دیوگنس لائرتیوس در ابتدای کتاب مهم زندگی و آثار فیلسوفان یونان، ادعای برخی مبنی بر تولد فلسفه میان بربرها (هر آنچه غیر یونانی است به شمول ایرانیان) را رد میکند و آن را فرزند یونان میداند که با موسایوس آتنی و لینوس تبسی آغاز شد زیرا موسایوس بود که برای نخستین بار «تبارنامه خدایان» Theogony را تدوین کرد و با ابداع Sphere ادعا کرد که همه چیز در ابتدا از آن بیرون آمده و در انتها به آن باز میگردد. لینوس هم با ادعای اینکه همه چیز ناگهان به یکباره پدید آمد
There was a time when all things came into being at once
قدمهای آغازین مسیری را برداشت که به ادعای دیوگنس به آناکساگوراس رسید و بقیه ماجرا که مورد نظر این نوشته نیست. اما در همان آغاز دیوگنس سخن میخکوب کنندهای را طرح میکند: پیدایش گونه انسان
But these authors fail to notice that they attribute to the barbarians the accomplishments of the Greeks, with whom not only philosophy but the human race itself began
در این واقعیت که این سخنان به ویژه برای ایرانیان برخورنده است، سخنی نیست اما موضوع مهمی است که دیوگنس چگونه بین تدوین تبارنامه خدایان، فلسفه و پیدایش نژاد انسان ارتباط برقرار میکند، وظیفه مهمی که بر عهده یونانیان قرار گرفت و حکمای ایرانی مانند زرتشت و دیگر آنهایی که او نام میبرد مانند اوستانس، Astrampsychus , Gobryas, Pazatas از عهده انجام آن برنیامدند.
این مقدمهای بود تا مقدمه دیگری را به میان آورم. رگههایی از فلسفهای که در یونان پرورده شده بود و در آن انسان این توانایی راداشت که تبارنامه خدایان را تدوین کند، با گونهای از اندیشه مسیحی ممزوج شد تا الهیاتی را به وجود آورد که در آن ماده و به تبع آن جهان هستی کثیف انگاشته میشد اگرچه محصول فعل خلاقانه سوفیا دختر پرودگار بود، و او خود در دام برساخته خود گرفتار آمد. چنین اندیشهای آشکارا التقاطی از الهیات مزدیسنی، الهیات سامی و اندیشههای میانرودانی است. فراموش نکنیم که جهان چه در شکل مینوی آن و چه هستومند آن آفریده اورمزد است که از اساس به این سبب آفریده شد که در نبرد نهایی با اهریمن یاور او باشد. الهیات بندهشنی تصریح دارد که جهان در صورت مینوی آن پارهای از اندیشه یا نور اورمزد است که میتوان آن را به اندیشیدن اورمزد به خود نیز تاویل کرد. انحطاط اندیشه یونانی عملا همراه شد با پلیدانگاری جهان مادی، که در التقاط آن با الهیات مزدیسنی، مکتب بسیار مهم گنوستیکی را ایجاد کرد که در ضمن پیریزی یک بنیان فلسفی برای گناه اولیه انسان، مسیر رهایی و رستگاری را نیز در رفع و طرد جهان مادی به نفع صورت مینوی آن ارائه کرد، مسیری که در ضمن آن سوفیا نیز به نزد پدر خود بازمیگردد. مکاتب گنوستیکی با تمام اختلافات خود اما در این وجه مشترک هستند که جهان مادی به نفع روح و عقل، یا زمین به نفع آسمان باید رفع و طرد شود. این اندیشه سایه سنگین خود را بر تاریخ باطنیگری و تصوف اسلامی آنچنان حفظ کرد که کسی را از خیل باطنیان نامدار اسلامی نمیشناسم که از دایره جذبه و جاذبه این اندیشه برکنار مانده باشد، تنها شاید اندکی شمس و دوست او ملای روم با استناد به قران تلاش کردند حداقل خود را از بودن در مرکز این دایره کنار کشند و همچنین حافظ اگر او را اساسا متعلق به جریان عمومی تصوف بدانیم که انصافا انتساب سختی است. ربط این سخن با مقدمه بالا تنها در اشاره به این نکته است که این مکتب، انسان ویژهای تولید کرد که با تعریف انسان به آنگونه که دیوگنس میپنداشت متفاوت از آب درآمد. در یکی از نوشتههای قبلی به این موضوع پرداختم که انسان طرازی که تمدنهای مبتنی بر این گونه نگرش تولید میکنند چه تفاوتی مثلا با انسان یونانی یا انسان پس از رنسانس دارد. تکرار آن اکنون ضرورتی ندارد. اما برای نکتهای اصلی این نوشته، ذکر گزاره دیگری برای اتصال دو مقدمه بالا ضروری است.
