من، نه برحسب اتفاق، آن روزها در مرکز و محل اصل معرکه بودم، در آبادان، و برحسب آنچه از آن پیش در جای دیگر و میان معرکه دیگری کشیده بودم و از نزدیک شاهدش بودم، در چنین محل خود را با هرچه صبر و تحمل که داشتم در حاشیه نگاه داشتم – با چشم باز و گوش باز، و قلب پر از حسرت؛ با حسّ و اعتقاد به اینکه دهان و زبان باز جبرانِ دست و پای بسته نیست، و طغیان لفظی و زبانی حسّ و هوس هرگز جای کار سنجیده را نمیگیرد، و کار دسته جمعی سنجیده حاجت بسیار دارد به فهم و قوت اجرائی دسته جمعی کارآمد برای دیدن درست جزء به جزء رویدادها و شرطهای محیط و مطلبی که مطرح است، که درگیر است، که معنا و مقصد مبارزه دسته جمعی جاری ست. آن روز، آنجا، در آن جنبش، هدف مطلقاً مطابق آرزو و میلم بود. وضع و عمل، ولی، اصلاً. به کلَی نه.
من دوسال پیشتر رفته بودم بمانم در آبادان، به قصد اصلی با آنجا بودن دیدن و آشنا شدن به زندگانی بسیارِ جانبه در آن شهر تجمع بسیار چیزهای غریبه با هر چیزِ بخشهای دیگر کشور. شهری که در خودش به خودش هم غریبه بود. در چنین آشنا شدن قصد من جامعتر نوشتن قصهای بلند بود که هم آینهای باشد به نمایاندن روزگارِ دگرگونه گشتنِ زندگانیِ مردمِ گوناگون در این سرزمینِ مردمِ گوناگون، و هم جبران ننوشتن قصهای باشد که میخواسته بودم حکایتی باشد از همان مردمِ این کشورِ افتاده در هول و تقلای همان تحول ولی در گوشه و عرصه دیگری از کشاکشِ گونهای دیگر.
من چندسالی پیشتر از آن سال در مازندران بودم و شکست آرمانهای پیشرو در سراسر ایران را یک سالی پیشتر از فروریزی غافلگیر جنبش خاص در آذربایجان معاینه، در پیش چشم، دیده بودم و همچنان امید داشتم که انحراف بیش از آن به پیش نیاید. آنجا من درگیر آماده کردن سازمان حزبی نیروی کارگری بودم، در آن حاشیه صنعتیِ رویهمرفته تمرکز گرفته مازندران شرقی، با کارخانهها و راه آهن و معدن زغال سنگ و صنعت چوبش در شاهی و زیرآب و شیرگاه و پل سفید، و در همان یکسال پیش از به هم خوردن دستگاه دموکراتها و فرمان گرفتن سرانش به در رفتن، شکست آرمانهای پیشرو در سراسر ایران را معاینه میدیدی و میدیدی فساد، انگار طبیعی و ناچار، با علتهای واضح قابل قبول در پیدا شدنهایش ولی نه در دوام و در نگهداریش، چنان جلو رفته است و ریشهدار و مسلط است که بیگفتگو جریانی که در آرزو و اسم پیشرو بود اگر پیش برد و کامیاب شد این انحراف و خصلت فساد رعبانگیز تنِ ترقی را خواهد خورد و خرده خرده وضع ناسزای دیگری را نصیب جان و تن جامعه خواهد کرد، فسادی که در حد بالای دستگاه حزب، آنان که در ولع سلطه و ریاستِ بر کرسی نشستناند – که هرگز همهشان البته در چنین تقسیمبندی نمیبودند – و البته در تمام جریانهای سیاسی و عقیدتی در هر رنگ و به هر رنگ و به هر قدرت میدانی که گیر میاورند میایند و پیش میایند از آن به سود و به قصد نگهداری مسند بهره میجویند، به آن کمک میدهند، آن را نگاه میدارند. و اکنون که دهها سال از آن روزگار گذشته ست و منظرههای مشابه در سراسر جهان پیش چشم آمدند و میایند و جزء تاریخ معلوم و مستند هستند، میبینی که همین امروز، حتی همین حالا، در به اصطلاح صالحترین سیستمها از این کوششِ رندانه، یا مزوّر، عجب نشانهها و خبرها و مدرکها میتوانی دید و به دست آورد.
من در همان راه میرفتم و بعد از شکست هم رفتم تا ماهها بعد با پرتیِ ناپاکِ شاید نفهم یک نویسنده حزبی بنبست را دیدم و وادارم کرد که خود را از گیر گروه بیاورم بیرون، راهم را آزاد و دور از قصدهای خصوصی دیگران جدا کنم. و همچنان میخواستم هدف قصهام را در قصههای دیگر بگذارم، تمام همچنان در حول و حوش همان اوضاعی که دیده بودم پیش از شکست جنبشِ شکستآور یا واپس زنندهِ جنبش وسیعتر و اساسیتر مردم سراسر ایران، هرچند آن جنبش واضحاً فرعی را، واضحاً شکاننده ایران موروثی را و واضحاً ضربت زننده به جنبش اصلی را پیشاهنگ پیروزی کل جنبش جوان مردم سراسر ایران نمایانده بودند یا انگاشته بودند. و من به تاری و در تیرگی، با کم تجربه بودنها ولی کنجکاو بودنها و چشم گشودنها از گوشههای چشمانداز دیده بودم که آن پیروزی، اگر به دست بیاید، به ضرب همان انتظار خام و عجولِ به ظاهر فشردهِ پُر های و هوی، که در درون گیج بود و جوشی و تهی از دید، و دور بود از کوشیدن سنجیده، و ناآشنا به سنجش محلّی که آشنا به کل محل باشد، و به آن دیده دوخته و به هرسو نگر باشد – با تکرار مؤکدم به هرسو نگر – در عین دیده دوخته بودن، و دیده دوختن به قصد درستتر دیدن نه خیره از شتاب، نه با دوار سر منگ و مستِ کسب مقام و نام به قیمت از دست دادن استواری اندیشه و توان اداره و نگاهداری پاکی، و جای آن رفتار فرصتجوی سطحیِ لغزنده از روزی به روزی و بیریشهگی را به پیش گرفتن. آن چنان پیروزی، خود، ابتدای ظلم و زور جور و، به عاقبت، شکستی از نوع دیگر و به قهقرا راندن مردم و به تفرقه کشاندن نیروی مثبت واحد کشور زیر شعار انضباط و مصلحت تواند بود. خواهد بود. خواهد شد. که شد، هم.
در آبادان تمام به فکر نوشتن قصهام بودم. من خانهای در محله کارگری بهار از کارگری اجاره کردم برای اقامت خود و همسر و دختر پنجسالهام، و خدمتکار بسیار عزیز و وفادارمان که من کاملتر و برجستهتر از او نمونهای ندیدم از زن دهاتی حساس و انسان با آدمیت ایرانی. از خوراک خود میبرید و هرچه مربا و شیر خشک گیر میاورد نثار باغچه سه چهار متر مربعی خانه کرد تا خاک شور را بارور کند برای درآوردن کلم و کاهو و خیار. بیرون خانه، وضع کتاب و تنیس و شنا و سینما مساعد بود، خوب بود و کمک میکرد به بهتر حواس جمع کردن و آماده کردن قصه بزرگ و نوشتن قصههای کوچکتر. و در کنار زندگانی پر و ساده، حوادث میامدند و جمع میشدند و بعد از قتل رزمآرا رسیدنشان تندتر میشد و دنیا داشت ترک میخورد. دستگاه مدیریت شرکت هم در لندن به فکر افتاد پیش جمع شدن حادثات و نیروهای مخالفشان را با تبلیغات بگیرند. از جمله به فکر ساختن فیلمی افتادند درباره خودشان و کارشان و پیشرفتهاشان. یک گروه فیلمساز را به ابزار در آن روز بسیار گنده تکنیکولور و همچنین یک شاعر نامی را فرستادند به آبادان، که تجربه نوشتن فیلمنامه و گفتار فیلم را داشت. طراحی چنین اقدام در دست جوان کار کشته زبلی بود، جفری کیتینگ، که در زمان جنگ در جبهه شمال آفریقا به عکسهائی که از فرمانده ارتش هشتم بریتانیا گرفته بود رضایت کامل ژنرال مونتگمری بسیار خودپسند از خودراضی را در چنگ آورده بود و با پایان جنگ به سفارش او و به کمک رئیس ستاد ارتش بریتانیا، الن بروک، که به عضویت هیأت مدیره شرکت بی پی رسیده بود شده بود اول مأمور گشایش یک اداره مطبوعات در ایران و بعد در انگلستان رئیس اداره روابط عمومی شرکت نفت انگلیس و ایران. او این دسته را فرستاده بود برای تهیه یک فیلم جا افتاده، و شاعر شهیر را برای نوشتن سناریو و گفتار فیلم.
آمدن این گروه و برخورد من با نویسنده فیلمنامه یک چند هفته پیش از دور برداشتن مسئله و بحران نفت به پیش از تصویب قانون ملی شدن در مجلس و پیش از نخست وزیر شدن دکتر مصدق بود. آنچه بعد از این مقدمه میخوانید نیمه اول فصل اول کتاب درازی ست که دیدم چه بهتر که جای قصه را بگیرد. بایرون جائی گفته است “حقیقت همیشه غریب است، غریبتر از قصه ساخته”. این کتاب تنها، فقط، از حقیقت و از واقعیت است که میگوید. این کتاب را من در سال ۱۳۳۶ کمابیش به همین صورت بپایان آوردم. میشد آن را از زیر ساطور دوره سیاه تیمور بختیاری کمابیش سالم به درآورد … اما متن آن، به گمانم، ضرر میزد به اعتبار خطاکار یک استاد که با حدّ شگفتانگیز عقل، و بسط رتبه استادی به کارها و مسائل دیگر، کاری آشکارا مخدوش، خود را جا داده بود که صنعت سنگینی را اداره کند اما در سال آماده گردیدن کتاب جریانی را هم به راه انداخته بود که من درآمدن احتمالی کتاب را نوعی لطمه رساندن به عزت، و در نتیجه به کار و کفایت کار او دیدم. و نکردم. بیست سالی بعد هم که وضع تا حدی بازتر در حساب میامد باز اندیشیدم درآوردن کتاب صدمهای باشد به کارهای مهمتر، و در نتیجه به رتبه ظاهراً قدرتمندی که میپنداشت گرفته ست و کارهای اساسیتری که اجتماع در جلو دارد بیفتد توی گود کسانی که تکلیف و حدّ فکر و قضاوتشان را میشد دانست و بیشتر مردمان صدا دار ندانستند – تا بعد، امروز، دیر، دانستند. کتاب پیش خودم ماند تا آن زمان که درآید، هرجا که درآید. و وقتی که درآید جائی خواهد داشت در شرحِ نحوهِ رفتار و فکرِ آن روزگارِ جماعت و همچنین همین روزگار.
من تقصیر کار بودهام که در آن روزها بیخود ملاحظه کردم، اگرچه گفتهها وقتی که فکر میکنی مثبتاند خواهی دید که نشنیده میمانند – الاّ وقتی که با دروغ و تهمت و چرکی درآمیزند و از آن باشند تا با خطاهای حسّ و فهمِ عام بسازند. خطای حس و فهم همیشه عادی است و هرچه که عادی است زودتر پذیرای سستی و نقص است.
