در ابتدا بایستی گفت آیا فرهنگ روبنا است؟ مجموع روبنا و زیربنا است. میان روبنا و زیربنا رابطه تابع و متغیر وجود دارد و آیا با تغییر زیربنا، روبنا تغییر می کند؟ زمان ما زمان بعد از تجربه است. هم نتیجه تجربه در دسترس است و همه شاهد تغییر نظر در این باره است. هم شکست این نظر را در عمل دیده ایم و هم شکست تجربه تشبه جویی را دیده ایم. شکست تجربه ای را دیده ایم که بر این نظر استوار است که فرهنگ ملی مجموعه عرف و عادات و حقوق و هنر و … که در گذشته پدید آمده و استمرار یافته است. بنا بر این موارد سه راه حل بیشتر وجود ندارد:
– به عنوان تاریخ بپذیریم و بپذیریم که قابلیت باروری نداشته است و بنابراین میرنده است و باید فرهنگی را جانشین آن کرد که بارور است و رشد جامعه را تضمین می کند.
– آنرا به عنوان تاریخ بپذیریم، عناصری از آن را نگاه داریم و بقیه را بدور افکنیم.
– فرهنگ ها ساخت هایی دارند که قابل تغییر نیستند. بنابراین هر جامعه هویتی فرهنگی دارد که نمی توان آنرا تغییر داد. بیهوده نباید وقت را تلف کرد. باید گذاشت قانون تنازع کار خود را بکند. ماندگارها بمانند و میرنده ها بمیرند.
نتایج این راه حلها را پیش از این، موضوع این نگاشته قرار دادیم. در اینجا باید برخورد با این راه حلها را با توجه به تجربه های ناکام و تجربه های موفق شرح کنیم. کوشیده شد هسته عقلانی نظرها و گزاره های بالا را بیابیم. بنظر رسید:
۱- فرهنگ، گذشته را به تمامه شامل می شود. اما حال و آینده را نیز در بر می گیرد. هر جامعه در رابطه با تاریخ خود و جهان، در رابطه با محیط فرهنگی جهانی، در رابطه با طبیعتی که محیط زیستی او را تشکیل می دهد و بالاخره در محدوده روابط اجتماعی که در آن بسر می برد، فعال و خلاق است. این فعالیت بخش زنده و بارور فرهنگ را تشکیل می دهد. بدین قرار، در شرائط آزاد، هیچ فرهنگی میرنده نیست.
۲- میان نوع مالکیت با عناصر دیگر یک فرهنگ بطور قطع رابطه وجود دارد. اما این رابطه یکطرفه نیست و نیز فرهنگ مجموعه و نظامی است که نمی توان به دلخواه عناصری را از آن جدا کرد و عناصر دیگری را بجای آن قرار داد. این عمل به تلاشی فرهنگی می انجامد و سبب عقیم شدن آن می گردد. علت ناکامی اینگونه راه حلها همین است.
۳- فرهنگ نازا وجود ندارد چرا که فرهنگ حاصل ابداع و کار خلاقه در فضایی است که در بالا شرح شد. بنابراین، این سخن که هر فرهنگ نظامی دارد، با قسمت دوم ادعا که خود به خود عقیم می شود و می میرد، متناقض است. در روابط سلطه گر- زیرسلطه است که فرهنگ به شرحی که پیش از این شرح کردم عقیم می گردد. یافتن هسته های عقلانی، ما را به این نتیجه رساند که میان دو بن بست: بازگشت به فرهنگ ملی، فرهنگی که دینامیسم و قابلیت رشد خود را از دست داده است و غربزدگی عقیم، نمی توان انتخاب کرد. چه راهی جز انتقاد فرهنگ ملی می ماند انتقادی که باید سبب رهائی و بنابراین باروریش می شد.
در حقیقت، بررسی ها و تجربه بر ما روشن می سازد که استقلال به مثابه بخشی از حقوق بیش از همه امری فرهنگی است و برای اینکه استقلال فرهنگی آنرا آماده باروری گرداند، با توجه به وضعیت های وخامت باری که سلطه فرهنگی ببار آورد، باید:
عرصه اندیشه و عمل را خودی کرد. لازمه این کار رهایی جامعه از توتالیتاریسم مضاعف داخلی و خارجی و از بین بردن انواع سانسورها و موانع سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی است. (گفتنی است که این سانسورها و موانع با صبر و حوصله مشخص و برشمرده شده اند و بازگو کردنشان در اینجا خارج از موضوع است).
