قصه عمو مسعود فرشچی و پنجشنبههای من!
کی دیگه لبخند به لبامون میاره؟!
عمو مسعود فرشچی رو خیلی وقته که میشناسم. از اونروز که بابام اولین بار یواشکی رفت پشت بوم و بشقاب ماهواره را برد اونجا. بابا یه دوستی داشت به نام جواد که اومده بود کمکش. بابا میگفت او نصابه. خلاصه اومده بود کاری کنه که ماهواره ما هم راه بیفته. مامان بزرگ مریضمون که اونم با ما بود خوشش نمیاومد از ماهواره. نمی دونم برای چی… میگفت این بابات دنبال دردسر میگرده!
اما من دل تو دلم نبود. قبلا سحر دختر عمویم برایم تعریف کرده بود که ماهواره گرفتن. میگفت: بالاغیرتا به کسی نگیها!
بابام ازم قول گرفته. شبا یه ساعتی که خونه خلوت میشه. بابا میزنه کانالی که میگه مال خودمونه! میگه توی این کانال دایی اصغر و خاله زهرا را میتونیم ببینیم.
از اونروز دلم هی میخواست بابا زودتر ماهواره بخره.
آشنایی من با عمو مسعود فرشچی!
حالا که دوستش جواد رو آورده بود، دیگه دل تو دلم نبود که بالاخره ما هم ماهواره دار میشیم. خدا خدا میکردم مامان بزرگ زیاد ناراحت نشه…
بالاخره بابا و دوستش جواد از پشت بوم اومدن. بابا گفت درست شد. پریدم هوا.
بابا دعوام کرد: نصف شبی همسایهها را زاورا نکن!
بعد که تلویزیون رو روشن کرد و آقا جواد رفت. بابا مستقیم رفت روی کانال سیمای آزادی. من به جای نگاه به سیما به چشمای بابا نگاه میکردم که یک سره اشک بود. نمیفهمیدم برای چی گریه میکنه. بعد از اون دیگه نمیشد بابا رو از پای تلویزیون بلند کرد.
اونکه قبلا اصلا هیچ وقت تلویزیون روشن نکرده بود حالا شده بود رقیب من!
یه شب پنجشنبه بود که اون اتفاق افتاد. بابا همین طور که دراز کشیده بود و داشت سیمای آزادی رو میدید. منم که ظاهرا داشتم درس میخوندم اما حواسم همش به اون بود.
یه دفعه بابا صدام زد: «دختر! بیا یه برنامه خوب برات دارم!».
من از خدا خواسته کتابو بستم و رفتم. برنامه تازه داشت شروع میشد. بابام گفت از این برنامه حتما خوشت میآد. «پیک شادیه».
هر پنجشنبه به انتظار لبخند او
حالا از اون روز ۱۵ سال گذشته. و من هر پنجشنبه مثل بابا پای تلویزیون دراز میکشم. و پیک شادی را میبینم. از همون روز بود که با عمو مسعود فرشچی آشنا شدم. ۱۵ ساله که میشناسمش. چقدر نامه براش نوشتم! نمیدونم تو چشاش یه چیزی بود که به آدم اطمینان میداد. روی لباش یه لبخندی بود که انگار لبخند رو برای تو میخواست. وقتی میاومد و چاق سلامتی میکرد. بی اختیار من بهش جواب میدادم. انگاری زندهی زنده بود. انگار اومده دم در خونه ما و داره تنها با من حرف میزنه!
بعد از اینکه بزرگتر شدم و رفتم دبیرستان باز هم هر طوری شده خودم را پای برنامه عمو مسعود میرسوندم. انگار پنجشنبه هایم رو مال خودش کرده بود. گاهی پیش می اومد پنجشنبهیی بیاد و برنامه پیک شادی نباشه و از لبخند عمو مسعود محروم باشم. اون هفته برایم زهر مار میشد…
خلاصه تمام این سالها که توش غم و فراق کم نبود من تنها یه دلخوشی داشتم، پنجشنبهها که عمو مسعود فرشچی میاد به قول خودش مهمون خونه ما میشه. خنده را رو لبا و شادی را به دلهامون میآره. اصلا هم غلو نمیکرد. کارش همین بود.
یادم هست وقتی ۶ و۷ مرداد شد و یه دفعه دیدم اسم عمو اکبر و خاله مهدیه رو سیما خوند دیگه خشکم زد. دیگه نتونستم سیما را ببینم تا صدای عمو مسعود را شنیدم. مامان بزرگ حالا صدایم کرد پای سیما. گفت بیا عمویت اومد!
اعدام بابا و لبخند عمو مسعود
بعد روز ده شهریور شد. باز هم خبر عمو اصغر اومد که همه خونه گریه میکردن. من خدا خدا میکردم که خودش بیاد. فرداش اومد. اونجا که لیست همه شهیدان را می خوندن عمو مسعود اومد. باز هم لبخند میزد. دلم کمی خنک شد که میشه توی درد و غصه هم لبخند زد.
بعد که بابا را گرفتن و بعد اونروز که از جلوی زندان اوین فریادکنان برگشتم. دیگه فک میکردم بعد از اعدام بابا دنیا برایم تمام شد، اما این طور نبود. توی برنامه زنده سیما که برای بابا گذاشتن تمام وقت عمو مسعود من بود. حالا دیگه سیر میدیدمش. اشکهای یواشکیاش را میدیدم. داشتم فک میکردم آدم چقد میتونه بزرگ باشه که فقط لبخندش را نثار دیگران بکنه و غم و اندوه رو برای خودش نگه بداره. مامان بزرگ که دیگه بعد از رفتن بابا بیننده دائم سیما شده بود، اجازه نمیداد دیگه کسی کانال دیگهیی بزنه. میگفت: همه بچههام اینجان! [یک داستان واقعی از قتلعام ۶۷]
دیگه بعد از رفتن بابا، با سحر و مامان و دوستایی که میاومدن، پنجشنبه با هم یه جا جمع میشدیم تا پیک شادی برامون شادی بیاره…
قول مردونه!
تا همین پریشب خبرش اومد…
حالا دارم خدا خدا میکنم که دیگه پنجشنبه نیاد. آخ خدا! اگه پنجشنبه بیاد و عمو مسعود من نباشه چه جوری میشه به دنیا نیگا کرد. چشمم به قاب عکس بابا روی طاقچه میافته. همون زمان سیما هم داره عکس عمو مسعود را نشون میده. یاد حرفای بابا میافتم. میگفت: ما بی شماریم. یکی مون که بیفتیم. پرچمش بر زمین نمیمونه. یکی دیگه پرچمش را برافراشتهتر میکنه.
اشکامو نمیتونم پاک بکنم. اما میدونم بابام درست میگفت. راستی چرا من خودم یه عمو مسعود فرشچی نشم؟! چرا من پرچمشو بلند نکنم؟ چرا برای میلیونها کودکی که مث من لبخندهامون را دزدیدن لبخند نشم؟ میشم. اینو به عمو مسعود عزیزم قول دادم. مردونه هم قول دادم…
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.