همه چیز از اینستاگرام آغاز شد. مهدی بهمن به فرند لیستام آمد و نقطهی اعتماد ما مرسده هاشمی شد که هر دو این هنرمند مقیم هلند را میشناختیم. مهدی بهمن متولد تهران هنرمند طلاکار کتاب و تابلو است و بنابراین مجموعه داستان ده اپیزودیاش همان فرم و ساختار دقیق و انداموارهی یک تذهیبکار را دارد. نام کتاب، با من از جامعه ای سخن میگوید که انسان را مانند آخرین برگهای پاییز رها شده در یک همآغوشی ناخواسته با زمستان، زیر نابرابریها خُرد میکند.
در نقدی امپرسیونیسیتی بر کتاب مهدی بهمن، همین بس که میتوان در یک نشست داستانها را نوشید. طنز ظریفی که در نگارش داستان «اخراجی ستارهدار» و لالهواژگون بکار گرفته، ریتم و ضرباهنگ موزونِ بین متنها و رواننویسی قلم نویسنده، استفاده از تشبیه و استعارههای ناب و گذاشتن کلامهایی باورپذیر در دهان شخصیتهای داستان، همه و همه ما را با نویسندهای آشنا میسازد که میداند «پل تداعی» خاطره در نخستین داستانش «سرمای استخوان سوز» به چه معناست. او منشوری سه وجهی ساخته که از هر طرف داستان را بخوانی به یک مفهوم واحد میرسی. هر سه فصل این داستان، با زاویه دید سوم شخص روایت شده که از نگاهِ سه شخصیت متفاوت روایت شده. مادر، دختر و معلم!
در دومین داستان به برشی از زندگی دانشجوی مهندسی ستارهداری میپردازد که برای رهایی از درد بیدرمان ناکام ماندن از دانشگاه، دل به بغلی الکل داده و همین میشود نقطه ضعف چشم اسفندیارِ کاراکتر، چرا که او را از کار هم اخراج میکنند! در پایان داستان، مشت محکمی که مامور شهرداری نصیب صورت دستفروش میکند همان مشتی است که او را نقش بر جغرافیای سیاسی سرزمینش ساخته است. در لالههای واژگون، نویسنده از توصیف بقدری ماهرانه کمک گرفته که خواننده فیلمی کمیک در برابر چشمانش ظاهر میشود. رویدادهایی که گام به گام در مسیر شخصیت داستان که یک ترنس سکشوال است کمک میکند به سیرِ شناخت کاراکتر از مشکلات دشوار زن در کشوری که حقوق زنان پایمال میشود. تعلیق این داستان موجب دنبال کردنِ خواننده تا آخرین خطِ پاراگراف داستان میگردد بهویژه که از دو زاویه دید اول شخص و دانای کُل و این شوریدگی شخصیت و هیجان و تعلیقی که در اتمسفر داستان در هم تنیده شدهاند نویسنده را از گذاشتن علامت فصل زدن در نیمهی پایانی داستان، دور میکند و خواننده را وامیدارد به دوبارهخوانی! داستان اما با وجود این ضعف تکنیکی بخاطر پایانِ دور از انتظارش از نفس نمیافتد. تقاطع چهارمین داستانی است که هرچند از روایتی خطی بهره برده ولی خواننده از همان سطرهای آغازین پی به ماجرای شلوغیهای سال هشتادوهشت میبرد که دختری آسیمهسر از یکی از سرکوبکنندهها تقاضای کمک میکند. شخصیت مامور برخلاف انتظار خاکستری است و نه سیاه و سفید! ترس این مامور از مردم پیرامونش در کنار روحیهی مهرطلبی، او را به چنان چالشی کشیده که دریافت ایمیلی از طرف هم محلهای قدیمیاش بر نگرانی و پریشانحالی او بیشتر انگشت میگذارد. داستان «در سوگ ستایش» با سرانجام تلخی که پایان میپذیرد همچنان با طنزی زیرپوستی همراه است. این بار نیز ماجرا از زبان اول شخص و دختری آبدارچی نقل میشود که برای درمان زخمهای فقرِ پدر و مادر مجبور است بیگاری کند. از آنجا که شخصیتهای کتاب مهدی بهمن پویا هستند، او پذیرش ظلم را بر نمیتابد و بر آنها میشورد. در انتهای داستان، همدلی او را در سوگ دختر شش سالهی افغان میبینیم گویی در سوگ خودش شمع برافروخته!
ششمین داستان مهدی بهمن با گفتگو پیش میرود و جهانی متافیزیکی را در خاطر زنده میکند که مکان و زمان در آن شناور است. کاراکتر مرد با اینکه نه نامی دارد و نه پیشینهای، تنها از طریق دیالوگها پی میبریم او قربانی سیستم و قانونی شده که حتا از حک شدن نامش بر روی سنگ قبر پس از مرگش واهمه داشتهاند. خاوران تنها مکانیست که از حافظهی تاریخی ما پاک نخواهد شد.
داستان «سهشنبهی غمگین» با آرایههای ادبی شیرینی آغاز میشود و با یک درام تلخ پایان مییابد و همین تناقض رشتهای است نامریی که لحظهبهلحظه دنیای دو شخصیت داستان را کشف کنیم. دنیایی که در ظرف ده سال چیزهایی را واژگون کرده و آدمهایی ساخته که باورش برای کاراکتر اصلی طاقتفرسا مینماید. نویسنده در داستان بعدی از تبعیضی که برخی از ایرانیان نسبت به مردم افغانستان روا میدارند، مینویسد. او در داستان «آلفا» دستِ مستند سازیهای ادارهی اطلاعات و امنیت را رو میکند و از عشق قدیمی نافرجام و یکطرفهی بازجو به متهم پرده بر میدارد. نویسنده آگاهانه در ابتدای داستان از رمانی در دست شخصیت اصلی مینویسد به اسم «تس» که اگر رمان را خوانده باشیم به شباهتی انتزاعی بین آنها میرسیم که در بازگشایی و ابهامزدایی ماجرا کمکمان میکند. نام داستان کاملن آگاهانه با محتوا همخوانی دارد. آلفا امواجی مغزی است که در اختیار محدوده ناخودآگاهی ما قرار دارد که در ابتدای محدوده آلفا حالتی از یک خواب سبک است که با شکنجههای روانی احمد به مارتا باعث نمیشود که مارتا لب به حقیقت بگشاید.
در پایانیترین داستان کتاب سرمای استخوان سوز نویسنده توانایی قلماش را با خلق کاراکترهایی پریشان احوال از نسلهای متفاوت نشان می دهد که در گیرودارهای سیاسی روز نمیتوانند درد گرسنگی و رنج کودکی را بدرستی درک و درمان کنند و به اشتباه او را به بیمارستان میبرند.
مهدی بهمن با اشراف به مسائل روز جامعه و آگاهی از روان انسانهای پیرامونش داستانهایی آفریده که نه تنها باورپذیرند بلکه شخصیت برخی از آنها به لحاظ حقیقی بودن و پویایی تا مدتها در ما زندگی خواهند داشت مثل ستایش یا مارتا که تسلیم شرایط تحمیلی نشدند. نکتهی دیگر در خوشنشستنِ این داستانها در قلم نویسنده، رها شدن از قیدهای ممیزی و سانسور بوده که وجهی از آنها را در تاریکی نگه نداشته است. دنیای داستانی مهدی بهمن، دنیایی است عینی با طعمِ گس ِخرمالو!
فرانک مستوفی
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.