دیروز
اندکی پیش از انقلاب به مبارزه مسلحانه در قالب گروه بینام و نشان منصورون پیوست. در ابتدای انقلاب در تلویزیون ظاهر شد و در دفاع از سرکوب معترضین قومی در ترکمن صحرا و کردستان روبروی نمایندگان گروههای چپ قرار گرفت. به سرعت آشکار شد از قدرت تکلم مناسب، سرعت انتقال ذهنی لازم و منطق محکم برای استدلالهای خود برخوردار نیست. در واقع نیروهای مذهبی وفادار به خمینی در ابتدای انقلاب را میتوان در دو دسته کلی جای داد: نیروهای مذهبی تا حدودی روشن که به سرعت جذب گروهایی مانند آرمان مستضعفین، جنبش مسلمانان مبارز یا نیروهایی که بعدتر و به تدریج در طیف ملیمذهبیها جای گرفتند یا سالیان بعدتر جذب حلقه کیان شدند، و نیروهای مذهبی که عموما از توان ذهنی پائینی برخوردار بودند، سرسپردگی ویژه به روحانیون داشتند و ایمان دینی که توسط روحانیون تبلیغ میشد را چشم و گوش و قلب بسته پذیرفته بودند. خمینی زمانی با مثال آوردن جناب بنیصدر و رجایی سعی کرد تفاوت بین این دو طیف را تبیین کند وقتی گفت بنیصدر علمش از عقلش بیشتر است و رجایی عقلش از علمش افزونتر. البته این جمله به معنی دانش عمیق خمینی از مفهوم عقل در کلام یا عرفان اسلامی نبود، اگرچه خمینی در دوره جوانی سعی کرده بود عمر خود را در مطالعه متون کلامی-عرفانی صرف کند و البته آن را نیمهتمام رها کرد. به هر روی، محسن رضایی را میتوان جزء طیف دوم به حساب آورد، طیفی که «عقلش» او را قادر ساخت فراز و فرودهای بیش از چهل سال حکمرانی دینی فاجعهبار، کشتار بیگناهان، شکنجه و زندان بهترین جوانان این مملکت، فقر و فلاکت روزافزون مردم و بسیاری وقایع هولناک دیگر را تاب آورد. دیروز و امروز نظام دینی حاکم که محسن رضایی فرمانده نظامی آن بود، تماما به جنگ بین نمایندگان «الله» روی زمین یعنی روحانیون شیعه، با مردم عادی گذشت، مردمی که از اساس تصور نمیکردند الله این روحانیون چنین خشمگین، تندخو، فرصتطلب و ضعیفکش باشد.
امروز
آنچه از دقت در سخنان او در سه دوره مناظره انتخاباتی دستگیرم شد، توجه به وضعیت رقتانگیزی است که دچارش شده است. او دچار اختلال کلامی شده که احتمالا نشاندهنده وضعیت نامناسب جسمانی یا ابتدای زوال عقلی اوست. او مانند کسی است که اکنون فرصت کرده تا کمی پردههایی که عقل ادعایی خمینی بر گوش و چشم و قلب او زده بود را کناری زند و ببیند آرمانهایی که پنجاه سال عمر او به خاطرش تلف شد، چه دوزخی ایجاد کرده است. او از «مردم من» سخن گفت و اینکه خود را متعهد به «جبران» میداند، جبرانی که تماما باید معطوف به بریدن حکمی باشد که روحانیون شیعه در ایران روی زمین زدهاند. اواخر عمر، او تنهاتر از گذشته است. هیچیک از فرماندهان عالیرتبه سپاه به جز ذوالقدر از سابقه او در پیش از انقلاب برخوردار نیست و کسی از این فرماندهان او را در تحقق رویاهایش همراهی نمیکند. او دین خود را مانند بسیاری دیگر از فرماندهان سپاه بر باد میبیند و تنها ذخیره عمرش را گرفتن رای از مردمی میداند که او از عوامل اصلی سیاهروزی آنان بوده است. او دنبال فرصتی برای جبران است، اما گویی فرصت دیگری برای او باقی نمانده است. او نیز در صف شرمساران و اصحابالمشئمه به پیشگاه عدالت حاضر خواهد شد، رویاهای بر باد رفته، خاکسترهای برجایمانده، ضجه مادران مصیبت دیده، فریاد کودکانی که پایههای عرش خداوندی را فرو میریزد، نگاههای شرمسار پدران و سرهای افکنده آنان پیش همسر و فرزندان، دستان نوازشگر کودکانی که در سرما میلرزند و با این وجود صورت پدر خود را به تسلی نوازش میکنند… فردای او بسیار سختتر از امروز اوست و کدام کس است که چنین مصیبتی را تاب آورد؟
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.