قبلا هم نوشتم چگونه تمام جریانات بنیادگرای اسلامی مستقل از اینکه متعلق به چه شریعتی باشند، در نوعی باطنیگری شریکند. بنیان فلسفی این باطنیگری با گفتمان سیاسی که در آن تمدن غربی تنها علت انحطاط تمدن اسلامی است، نوعی منحصر به فرد از آموزه سیاسی-دینی را ایجاد کرد که در آن تمدن غرب به مثابه ماده یا هیولی کثیف باید طرد شود تا رستگاری انسان متحقق شده و نور ایزدی در شرق عالم امکان طلوع کند. خوانش آرای سید قطب در اینباره بسیار راه گشاست اگرچه اسلامگرایان معتدل ممکن است مدعی باشند که با همه آرای او سر توافق ندارند. در واقع، هرگونه اسلامگرایی اعتدالی برزمین سستی بنا شده که یا مانند حزب النهضه باید به سمت طرد اسلام سیاسی بچرخد و یا به سمت خلافت اسلامی. موضوع اما اینجاست که این اندیشه نوعی خاص و ویژه از انسان تولید میکند. برای انسان تولید شده در این مکتب مهم نیست که میلونها دلار پول از حساب وزارت بهداشت دزدیده شود و به حساب مبارزین و مجاهدین راه خدا و حاکمیت الله بر زمین خرج شود. انسان تولید شده در این نظام همواره گناهکار است و نه تنها او خود درگیر گناه اولیهای است که ذاتی اوست- انسان به مثابه انسان گناهکار است- بلکه همه جهان و به ویژه تمدنهای غربی آلوده کبر و گناه هستند. جهان میدان نبرد نمایندگان الله با استکبار نیست، بلکه انسان و جهان خود موضوع نبرد است که باید حذف شود و از میان برداشته شود. اساسا همه نظام و تمدن بشری نزد اینان نوعی سرکشی، طغیان و استکبار نسبت به پروردگار جهانیان است و به همین سبب یک اسلامگرا قبل از کشتن خود به کشتن تمدن انسانی برمیخیزد. بسیار کودکانه است فکر کنیم ریشه نفرت اسلامگرایان فقط معطوف به امریکا، اسرائیل یا انگلستان است، نفرت آنان از هر تمدنی به مثابه تمدن است، انسان به مثابه انسان باید به نفع الله قربانی شود زیرا انسان به مثابه انسان است که ایجاد کننده تمدن بشری است.
بازخوانی تجربه زمامداران نظام اسلامی در این مورد گویاست. به یاد دارم زمانی هاشمی رفسنجانی ادعا میکرد که در جنگ هشتساله دست بالا را دارند زیرا نیروهای بسیجی تنها با یک نفنگ ژ۳ و بدون هیچ هزینه دیگری به میدان اعزام میشوند. این میزان از عدم آگاهی و دانش سیاسی واقعا رقتانگیز است. او نمیدانست برای اعزام بسیجیان به میدان نبرد و کشتن و کشته شدن، باید انسانهای خاصی را تولید کرد که مرگخو باشند بیش از آنکه به زندگی دلبسته باشند. غالب رزمندگان میدانهای نبرد که پس از دوره فتح خرمشهر به جبههها اعزام میشدند اصلا به مرگ دلبستهتر بودند تا به زندگی و نور آن. پس از خاتمه جنگ این رزمندگان حسرت میخوردند که چرا امکان کشتن دیگران و کشته شدن را از دست دادهاند. این روحیه مرگخویی را خمینی در سخنی به روشنی بیان کرد به این مضمون که این جوانان راهی که پیر و زاهدی عارف صد ساله طی میکند و نمیرسد را در مدت کوتاهی طی کردند و رسیدند. این سخنان به روشنی رابطه بین مکتب باطنیگری اسلامی و تولید جوانان مرگخو را نشان میدهد زیرا آموزه اصلی هر مکتب باطنی، طرد ظواهر مادی به نفع هویتی غایب و ناپیداست. جناب رفسنجانی نمیدانست با تولید چنین انسانهایی، آنها وقتی از میادین نبرد برمیگردند آرام نخواهند نشست و در پی عملی کردن آموزههای فناتیک خود، مسئولیتهای مهمی را در دولت و حکومت در دست میگیرند که عملا ایران را به مرزهای فاجعه نزدیک میکند. ارزیابی روانشناسانه مسئولین حکومتی امروز ایران نادانستههای بسیاری را آشکار خواهد کرد.
نظرات
آقا جان مرگ خویی جمهوری جهنمی اسلامی به جای خود.
اما اکثر بچه هایی را که به جبهه ها می فرستادند, کودکان نوجوان روستایی بودند, که در اتوبوس ۸, ۱۰, ۱۲ ساعت مداوم برای آنها نوارهای نوحه خوانی آهنگران می گذاشتند.
به جبهه هم که می رسیدند, به این نوجوانان نوشابه هایی آلوده به مواد مخدر میداند و دیگر خودتان حساب کنید که برای یک نوجوان سادهء روستایی (یا شهری) چنین ترکیب مهلکی از شستشوی مغزی و تخدیر جسمی چگونه آنها را برای دویدن از روی زمینهای مین گذاری شده آماده می کرد.
هیچ بعید نیست حتی اگر خود شما, یا من نیز, اگر تحت تاثیر چنین عوامل روحی و جسمی قرار گرفته بودیم, ما نیز همانگونه عمل می کردیم.
جمهوری طاعونی اسلامی مرگ خویی خود را با آتش سوزی سینما رکس و زنده زنده سوزاندن ۵۰۰ نفر در آنجا (قبل از تاسیس جمهوری اسلامی) به ثبوت رساند.
اما بد نیست در جزئیات ماجراها نیز دقت شود.
شنبه, ۲۶ام تیر, ۱۴۰۰