با کار بالا به فرهنگ توانایی بخشید تا با فرهنگهای دیگر مبادله آزاد و بارور برقرار کند. تجربه فرهنگهایی که در فضای آزاد، از رهگذر مبادله آزاد و بارور، رشد سریع کرده اند، جای تردید نمی گذارد که میان استحکام و سستی روابط سلطه گر- زیرسلطه و رشد فرهنگی، نسبت معکوس وجود دارد. به سخن دیگر حتی در روابط قوا وقتی قوا تقریباً متعادل هستند، فرهنگها مثل ظروف مرتبطه، هم سطح می شوند. بنابراین تنها در شرایط استقلال و آزادی است که فرهنگ نظام و تحرک خویش را باز می یابد و می تواند از محیط جهانی فرهنگ تغذیه کند. این تغذیه هم شدنی و هم مفید و هم سبب تحکیم مبانی استقلال ملی و توسعه آزادی ها و ارتقاء وجدان ملی می شود.
باید به اغتشاش مضاعف هویت فرهنگی پایان بخشید. یعنی علاوه بر دو کار بالا:
فضای فرهنگی را از کنترل و سانسور دولت رها ساخت. دولت نیست که ملت را می سازد. ملت است که با شرکت فعال در سه نوع کار یعنی کار رهبری و ارزیابی، کار تولیدی و کار ابداع در قلمرو دانش و فرهنگ، رشد می کند. انسان وسیله رشد نیست. هدف رشد است.
باید ابهام ها را از گذشته، از دین، از ایدئولوژی، از حال و آینده زدود. به سخن دیگر سانسورها را برداشت، آزادی و استقلال را بسط داد و بویژه:
فرهنگ قهر ویرانگر را که در شکل فرهنگ ترس به جامعه زیرسلطه تحمیل می شود به تدابیر بالا و بخصوص با نفی زور به عنوان اساس جبری روابط اجتماعی، به عنوان یکی از موانع اصلی رشد، از میان برداشت بنا بر این نه تنها با ترسهای جدید، با انواع قهرهای ویرانگر جدید، بلکه با انواع قهرهای ویرانگر و ترسها که در فرهنگ خودی از رهگذر استبدادهای توتالیتر و از خودبیگانگی مذهبی ایجاد و همچنان بر ذهنها سنگینی می کنند، باید با مبارزه آنها را طرد کرد. بنابراین:
بعکس نظر تشبه جویان، ابتکار و ابداع را بجای تشبه جویی نشاند.
دانش و فن و ارزشهای جهان شمول وجود دارند. اما به حکم این واقعیت که هر جامعه محیط زیستی خاص، تاریخ معین، همبستگی های معین و … دارد، فرهنگ بعنوان یک مجموعه نمی تواند جهان شمول باشد. بنابراین هویت ملی وجود دارد. اما این هویت در رابطه با گذشته تنها تعریف نمی شود. کار و تلاش خلاقه در زمان حال و چشم انداز آینده است که پایه و مایه اصلی تعریف آنند.
وقتی کار به اینجا رسید، بنظر رسید که در نوعی تناقض گرفتار آمده ایم: از سویی می گوییم فرهنگ مجموعه است و نظام دارد و شرط رشدش انسجام فرهنگی است، از سوی دیگر فرهنگهای ملی جامعه های از رشد مانده عقیم شده اند. اینک با باز در آوردن فرهنگ بصورت مجموعه بهم پیوسته، چگونه می توان به فرهنگ عقب ماندگی بازنگشت؟ و چگونه می توان فرهنگ را انتقاد کرد و مظهرهای خوب و بد، ارزشها و ضد ارزشها و … را از یکدیگر جدا کرد، بدها را طرد کرد و خوبها را نگاه داشت و بر آن خوب های دیگران را افزود؟ این همان کاری نیست که ناسیونالیست های انطباق طلب می خواستند و همانطور که ناکام شدند؟
بطور کلی در فرهنگ دو اساس وجود دارد: زور و عدم زور، فرهنگ هایی که رشد می کنند فرهنگ هایی هستند که به لحاظ رهایی نسبی از اثرات سلطه، عدم زور بیشتر و زور کمتر اساس تحول فرهنگی می گردند. به اعتباری می توان گفت در هر جامعه ای دو فرهنگ وجود دارند: فرهنگی که بیانگر حاکمیت زور و روابط مسلط- زیرسلطه است و فرهنگی که بیانگر عدم زور و مبارزه و روشهای مبارزه برای آزادی است. روابط این دو فرهنگ، روابط اکمال متقابل نیستند. روابط تضاد هستند. بدین قرار میزان باروری هر فرهنگ نسبت معکوس با میزان زور و قهری دارد که در روابط داخلی و خارجی جامعه متبلور می شود. به سخن ساده تر، دو فرهنگ وجود دارند که یکی ترجمان تناسب قوا در روابط اجتماعی و با قدرتهای خارجی و بازتاب متقابل این دو در یکدیگر است و دیگری ترجمان موازنه منفی و تعاون و همکاری میان ملل و کاهش بار زور و قهر در روابط اجتماعی است. بدینسان فرهنگ رشد با استقلال یک اساس پیدا می کند: موازنه منفی.
