قصه عمو مسعود فرشچی و پنجشنبه‌های من!

کی دیگه لبخند به لبامون میاره؟!

عمو مسعود فرشچی رو خیلی وقته که می‌شناسم. از اونروز که بابام اولین بار یواشکی رفت پشت بوم و بشقاب ماهواره را برد اونجا. بابا یه دوستی داشت به نام جواد که اومده بود کمکش. بابا می‌گفت او نصابه. خلاصه اومده بود کاری کنه که ماهواره ما هم راه بیفته. مامان بزرگ مریضمون که اونم با ما بود خوشش نمی‌اومد از ماهواره. نمی دونم برای چی… می‌گفت این بابات دنبال دردسر می‌گرده!

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)