قاتلم به بشکه نفت فکر می کرد و من به تشنگی خواهرم!
آخرین قصه مصطفی برای خواهرش!
صبح که از خواب برخاستم
خواهر کوچکم با چشمهای گود افتاده میگفت: عطشان!
خودم را به نشنیدن زدم و خواستم با مادرم خداحافظی کنم
گریه کرد که؛ طفلی عطشان.
به اتاق پدرم رفتم
کتاب دعایش را بست و گفت: اسرتی عطشان!
به دوستم سلیم زنگ زدم که با موتورش سر کار برویم
با صدای خفیهای گفت: مصطفی! مدینتی عطشان.
به سرعت از خانه خارج شدم
هرم گرما به صورتم خورد و یاد خواهرم افتادم: مصطفی! آنی عطشان
مرد مسکینی را کنار سطل زباله دیدم که نای حرکت نداشت.
و زیر لب میگفت: مای مای عطشان الشط!
نگاهی به چهرهاش کردم
شرمزده رویش را برگرداند
ابو طاهر بود همسایه ما!
با گلهای از گاومیشهای تلف شدهاش و نخلستان سوختهاش
گفتم: ابوطاهر! چرا ما همیشه تشنهایم؟!
ابوطاهر با کمک عصایش از جا بلند شد و نگاهم کرد:
مای مای عطشان الشط!
از او دور شدم.
دوان دوان خود را به مرکز شادگان رساندم
صدای تشنگی شهر را از دور میشنیدم
بغض گلویم را فشرده بود
کودکان و جوانان را دیدم که یزله میروند
رودی بود از تشنگی!
سلیم راست میگفت: مدینتی عطشان!
به یاد خواهرم افتادم
با سیل تشنه جوانان روان شدم
فریاد زدم: عطشان! عطشان!
حالا دیگر آفتاب رفته بود
چراغهای شهر داشتند روشن میشدند
کودکان و جوانان یزله کنان میخواندند:
مای مای عطشان الشط
چراغ خودروهای نیروهای ویژه را از دور دیدم
بعد تفنگ هایشان پیدا شد
و صدای گلوله!
اما رود تشنه ما سر باز ایستادن نداشت: عطشان عطشان
یک باره سوزشی را در سینهام احساس کردم
و خیسی دستانم
و خونی که به رنگ شط شده بود
روبرویم را نگاه کردم.
پشت همان جایی که لوله تفنگ شلیک کرد
قاتلم ایستاده بود با ردایی بر تن!
در چشمانش تنها بشکههای نفت دیدم و تهی از همه چیز!
و در قلبم شوقی احساس کردم
و مادرم که میگفت: طفلی عطشان
و خواهرم که میگفت: آنی عطشان!
و ابو طاهر که میگفت: مدینتی عطشان!…
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.