در این نیمه اول از فصل اول کتاب تنها بعضی زمینههای فکر و تمدن در این دیار، در گفتگو با آن شاعرِ کممانندِ زود مردهِ خود را خراب کن آمده ست که آمده بود برای نوشتنِ گفتارِ فیلمی که بی پی میخواست بسازد، و ساخت. و او نرسید گفتار بنویسد چون زودتر از پایانِ ساختِ فیلم آواره شد و در آوارگی به مستی مرد. در کتابِ من فصلهای از دوم به بعد است که مستقیم و بیفاصله با داستانِ ملی شدنِ نفت، در همان حدّ دیدهها و شنیدههای مستقیم میایند. شما، به لطف، این نیمه اول فصلِ اول را برای آنچه هست بخوانید.
کتاب تقدیم به آن مای مصلح آینده، و به جوانههای اندیشه که امروز در حال رشداند و در ترس از فداشدنهای فرصتهاشان که فرصت افتنده در گودال غفلت عام است و فراموشی. اما کجا حقیقت همیشه پنهان تواند ماند.
ا. گلستان
۸ اکتبر، ۲۰۱۱
———————
برخوردها در زمانه برخورد
ابراهیم گلستان
آبادان، زمستان ۱۳۲۹
تقویم میگفت در زمستانیم اما گرما و حالت هوا بهاری بود. در چشمانداز چیزی نبود جز خط سبز تار گردآلود از نخلهای حاشیه شط دور با دشت صاف که در خاک آن نمک راهی به ریشه و روئیدنی نداده بود و خاک، پف کرده از نم و نم بعد پیش آفتاب خشکیده، پوک بود و قشر نازکش از کمترین فشار قدم میشکست، پا در آن فرو میرفت. محلهای که من در آن اتاق داشتم میان آن بیابان بود، محله اتاقهای خالی بسیار، دور از شهر. من خواسته بودم در آن اتاق داشته باشم چون، درست، دور بود از شهر، دور از بو و دود و از صدا و رفت و آمدها، از بندر و ادارهها و پالشگاه؛ و ساکنان معدودش، کارمندان مجرد شرکت، در اول هر صبح میرفتند سرِ کار روزانه یا برمیگشتند از کارهای شب نوبت برای خوابیدن. آنجا، تمام روز، دنیای خالیِ ساکت بود. اتاقم فقط برای خواندن و نوشتن بود، جائی که خانه بود جای دیگر بود.
کار اداری من از غروب بود تا نیمه شب، ولی از صبح میآمدم تا ظهر در این جایِ دنج کار میکردم برای خودم – کتاب میخواندم، یا مینوشتم یا نوشتههایم را خط میزدم میانداختم دور. برای کردن این کارِ دومی به کار اولی نیاز بود اما غرض از کار اولی دومی نبود، البته، هرچند حاجت به آن همیشه بود، هست. آنجا کسی سراغ من نمیآمد جز راننده اداره که هرروز ظهرها میآمد مرا میبرد و هر روز صبحها میآوردم. حالا،یکی دو ساعتی از آوردنم گذشته و یک ساعتی به بردنم مانده،در میزدند. هیچکس هم نبود از آشناهایم که بداند من آنجایم، یا جای خصوصیام آنجاست، جز همین دو راننده اداره. سرک کشیدم از میان شیشههای پنجره دیدم یکی از همان دو رانندهست. در را که باز کردم گفت رئیس گفته است بیایم. پرسیدم در این وقتِ بیوقتی چکار به من دارد. گفت از لندن مهمانی آمده ست در اداره که میخواهند من ببینمش.
رفتم.
وقتی که رسیدیم رئیس رفته بود. رفتم در اتاق معاون ایرانیش که اسمش محمد صالح ابوسعیدی بود و، در آن وقت، از پشت میز مقام معاونت مشغول شرکت بود در سکوت کامل حضار، حضار که جز یک نفر همه از کارمندان ادارهمان بودند از رسیدنم تبسم مؤدبانه مرسوم را نشان دادند، تمام جز همان یک نفر که ناشناس بود و کمابیش چاق و گرد بود و نوک بینی بسیار گرد گنده داشت که من فکر کردم لابد همان میهمان از انگلستان رسیده است. او با وجود برق هوشمندی در نگاههای فرز جویندهش انگار ناتوان مانده بود از جواب به خود دادن که اینها کیاند و او کجاست و جائی که هست چرا جور دیگری ست از آنچه او میشناسد و دیدهست؛ انگار پشت لفاف غربت خود گیر کرده بود که کنجکاویهایش داشت جا وا میگذاشت به خمیازه دهان بسته.
از همکاران اداریم آنجا دکتر حمید نطقی بود و منوچهر مستشاری و عبدالله وزیری و ابوالقاسم حالت. یک آقای مهتدی هم بود اما این را که او آیا آن روز حتماً آنجا بود یا نبود درست به یاد ندارم. همچنان که اسم کوچک او را، هرچند هرگز از یادم نرفته است آن گفته که یک روز از زبان او دررفت. آن یک روز ظهر بود و تابستان، و ما، چهار پنجتائی چپیده در اتومبیل اداره برای نهار میرفتیم و سر راه، وقتی که ایستادیم تا یکیمان پیاده شود، دیدیم چند گنجشک بر شاخههای نازک آونگوارِ در باد جنبندهِ درازِ خادردارِ استوائیِ میموزا جیک جیک میکردند و میجستند. آقای مهتدی به آنها گفت «گنجشکها،ما اینجا اسیر پوینت و امتیاز و امید اضافه حقوقمان هستیم، شما که نیستید چرا پر نمیزنید از این هوای گرمِ پُر از بوی بد بیرون؟» آقای مهتدی رفیق سالیان دراز و صمیمی آقای ابوسعیدی بود جوری که در موارد اساسی گوناگون همراه و مثل هم بودند از جمله در امر سعی مستمرشان به کسب بسط دانش و فرهنگشان از منبع ماهانهشان، «ریدرز دایجست.» منوچهر مستشاری تنیس باز ماهر بود که عشقش به این بازی زیادتر بود از مهارتش در این بازی. دکتر نطقی که از دانشگاه استانبول رتبه دکتری در حقوق سیاسی گرفته بود تمام نطقهای آتاتورک را از حفظ داشت و تمام ترجمههای پیتی گریلی ایتالیائی را خوانده بود به ترکی، و جز کتاب خواندن و بعد از ساعتهای اداره توی خانه ماندن و همراه با زن بسیار مهربان ساده و آرامش باز کتاب خواندن تفریحی یا ورزشی نداشت،و بسیار محتاط و تند فهم و تیزبین بود و مسلط به آنچه طلب میکرد اما هرگز نمیدیدی چیزی طلب کند که ندارد، حتی اگر میخواستی دید، حتی اگر طلب میکرد. حالت هم،ابوالقاسم، که سر راه بازگشتنش از بمبئی، که رفته بود آنجا همراه بانو دلکش برای صفحه پرکردن و گفتارهای تصنیفهای خالدی را به نظم درآوردن، وقتی کشتیشان میرسد به خرمشهر، میرود به دیدار مصطفی فاتح که سرشناس و مدیر مؤثر ایرانی در دستگاه شرکت بود تا کاری از او در اداره انتشارات نفت میگیرد. کارش در دستگاه نفت نظم نوشتن بود از ضربالمثلهای فارسی و انگلیسی و عربی تا کلمات قصار بزرگان و برگزیدههای نهجالبلاغه و شوخیهای رایج روزانه که در آن روزها هنوز بهشان «جُک» نمیگفتند، «جُک» که همان «جوک» انگلیسی است، و اینها تمام دستمایههای حرفه او بودند، و حرفهاش همین روزانه نظم نوشتن بود و با روزانه نظم نوشتن صیقل به حرفهاش میداد. حالت همیشه با رفاه روح و درویشی در کنارهها میماند، از کنارهها میرفت و خوش مینشست وقتی که مینشست و خوش با خودش، ساده، با حضور ذهن و ذهن محتاطش زندگی میکرد. با کم توقعی خود را آزاد نگه میداشت بیآنکه آزاد بودن از حدود شخصی او رد شود، یا بخواهدش که شعاری برای دیگران باشد. با شیر خشک ماست میانداخت برای نهار روزانهش. شبها، هرشب، یا میرفت به باشگاه ایران یا به مهمانی، در هر دو حال به مهمانی، به بذلهگوئی برای دوستان و آشنایانش. سلیم و بیآزار بود و از این بابت مانندش را میان کسانی که میشناختم نمیشناختم، اما از بس که از من و پزشکنیا و دکتر نطقی طرفداری شنیده بود از نیما افتاده بود به این فکر که نظم بسازد به صورت نوشتهای شعر نیمائی، کاری که دیگران هم بعدها کردند، بعضی کمی از او بهتر بعضی زیادتر از او بدتر، بیآن که فرق شعر از نظم را ملتفت باشند بدانند شعر در شکل نوشته نیست، با شکل نوشته نیست که شعر شعر میگردد. اکنون رسیده بودم میان این آشناهای اتفاقی که آقای ابوسعیدی مرا به آن مرد انگلیسی به انگلیسی و او را به من به فارسی شناسانید گفت «این آقای توماس است که گویا در انگلستان شعر میگوید و حالا آمده است برای نوشتن یک فیلم مطالعاتی به عمل بیاورد.»
از همین «مطالعات به عمل آوردن»ش پیداست که اینها را به فارسی گفت.
من به انگلیسی گفتم «خوشحالم.» و به آن مرد دست دادم، و دیگر چیزی نداشتم که بگویم. ساکت نشستم، مانند دیگران، تا ببینم چه پیش میآید، و میدیدم چه پرت بود که از کارم بیکارم کردهاند آوردهاندم از خانهام اینجا که حالا ندانم به جز سکوت چه باید کرد. دیدم نمیشود نشست همینجوری و چیزی نگفت، گفتم «گفتند شعر میگوئید.»
ساده سر جنباند و گفت «همینجوره.» جوری گفت که انگار گفته باشد چکار کنم، دیگر.
گفتم «اسمتان توماس است؟»
ساده سرجنابند، گفت «همینجوره.»
گفتم «با شاعری به نام دایلون توماس نسبتی دارید؟»
گفت «دیلن.»تلفظ آن اسم را برایم درست کرده بود. گفت «دیلن تامس. خودم هستم.»
