و ساز میدانم و چه و من گفتم که از بچّگی شاگردِ استاد علی اکبر خان بودم و حالا تار را به کناری گذاشته و هفته ای یکبار در هنرستانِ موسیقی پیانو میآموزم و امید دارم که این راه را ادامه دهم، آن بانو به صحبتهایَم گوش داده و بسیار شیرین گفتار بود و وقتی که به کنارهٔ تختها و پنجره شاهیها رسیدیم؛ مادرم به استقبال آمد و ایشان را در آغوش گرفت و با صدای بلند گفت که امروز بانو دلکش افتخار داده که مهمانِ ما باشد و ما را در اُمورِ خیریه همراهی کند…
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.