بدین قرار حذف فرهنگی که ترجمان زور است، فرهنگ ملی را از هیات مجموعه نمی اندازد بلکه بعکس سبب انسجام واقعی آن می گردد. تجربه تاریخ تحول فرهنگها، جای تردید نمی گذارد که رشد وقتی معنی پیدا می کند که فرهنگ عدم زور، فرهنگ دانش و هنر دوستی و تفاهم و صلح در درون و بیرون مرزها، شکوفایی پیدا می کند و فرهنگ سلطه، فرهنگ زور، دشمنی و قهر و جنگ داخلی و خارجی، ضعیف و ضعیفتر می گردد.
از شرح و تحلیل بالا به این نتیجه رسیدم که مجموعه های فرهنگی علی الاصول بروی یکدیگر باز هستند و هر یک از دو فرهنگ همانقدر ملی هستند که جهانیند. بنا بر این اگر مبادله ها شان از هر گونه سانسور و محدودیتی رها باشند، تحولشان هماهنگ و شتابگیر می گردد. اما از نابختیاری، جامعه های سلطه گر با منحرف کردن بخشی مهمی از قهر و پرخاشگری که در جامعه شان پدید می آید، به سلطه جویی بر دیگران، مبادله نابرابر فرهنگی را تحمیل می کنند: ارزشها را می گیرند و ضد ارزشها را می دهند. علت عقیم شدن فرهنگ های زیرسلطه همین است. در حقیقت بر زور قشرهای حاکم، زور قدرت مسلط خارجی افزوده می گردد و افزایش فشار این زور مضاعف، چاره جوییها را مشکل می گرداند. بدین خاطر است که در چاره جویی باید در پی تدابیری شد که بر امکانات مردم زیرسلطه بیفزاید و از امکانات سلطه گران خودی و بیگانه بکاهد. به همان نتیجه می رسیم: استقلال و آزادی و فرهنگ باید هم اساس گردند. با وجود این می دانیم که غلبه فرهنگ زور بر جامعه و بر فرهنگ عدم زور، از راه دین یا ایدئولوژی انجام می گیرد.
تجربه گذشتگان و تجربه زمان خود ما می گوید که این استبدادهای دینی و ایدئولوژیک، بغایت مخرب تر و از خود بیگانه سازترند. از راه دین و ایدئولوژی است که باور به زور را در انسان القاء می کنند و کارپذیر و منقادش می گردانند. با دین و ایدئولوژی چه باید کرد؟ بنابرین از سوی برخی متفکرین تحلیل و نظریاتی مطرح می گردد که به شرح زیر است:
– اسلام زدایی سیستماتیک وجدانها خطراتی را دارد. اما جامعه را در هسته های مرکزی و کارآمدش باید اسلام زدایی کرد، یعنی:
– باید لائیسیسمی را به اجرا درآود که ضداسلام نباشد.
– رفورم نباید بر ضد اسلام باشد. در اسلام و با اسلام و در عین حال مستقل از آن باید انجام بگیرد. توضیح آنکه باور دینی را از نو به بیانی در آورد که به یک باور شخصی تحویل و خلاصه گردد. باید حساب دین از حساب دولت جدا شود.
– معنی جدا کردن دولت از دین این است که اسلام مذهب رسمی می ماند اما دولت آنرا به اسباب و وسیله پیشبرد مقاصد خود تبدیل نمی کند.
