آنکه چون غنچه ورق در ورق خون می‌بست
شعله زد در شفق خون، شرف خاور شد

 

نغمه در نغمۀ خون غلغه زد، تندر شد
شد زمین رنگ دگر، رنگ زمان دیگرشد

چشم هر اختر پوینده که در خون می‌گشت
برق خشمی زد و بر گردۀ شب خنجر شد:

شب خودکامه که در بزم گزندش، گل خون
زیر رگبار جنون جوش زد و پرپر شد

بوسه بر زخم پدر زد لب خونین پسر
آتش سینۀ گل، داغ دل مادر شد –

روی شبگیرگران، ماشۀ خورشید چکید
کوهی از آتش خون موج زد و سنگر شد

آنکه چون غنچه ورق در ورق خون می‌بست
شعله زد در شفق خون، شرف خاور شد

آن دلاور که قفس با گل خون می‌آراست
لبش آتشزنه آمد، سخنش آذر شد

آتش سینۀ سوزان نو آراستگان
تاول تجربه آورد، تب باور شد

وه که آن دلبر دلباخته، آن فتنۀ سرخ
رهروان را ره شبگیر زد و رهبر شد

شاخۀ عشق که در باغ زمستان می‌سوخت
آتش قهقه در گل زد و بارآور شد

عاقبت آتش هنگامه به میدان افکند
آن‌همه خرمن خون‌شعله که خاکستر شد

 

شب عروسی و اعدام سعید

 

 

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)