یادداشت های جنبش کارگری:


افغانستان، این سرزمین رنج های بی پایان، با بازگشت طالبان انسان ستیز به مرکز قدرت، مستقل از هر شکلی که توازن نیروها در قدرت جدید پس از همه معاملات محلی و منطقه ای بخود بگیرد، وارد یکی دیگر از دورانهای مشقات سنگین و تباهی جسم و روح بشری شده است. تباهی و مشقاتی که زنان و دختران و جوانان و مردم کارگر و زحمتکش را به زیر گامهای خونین خود خواهد گرفت. همان تباهی و مشقاتی که آشکارا جایی در «حقوق بشر» این «جامعه جهانی» مدعی آن ندارد.

چرا افغانستان پس از بیست سال حذف طالبان از قدرت و تجربه «دمکراسی» به نقطه اول و حضور مجدد طالبان در قدرت باز گشته و دوباره شاهد سیطره وحشت عمومی از کشتار و تجاوز و غارت و اسارت است؟ چرا امریکا که بیست سال با وعده ایجاد «دمکراسی» و برقراری «حقوق بشر» یک کشور را از پایین تا بالا در اشغال خود داشت و همه سیاست ها و تصمیمات آنرا دیکته می کرد راه بازگشت طالبان به قدرت را هموار نمود؟ چرا امریکا با تبانی پاکستان ملا غنی برادر را پس از هشت سال در زندان بودن آزاد نمود و به قطر بُرد و در برابر دوربین ها پشت میز امضای «توافقنامه دوحه» نشاند و بدون دولت افغانستان با طالبان برای بازگشت به قدرت توافق نمود؟ چیزی که بطرز گویایی شبیه بردن خمینی از عراق به فرانسه و نشاندن او در زیر درخت سیب نوفل لوشاتو و آغاز سناریوی مرگبار برای ایران بود. چرا امریکا با فشار بر دولت افغانستان پنج هزار زندانی طالبان را رها نمود تا به صف جنگ علیه دولت بپیوندند؟ چرا امریکا از توافقنامه دوحه در فوریه ۲۰۲۰ تا ماه مه ۲۰۲۱ که جنگ سراسری طالبان برای تصرف قدرت آغاز شد، یعنی بمدت بیش از یکسال، که طالبان روزانه با حملات تروریستی و انتحاری از مردم افغانسان قربانی می گرفت این ماشین کشتار را نادیده گرفت و با مماشات و «محکوم می کنیم» های ریاکارانه عملا دست طالبان را باز گذاشت تا در همه سطوح نظامی و سیاسی و روانی و دیپلماتیک تفوق پیدا کند؟ و بالاخره چرا در جنگ تسخیر قدرت طالبان در سه ماه اخیر، امریکا بطور موثر پشت متحد بیست ساله خود یعنی دولت افغانستان را خالی کرد و آنرا در برابر تهاجم طالبان تنها گذاشت؟
پاسخ سوالات بالا این حقیقت است که هیات حاکمه امریکا مدتهاست به این نتیجه رسیده طالبان به قدرت بازگردد، اول بصورت مشارکت با دولت افغانستان و اگر این پیش نرفت حتی همه قدرت بدست طالبان. نهادهای نظامی و امنیتی امریکا پیش بینی کرده بودند که با خروج نیروهای امریکا در پایان آگوست ۲۰۲۱ دولت افغانستان در فاصله ۳۰ تا ۹۰ روز سقوط خواهد کرد. یعنی کاملا مطلع و آگاه بودند این تحول رخ خواهد داد و با این وجود با انفعال و نظاره حوادث اجازه دادند که رخ دهد. حیرت امروز شان صرفا اینست که پیش بینی شان بسیار زودتر رخ داد و برای تکمیل خروج نیروها با اندکی مشکل مواجه شده اند.

پشت نمودن به دولت افغانستان و هموار نمودن راه رسیدن طالبان بقدرت توسط امریکا را عموما با خیانت امریکا به مردم و دولت افغانستان، یا تغییر اهداف استراتژیک امریکا از خاورمیانه به شرق آسیا و مصاف با قدرت گیری جمهوری خلق چین، و یا کلا با شکست امریکا در افغانستان توضیح می دهند. همه این توضیحات در ارتباط باهم درست هستند.