اول یکهای خوردم اما زود ملتفت شدم که چهرهاش اگرچه باد کرده مینمایاند و از تازهسالی افتادهست،اما همان چهره است که در عکسهایش از او دیده بودم از سالهای جوانتر و کمتر آبجو خوردهش. من به شعرهایش اول سه سالی پیش در ماهنامههای «هورایزن» برخود کرده بودم و از نزدیکی صدائی و آهنگ کلمههای بجا و دقیق و اوج گیرندهشان، وقتی بلند میخواندیشان، لذت گرفته بودم از بیان روان حس و دید جوینده و معنای برگزیده،و از جَست تیروارِ تصور که آسوده بودنِ سرعت را به شدتِ کشیده بودنِ اعصاب متصل میکرد،و تلألؤ کلام را از شتاب و فرز بودن و از ضربت و نوازش و برندگی میساخت، مثل شهابها در شب. لذت گرفته بودم و در حد خود پیش خود، در شور، او را و آنها را ستوده بودم چندان که از چندتائی از آنها چند سطری از برم بودند. اکنون از اینکه، غافلگیر و از پیش ندانسته، میدیدم خودش رو به روی من نشسته بود یکه خورده بودم و او را نگاه میکردم، نگاه میکردم که ناگهان از خودم شنیدم به انگلیسی بلند میخوانم:
«دستی که بر سند امضا گذاشت شهری را فرو انداخت
پنج انگشت خود مختار راه نفس را بست
کره مرگ را مضاعف کرد و کشوری را دوپاره
این پنجشاه شاهی را از پا در آوردند…»
اکنون او بود که یکه خورده مرا با چشمهای ثاقب از درخشش پرسشهای ناشناخته میپائید. در چشمهایش هرچه را که میشد خواست میشد دید. نمیدانستم خودش چه میخواهد و از این شعر ازش خواندن چه برداشتها دارد. نگاهش مرا پشیمان کرد. گفتم «عذر میخواهم.» عذر از چه میخواستم؟ از این که با شعرش در جائی غریبه غافلگیر کرده بودمش؟میدانستم که شعرهای بهتری دارد، و بعضیهاشان را هم به یاد داشتم اما نمیدانستم چرا این یکی به ذهن و زبانم رسیده بود؛ شاید از این تصور سرپائی که این یکی بیان او به برداشتهای سیاسیام جور میآمد. تعجب و غافلگرفتگی شاید همراه با نوعی رضایت و شاید با نوعی دلآزردگی در نگاهش بود، که زود و آهسته، نرم، مبدل شد به پذیرفتن چیزی که واقع بود، چیزی که بیضرر، و حتی شاید مغتنم، هم بود. در این میان صدای حالت را شنیدم که چیزی گفت که من نفهمیدم و همکارانم به خنده افتادند. پرسیدم از چه میخندند. جواب جمعشان خنده بود، دوباره. گفتم «بچهها درست نیست خندیدن. بابا ممکنه فکر کنه چیزی که گفتهاید برای مسخرهش کردن بود، به او هس که میخندین.»
آقای ابوسعیدی که کارش فقط احتیاط کردن، و سهمش در آن خندهها یک شبه تبسم کم عرض بود گفت، و به انگلیسی گفت، که آقای حالت که از سرشناسترین شاعران ایراناند میگویند این آقای گلستان تا امروز ما را قبول نمیکرد و هی شاعری به اسم نیما را میکوفت توی کلمهمان، حالا به کل شده ست طرفدار غربیها.
من یقین دارم حالت نگفته بود غربیها، و اگر گفته بود چیزی در این حدود اصلاً، گفته بوده فرنگیها، اگر نه خارجپرستها؛ اما هم احتیاط و هم احترام و هم نبودن یک کلمهِ کاملاً دقیق و دم دست و عیناً و آماده در زبان انگلیسی برای فرنگی، آقای ابوسعیدی را به چنین انتخاب و ترجمه آورده بود تا در مهمان اثر نامناسبی نگذاشته باشد. و پیدا بود که در فکر میهمان،خودش، نه نیمائی بود نه ابوالقاسم حالتی، و نه او اصلاً خبر از اینها داشت. میهمان در عوالم دیگر بود. میهمان شاید الان درست نمیدانست حالا در کدام گوشه دنیا نشسته است، تشنه است، گرمش است. شاید هم شوقش از اینکه در چنین برهوت غریبهای کسی به شعر او آشنا بوده است اکنون تکیده بود. درهرحال، ساکت بود. در عوالم دیگر بود. کاری به کار چنین قصهها نداشت اگر اصلاً کاری به کار مردم بیگانه و این جور جزئیات مردمِ حتی محیط اصلی خود و حتی خود محیط اصلی خود داشت. که من گمان نمیکنم هم داشت. آقای ابوسعیدی برای ختم غائله، که از اصل غائلهای هم نبود، یا برای پیشگیری از وقوع وضع محتمل نامناسبتر نگاه به شاعر کرد و به انگلیسی گفت «خوب وقت ناهار هم شد.»
دک کردن بود نه اعلام وقت، اما دک کردنی به وقت بود که همکاران را از دور هم نشستن بیتکلیف،از دور هم نشستن بیربط به موضوع و علت این دور هم نشستن رها میکرد. جنبیدند به از جا بلند شدن. آقای ابوسعیدی به احتیاط و تا لبه زبر حرف را نرم کرده باشد رفت توی این توضیح که وقت قطع کار روز برای نهار کارمندان پالایشگاه در بخشهای صنعتی نیمساعت زودتر از وقت بخشهای اداری است، و این تفاوت وقت دو دسته کارمند برای بیشتر بهره بردن از کمتر وسیلههای رفت و آمد است – توضیحی که کما بیش ربطی نداشت به احوال و کار کنجکاوی مرد غریبهای که آنجا بود و این برایش بود، و اکنون برخاسته بود به رفتن چون میدید که همکاران در این میان با سر تکان دادن یکی یکی رفتند. آقای ابوسعیدی که ایستاده بود پشت میزش به او میگفت اگرچه تا مهمانسرای شرکت که لابد نهار را در آنجا خواهد خورد راهی نیست اما اتومبیلی هست که او را ببرد آنجا، و پرسید میخواهد؟
من از او سئوال کردم آیا میل دارد نهار باهم باشیم. بیتکلف و مکثی قبول کرد.
حرفهای ابوسعیدی و رفتار همکاران بیگانه بودن و تنهائی او را برای من آسیب پذیرتر نشان میداد اما نمیخواستم خیال کند من کشیده میشوم، یا شدم، به شهرت و نامش. شهرتش فراوان نبود آن روز، چون نمرده بود هنوز،آن هم از مستی. کنجکاویهایم فراوان بود، اما عوامل منع سئوال و کنجکاوی هم فراوان بود، که از تمامشان تواناتر شعرش. شعرش صریح بود و پر از شور بود و زیر سطح درخشان پر از جرقه و تلاطم بود. ظرفیت و توان گُر برداشتن داشت. حرمت به گوهر شعرش مرا میکشاند، و همان هم به درک آسیب پذیریش، به خودِ آسیب پذیریش، و این درک بود مایه منع من از سئوال – که بر چنان منع از سئوال میافزود. پیاده راه افتادیم.
رستوران دور نبود از اداره. در ماههای غیر داغ سال خوشایند بود از لای نخلها رفتن. گفتم راهمان زیاد نیست. پرندههائی که بهشان بلبل خرمائی میگفتند آواز میخواندند. بوی خوش بهار از گلهای یونجه که لای چمن درآمده بودند میرسید. گلهای یونجه یا چیزی شبیهشان میان چمنهای به گرما و باد و خاک شور خو کرده در میآمدند و به نخلستان و محلهِ آن بوی خوشایند میدادند. میرفتیم و او ساکت بود. نمیدانستم این سکوت از حجب است یا خودش خسته است یا چیزی برای گفتن نمیبیند. نمیدانستم این برای او عادی است یا دارد تحمیل میکند به خود به خاطر این پرت افتادن. میدیدم هر حرف پرت را میشود برای باز کردن صحبت به کار آورد اما انگار هیچ فرقی نبود یا من نمیدیدم میان هیچ نگفتن یا گفتگوی آن جوری. آخر گفتم «این جا تمام خانهها و سیستم آمد شد و آب و خوراک و ورزش و تفریح، تمام، در دست شرکت است. مال شرکت است.»
سرجنباند.
گفتم “این رستوران که میرویم هم مال شرکت است فقط نمیدانم چه جور معماریش را داده بودهاند، گویا، به ارشیتکتهای آلمانی. پیش از جنگ. این خانهها هم که میبینید، انگار انبار، اینها هم «نیسنهت»های زمان جنگ بودهاند برای خانه خلبانها و افسران مأمور دفاع از پالایشگاه.»
سرجنباند.
گفتم «در این جزیره – چون آبادان یک جزیره دلتائیست میان دو رود و آخرش دریا، خلیج – در این جزیره جز خود خاک جزیره هر چه هست و میبینید با صنعت شروع شد و پیش از آن چیزی نبود، ساکنی نداشت. فقط، هزار سال پیش، یک شاعر بزرگ ما گذشت از اینجا و در تمام این جزیره فقط برخورد به یک عابد تنهای منزوی، فقط. تنها.»
میدانستم تمام حرفهایم زیادی است اما نمیشد فقط خاموش رفت، که این میشد یک جور بیاعتنایی؛ تأکید اینکه او غریبه است.
پرسید «هزارسال پیش؟»
گفتم «هزارسال پیش.»
«شاعر بود؟»
«فیلسوف هم بود، جهانگرد هم بود. فرستاده مذهبی، مبلغ هم بود.»
باز پرسید «شاعر بود؟»
«آره.»
«یعنی که شعر میگفت و مینوشت؟»
«آره. پس چی؟»
«در چه زبانی؟»
«همین زبان ما. همین زبان که بهش حرف میزنیم اینجا. همین زبان که فارسی است اسمش.»
«میشود خواندش؟ شعرش را؟»
«چرا که نه؟»
«هزار سال پیش؟»
«هزار سال پیش. زبان محکمی هم بود. هنوز هم میشود باشد. میشود آن را درست و کاملاً فهمید. فرقی نکرده زبان، خیلی. ما مثل مومیائی سفتیم.» و خندهای کردم. گفتم «سفتیم، که همچنان هنوز هم هستیم و میفهمیم، تا حدی که ممکنمانست میفهمیم. یا فهممان مومیائی شدهست که همچنان هنوز همانجور میهفمیم وقتی که میفهمیم، اگر که بفهمیم، البته. یا همچنان هنوز فکر میکنیم که میفهمیم.»
به این وصف حال امروزمان که من کردم توجهی نکرد، و همچنان، هنوز، انگار، در بند فکر کهنه بودنمان بود. گفت،
«هزار سال پیش!»
«پیشتر از او هم هست. بهتر از او پیشتر از او هم هست.»
«در همان زبان»
«در همین زبان.» داشت بهم برمیخورد از اینکه نمیداند، و ندانستنش حالا به صورت باور نکردنش درآمدهست، انگار.
باز گفت «هزار سال!»
گفتم «میشه چندین قرن پیشتر از چاسر. میشه درواقع حدود دوره ویلیام فاتح و جنگ هیستینگز.»
آرام و فارغ نگاهم کرد. دیدم زیاده رفتهام. گفتم «قصد ملیت نمائی نداشتم، میبخشید.» نداشتم هم، درواقع، به راستی. قصدم تنها معیار دادن بود. قیاس بود جوری که برایش شناختنی باشد. بیقصد و فکر پیش بود و خودش نشت کرده بود و حرف حرف آورده بود، فقط. تصادف بود. تصادف هم حالا کمک میداد – به حرف عوض کردن. رسیده بودیم به رستوران، در ساختمانی که بهش «انکس» میگفتند. گفتم «اینجا را بهش انکس میگن. چون اضافهاش کردهاند به آن ساختمان، که «جیمخانه»س.» و جیمخانه را که ساختمانی به سبک مستعمراتی هندی بود بهش نشان دادم اما نخواستم بهش بگویم که تا همین چند سال پیش ورود سگ و ایرانی به آن ممنوع بوده است. در عوض گفتم «جیمخانه یک لغت کج و کوله شده در اصل ایرانی و هندیست که از جمع خانه میآید. به معنی کلوب، جای جمع شدن، دور هم بودن.»
رفتیم تو. تو، مثل هفت هشت ماه از سال از همان دم در هوا خنک میشد. اما بوی مانده آبجو خوردنها و سیگار کشیدنها همیشه میآمد. بالا که میرفتیم از پلههای ساختمان گفتم «رستوران بالاست.»
