داستان به دار کشیدن محمود خان کلانتر تهران
در این شماره به ادامه قحطی نان و شورش زنان میپردازیم. در مجموعه «شبرنگ به تاریخ» تلاش خواهیم کرد، هر بار به فرازی از تاریخ ایران شبرنگ بزنیم. هدف این است که بیاموزیم. تا گذشته چراغ راه آینده ما باشد. بپردازیم به ادامه قسمت اول:
… زنان وزیر جنگ را از اسب پایین کشیدند و او را به زمین انداختند. وزیر جنگ در قحطی نان شهرت خوبی در میان مردم نداشت. معروف بود که انبارهای بزرگی مملو از گندم دارد و درب این انبارها را بسته است که قحطی شود تا گندم خود را به قیمت گران بفروشد. از این رو زنان نسبت به او کینه شدیدی داشتند. با سنگ و مشت و لگد به جانش افتاده، کتک مفصلی به او زدند. سر و صورتش را سخت مجروح کردند. بقیه همراهان شاه که وضع وزیر جنگ را این چنین دیدند فرار را بر قرار ترجیح داده و با اسب به سوی فراشانی که در رکاب آنها بودند گریختند.
روز بعد کار شورش و بلوا بالا گرفت. مردم محلات مختلف به یکدیگر ملحق شدند. مقاومت فراش ها درهم شکست… مردم با زور دروازه ارگ را که بسته بود باز کردند، و وارد خیابان اصلی ارگ شدند و به طرف میدان بزرگ واقع در وسط ارگ هجوم بردند. در آنجا اجتماع کردند و فریاد اعتراض خود را به خاطر قحطی نان بلند کردند تا به گوش ناصرالدین شاه برسد.
درباره؛ نقش زنان در شورش نان بیشتر بخوانید
کتک خوردن کلانتر از دست زنان
ساعت دو بعدازظهر یک جلسه مشورتی در دربار و دیوانخانه تشکیل شد که در آن عدهیی از وزیران و درباریان شرکت داشتند. خود شاه هم در آن حضور داشت. در این جلسه میبایستی عامل اصلی قحطی نان را پیدا کنند. ضمنا هر چه زودتر فکری برای برطرف کردن این قحطی و رساندن نان به مردم بنمایند.
کلانتر یا رئیس شهربانی تهران که محمودخان نام داشت، پیرمرد ریش سفیدی بود برای دادن توضیحات به این جلسه احضار شد. اما موقعی که محمودخان کلانتر میخواست از میدان ارگ بگذرد و وارد قصر سلطنتی گردد زنان به وی حملهور شدند. چند سنگ به سوی او پرتاب کردند که به سر و صورتش خورد و چند نفر از زنان هم پیش رفتند و چند سیلی و پس گردنی به او زدند و کلانتر پیر با زحمت زیاد موفق شد از دست زنان فرار کند و خود را به قصر برساند.
وقتی ناصرالدین شاه خشمگین می شود!
در این هنگام شاه در جلسه مشورتی نشسته بود و صدای خشم آلود و ناسزاهای اجتماع کنندگان را میشنید. او که تاکنون با چنین وضعی مواجه نشده بود. از فرط عصبانیت سبیلهای خود را میجوید و رنگ و رویی برافروخته داشت. حضار در جلسه وقتی که قیافه شاه را میدیدند در مییافتند که توفان در پیش است و شاه خشمگین فرامین تندی صادر خواهد کرد. از این رو همه بر خود میلرزیدند. آنان از ترس و وحشت دعا میخواندند و به خود فوت میکردند.
در یک چنین موقعیت بحرانی و خطرناکی محمودخان، کلانتر پیر تهران، از بخت بد وارد قصر شد و به طرف دیوانخانه رفت. در آستانه تالاری که شاه در آن بود، ایستاد و چند تعظیم پی در پی کرد. شاه با دیدن او عصبانیتش به اوج رسید. به فراشها و میرغضبها که در آن جا حضور داشتند فریاد زد این مردک را بگیرید و به طناب ببندید.
محمودخان به دستور شاه طناب پیچ شد!
میرغضبها به سرعت برق به پیرمرد حمله کردند و در حضور شاه و دیگر حضار که در جلسه مشورت شرکت داشتند طنابی به گردن او انداختند. آن قدر این طرف و آن طرف کشاندند که جسد بی جان پیرمرد در جلوی پای شاه افتاد. تمام حضار از فرط وحشت مانند بید به خود میلرزیدند. آنان نگران بودند که شعله غضب قبله عالم (ناصرالدین شاه) متوجه حضور آنها نیز گردد. کار میرغضبها که تمام شد، ناصرالدین شاه که با عصبانیت قدم میزد جلو جسد کلانتر نگون بخت ایستاد و به فراشها دستور داد تا جسد را به دم اسب ببندند و در شهر بگردانند.
فراشها جسد را روی دست تا جلوی قصر بردند. در آن جا لباس های او را در آورده و هر یک قطعهای از آن را با پول و جواهراتی که در آن بود برای خود برداشتند و بعد جسد را با طناب به دم اسبی شرور بسته و او را کشان کشان در کوچه و خیابانهای پر گل و لای تهران گرداندند. سرانجام در میدان جلو دروازه جسد را وارونه بر چوب آویختند تا همه مردم آن را تماشا کنند…
مجازات کلانتر برای خلاصی از شورش زنان قحطی زده!
اما حاکم تهران و وزیر او میرزا موسی که به عقیده عموم عامل اصلی قحطی و گرانی نان به شمار میرفتند، فعلا از نظایر چنین مجازات وحشتناکی رهایی یافتند. آنها را به زندان انداختند تا بعدا مورد محاکمه و مجازات قرارگیرند…
مجازات هولناک کلانتر تهران و دیگران موثر واقع شد و تا ساعت چهار بعدازظهر همان روز، نان در دکانهای نانوایی تا یک من ۱۶شاهی تنزل کرد. در حقیقت کلانتر تهران قربانی شده و با اعدام او جلو انقلاب گرفته شد. پس از آن مجازاتهای پی در پی اعدام و دست و پا و گوش و بینی بریدن، کم کم وزیران و کسانی که مسئول واقعی کمبود و قخطی نان بودند، نفس راحتی کشیدند. مردم هم از آن شور و هیجان اولی افتادند…
برگرفته از کتاب «زندگی نامه تهران» اثر عبدالعلی معصومی
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.