این راه حل و راه حلهایی که از اینگونه که در جامعه های ما ارائه شده اند، مشکل را حل نمی کنند. چرا که متضمن تناقض های آشکاری هستند:
کارهای بالا را چه کسی و یا چه مقامی باید بکند؟ اگر مردم باید از راه تحول به این نتیجه برسند، فرض مسئله این است که مردم تن به این تحول نمی دهند. بنا بر این مقامی که این «باید ها» را باید از قوه به فعل آورد، یا دولت، یا حزب، یا نخبه ها هستند. در این صورت گذشته از خطر نخبه گرایی افراطی، این پرسش محل پیدا می کند که آیا نخبه ها از طریق اعمال قدرت دولتی و یا از راه مبارزه قلمی است که کارهای بالا را بعمل در می آورند؟ اگر از راه قدرت دولتی این کارها را بعمل در می آورند، بناگزیر دولت نمی تواند منتخب مردم باشد. چرا که مردم مسلمان چگونه به کسانی رأی می دهند که قصدشانم به عمل در آوردن تدابیر بالاست؟ بدینسان این پیشنهادها متضمن اصل قرار دادن استبداد توتالیتر است.
و اگر از راه انتقاد و بحث آزاد قرار باشد جامعه پیشنهادهای بالا را بپذیرد، باز با این مشکل روبرو می شویم که بنا بر فرض توده ها در جریان این مباحث قرار نمی گیرند. صداهای این مباحث از محیط روشنفکری بیرون نمی رود.
گذشته از اشکال بالا، چگونه بتوان عمل و ایده را از یکدیگر جدا کرد؟ پیشنهاد بالا از اندیشه هگلی سخت متأثر است. ایده را مقدم بر عمل گمان می برد. بهر رو بنا بر هر یک از این سه نظر، ایده و عمل را نمی توان از یکدیگر جدا کرد. دولت که مظهر قدرت است را چگونه می توان از «ایده» جدا کرد؟ بنا بر این جدایی دین از دولت در جامعه های ما یعنی قدرت اجرایی را در اختیار ایدئولوژی دیگر گذاشت. این کار یا از راه اعمال زور و استقرار استبداد ممکن است و یا از راه دموکراسی. جامعه های ما در این دو قرنی که در غرب تجربه دمکراسی انجام می گرفت، آزمایشگاه تحمیل «ایده تجدد» از راه رژیم های توتالیتر بودند و به شرحی که دیدیم تجربه ها به شکست انجامیدند. و چرا از راه دمکراسی همان تجربه در کشورهای ما ممکن نشد؟ به لحاظ اینکه استقرار دمکراسی در شرایط سلطه ممکن نبود و تازه در غرب نیز از راه یک رشته انقلابها و … انجام گرفت و با نتیجه ای نه چندان اطمینان بخش.
همچنین یکی از عوامل بزرگ از رشدماندگی جامعه های ما اینست که دو قدرت دولتی و مذهبی وجدان فردی ما را به عرصه نبردی آشتی و پایان ناپذیر بدل ساخته اند.
دولت قانون می گذارد و مقام مذهبی عمل به آن را حرام می کند. فرد نه تنها از لحاظ عمل فلج می شود بلکه در وجدان آن خویش گرفتار درگیریهای پایان ناپذیر می شود، به کدام یک از دو تکلیف عمل کند؟ «لائیسیته» ای که رژیم های ما بعمل در می آورند، اثر فلج کننده ای دارد. ای کاش مسئله، مسئله محروم کردن آدمی از «بعد مرکزی وجدان» بود. مشکل کاستن ماده انفجاری در وجدان آدمی و متلاشی و فلج کردن آنست.
راهی که بخصوص بسیاری از جنبش ها در ایران رفتیم، این بود که پذیرفتیم مذهب با محتوی و شکلی که پیدا کرده بود با رشد و با آزادی و در نتیجه با استقلال سازگاری نمی جوید. نه تنها به دلیل نظری، بلکه بلحاظ تجربی، تجربه تاریخ. آنچه به نسل ما رسیده بود، از رشد ماندگی، استبداد توتالیتر و انقیاد ملی بود. سرتاسر دنیای اسلام یا مستقیم و یا غیرمستقیم تحت استعمار بود. تجربه و جنبش های رهایی بخش دوران خود ما نیز حکایت روشنی است از نارسایی دین در محتوی و شکل.