گفت «من تشنهم. اینجا بار هم هست؟»
گفتم «تمام این درازای ایوان بالای پلهها بار است. درواقع دو تا بار است، در دو دستِ سر پله – از بس که مشتری فراوان است.»
رفتیم توی تالار بارها. یک انتهای فضا را به او نشان دادم گفتم «آنجا درباز میشود به کتابخانه و محل خواندن کتاب، که هرچه در انگلستان کتاب چاپ میشود، علیالخصوص از قصه و تاریخ و جنگ و جهانگردی، و البته درباره سگ و گل و کریکت، یک نسخه میخرند میفرستند به اینجا. آن ور هم تالارهای پینگ پونگ و بیلیارد و ورقبازی است. وسط هم که میرود به تالار رستوران. اینها هم دو تا بار، پر از هرجور نوشیدنی به جز شراب. شما انگلیسیها شراب دوست نمیدارین.»
گفت «من اهل ویلز هستم.»
ازتصحیح کردنش فکر کردم که بهش برخورد انگلیسیش گفتم. فکر کردم تمام توضیحات که درباره بنا و باشگاه و بار داده بودم و پرحرفی بود تنها برای پاک کردن اثر آن قیاس میان زمان ناصرخسرو و هجوم و فتح انگلستان به دست نرمانها، که برخورده بود بهش، شاید، ورپرید از میانه و حالا از این که به او گفتهام شما انگلیسیها دوباره بهش برخورد. وادادم، گفتم «میخواستم بگویم شمای انگلیسیزبان.»
در هرحال زبان که انگلیسی بود. بار از انبوه مشتریهای ظهر خالی میشد. ما جای خلوت تری گیر آوردیم و لم دادیم.
گفت «از خیلی قدیم بهترین شرابهای فرانسه را اشراف انگلیسی میآوردند. اصلاً چند واحد شرابسازی فرانسه مال انگلیسیهاست. حتی اسم شرابها که بعضیشان به اسم صاحبان انگلیسی تاکستانها و شراباندازیهاست.»
این یک جور تصحیح دیگر بود. گفتم «شراب خوب منحصر به فرانسه نیست. فرانسه معروف است.»
گفت «اسپانیا؟ ایتالیا؟»
گفتم «از ترانساوکسانی و شمال شرقی ایران در شعرهای ما تعریف شرابشان فراوان است.»«ماوراء جیحون» را به اسم غربیش ترانس اوکسانی گفتم. و گفتم «من خودم به تجربه شخصیام شراب گرجستان را چشیدهام که راستی روی ذائقه میرقصد. ولی به هر صورت اینها کجا میشود شیراز؟»
«شیراز؟»
«شیراز، شراب خللر شیراز.»
«کجاست این شیراز؟»
گفتم «آنجا که اسم شهر خرز در اندلس را میگویند بنیامیهایهای اندلس از آن گرفتهاند، چون، میگویند، سرمشق و پایه شرابسازی آن محصول شهر ما بودهست.»
گفت «کجاست این شیراز؟»
گفتم «زیاد دور نیست از اینجا – برحسب کیلومتر، به پرواز پرنده، به خط مستقیم.»
خدمتکار بار آمد بپرسد چه میخواهیم. او آبجو میخواست من برایش سفارش “مک ایوون” دادم که آبجو از جو برشته است و از اسکاتلند میاوردند و رنگ قهوهای دارد. او در فکر فرو رفته بود ولی دیگر آن چهره ولِ از دلمردگی بیتکلیفِ توی اتاق اداره را نداشت. پرسید «در کدام کشور؟»
گفتم «در همین کشور.»
گفت «همین پرشیا؟»
گفتم «درواقع شیراز مرکز امروزی پرشیای اصلی تاریخ هرودوت و یونانیهاس. جغرافیائی زیاد دور نیست از اینجا، تاریخی چرا. برحسب وقت روز – خیلی. زیاد.»
خدمتکار بار آبجو را آورد. جَلد آورده بود. مشتریهای بار کم شده بودند و وقت نوبت کارش به سر میرسید و موقع رفتن به خانه بود برایش. او لیوان بلند آبجوش را برداشت، کمی مزه کرد و بعد جرعهای نوشید. پرسید «حمله نرمانها چه سالی بود؟»
از لحنش پیدا بود برای امتحان من نمیپرسد. میپرسد. فکری کردم اما سال را درست به یاد نیاوردم. گفتم “گمان میکنم ۱۰۶۶ یا شاید ۱۰۴۴ یا شاید چیزی در این حدود.»
پاهایش را جفت هم دراز کرده بود و دستهایش را گذاشته بود روی شکم. اینبار پرسید «تاریخ چاسر چه وقت بود؟»
آن را هم اصلاً به یاد نیاوردم. اصلاً تقریباً حتماً از تاریخ تولد یا مرگ او بیخبر بودم. چیزی هم از چاسر نخوانده بودم، فقط میدانستم که او بوده است و آنچه را هم که از او دیده بودم به زبان انگلیسی امروز درست جور در نمیآمد. بازهم حس کردم برای آزمایش من نیست که میپرسد. فقط ساده میپرسد. گفتم «یک دویست سیصد سالی بعد از مرگ حافظ بود.»
«مرگ کی؟»
«حافظ.»
«حافظ؟»
«شاعرترین شاعرها، آنقدر شاعر که ما به او میگوئیم زبان دنیای نادیده.»
«نشنیده بودم من.»
پیش خودم گفتم اسم شنیدن ربط ندارد به شناسائی.
پرسید «کجائی بود؟»
«شیرازی. همان شیراز.»
«از آن شرابها میخورد؟» رندی در سئوال و لحنش بود.
گفتم «شاید لاینقطع.»
«آنقدر؟ مسلمان نبود مگر؟»
«قرآن را از بر میخواند، با چهارده روایت. اصلاً اسمش یعنی کسی که قرآن را تمام از حفظه. کاری هم هست، ها!».
«آنوقت اینجور هم لاینقطع میخورد؟»
گفتم «لاینقطع که چندان نه، شاید. خوردن که میخورده. بیدریغ میخورده. گفته که گاهی هم گیرش نمیومده، گاهی. که من باور نمیکنم. در هرحال وقتی هم گیرش نمیومده، خودش میگه از ته نشینهای توی خمره میخورده.»
«خمره؟»
«که توش شراب میندازن.»
«خمره؟»
فهمیدم چرا تعجب کرد. گفتم «ما این جا چلیک نداریم. اینجا تو خمره شراب میندازن.»
«جالبه.»
«بوی بلوط و طعمش را نمیگیره، البته، اما محفوظه از گرما. رسم نیس از بلوط بشکه بسازن. نمیسازیم. بلوط کم داریم. اگر اصلاً. خاک رس بسیار. ما از خاکیم در خلقت. مگر نه؟»
«جالبه.»
«هرچیز از خاکه، هرکجا اینجا. سفر کنی اینجا، میبینی خانهها از گِلان همه، بیشتر. یک باریکه جنگل کنار بحر خزر داریم بقیه همهش صحرا و سنگ و کوهستان. ساختن با گل آسونتره تا سنگ. با این که کوه فراوونه. همینه که از روزگار اسکندر به این طرف خونهای، قصری، معبدی از سنگ نیس اینجا. همهش از گل. پخته یا نپخته همهش از گل. میآئیم و میرویم و چه چیزی باقی بمونه رفتهایم دیگه، به ما چه مربوطه. اینه. اینیم.»
«جالبه.» چشمهای براقش نشان میداد فقط از ادب نیست که میگوید.
گفت «همون حافظ میگه زمین بساط و در و دشت بارگاه من است. میگه آسمان کلاه من است.» اینها را به ترجمه گفتم، و ترجمه تند انگلیسیم البته کج و کوله بود و بدتر بود از آنکه اگر وقت و دقت بود. گفتم «عذر میخوام شکسته و پس و پیش و غیر شعری شد.»
سری جنباند و گفت «مهم نیس.» دلداریم میداد.
گفتم «در شعرهاش وسعت عمیقی هس. بعضی وقتا چنان زیاد که بیرونه از فهم اول و عادی بیآنکه جملههاش مشکل و پیچیده شکل باشن. معنیهاش پیچیدهن اما در عین حال شفاف و نرم به چشم میان. زبون چنون روون که فکر میکنن فهمیدهن، ولیکن نه. بپرسی چه گفته بود گیر میکنن در جواب.»
گفت «جالبه.» و کمی در سکوت گذشت تا پرسید «اینها را به زبون دیگری هم درآوردهن؟»
بیهیچ فکر گفتم «ممکنه؟ میشه؟»
نگاهم کرد. فکر کردم انگار میخواست بگوید نفهمیده است چه گفتم. باور نمیکردم که نفهمیده باشد. فکر میکردم چه بگویم که در جواب تند ناگهانیم اگر نشانهای از قصد نیشزدن – که هیچ نداشتم – شناخته باشد اثرش را چه جور پاک کنم، چه جور بگویم تا حرفم را درست بفهمد. بهش بگویم که این، همین، آیا خودش نمونه دشوار بودن نقل از یک زبان به یک زبان دیگر نیست؟ نشانه آنبار چند پهلوی عاطفی که کلمه در یک زبان دارد و با درآمدن از رنگ و وزن و سابقههای روانی و آهنگ آن در آن زبان در زبان دیگری نمیآید؟ هنوز چیزی نگفته بودم که بعد چند لحظهای گفت «هرچند با زبونه که شعر بُرندهس.»
در چهرهاش نشانهای از تیزهوشی به من نشان دادن و من را به دام آزمایش و سنجش کشاندنی نمیدیدم. شاید من دیدِ تندِ درکِ بازی او را نداشتم، اگر که بازی بود. یا او در کمال ساده بودن و پاکی سئوال کرده بود و پاسخ درست و ساده را با صفا و درستی اکنون به خود میداد.
گفتم «آره. گوته هم حافظ را خوانده بود، که لابد به آلمانی بوده. یک ترجمه هم از یک زن به انگلیسی هست که من خواندهام، و حالم را به هم زده.»
«چرا؟»
«زده. به همان دلیلی که خودتون گفتین.» این خودتانی که من به او گفتم به خاطر حرمت گذاشتن نبود. زبان جاری امروز انگلیسی«تو» را، که قصدم بود، «شما» میکرد.
گفت «انگلیسی؟»
گفتم «بریتانیائی، به هر صورت.» تمام کسانی که در انگلستان زندگی میکنند بریتانیائیاند اما اهل ویلز یا اسکاتلند یا هر جای دیگر دنیا اگر باشند انگلیسی نمیشناسندشان. خودش هم که اهل ویلز بود ناچار انگلیسی نبود. یک چند لحظه پیش هم مرا تصحیح کرده بود و به تأکید هر چند نرم، و با غرور محلی، انگلیسی نبودن خود را به من گفته بود.
پرسید «اسمش؟ نه فیتز جرالد؟»
گفتم «گفتم زن. گرترود بل.»
گفت «اوه!» که هم نشانه تصحیح بود هم رنگ تندی از حسهای منفی داشت بعد پرسید «مال گوته چه؟»
گفتم «نمیدونم. گوته هم لابد ترجمه را خوانده بود. فارسی نمیدونسته، که.»