مساله خیانت را در نظر بگیریم. اگر چه دولت افغانستان خود ماهیتا ارتجاعی بود و مردم افغانستان به اهداف امریکا متوهم بودند و کاشک تحولات جهان پس از جنگ سرد بگونه ای رقم می خورد که چنین توهمات ویرانگری هیچگاه در بین توده های مردم طرح نمی شدند، با این همه امریکا به مدت بیست سال در جنگی که دویست و پنجاه هزار نفر قربانی داشت خود را متحد مردم افغانستان نامید و از جان و زندگی آنان برای اهداف خود هزینه کرد، جنگی که برای نظام سرمایه داری یک سرمایه گذاری عظیم و سود آور بود، سودی که نه تنها به صندوق همه صنایع مربوط جنگ ریخته شد بلکه بازار های مالی تامین کننده پول این جنگ به تنهایی پانصد میلیارد دلار بهره به جیب زدند. اما امریکا به محض تغییر اهداف و منافع اش، به گفته یک از فعالین زن در کابل به یکباره «آنها را در برابر گرگ های درنده رها نمود.»

در رابطه با تغییر اهداف استراتژیک امریکا در جهان درست است که خاورمیانه اهمیت سابق خود را برای امریکا از دست داده، و با رشد غول آسای چین و آشکار شدن این واقعیت که برخلاف تصور اولیه امریکا و غرب که با ورود اقتصاد بازار در چین دروازه های قدرت سیاسی آن نیز بروی ایشان گشوده خواهد شد اما اکنون با مشاهده حرکت حزب کمونیست چین بسوی آنچه «سوسیالیسم با مختصات چینی» می نامد امید اولیه شان به یاس بدل گشته، تمرکز استراتژیک امریکا و غرب علیه چین قرار گرفته و در تدارک یک جنگ سرد جدید می باشند. با این وجود تغییر اهداف استراتژیک امریکا به تنهایی عقب نشینی چنین وسیع از افغانستان و تغییر ۱۸۰ درجه ای سیاست امریکا از دشمنی و جنگ با طالبان تا توافق و تسهیل بقدرت رساندن آنرا توضیح نمی دهد. پس از جنگ جهانی دوم به اینسو امریکا در اقصا نقاط جهان پایگاه و تسهیلات نظامی داشته و به گزارش سال ۲۰۰۷ پنتاگون در ۳۹ کشور پایگاه نظامی و در ۱۴۰ کشور ایستگاه های نظامی و با استقرار ۲۴۰ هزار پرسنل نظامی دارد و حضور نظامی اش در افغانستان نیز در این متن می توانست باقی بماند. بویژه اینکه افغانستان به دلیل هم مرزی با چین و روسیه و ایران همچنان اهمیت استراتژیک مهمی برای امریکا دارد. معنای تغییر اهداف استراتژیک امریکا در خروج از افغانستان که با به قدرت رساندن طالبان همراه است را باید در حقیقتی دیگر یعنی اساسا در شکست امریکا در افغانستان جستجو کرد.

برای درک معنای واقعی این شکست ابتدا باید دید که چه نیست. امریکا برخلاف تصورات سطحی در برابر طالبان شکست نخورد. برعکس امریکا با طالبان توافق نمود و در بقدرت رساندن آن بطور موثر نقش داشت. اگر طالبان بار دیگر برای امریکا دردسر ایجاد کند، امریکا ابایی ندارد تا شهرهای افغانستان را همچون موصل و رقه با خاک یکسان کند و طالبان را بار دیگر به کوه ها و آنطرف مرز پاکستان روانه سازد. همچنین امریکا در سیاست های توسعه طلبانه و اشغالگرانه و هژمونی اش طلبانه شکست نخورده که اتفاقا با تقویت بیش از پیش ماشین جنگی اش و به روز نمودن زرادخانه اتمی اش آماده می شود تا با ایجاد جنگ سرد دیگری به مصاف چالش های جدید و حفظ و تقویت هژمونی خود حرکت کند. خیر امریکا در برابر هیچکس و هیچ نیرویی شکست نخوره است.

