امروز آن‎قدر خوشحال بودم و سر حال که خودم تعجب کرده بودم چرا من بی‌خود و بی‌جهت خوشحالم. تقریبا یک هفته از شیمی درمانی دوم می‌گذره و اولین روزیه که من حالت تهوع ندارم و ازاینکه دقایق می‌گذره و من هنوز نمی‌خوام بالا بیارم ذوق کردم.
بعد از مدت‌ها نشستم جلوی سه پایهٔ نقاشی و کلاژی را که قبل از بیماریم شروع کرده بودم ادمه دادم …توی کلاژ همش بدن‎های لخت بدون کله می‌چسبوندم با سینه‌های زیبا.
از روزی که فهمیدم سرطان سینه دارم درست یک ماه و یک هفته می‌گذره، هنوز هیچی نشده خاطرات همون روز‌ها هم داره کمرنگ می‌شه…
شوک اول،
خبر کردن خانواده و دوستان،
نوشتن،
واکنش مردم،
ترس از اتفاقات جانبی اجتناب ناپذیر،
موهات می‌ریزه،
همش بی‎حالی،
کم‎تحمل می‌شی،
حساس می‌شی،
حامله هم که دیگه نمی‌شی،
هیچ وقتم که نمی‌خواستی بشی،
اما حالا چون بهت گفتن نمی‌شی یهو می‌خوای بشی،
حملهٔ بی‌رحم به تمام سمبول‎های زنانگیت،

به امروز، به این لحظه که با سر کچلم نشستم پشت این کامپیو‌تر و با صدای نفس مامانم که آروم مثل یک فرشته کنارم خوابیده احساس ‌کنم که جهان مال منه.
با جرات اعتراف می‌کنم که این غدهٔ لعنتی بهترین اتفاقی است که توی زندگیم افتاده.

یواشکی اشک ریختن‎های زیر لحاف،
عشق بی‌وقفهٔ دوست‌ها و خانواده،
توقع عشق از مردی که بلد نیست تو را با بیماریت دوست داشته باشه: لونا شاد با سرطان دیگه شیک نیست!
بخشایش همهٔ کسانی که جمع شدن و به صورت غده رفتن نشستن توی سینت،
خواب می‌بینی دندونات ریخته،
روبرو شدن با یک مرگ زود‌تر از موعد…
آهان…همینه، خودشه، روبرو شدن خیلی جدی با مرگی که آن‎قدر زود انتظارش را نداشتی، چون اون مردن و اون سرطان قرار نبوده سر تو بیاد، همیشه مال بقیه بود. مرگ را باید خودم انتخاب می‌کردم ومن به جای این‎که خودم رو از طبقهٔ نهم بندازم پایین ترجیح داده بودم که یک شب با آسانسور بیام پائین و برم و هیچ وقت دیگه برنگردم.
تا به حال چندین بار توی پنج سال گذشته به دلایل خیلی واضح و مشخص دچار افسردگی‌های خیلی حاد شدم و هزاران بار آرزوی مرگ کردم، هیچ وقت اون بالکن لعنتی توی سانفرانسیسکو از یادم نمی‌ره، هر روز می‌رفتم از طبقهٔ نهم اون پائین را تماشا می‌کردم و به خودم می‌گفتم یعنی من الان از این بالا بپرم راحت می‌شم آیا؟
وقتی جوونی همه می‌گن قدر خودتو بدون.
بعد تو می‌پرسی: یعنی چی قدر خودتو بدون؟ یعنی باید چکار کنم؟
یعنی از زندگیت استفاده کن، لحظه را دریاب، به قول سعدی:
کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق/ تا دمی چند که مانده ست غنیمت شمرند …
هر وقت یکی از این شعر‌ها می‌خوند می‌خواستم بزنمش. توی دلم می‌گفتم برو بابا دلشون خوشه. تازه بعدش عذاب وجدان هم می‌گرفتم که چقدر من خرم که بلد نیستم قدر خودم را بدونم. بعد هم می‌پریدم به مامان و بابام که تقصیر شماهاست که به من یاد ندادید که من قدر خودمو بدونم.و آه…. واقعا من چه آدم بدبختیم و خلاصه قطره اشکی هم برای خودم می‌ریختم.
همهٔ این‌ها رو گفتم که به اینجا برسم:
به امروز، به این لحظه که با سر کچلم نشستم پشت این کامپیو‌تر و با صدای نفس مامانم که آروم مثل یک فرشته کنارم خوابیده احساس ‌کنم که جهان مال منه.
با جرات اعتراف می‌کنم که این غدهٔ لعنتی بهترین اتفاقی است که توی زندگیم افتاده.
مرگ همیشه کنار ما هست، از اون لحظه که به دنیا می‌آئیم محکوم به مرگیم اما وقتی بهمون چشمک می‌زنه مزهٔ زندگی ناگهان عوض می‌شه و مزهٔ انار پیدا می‌کنه.
زن: لونا جان، برای گذاشتن از فصول سخت باید صبور بود. اگر زمستان نگذرد بهار نخواهد رسید، تو با سرطان می‌جنگی و من با درد از دست دادن همه بچه‌هام که آخرینش همین ۵ ماه پیش بود. وقتی‌ فحشات را در فیسبوک خواندم یاد دختر خودم افتادم که همیشه با هم همین دعوا را داشتیم سر فحش دادن. اون صبور نبود، تو عزیزم صبور باش به خاطر خودت، مادرت، و امثال منی که نمی‌شناسمت ولی‌ دوستت دارم.
من: چرا بچه‌ها چی شدن؟
زن: پسرم را… سال پیش وقتی‌ که فقط ۹ سال داشت بعد از ۳ سال مبارزه با نوعی بیماری کمیاب به نام ….. از دست دادم. من و او ۲ سالی‌ در بیمارستان‎های… دربدری کشیدیم. تمام حواسش از جمله بینائی، شنوایی، راه رفتن و حتا لمس کردن را به تدریج از دست داد در حالی‎که مغزش درست کار می‌کرد. او زندانی جسمش شده بود. من مرگ را با او شناختم، شاید هم زندگی‌ را با او شناختم. چون دریافتم که زندگی‌ فقط‌‌ همان مزه‌های کوچک هستند. یادم می‌آید برای چشاندن آب انار به او بیش از ۲ ساعت زحمت کشیدم.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com