گفت «اگر تعریف کرده لابد از آنچه در شعرها بوده تعریف میکرده، نه از خود آن شعرها، جوری که شاعر نوشته بوده. بله؟»
گفتم «حتماً. نمیدونم. شاید. فقط خوندم که خیلی خوشش میومده. آنقدر که یک مجموعه شعرش را به اسم «دیوان شرقی» یا همچو چیزی، اسم گذاشته.»
«دیوان؟»
«یعنی مجموعه شعر. به یک معنی.»
“جالبه. چیزی از آنها در آنجا هست؟» و اشاره دستش به آخر تالار بود و کتابخانه که پیش از آن بهش گفته بودم و نشان داده بودم بهش. کتابخانهِ خوب و وسیع و بیصدا و پر کتابی بود که در آن کتاب را آرام میشد خواند و کتابخوانی در آن نمیدیدی. سرپرست ایرانی آرام و بیصدائی داشت که در جاهای دیگر آن شهر، مانند محلهای ورزش و تنیس و شنا، او را نمیدیدی و من هم که اهل باشگاه رفتن و رقص و قمار نبودم فقط در همین کتابخانه بهش برخورد میکردم که رفته رفته آشنا شدیم و به هم گرم گرفتیم و او سالها بعد رد تهران در خرید و فروش زمین زیاد موفق شد، و همچنین شد نماینده مجلس.
گفتم «اونجا به انگلیسی کتاب گیر میاد.»
گفت «اما فیتز جرالد خوب درآورده.»
گفتم «اگر صدای شعر مهم باشه. از لحاظ صدای شعر. نمیدونم. خوبیش را نمیدونم، از لحاظ جفتگیری کلمه هم آنقدرها انگلیسی نمیدانم که بدانم چقدر دقیق کلمه انتخاب کرده. ولی از لحاظ کلام، شعرها شعرهای اصلی نیست. شاید به حسب ذوق، شاید به اقتضای کلمه و آهنگ، شاید به علت ندانستن درست فارسی، او از بعضی معنیها صورتهای تازه ساخته، ترکیب تازهای داده، یعنی در واقع شعر تازهای گفته. من گمون میکنم که روحیه آن شعرها را که پیش خود فهمیده بوده یا فرض میکرده، و تازه و بیسابقه بوده در زبان انگلیسیِ معمول شعر، وقتی به انگلیس درآورده گل کرده. شاید از این بهتر هم نمیشده. ولی خیام چیز دیگریست.»
گفت «جالبه.»
گفتم «شاید چیزی که باعث شهرتش شده همان جور دیگر بودن نگاه و قطع شعر در این ترجمهست که در زبان انگلیسی مثلش را نداشتند، اگر نداشتند، آن جوری، تا آن وقت. شاید. اگر درست میگویم. در هر حال ما در زبانمان عادت داریم در شعر به یک جور آهنگ و وزن که من در شعرهای شما، نه شما خودتان، مقصودم نه شخصاً شما، در شعرهای زبانهائی که کمی بهشان آشنا هستم، انگلیسی تا حدی، پیدا نمیکنم. شاید هم این عیب درست زبان ندانستنم باشد. سخته زبان را درست دانستن، حتی زبان مادریمان را درست دانستن. درهر حال هر زبانی امکانهائی داره که در زبانهای دیگر نیست، عیناً.»
گفت «جالبه. چطور؟»
میخواستم داد بزنم که مُردم و مُردی از بس که جالبه گفتی. اما گفتم «چطور میشه Les sanglots longs des violons d’automne را به انگلیسی یا به آلمانی یا روسی یا ایتالیائی گفت، با همین آهنگ و با همین اثر که از آهنگ میگیریم؟ چه جور میشود گفت
Stars! Hide your fires,
Let not light see my deep and black desires
به فرانسه یا فارسی یا هر زبان دیگری که این جور کلمهها با همین معنی همه تکهجائی باشند و بیایند و هرکدام معنی مشخص خودشان را مثل میخ بنشانند در مغز گیرنده؟»
مدتی ساکت ماند. توی لیوانش نگاه میکرد و بعد سر کشید و لیوان خالی در دستش را نگاه میکرد. دست تکان دادم که پیشخدمت بیاید و وقتی رسید سفارش بهش دادم که رفت و آمد و آورد و رفت و ما سکوتمان را به لب زدن به لیوانهایمان فرو شستیم.
گفت «شاعر وقتی شعر گفته به قصد این که کسی ترجمهش کنه که نگفته. از داخل خودش گفته. از داخل خودش میگه.»
گفتم «حتی برای خودش تنها.»
گفت «حتی برای خودش تنها. اگر که شاعره.»
گفتم «اگر که شاعره.» و بعد گفتم «ترجمه یه چیز تازهس. با اختراع چاپ و افزایش وسیلههای پخشه که مطرح شده، زیاد. نقاشی را نمیشه تغییر شکل داد به صورتی که رواج داره در یک جای دیگهای. همینطور آواز و موسیقی. البته. حرف ما از هر کجا که میگفتیم یواش یواش کشیده شد به این که بر سر یک شعر از ترجمه چهها میآرن، در ترجمه چه استحالهای پیدا میکنه یک شعر.»
پرسید «شما خودتان شعر میگین؟»
گفتم «نه.»
پرسید «نقاشی؟»
گفتم «نه.»
پرسید «موسیقی؟»
گفتم «یکی از تصمیمهای درستی که در زندگی گرفتهام همین نخواندنِ درس موسیقی نواختن بود.»
گفت «ها!؟»
گفتم «آره. پدرم برام یه ویولون خرید و معلم گرفت که یاد بگیرم. سه روز رفتم. از بس زیاد پیشرفت کردم زیاد ترسیدم.»
«ترس؟»
«ترس. چون دیدم باید زیاد جدّی بود، و جدّی بودن برای خوب ویولون زدن لابد مرا از ورزش و پرسه با دوچرخه و از بعضی دنبال کردنهای دیگه محروم میکنه. نخواستیم. در عوض گفتیم بشنویم، و درست بشنویم بهتره تا بد و خراب بنوازیم.»
«جالبه.»
عاجز شدم، گفتم «خیلی. واقعاً خیلی. چه چیز بدتر از بد صدا درآوردن؟»
خندید. آبجو بود که نرمش کرد؟ پرسید «پس چه میکنید؟»
پرسیدم «کی؟ کجا؟ در چه موردی؟» اما نپرسیدم برای چه میپرسد. فکر کردم شاید حس کند که میخواهم از من سئوال خصوصی نداشته باشد، و این ناراحتش کند که من فکر کرده باشم که او دارد. این بودکه قصدم از این سئوالم، کمی، سر به سر گذاشتن بود. {…}من، کمی، در اختیار سرخوشی اولش بودم. اما برای اینکه چنین حس دربارهام نداشته باشد گفتم «کتاب میخوانم، تنیس میزنم، شنا میکنم. دنیا را نگاه میکنم. دریائی زیر پنجرهام نیست که تف در آن بیندازم.»
به سرعت فهمید که دارم به یک گفته از خودش اشاره میکنم. چشمان براقش تند نگاه جرقهدار به من کردند اما نه از سر آزردگی، یا غیظ. حتی شاید میشد انگار نوعی سپاس، یا دست کم قبول، در آنها دید. گفتم «در دو جبهه عشق میورزیم و امیدواریم که این فن شریف چون هنرهای دگر مایه حرمان نشود.» از این فن شریف به بعد، که خود بیاختیار من آمد، به اصل فارسیاش آمد، و پیش از آنکه چیز دیگری گفته باشم باز چشمان جرقهاندازش مرا وارسی میکرد، انگار میپرسید یعنی چه؟ برایش دست و پا شکسته ترجمه کردم.
پرسید «از همان حافظ؟»
گفتم «از همان حافظ.» و از درک تند و مستقیمش خوشم آمد. گفتم «ما اصلاً بهش فال میگیریم. سئوال میکنیم ازش برای آینده. خنده داره،نه؟ با او مشورت میکنیم در هر کار. عادت کردهایم. مثل لهجههای محلی شدهست این عادت. مهم هم نیست که این کار عاقلانه نباشد. سرگرمی خوبی که هست. فرصت میشود که شعر بخوانیم. حالا اگر شعر را درست نفهمیم،آن حرف دیگریست.»
پرسید «کتابش به زبانش در آن کتابخانه هست بگیریم؟»
پرسیدم «به فارسی؟ به فارسی برای چه میخواهید؟»
گفت «برای این که بشنوم. برایم ازش بلند بخوانید، یک خرده. بشنوم چه جور طنین دارد.»
پرسیدم «فقط برای همین؟»
گفت «آره. برای همین. همچنین برای همین.»
گفتم «کتابش اینجا نیست. از حفظ میخوانم.»
گفت «چه جور انتخاب میکنید؟»
گفتم «خودش میاد. یه سی جهل تائی هسن اونجا تو یاد، میان خودشون. هرکدوم اومد. تا اونجا که به یادم بیاد.» و شروع کردم به «مژده وصل تو…» را خواندن. و تا آخرش خواندم. چرا این؟ چون روی سنگ گورش است و سالها سال و هر باری که سر کتاب باز میکردی به فال گرفتن، نقر روی سنگ قبرش را و کتیبههای دور تا دور حیاط مقبرهاش را برای جمع کردن توجه و تمرکز حواس به یاد میکشاندی، بهشان خیره میماندی انگار اقامه و قنوت این نماز جانانهات باشند اگر چه رعب وصفِ «کنج عزلت که طلسمات عجایب دارد» همیشه میلرزاندت و «از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی از ازل تا به ابد فرصت درویشان است» تو را پیش منظر بیانتهای کل آفرینش و هستی مبهوت میگذاشت از این دید ترسناک واقعبین، و استواریت میداد از آن صبر سرمد و توکل بیتردید، و بعد شد که ظلام خرافهها رفتند و خوبیها را نگاه داشتیم و مثل جان ارزش گذاشتیم که جان ارزشش به درک آنها بود. و اکنون در این برهوت فلز داغ و بوی دود و تبهکاریِ کشیدن رمق آدمیت به ضرب آز و جبر گردش گردونه مصنوع آدمی که خداوندگار آدمی شدهست و بندِ زندگیِ در اسارتِ انسان درمانده را به خود بستهست پناه و رفاه میجستم از زیبائی و صفا و ذروه علو حس و فکرهائی که طور و قدس و کوثر و ملکوت و فرشتگان تصویرهای عامی آنها بود. تا آخر تمام را خواندم اما هر مصراع را که میخواندم حس میکردم برای خودم بار اولیست، انگار، که برخورد میکنم با آن، مثل همیشه در هربار اما از این درک نافذ گیرنده که هربار در تکرار تازه و نو یافته میأید صدایم شکسته میشد و در جانم تقلا بود که شورم از چشمهام نریزد. تا آخر که خواندم گفتم «این روی سنگ قبرش است.»
پرسید «کی مرد؟»
گفتم «کی گفته او مرده؟»
هیچ نگفت.
گفتم «حدس میزنم که فکر میکنید احساساتیام، یا شدهم. ولی فکر نمیکنم باشم.»
گفت «میشه چیزهائیش را برام ترجمه کنین؟» از روی حرف آخرم پریده بود.