امریکا در افغانستان در برابر خودش و در مهمترین مبانی ایدئولوژیک و ارزشی خود یعنی “دمکراسی” و “حقوق بشر” شکست خورده است. شکستی که هم باید در یک سیر تاریخی و هم در رخداد معین آن در افغانستان مورد توجه قرار داد.

به لحاظ تاریخی همه چیز با فروپاشی دیوار برلین و پایان جنگ سرد شروع شد که از طرف دنیای سرمایه داری به رهبری امریکا “پایان کمونیسم” و “پیروزی سرمایه داری” نام گرفت و برقراری “دمکراسی” به عنوان شکل حکومت و “حقوق بشر” به عنوان محتوی سیاسی اجتماعی حکومت را به مثابه تنها افق مطلوب و مقدور در برابر مردم تشنه آزادی های واقعی و برخورداری از یک زندگی شایسته انسان قرار داد. سلطه هژمونیک این افق بر همه مبارزات اجتماعی این دوران کمابیش سایه انداخت و آنها را در این جهت روان نمود. زمان زیادی لازم بود تا معلوم شود این افق سرابی بیش نیست. بتدریج و در تجربه زنده بطور فزاینده آشکار گشت که منظور مردم از دمکراسی همانا مشارکت موثر در حیات سیاسی و اقتصادی و منظور شان از حقوق بشر چیزی جز آزادیهای همه جانبه سیاسی و اجتماعی و حفظ و ارتقا حرمت و منزلت انسان نیست. اما منظور نظام سرمایه داری پیروز به رهبری امریکا از “دمکراسی” و “حقوق بشر” صرفا یک سلاح ایدئولوژک برای حفظ منافع شان و پوششی فریبنده برای گسترش فقر و فلاکت و بی حقوقی و سرکوب و فعال نمودن انواع ارتجاع مذهبی و قومی و نژادی و مداخله در حیات کشورها و برپایی جنگ های اشغالگرانه و تغییر «رژیم های سرکش» و از این طریق اعمال و حفظ سلطه استثمارگرانه و ستمگرانه طبقه سرمایه دار بر چند میلیارد مردم کارکن و زحمتکش در جهان است.

به این ترتیب مفاهیم “دمکراسی” و “حقوق بشر” در دوران پس از جنگ سرد که عملا از مضامین لیبرالی و دمکراتیک پیشین خود تهی شده بودند به سلاحی ایدئولوژیک بدل گشتند و با یکی انگاری و همسان سازی نیازهای استثمار شوندگان و ستمکشان با منافع استثمارگران و ستمگران در خدمت فریب و تحمیق و تضعیف و کنترل و انحراف جنبش های اعتراضی اجتماعی قرار گرفتند.

با بحران اقتصادی ۲۰۰۸ و گسترش فقر و فلاکت و بی حقوقی در اقسا نقاط جهان و سر برکشیدن جنبش های اجتماعی که نیارهای خود را دیگر با “نان، کار، آزادی” و بعضا صریحا با مفاهیم چپ گرایانه و سوسیالیستی بویژه در امریکای لاتین بیان می کردند تضاد آشتی ناپذیر دو استباط از “دمکراسی” و “حقوق بشر” خود را نمایان می ساخت و ماهیت ارتجاعی این سلاح ایدئولوژیک آشکار می گشت. معلوم شد هر جا توده های مردم به این ایدئولوژی دل بستند جز سرخوردگی و ناامیدی و مشقت حاصلی برایشان نداشته است.