در حقیقت با تبدیل پایه موازنه عدمی به پایه موازنه قوا، (یا یونانی زدگی) اسلام در اساس، از خود بیگانه و تبدیل به هیولا شده است. در اسلام موجود میان انسان با خدا نیز رابطه قوا برقرار است. در نتیجه بنا بر فلسفه ارسطویی، توده های عظیم مردم «در حکم صغیر» می شوند و «نخبه های قانون دان و پارسا و عادل و …» باید آنها را اداره کنند. اطاعت نه تنها برای خود مردم خوب است، بلکه بر آنها واجب است. اگر اطاعت نکنند در این دنیا به عنوان مفسد فی الارض مجازات می شوند و در آن دنیا نیز به آتش جهنم خواهند سوخت. جامعه ای با این باور چگونه می تواند رشد کند؟ وقتی این باور به سیستم حقوقی، اخلاقی، سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی بدل می شود، چگونه می توان در بیرون این لائیسیته را مستقر کرد؟
پس از پی بردن به این از خودبیگانگی، مکانیسم های از خود بیگانگی فرهنگ عدم زور را در فرهنگ زور در حیطه شناسایی آوردیم، در حقیقت زور از راه مذهب (یا ایدئولوژی) در ریشه و بدنه و شاخ و برگهای فرهنگ نفوذ می کند و آنرا به فرهنگ قدرت بر می گرداند. وقتی فرهنگی بدینسان مسموم شد، خشک می شود و از نو، از ریشه عدم زور، جوانه تازه ای سر بر می آورد: دینامیک انقلاب:
خواننده وقتی به اینجا می رسد، حق دارد از خود بپرسد، چرا در ایران اینک در دست بدترین استبدادهای توتالیتر دست و پا می زند؟ آیا این استبداد دلیل شکست تجربه بالا نیست؟ پاسخ این است که پس از پیروزی انقلاب ضد سلطنتی، سه گرایش از بیان عمومی انقلاب روی گرداندند.
– یک گرایش بدنبال تقدم بخشیدن به آزادی رفت.
– یک گرایش بدنبال تقدم بخشیدن به سوسیالیسم رفت و در صدد برآمد که به تقلید از لنین، انقلاب را به انقلاب دوم بکشاند.
– یک گرایش بدنبال تقدم بخشیدن به اسلام رفت (دنبال مشروعه طلب دوران انقلاب مشروطه)، در نتیجه از نو در گودال اسلام سنتی فرو افتاد.
آنها که از دوران مصدق تا کنون در تجربه زندگی کرده و تحولشان خود بیان مراحل گوناگون این تجربه بود، آنها که بکار گردآوری و نقد یک قرن و نیم تجربه نظری و عملی و انتقادشان پرداخته بودند، آنها با هر سه گرایش بالا مخالفت کردند و فرصت آزادی را برای توضیح این تجربه بزرگ و ضرورت همراهی استقلال و آزادی و رشد و اسلام، تا ممکن بود مغتنم شمردند. نتیجه این است که دو سال بعد از کودتای خرداد ۶۰، استبدادیان در بن بست افتاده اند و گرایشهایی که کارشان «تقدم بازی» است، وارفته اند. اگر امید ما تحقق پیدا کند و کمک افکار عمومی جهانی، زمان تحقق امید را کوتاه گرداند و عمر استبداد توتالیتر دینی زود سرآید، استمرار این نگاه رهایی یاب، انقلابی می شود که رژیم استبدادی پس از جنبش، بی آنکه دوام کند، از پای در می آید.
و چنین می شود چرا که جهت رشد از استبداد به آزادی است. این تمایل، تمایلی تاریخی و جهان شمول است. روزی که بدنبال استبداد سیاسی، استبداد دینی از درون و بدست مردم واژگون می شود، موانع رشد در استقلال و آزادی از میان برداشته شده است. به سخن دیگر با حربه بالا، استبداد سلطنتی عامل سلطه خارجی از پای در آمد. ایدئولوژیهایی که استبداد جوهر آنها را تشکیل می داد، بی اعتبار شده اند. استبداد دینی حاکم در سراشیب زوال است. از این همه مهمتر وجدان فردی و جمعی جامعه از زورپرستی که رنگ دین به خود گرفته است، آزاد شده و می شود.

عباد عموزاد ـ تیر ۱۴۰۰

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)