پراکنده ترجمه کردم. بیربطِ سطر پشت سطر. بد. البته بد. «به ولای تو» یا «ابر هدایت» یا لطافت تصور و تصویر و ذرهنمائی از نهایت عظمت که در «پیشتر زانکه چو گردی زمیان برخیزم» است را چگونه میشد به انگلیسی یا به هر شکل در هر زبان و از جمله در همین فارسی گفت که قصابی کلام نباشد؟ گفتم«در این قالب که غزل اسمش است ربط ظاهری میان سطرها مطرح نیست. پهلوی هم آوردن دستهای فکر و مایه در یک حس. نوعی سیلان شعور. الان فقط یک غزل در یادم است که از ابتداش تا آخر آشکار به هم بستهاند.» و بیآنکه خواسته باشد خواندم «یاری اندر کس نمیبینیم…» تا آخر.
گفت «در هر حال موسیقی کلام مطلقاً گیراست.»
بیکلمهای به گفتن آوردن، از ذهن میگذشت که افسوس در توانائی زبانی تو نیست که دریابی – و با تمام حجم و هیأت هر سو رونده و دوّار و در عین حال ثابت از صلابت و سیال و صیقلیش، که بازتابنده تصویر هستی و بینای خیره به دیدار چه بسیار گوشه مشهود و ناپیداست در یابی – یا دستکم به پیش بیائی و بخوانی و مسخر و مسحور بمانی از این «آب حیوان تیرهگون شد خضر فرخ پی کجاست»، از «لعلی از کان مروت بر نیامد، سالهاست»، از «صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست»، از «کس به میدان در نیامد، سواران را چه شد؟» که شنیدم گفت:
«حسَش را از حسَی که میکنید گرفتم.»
چیزی نگفته بودم من. آیا این را از او شنیده بودم من؟ نمیدانم. نپرسیدم. سکوت نشان داده بود که گویاست، بهتر که قدرتش را نگهدارد.
یک چند لحظه بعد گفت «نمیخورید؟»
لیوان دومم هنوز لب نخورده روی میز بود. گفتم نگفتید موسیقی کلام در آن شعرها گیراست. موسیقی کلام گاهی گمراهکنندهست، تا حدَی.»
«چه؟»
«عادت میکنیم به موسیقیش، و از معنیش دور میمانیم، موسیقیش جا میدهد از یک سو به نقاشی از چشمانداز، که این مثل نقش قالی و کاشی برایمان خودش زیباست، از سوی دیگر در تنگنا میاندازد بیان را – اگر بیان اصلاً به درد بخور باشد. چون شعرِ ما به شمار هجا زیاد کار ندارد. این ربط آهنگی کلمه است و ترتیبش که میسازد. حالا باید این با فکر و حس عجین شود تا شعر بسازد. شبه شعر پیش ما خدا خروار. اما میان این شبه شعرها هم تصور و تصویرهای با قدرت فراوان به دست میآید. عشق، آدمیگری، غم، غیظ؛ شادی، همه فراوان است. میدان و وسعت میدان زندگی از آن سوی جیحون بگیر تا انتهای آناتولی، برو تا زیر رشته قفقاز، بیا تا خلیج فارس، برو تا هند برای فارسی زبان و سراینده نظم و شعرِ به فارسی سراینده بوده است و قرنها قرن، بیش از هزارسال دوام آورده است. در نتیجه محصولش حتی کشمنی، کیلوئی، زیاد. خیلی زیاد. گاهی بیجهت زیاد. جالب؟ کما بیش همیشه جالب، بسیار وقتها همچنین ارزشدار. گاهی در یک قطعه صد سطری که نه خیلی زیاد گیرندهست میرسی به یک پرواز، به یک تکه سنگ که یاقوت است یا الماس. هزار سال پیش از این امروز گفت:
بسان کوه بپای و بسان لاله بخند
بسان چرخ بتاز و بسان ابر ببار
صدسال و بیشتر پیشتر از او هم دیگری میگفت:
بیصد هزار مردم تنهائی
با صد هزار مردم تنهائی
تفاوت روحیه. دستور زندگانی محکم، درست. حسهای آدم تنها، همیشه منفرد میان مردم – بقیهِ مردم. بگیریم آن یاقوت، این الماس، خیلی هم تراشیده.»
گفت «فوقالعاده.»
گفتم «نه در این ترجمه تندِ سرپائی، جا درجا.» و بعد گفتم «اگر اینها را که به عادیترین زبان امروزیمان درست میاد بخواهم به یه دسته کلمههای همانند دیگهای از همین زبان دربیارم از این صفا و سادگی نظم و این بیان درخشنده، که در اصل فارسیشان بسیار درخشندهس میفتن.»
گفت «کلمهس ابزار کار ما، به هر صورت. فوقالعاده بود، به هر صورت.»
خواستم بگویم چه خوب کردی که آن «جالبه»هایت را به این «فوقالعاده» گفتنت عوض کردی. اما نگفتم و گفتم «ولی خوب به حسب اقتضای روز و حس و حال شخصی شاعر کار بیشتر منحصر شد به جفتگیری ضرب و صدای کلمهها، که گاهی به حدَ قدرتی بینظیر، بینظیرِ بینظیر، رسیده.»
«ابستراکسیون؟»
«تا حدی.»
«موسیقی؟»
درست نفهمیدم، پرسیدم «یعنی؟»
گفت «یعنی صدای انسان به جای ساز.»
«آواز؟»
«یعنی تلفظ کلمه به جای نغمه و آهنگ.»
گفتم «نه تا آن حد. ولی گاهی نزدیک به آن حد. تا آن حد که کلمهها و جفتگیریشان گذشته از حالت، معنا هم دارن – هرچند بیشتر وقتها پرت. با حسهای کمابیش ابتدائی ساده که این طبیعیه که پرت باشن، هم بیشتر.»
گفت «مقصود من یک ابستراکسیون جدَیتره. رفتن کلمه به جائی که، در مثل، باخ رفته در ساخت موسیقی.»
گفتم «من از باخ چیزی نشنیدهام.»
تکان تندی خورد. با تعجب پرسید «نه؟»
گفتم «نه. به جز یک تکه.»
گفت «هزار و سیصد تکه کار داره.» انگار تأکید سرزنشدهنده روی ندانستنم میکرد.
گفتم «آنقدر؟ چرا آنقدر؟»
گفت «بعضیهاش سه چهار ساعت هم دراز.» زنگ سرزنش در صدایش بود. باز با تعجب پرسید «نه؟»
گفتم «نه. به جز یکیش. صفحهش را دارم، سه چهار دقیقه میشه. ستوکفسکی در فیلم «فانتزیا.» و بعد گفتم «خیلی چیزاس که خیلیها نشنیدهن. اصلاً. نه؟»
گفت «آره.» انگار از سرِ گذشت بود که تصدیق حرف من میکرد، شاید فهمیده بودد اشارهام به چه بسیار نشنیدههای خودش بودهست.
گفتم «در هرحال موسیقی اساساً ابستراکسیون هس، خودش.»
سری جنباند که «شاید» یا «باشد»، ولی انگار حواسش جای دیگر بود.
گفتم «در آواز خواندن ما میون شعرها، کلمهها، «دل ای دل» و «جانم جانم» میگیم، صدا غلت میدیم.» و دل ای دل و جانم را برایش ترجمه کردم گفتم «این ابستراکسیونه، خودش، تکرار. مقصودتوین این بود، یعنی؟»
سری جنباند که «شاید» یا «ممکن است.» شاید هم که «پر میگی.» یا «پرت میگی.»
گفتم «نزدیک میشه به ابسترکسیون، ولی نه درست آن جوری که شما گفتین. شاید با کلمه درنمیاد، شاید. اصلاً شاید نشه.»
گفت «سعی کردن بشه. یا توی نقاشی.»
گفتم «شعرهای نزدیک به ابسترکسیون پیش ما نقاشیان خودشون، نوعی. حتی وقتی وصف وصف واقعیته، از قصد، چشمانداز کلیِ کار ابستراکسیون شده. با کلمه نقاشی. ولی ترتیب کلمهها شرطه. ترتیبه، اصل کار. یک نظمه اصل کار که خودش ابسترکسیون شده. بهش هم نظم میگیم، حتی. ولی میشه به اینا گفت شعر؟» سئوال نمیکردم که به آنها بگوئی شعر.
گفت «بستگی داره. چرا نشه؟ میگن میشه، همیشه نه، ولی میشه. نه کاملاً. تا حدَی.»
گفتم «بهرحال ابسترکسیون، یک نوعیش، تو نقاشیهای ما بوده. تو نقاشیهای ما از قدیم هیچوقت کوششی نبوده به آوردن شباهت کامل میان نقش و آن چیزی که ازش نقش میکردن. نمیبینی. نهی مذهبی هم بعدها بوده.»
گفت «نهی مذهبی ضد نقاشی تو تورات هم هس.»
گفتم «بعضی چیزهای مذهبیمون زیاد شباهت داره به همان تورات.»
گفت «میگن همهش از خدا میاد.»
گفتم «میگن همهش از خدا میاد.»
دوباره نگاه تکانخوردهای به من انداخت. خندیدیم. گفتم «از هرکجا. به هر علت. خداها تو مذهبها یکی نیسَن. مثل هم نیسَن. یکیشون هفت هشت تا دست داره، یکیشون پسر داره. یکیشون هم زائیده و هم نه زائیده شده. تنهاس.»
گفت «تنها بودن درستتره. دستهاش وازتره – هرچندتائی که داشته باشه.»
بعد، بعدتر بود که ملتفت شدم که چه گفتهست. گفتم «سختتره. ولی.» نگاهم کرد. لبخندی زد، سری جنباند، گفت «زیبائی زیادتری داره. زیبائی زیادتری میخواد، میسازه.»
«تنها بودن یا چند دست بودن؟»
خندید و گفت «شبیه درنیاوردن ولی درست درآوردن. زیبائی زیادتری میخواد.»
گفتم «توجیه میخواد. تو نقاشیهای ما درخت و گل و گیاه، کوه، اسب، پرنده، ابر، اژدها، خیال، نه فقط آدم، خیال هم حتی – همه مشخصن با رنگ. رنگهائی که مثل هرچه هس نیسَن. زبان کار شده این جور. تو نقاشیهای ما هرچه هس بیشباهته به هرچه که هس. شبیه نیسَن کاملاً، یعنی.»
گفت «به جهنم!»
ناگهانی بود. خندهام گرفت خوشم آمد. هیچ نگفتم.
گفت «از نو ساختنه. چرا شبیه؟ چیزی که هس هس، دیگه. چرا تقلید؟ یک آفریدن تازه. یک آفریدن دوباره و از نو. تجرد به ضرب جارو کردن زیادیها. رسیدن به راستی، با دو بُعد سه بُعد و بیشتر در آوردن. دیدن فردی و شخصی خیال و جسم. یک دید و درک و حسِ چکیده، شخصی، خصوصی، فردی.»
گفتم «فردی بودن عیبش این شده که جدا شده از واقع.»
گفت «شده که شده. شبیه پَخته. چرا شبیه؟»
گفتم «شبیه را اگر ول کنیم جدا شدهایم از واقع.»
گفت «خودش میشه واقع. هیچ چیز جدا نمیشه از واقع. هرچه فکر کنیم، هرجور فکرکنیم از واقع میان، همه. جزء واقعن، همه.»
گفتم «هم جدا شده از واقع هم، بدتر، عمومی شده در تمام کارهامون، فکرهامون. شده الگو. الگو شده، حتی. برای هرکاری، نه فقط شعر و نقاشی، هنر. بدجوری این ابستراکسیون شده الگو. بیآنکه خواسته باشیم اول، بیآنکه ملتفت باشیم، اول. یا همین حالا، حتی. برای هرکاری. برای هر فکری.»