اما این در افغانستان است که ماهیت واقعی این ایدئولوژی یکسره برملا شد و جهان دید که چگونه “دمکراسی” و “حقوق بشر” می تواند جای خود را آنهم توسط شارحین و صاحبان و حاملین اصلی شان در چشم بهم زدنی به دشمنان هر آنچه نام و نشانی از انسان و انسانیت دارد بدهند. جهان دید که چقدر بیرحمانه و با وجدانی آسوده همه دستاوردهای آزادیهای سیاسی و اجتماعی که زنان و دختران و جوانان و مردم ستمدیده بهمت تلاش و مبارزه ای خستگی ناپذیر در زیر سیطره عملیات تروریستی و انتحاری روزمره طالبان و دیگر دستجات اسلامی کسب نمودند در پیشگاه بقدرت رسیدن طالبان توسط صاحبان “دمکراسی” و “حقوق بشر” قربانی شد. به این ترتیب همه دیدند که “دمکراسی” و “حقوق بشر” امریکا و غرب ظرف پیشبرد سیاست های ضد انسانی و ارتجاعی است و ضروری است که مطالبات آزادیخواهانه و عدالت خواهانه و برابری طلبانه را در پرتو افق سوسیالیستی برافراشت که در سراسر تاریخ نظام سرمایه داری تنها ظرف و حامل این مطالبات انسانی است.

در امتداد این روند تاریخی است که امریکا با ادعای برقراری “دمکراسی” و “حقوق بشر” وارد افغانستان شد. ادعایی که اگر برای مردم، حال به نادرست، به معنای دست یابی به آزادی های سیاسی و اجتماعی و برخورداری از یک زندگی انسانی بود، برای امریکا اما چیزی جز ایجاد یک حکومت دست نشانده و مطیع و حافظ منافع اش نه فقط در برابر رقبای منطقه ایی بلکه همچنین حافظ این منافع در برابر مردمی که بطور فزاینده مطالبه دار و خواستار آزادی و عدالت اجتماعی هستند باشد. امریکا بیست سال برای این هدف تلاش کرد، بیش از دو تریلیون دلار هزینه کرد، ارتش مدرن ساخت، سازمان امنیت حرفه ای برپا نمود، و در همه اجزاء دولت سازی و فونکسیون آن مستقیما دخالت داشت و دستور دیکته می کرد. اما نتیجه همه اینها شکل گیری حکومتی بود که اگر چه نسبت به مردم ستمگر و استثمار گر و منحط بود، با اینهمه برای امریکا نالایق و ناتوان و غیرقابل اعتماد از آب درآمد. چرا که بنا بر ماهیت طبقاتی خود حاکمیت امریکا، دولت سازی اش در افغانستان بطرز غیرقابل اجتنابی بشیوه عمیقا فاسد ایجاد اتحاد «سران قبایل» و « بزرگان قوم ها» و «قهرمانان جنگ های جهادی علیه شوروی» و «زورگوها و باج خورهای مسلح» انجام شد.

اگر امریکا به هر درجه ای به دولت مطلوب خود دست می یافت پشت آنرا خالی نمی کرد و افغانستان را ترک نمی نمود. این یعنی تغییر اهداف استراتژیک امریکا از خاورمیانه به شرق آسیا دلیل اصلی خروج آن از افغانستان نیست. بلکه شکست در دولت سازی امریکا در افغانستان است که خروج آنرا اجتناب ناپذیر نمود. مثال کره جنوبی بسیار گویاست که بیش از شصت و پنج سال امریکا قوای نظامی بسیار وسیعی را در کره جنوبی برای دفاع از این کشور در برابر کره شمالی نگه داشته و تغییرات اهداف استراتژیکی اش در این دوران طولانی تغییری در آن ایجاد نکرد.

در پایان بیست سال تلاش برای دولت سازی ناموفق، امریکایی که هیچگاه نیازها و خواسته های بر حق و انسانی مردم افغانستان نه مساله اش بود و نه هست و نه خواهد بود، با این وضعیت مواجه شد که از یکسو دولت نالایق و غیر قابل اعتماد افغانستان و از سوی دیگر طالبان را در برابر خود دارد که اکنون دیگر از نقطه نظر حفظ منافع اش تفاوت چندانی با هم ندارند و لذا می توان سرنوشت قدرت در افغانستان را به نبرد بین این دو نیرو و توازن حاصل از آن رها نمود و سیاست جدید نسبت به این قدرت جدید را بعدا تعیین نمود. با این امید که هر اندازه از حضور طالبان در قدرت می تواند آزادی خواهی و عدالت جویی توده های تحت ستم در منطقه را به عقب براند، برای جمهوری اسلامی مشکل زا باشد، و مهمتر از همه به تحرک جهادی های چچن علیه روسیه و جهادی ها ایغور علیه چین بی انجامد و سناریوی ایجاد جبهه جهاد علیه شوروی بار دیگر حال به اهدافی متفاوت تکرار شود. به نظر می رسد که چین و روسیه و ایران به این هدف امریکا واقف اند و از اکنون با پیش گرفتن راه تعامل با طالبان آماده می شوند چناچه افغانستان به میدان جولان جهادی ها بدل شود مانند دور اول حکومت طالبان همچنان میدانی علیه امریکا و غرب باقی بماند.