گفت «هرچه فکر کنیم، هرجور فکر کنیم، همه، از واقع میان. جزء واقعن، همه. حتی رؤیا.»
گفتم «گمون نکنم این توضیح و شناخت واقع باشه. برداشت هس. تصوَره. گاهی هم فقط همین، فقط. فقط همین، گاهی.»
گفت «با همین تصوَر و برداشتهاس که جنبههای تازهای از واقعیتهای نشناخته را میشناسن، پیدا میکنن. چیزهائی که هس و ما اول نمیبینیم، نمیشناسیم ولی هسن.»
گفتم «این هم، خودش، همین، یعنی ابستراکسیون. یعنی بغرنج را ساده وانمود کنی. یعنی به سادگی قبول بغرنجی. یک جور قبول بغرنجی. قبول؟ نشناختنه. باز نکردنِ پیچیدهس. بازنکردنِ پیچیدگی.»
گفت «یا شاید هم شرط اول برای واکردن. قدم اولی.»
گفتم «بازنکردن. چه بازکردن؟ ما از یک خیال که از ترس و جهل ما و ترس و جهل اجداد ما شروع شده شروع میکنیم، توش میمونیم و روش میسازیم. خیال اولی را سبک سنگین نمیکنیم. قبول میکنیم. با این قبول که در واقع قبول هم نیست بلکه مثل زبان و لهجه است که رشد میکنه در ما، جلو میریم. سئوال نمیکنیم. اگر هم بکنیم از ریشه نمیکنیم، از نتیجه میکنیم. ریشه را مطلق میگیریم. گرفتهایم. دربست قبول میکنیم، بهش فکر نمیکنیم و جلو میرویم. با این ابستراکسیون جلو میریم. در این ابستراکسیون جلو میریم. در زمانه جلو میریم باهاش، با زمانه جلو میریم درش. زمانس که جلو میره. ما فقط گیریم. اما فکر میکنیم داریم میریم. میپریم بالا. وقتی بیرون را ول کنی بری توی خودت توی خودت چه داری، از کجا داری؟ درون خودت ناچار خیالاته، اسمش را میگذارن معنویات، نه؟ با کلمههای معنیدار بیشتر میشه مجرد و مطلق گفت، از مجرد و مطلق گفت. ساختن خیال و تجرد و ابستراکسیون بیشتر قابل انتقال میشه با کلمه. ابستراکسیون در شعر ماکشیده به بخشیدن یک قدرت بیحدَ. در خیال. به نیروهای نامعلوم، نیروهائی که از تصور خود ما هسن، ساخته خیال خود ما. ندانسته از روی الگوهائی که موجود داریم، گاهی تصادفی گاهی با مقداری دقت و انتخاب ناموجودها را میسازیم. از ناموجودهائی که ساخته خیال خود ما هستن ترکیب تازهای، که ناچار باز هم ناموجود هسن درواقع واقعیت میسازیم و حس و حرص و تمنا و حاجت خودمون را و قانونهائی را که فکر میکنیم لازم داریم و باید پیروی کنیم تا مسلطتر زندگی کنیم توی دهن آنها میگذاریم. برای ضدیت و دشمنیها و نفرتهای خودمون هم همین کار را میکنیم. کم کم کار میرسه به جائی که اینها را روبروی هم میگذاریم و میگیم، یالاّه، در بیفتین به هم تا ببینیم ما چه باید بکنیم. سبک سنگین کردنهای پوشیده خودمون را وامیگذاریم به اونها تا ببینیم ما چه باید بکنیم. با روبرو قرار دادن قدرتهائی که فهمیده و نفهمیده با خیال میسازیم،و البته بیشتر نفهمیده و تصور کننده،اونها را ضد هم هم تصور میکنیم…حتی میرسیم و میرسونیمشون به یک جور عشقهای گرگرفته نامعلوم.»
پرسید «یعنی چه؟»
گفتم «کجاش یعنی چه»
پرسید «این عشق گر گرفته. عشق گر گرفته، خودش. نه؟»
گفتم «معنی کردنش سخته. درواقع سخت ساخته شده موضوع این سئوال در خیال، در وهم.»
پرسید «یعنی چه جور؟»
گفتم “چه جور بگم؟ درواقع پیچ دادن به ندانستهها به جای از هم باز کردن دانستهها، به جای بازکردن و بازتر کردن دانستهها. پیچاندن ندانستهها، به حدهای ظریف و زیبای تازهای از ندانستن. همون زیبائی که میگفتین.”
پرسید “یعنی چه جور؟”
گفتم «مثلاً رفتن به توتر، یا بگو جلوتر؛ یا بگو بالاتر، به سمت دیگر، به شاخههای خیالی پیچیدهتر نه تجربی، پس در نتیجه همان بودن و ماندن در ابستراکسیون، گیرکردگی در ابستراکسیون، مطلق بازی، در خیالهای گیرکننده در بنبست، گیرکردگی در بنبست.»
پرسید «چه جور مثلاً.»
گفتم «آخه چه جور بگم؟ بدون سابقه، بیآشنا بودن سخته،هم گفتنش هم گرفتنش.»
باز گفت «مثلاً.»
گفتم «مثلاً عشق شیطان به خدا.»
تکان تندی خورد. پرسید «ها؟»
گفتم «آره. همین. همین دیگه. ساخته که شیطون از عشق شیطون شد. که شیطون عاشق خداست، اصلاً از عشق خداس که شر برای بشر درست کرده. شر درست کرده که بندههای خدا، از فرشته تا آدم، همه، برن گم شن تا تنها باشه با خدا خودش. نزدیکتر، بیدردسر، همیشه با خدا. به خدا میگه فرمانت را قبول نکردم من—»
حرفم را برید پرسید «چه فرمانی؟»
گفتم «فرمانی که بهش بعد ا ز خلق آدم داد.»
پرسید «چه فرمانی؟»
گفتم «در عقیدههای مذهبیمان، در متنهای مذهبیمان خدا به شیطان گفت کرنش به آدم کن،شیطان گفت نه، نمیکنم. خدا اوقاتش تلخ شد از آسمون انداختش پائین.»
پرسید «خدا از این کارها کرد؟ یادم نیست من.»
گفتم «اونوقتها هنوز نبودیم ما.»
ابروئی بالا پراند. سری جنباند. گفت «خوب بعدش. چه شد بعدش وقتی از آسمان افتاد؟»
گفتم «پاش شکست.»
گفت «نه، چه شد بعدش وقتی که گفت قبول نکردم حرفت را؟»
گفتم «فرمانت را، فرمانت را قبول نکردم، گفت. گفت قبول نکردم تا به من غضب کنی تا رو در روی هم باشیم، از این به بعد. همیشه. تا من بیشتر باشم با تو، در تماس باشم با تو. پهلوت باشم بیشتر. بیشتر باشم پهلوت. بیشتر بمونم پهلوت.»
نگاه پرسش و شگفت که در چهره داشت مکررتر و منتظرتر شد.
گفتم «همین. ابستره یعنی این. این ابسترهس، دیگه. با کلمههائی که فقط صدا نیسن. صدای فقط نیسن، معنی دارن، ولی، خوب، ابسترهن. این که شیطان از پس خدا دربیاد بهش بگه که من به آدمی که آفریدی کرنش نمیکنم. نمیکنم چون از او قدیمیترم. اول مرا آفریدی تو، خدا. او را از خاک ساختی مرا از آتش آفریدی تو. او را هم آفریدی که توی چنگ من باشه. نارو نزن به من که از کلکت من خبر دارم، والا چرا آفریدیش از همون اول، زندگیش به من بستهس. بی من چکارهست او؟ نه فقط چکارهس او، بیهر دومون خودت چکارهای، خدا؟ دلت سرمیره بیما. گفتی بهش کرنش کنم، نکردم من، از غرورم نبود این، ها. از عشق بود این. عشقم به تو، خودت، خدا، حواست کجاست؟ نافرمانیم از عشق بود، همچنین عقلم. عقلم گفت نکن تا غضب کنه. تا با غضب من و تو رو به روی هم باشیم، در خیال هم باشیم. در ربط با هم باشیم. تو سینه هر مؤمن و هر کافر، آگاه و ناآگاه پهلوی هم باشیم. همیشه. نه مثل فرشتههای دیگهت فقط یکی از کارمندان دبیرخانه خدائیت باشم. تو به آدم بگی بکن این جور من بهش بگم نه نکن این جور، اون جوری بکن که من خودم بهت میگم، اون جور. نه اون که اون بهت گفته. انوقت این جوری با تو، آخدا، من همیشه سرشاخم. درواقع. با تو در کشتی گرفتنم، دائم. دائم در غلتیدنم با تو.»
وقتی که ساکت شدم یک چند لحظه ماند، بعد خندهاش ترکید.
گفتم «آره. ما اینیم!»
گفت «شیطان نبود که افتاد، آدم بود که بالا رفت. نگو هبوط، بگو عروج.»
گفتم «با یک شعر.»
گفت «با شعرِ این جوری. شعر. از شعر این جوری.» و باز میخندید. گفت «نبوغ یعنی این!»
پرسیدم «کدامشون.»
شاید در خندهاش نشنید. چیزی نگفت. لیوانش را بالا گرفت و دستش را روی نیمدایرهای در هوا چرخاند و همراه آن و، کمابیش روی همان خط سیر، نگاه چرخانید و گفت «سرخوش!» نگاهش به من نبود. به من نبود. هم، به هر صورت، که اگر هم بود حق هرکدام از آن دو بازیگر و بازیساز، آن سهتای درهوا، زیادتر از من بود.
پرسید «شعر؟»
گفتم «خالص.»
پرسید «همان حافظ؟»
گفتم «نه، یکی دیگر.»
پرسید: «کدامشون اول؟»
«اول؟»
«زودتر. از حیث زمان. از حیث زمان کدامشون اول؟»
گفتم «او زودتر بود. از او زودترها هم بودن، چند تای دیگه. درهرحال، هوای دیگه داره حافظ. ظریفتره. رنده.» رند را به فارسی آورده بودم، که نفهمید. پرسید «رند؟»
گفتم «رند. یه لغت که نظیرش را ندیدهام که داشته باشین شما، عیناً.»
پرسید «یعنی چه؟ ظریف؟ ظریف تر؟»
گفتم «ظریف تر چند پهلوئی. مطلقگوتر. یه جور آبستره در کمال دقت، بُرندهتر بودن، عصارهگیر، زیبا از راه اشاره، از راهِ نگفتن، با نگفتن گفتن، با نکردن کردن.»
گفت «اینا تمام خودشون مطلقن، ابستره. ما هر دو داریم یه چیز میگیم.»
گفتم «شاید میرسیم به حرف من، کم کم. جور دیگهای لغت ندارم من برای این تعریف. اشکال کار آبستره گفتن هم اینه،خودش، دیگه. بگیریم همین ور رفتن به مفهوم قادر برابر یک شکاک. فرمان قاطع یا قادر که حاجت نداره برای فهمیدن. حاجت نداره چون فکر میکنیم – یا از روی بیفکری خیال میکنیم که خودش فهمه. فهمی که ثابته چون حاجت نداره به جنبیدن برای بیشتر فهمیدن. ثابته برابر جنبنده، ثابته برابر کوشنده. ثابته برابر جستجو کننده و پرسنده، فهمی رو در روی تعقل و سنجیدن. بنابراین هر تعقل و سنجش، هر کوششی برای فهم بیشتر، میشه یه جور رو در روئی با او، میشه در افتادن با وضع و مقام و موضع او. هه! پس سئوال موقوف! راحت میخوای باشی، عاقبت به خیر میخواهی باشی- سئوال نکن اصلاً هرچی گفته بگو چشم و قبول کن و از جات تکون نخور. حالا پس چرا ساخت و پس چرا قوه تعقل داد،اگر که داد؟ خدا عالم. یا اصلاً چه جور هم به چه کس گفت و کی میگه که به او گفت و کی میگه اون که گفت که به من گفت اشتباه نکرد و بجا و درست و بیاشتباه گفت، عیناً؟ حقِ این سئوال هم نیست. حقِ این سئوال هم نیست؟ نه. نیست. خوب، این میشه؟ نه. نمیشه. تعقل و سنجیدن میشه از شیطان، از کارهای شیطانی.»