مهمترین مشکل امریکا گرفتن تضمین از طالبان مبنی بر عدم دردسر سازی برای امریکا بود که با «توافق دوحه» در قبال هموار نمودن راه بازگشت طالبان به قدرت با تبانی پاکستان حاصل شد. تبانی که به کسب قدرت کامل توسط طالبان منجر گشت. اکنون طالبان قدرت سیاسی خود را در درجه اول مدیون امریکا و سپس پاکستان است و با چین و روسیه و ایران هم ابراز دوستی و برقراری روابط سازنده نموده است. از اینرو طالبان متوجه ارزش کنونی خود برای همه طرف های درگیر رقابت های منطقه ای هست و آینده نزدیک نشان می دهد که چه خواهد کرد و به کدام سو خواهد چرخید.

از اکنون عوامل مهمی نشان می دهد که حکومت طالبان بی ثبات و شکننده خواهد بود. اول، اگر خمینی بر دوش میلیونها مردم متوهم حکومت وحشت و تباهی را برپا نمود، طالبان از آغاز در برابر سونامی نفرت عمومی بر صندلی قدرت می نشیند. اگر خمینی به عنوان «رهبر امت» وارد تهران شد، طالبان به عنوان مامور قتل و غارت و ویرانی و تجاوز به کابل آمد. این تفاوت نشان می دهد که طالبان از قبل و نیز از آغاز در اندیشه و احساس مردم مرده بود و هست و چونان مرده ای که راه می رود در برابر نفرت عمومی به حرکت درآمده است. طالبان برای هر اندازه تثبیت خود نیازمند حداقلی از همراهی مردم است اما در مقابل با خواست همگانی و پُر صلابت به ذباله دان ریختن آن توسط مردم مواجه است. دوم، این تفاوت وضعیت فکری و روحی متضاد و آشتی ناپذیر بین مردم و طالبان، بدرستی طالبان را در موقعیت یک نیروی یکسره بیگانه و اشغالگر و مشابه اشغالگران نازی قرار داده است که در برابرش تنها دو راه موجود است یا باید گریخت و یا باید ایستاد و با آن جنگید. سوم، در مقایسه با حکومت اول طالبان که توانست در یک افغانستان ویران شده توسط جنگ داخلی مجاهدین و مردم مستاصل به قدرت برسد، در افغانستان بازسازی شده امروز و گسترش زندگی شهری، طالبان برای اداره ساده این جامعه با مشکلات فراوان و لاینحلی مواجه است. طالبان در حکومت مسئول اداره جامعه و تامین نیازمندی های آنست و نمی تواند با توحش غیرقابل تغییر «می کشد و شریعت را برقرار می کند» پاسخ دهد. جامعه به غذا و پوشاک و مسکن و حقوق ماهانه و درمان و بهداشت و آموزش و حمل و نقل و صدها مورد دیگر نیاز دارد و زیاد به طالبان مهلت نخواهد داد. چهارم، در افغانستان تغییر جمعیتی مهمی به لحاظ سن و فرهنگ و دانش و انتظارات و ارتباط با جهان رخ داده است. ۲۰ میلیون نفر از جمعیت ۵/۳۷ میلیون نفری افغانستان بین ۱۴ تا ۵۵ سال به این تغییر جمعیتی تعلق دارد که درک و انتظارش از زندگی اساسا در بیست سال اخیر و در ارتباط با دنیای خارج شکل گرفته که نافی پدیده طالبان است. نفس مشاهده شکل و شمایل طالبان در خیابان برای این جمعیت منبع تشدید نفرت و خشم از طالبان و تراکم آن بسوی انفجارهای اجتماعی است. پنجم، و بالاخره بخش هایی از حکومت سرنگون شده است که احساس می کند منافع سیاسی و اقتصادی اش در حکومت طالبان تامین نمی شود هم اکنون در پنجشیر برای سهم خواهی از قدرت از طریق مذاکره و معامله و یا جنگ با طالبان آماده می شوند. از آنجا که این نیروها خود امتحان پس داده و ارتجاعی اند معامله و یا جنگ شان به بی ثباتی بیشتر اوضاع خواهد انجامید.