گفت «خوب؟»
«همین.»
«حافظ چی»
«حافظ هشیار رند حکایت خلقت را جور دیگهای گفته. آورده ستش در محیط شخصی معمولیش، محیط عادی روزانهش – یا درواقع محیط شبانهش.»
«اِه؟»
«نه از آن جورهاش.» و گفتم «گفته دیشب دیدم فرشتهها اومدن توی میکده، در زدن اومدن تو. و با شراب گِل آدم را خمیر کردند. اندازه را هم با جام گرفتند.»
«همین؟»
«همین.»
«جدَی؟»
«حتماً»
«واقع، همین؟»
«همین. گفتم. گفتم که با نگفتن گفتن.»
فکری کرد و گفت «یعنی آدم را از شراب و خاک درست کردن، از پیش پا افتادهترین مایههای خشک مخلوط با والاترین مایع محرک احساس و فکر.»
صبر کردم که باز بگوید تا بلکه بیشتر بگوید ولی در انتظار من را نگاه میکرد. گفتم یه کمی بیشتر. بالاتر از این، یک کم.»
«چه؟»
«رپورتاژه. گزارش میده.»
خیره همچنان به من نگاه میکرد.
گفتم «گزارش میده. در ابتدای کار خلقتیم. آدم هنوز آفریده نیس. دارن میازنش اونجا. حافظ، ولی، اونجاس. شاهد همون لحظه شروع آفرینش آدم، از یک طرف فرشتهها هسن. سرگرم گل خمیرکردن و قالب زدن، با شراب و جام، البته. که البته نکته اساسی این شعر و حرف ما نیس این. اینه که شاعر آنجا بود. در ابتدای خلقت اونجا بود. میدید. دید. اونچه را که پیش میآمد دید. آدم نبود هنوز آفریده، او هم نبود فرشته. او نه فرشته بود نه آدم. »
«شیطان بود. شیطان بود؟»
«شیطان شیطان نبود هنوز اونوقت. شیطان فرشته بود هنوز، اونوقت. مقرب بود. میان دیگر فرشتهها یکی هم او. فرشته، فقط. مثل دیگرون. نه را نگفته بود هنوز، اونوقت. سئوال نکرده بود هنوز اونوقت.»
میدیدم از میانه حرفم چشمهاش جمعتر شد. گفت «اِه!»
گفتم «آره.»
گفت «پیچیدهتر از اون یکی دیگهس، انگار. آره؟»
گفتم «مطلقتر، به هر صورت. خلاصهتر، مقطرتر، پروردهتر، جا افتادهتر. ترسیدهتر، شاید. از زور ترس جا افتادهتر، شاید. همچنین بلندنظرتر؛ سروازنندهتر، با قناعت و مناعت طبع زیادتر. در گفتن و در ساختن.»
پرسید «اون یکی کی بود، گفتی؟»
نگفته بودم هنوز. گفتم «یه دوا فروش. دواساز بود.»
نگاهش میگفت انگار شک دارد که من راست میگویم. به طعنه در همان هوای شک پرسید «اسم نداشت او؟»
گفتم «چطور نداشت؟ البته داشت. عطَار بود اسمش.»
پرسید «ایرانی بود؟»
گفتم «این حرفها نبود اونوقت. مملکت نبود اونوقت. این از همان ابستراکسیونهاس خودش. اسمی هم نبود ازش اصلاً. اسمی نداشت. اصلاً. مردم اهل ده و شهرشون بودن. آدمهای مثل او – اهل عقیدهشون، فکرشون.»
کمی در سکوت ماند. من هم گذاشتم که بماند. بعد گفت «هرجا همین جور بوده، یه وقت. از حیث مملکت، یعنی. مردم تابعِ قلدرِ محلیِ قاپنده، یا به ارث رسیدهای بودند، ما شاید هم بدتر؟ یا شاید هم بهتر، چون جزیرهای هستیم. که رفت و آمد بیگانه در جزیره کمتر بود.»
گفتم «بیگانگی از این ور یا اون ور یه خط بودن میاد، مگر؟»
شاید نشنید، شاید قبول داشته بود که این جور است؛ یا شاید فکرش جای دیگری بود.
پرسید «کی، در چه سالی بود؟»
گفتم «سال درستش یادم نیس. یه ده بیست سی سالی از قرن سیزدهم رفته وقتی که شهرش مسخر مغولها شد، که کشتندش.»
«کشتندش؟»
«کشتندش. هشتاد ساله بود، چیزی در این حدود، که کشتندش. آره، کشتند.»
«پیرمرد را؟ پیرمرد را چرا کشتند؟»
«سگها و گربهها را هم کشتند.»
«شاعر؟ شاعر را چرا کشتند؟»
«اگر دونسته بودن که شاعره شاید هم زیادتر میکشتندش.»
«جدَی؟»
«خیلی. شوخی ورنمیداره قتل عام و جنگ. قتل عام بود، سوا نمیکردند. «ویتو»[۱] روی لندن شما سوا میکرد؟ سوا میکنن اصلاً؟ اپولینر[۲]، ویلفرد اوون[۳]، جدی شک دارین، راسی؟ کاونتری[۴]، درسدن[۵]، هیروشیما[۶]، «تکشاخهای شر تمام را تاراندند[۷].»
جاخورد. باز یک سطر شعر خودش بود که خود به خود به ذهن و زبانم رسیده بود. نگاه تند ثاقبی به من میکرد. حس کردم خوشش نبود که باز از خودش شاهدآوردم. آخر انگار تاب نیاورد، پرسید «خودتان را آماده کرده بودهاید؟»
اول درست نفهمیدم؛ بعد از لای نگاه خیرهای که به من میکرد فهمیدم چه میگوید. دیدم پرت میگوید. پیبردم به کج رفتن گمانِ نادرست نابجاش. صد سال هم اگر کسی سئوال ازم میکرد که این شعرش را به خاطر دارم یا بتوانم آن را به یاد بیاورم، نه، نداشتم، نمیآوردم، نمیآمد. اما اکنون حضور خودش همراه با روند حرفهامان آن شعر را سُرانده بود به ذهنم، به زبانم رسانده بود بیآنکه ملتفت باشم که ممکن است هوش تند او بیامیزد به وسوسه بدگمانی بیگانه بودنش، به آسیبگیر بودن احساس و شور یک شاعر، واقعاً شاعر. از شعرهای او، به هر شماره و اندازهای که بود من تنها برخورد کرده بودم به چندتائی در ماهنامه “هورایزن” که مجموعهاش را عزیز حاتمی هدیه داده بود به من، و همچنین به پنج شش تائی در یک جُنگ از شعرهای معاصر که اسکار ویلیامز گرد آورده بود، و از میان همین شعرهائی که به چشمم رسیده بود تنها، تصادفی، چند سطر پراکنده جا گرفته بود در ذهنم، در گوشههای حاشیه ذهن، که چندان هم خبر نداشتم از بودنشان در ذهن. اما اصلاً چه عیب داشت اگر واقعاً چنین اتفاق افتاده بود که از پیش دانسته باشم که به او برخورد خواهم کرد و از پیش خود را آماده کرده باشم برای چنین برخورد، و چند تا از مشخصههایش را و از آن جمله چند سطری هم از شعرهاش را به یاد نگاه داشته باشم تا در گفتگوی احتمالی و حتی دورتر از احتمال در آیندهام با او آماده یا آمادهتر باشم؛ عیبی نداشت این، چه عیبی داشت؟ به هرحال اکنون چنین هم اتفاق نیفتاده بود و من آسان میتوانستم از سر این گفتهاش بگذرم، و اشتباه بیاهمیت او را به جوششی که شعرهاش به من داده بود ببخشم. تنها با تکان سر بهش گفتم نه، و با تکان دست به پیشخدمت که دور بود اشارهای کردم که بیاید و آبجو بیاورد. لیوان من همچنان پر بود.
کمی در سکوت ماندیم. بعد گفت «یک کم از آن دوا فروش بخوانید.»
حس کردم میخواهد راضیم کرده باشد و نوعی عذرخواسته باشد از چیزی که فکر میکند مرا رنجاند. نرنجیده بودم من. آسان میتوان از غریبه نرنجید. رنجیدن از خودیست، همیشه. از توقع است و از غریبه توقع نیست. توقعی نباشد، اگر، از چه رنجیدن، از که رنجیدن، چرا رنجش؟ گفتم «به صورت شعری چیزی از او به یادم ندارم، مگر چند سطر پراکنده. یا یکی که، تازه، فقط حدس میزنم از او باشد. که شاید نباشد هم. اصلش از قصههای یونانیست.»
پرسید «یونان؟ چرا یونان؟»
گفتم «از این اتفاقات میافته.» و بعد برایش گفتم تمدنشان در تمدن ما راه پیدا کرد، خاصه در اوایل دوران اسلامی. گفتم برجستههای مردمی که از آن پیش زیر سلطه ساسانیان بودند شدند عامل نقل و نفوذ بخشی از تفکر و از دانش یونان و آنها را به یک زبان انعطافپذیرتر محکمی درآوردند که سلطه میگرفت بر قلمرو پهناوری که در ظاهر به نیروی آئین و ربط نو یکی میشد، هر چند هم که در ظاهر.
گفت “یونان پاگانِ چند خدائی و اسلام؟”
برایش گفتم که سدهای اجتماعی قدیم با روی کار آمدن نظم دین نو افتاد، سواد داشتن از قید رسم خاص «کاست» از انحصار دسته روحانی و دبیر و کارمند درفتر و دستکهای دیوانی درآمد و هوش و قریحهها به افقهای تازه رو آورد، و مردم تک تک میآمدند، اما میآمدند، توی شعر و فهم و فکرکردنها، سواد و دانشها {…}. از پیشرفت دین تازه که دیوارهای دوره پیشین ترک برداشت، نور تفکر تازه از شکاف ترکها به تو آمد.
پینوشت:
[۲]هنرشناس و هنرمند و شاعر برجسته فرانسوی (از اصل لهستانی و ایتالیائی) که چند روز پیش از پایان جنگ جهانی اول به کشتن رفت.
[۳] شاعر انگلیسی، گوینده صریح و ساده حسهای انسانی که یک هفته پیش از متارکه جنگ اول در بیست و چهارسالگی کشته شد.
[۴]شهر انگلیسی که در جنگ دوم چنان به ضرب بمبهای نیروی هوائی آلمان خراب شد که کلمه “کاونتری شده” و “کاونتریدن” در زبانهای اروپائی به وجود آمد.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
نظرات
گلستان آدمی تلخ و نچسب و از خونه راضی بیش نیست
چهارشنبه, ۵ام تیر, ۱۳۹۲