اینها عواملی موثرهستند که مانع ثبات حکومت طالبان شده و آنرا شکننده و متزلزل می سازد. از اینرو ناتوانی در ایجاد ثبات و استحکام اساسی ترین ضعف حکومت طالبان است. اگر این ضعف بدرستی درک شود و از آن بموقع بهره برداری گردد می توان در میان مدت شاهد سرنگونی طالبان بود. افغانستان اکنون به یک نهضت مقاومت مردمی علیه طالبان با تمرکز در شهرها نیاز دارد. نهضتی که با راه انداختن انواع اعتصابات حرفه ای و عمومی و تظاهرات های اعتراضی و اجتماعات سیاسی و تحریم تصمیمات و برنامه های طالبان، حکومت را از همکاری و همراهی مردمی محروم سازد و انزوای مطلقی را اکنون در آن قرار دارد دایمی نماید. این نهضت هم اکنون با حضور اعتراضی زنان معترض در خیابانهای کابل و پایین کشیدن پرچم های طالبان در برخی نقاط آغاز شده است. با رشد و گسترش نهضت و سازماندهی آگاهانه و نقشه مند آن و افزایش سرکوبگری طالبان در مقابل طبعا مبارزه مسلحانه در دستور نهضت قرار خواهد گرفت. طالبان در حکومت در همه جا پخش و علنی و دارای صدها حلقه ضعیف و ضربه پذیر است و همه عناصر و نمادهایش نیز هدف مشروع نهضت می باشند. اما این مبارزه نیز باید بتواند از الگوی مبارزه مسلحانه مجاهدینی تاکنونی در افغانستان که الگویی منحط و غیر انسانی است فاصله بگیرد و به جای آن از الگوی مبارزه مسلحانه و زیرزمینی چریکی شهری و مبارزات پارتیزانی نهضت های مقاومت تحت اشغال نازی ها الهام بگیرد.

مساله تعیین کننده در موفقیت نهضت مقاومت مردمی در هر دو عرصه سیاسی و نظامی این است که در افق سیاسی و اجتماعی خود از همه عناصر مذهبی و قومی و ملی گرایانه و فرقه ای و مردسالار فاصله بگیرد و توهم نسبت به «دمکراسی» و «حقوق بشر» را کنار بگذارد و دنبال جلب حمایت «جامعه جهانی» نباشد و استقلال خود را از سیاست ها و رقابت های همه کشورها دخیل در تحولات افغانستان حفظ کند. در مقابل با اتکا به نیروی میلیونها زن و مرد و جوان و کارگر و زحمتکش، و با اتکا با همبستگی بین المللی جنبش های حق طلبانه در جهان، آمال و آرزوها و مطالبات آزادیخواهانه و برابری طلبانه خود را در پرتو افق رهایی بخش سوسیالیستی فرموله کند و پرچم راه خود سازد.

نهضت مقاومت مردمی در افغانستان تنها نیست و در همسایگی آن، در ایران، یک جنبش وسیع کارگری و مردمی در جریان است که ارتجاع اسلامی حاکم را در بن بست های خردکننده قرار داده است. همدلی و همراهی و پشتیبانی این دو جنبش از یکدیگر می تواند به شکست کل ارتجاعی اسلامی در منطقه و رهایی زحمتکشان و ستم کشان بی انجامد.

امیر پیام
۱ شهریور ۱۴۰۰
۲۳ آگوست ۲۰۲۱
amirpayam.wordpress.com

***************************************

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)