چهار سال دوره ریاست جمهوری ترامپ به سر آمد و جای خود را به یک سیاسمتدار کلاسیک داد. به گمانم ترامپ به سرعت و شدت از خاطرهها محو میشود و با برقرار شدن «دوباره» نظم، آبها در مسیر قدیم خود جریان مییابند و رودها به بستر پیشین خود بازمیگردند. از همین اکنون نیزتلاشهای فراوانی در جریان است که دوران ترامپ به عنوان یک شرمساری ملی از حافظهها زدوده شود و مکانیزمی دفاعی برای یادآوری آن ایجاد گردد. اما این فراموشی بزرگترین خطری است که در کمین ما قرار دارد، چرا؟
ترامپ بیش از هر چیز یک نماد بود، نمادی از نوع مواجه با سیاست کلاسیک که پایههای آن از زمان ماکیاول در سپیدهدم رنسانس اروپا ریخته شده است. حق با کاسیرر است که ماکیاولی را علیرغم توصیفاتی که او را گاه به مقام یک قدیس ارتقاء دادند و گاه او را همزاد و تجسم ابلیس دانستند، وی را به عنوان آغازگر رویکرد عقلانی به پدیده سیاست معرفی کرد، رویکردی که خود را به تدریج به دیگر ساحتهای زیست انسانی از فیزیک گرفته تا اقتصاد و تا پزشکی گسترش داد. اگرچه هنوز در ماکیاولی میتوان رگههایی از اندیشه اسطورهای را دید- به ویژه آنجا که او به نقش شانس، بخت و اقبال برای یک شهریار میپردازد- اما تامل عقلانی به پدیده سیاست آغاز روندی بود که ساحتهای مختلف زیست عقلانی بشر و تنظیمات اجتماعی را محکوم به احکام قواعد عقل یکپارچه کرد. پرداختن به کیفیات عقل آنچنان که از آن در دوران جدید مراد میشود و تفاوت و تشابهات آن با اندیشه اسطورهای ما را از مقصود این نوشته کوتاه دور میکند. با این وجود در مورد پدیده ترامپ باید گفت که او صرفا به مثابه نمادی از «پشت کردن» به سیاست در معنای مدرن قابل درک و تحلیل است. برای ترامپ فردیتش نمیتوانست محکوم قواعد عقلانی سیاست قرار گیرد. برای او سیاست به عنوان مجموعهای از مناسبات عقلانی پیشبرد امور نمیتوانست حاکم بر فردیت پیشوا- در اینجا ترامپ- باشد. در چنین دیدگاهی هر مناسباتی اساسا اعتبار خود را از نه از عقلانیت مدرن که از اعتبار پیشوا کسب میکند. از همین زاویه هم شعار «اول امریکا» ترامپ قابل درک است. نه تنها ترامپ به مثابه فردیتی فرهمند- اگرچه ذاتا از این کیفیت تهی بود- نمیتوانست در چارچوب هر گونه مناسبات سیاسی -به ویژه مناسبات سیاست سنتی در ایالات متحده و حتی جهان- قرار گیرد، بلکه کشور او یعنی ایالات متحده نیز نمیتوانست محکوم پیمانهای بینالمللی باشد. او آزادانه و یکجانبه میتوانست این پیمانها را به نفع ایالات بر هم زند. او این مناسبات را زندانی برای خود به عنوان پیشوا و همچنین برای ایالات متحده به عنوان کشوری که باید در صدر قرار گیرد نگاه میکرد. این دیدگاه عمیقا با نظریه حقوق بینالملل و همچنین نظریه قرارداد اجتماعی در تعارض بنیادین قرار میگیرد. بنیاد فلسفی حقوق بینالملل و همچنین قرارداد اجتماعی بر این مسئله قرار میگیرد که فرد به مثابه فرد صرفا با وارد شدن در یک قرارداد اجتماعی است که میتواند اراده خود و همچنین آزادی خود را «تعین» بخشد. به قول هگل فرد تنها در یک دولت قادر است آزادی مطلق خود را کسب کند. چنین دیدگاهی که محصول روشنگری است از اساس با دیدگاهی که در آن پیشوا فعال مایشاء است در تعارض بنیادین قرار میگیرد.
اما ترامپ شخصا نه از کاریزمای یک رهبر فرهمند برخوردار بود و نه از ویژگیهای یک رئیس جمهور معمولی که توان سیستمسازی داشته باشد. او نمونهای از بینظمی بود که یادآور بینظمی اسطورهای در دنیای باستان است که بعدا با ظهور مردوک یکسره به عقب رانده شد. اما این همه ماجرا نیست. قبلا هم نوشتم که پیروزی ترامپ در انتخابات و همچنین قدرت گرفتن راست افراطی در اروپا معلول پدیدهای عمیقتر است، پدیدهای که در آن بخش بزرگی از شهروندان اعتماد خود را به خود «سیاست» به مثابه سازکاری مدرن از دست دادهاند. این صرفا بیاعتمادی به سیاستمداران سنتی نیست، اگرچه آن نیز بخشی از مسئله است. در نوشته دیگری قبلا اشاره کردم که حتی پاندمیک ناشی از کرونا نیز چنین رویگردانی از عقل مدرن را بیشتر برای همگان آشکار کرده است. اینکه در فرانسه یا ایتالیا، مهد روشنگری و سرزمینی که اولین پایهگذاران دانش جدید بودند، نرخ اعتماد به واکسیناسیون کرونا به زحمت به ۵۰ درصد مردمان میرسد، حکایت از وضعیتی قابل تامل دارد. ریشه بیاعتمادی به عقل در دنیای سیاست و یا جامعه در کجا قرار دارد؟ سرعت پیشرفت دانش جدید آنچنان سرسامآور شده که حقیقتا دنبال کردن آنرا برای آدمیان با دشواری مواجه ساخته است. مسئله، خود دانش جدید نیست البته، بلکه ارزشهای جدیدی است که به عنوان همزاد آن در حوزه اخلاق، زبان و جهانشناسی ایجاد میشود. اگر اعتبار تمام دانستههایی که تا دیروز به عنوان حقایق ازلی و ابدی پنداشته میشدند فرو ریزد و سرعت این ریزش آنچنان باشد که عملا آدمیان را از جذب و هضم آن عاجز کند، باید منتظر رفتارهای واکنشی به اعتبار عقل مدرن به عنوان تنها سازوکاری که سعادت بشری را وعده میدهد بود. پدیده ترامپ به عنوان قله کوه یخی است که اگرچه خود آن فراموش شدنی است، اما این کوه با سرعتی باورنکردنی به سوی کشتی پیشرفت آدمی در حال حرکت است. اگر با ناپدید شدن قله این کوه، خود این انرژی ویرانگری را که به سوی ما رهسپار است فراموش کنیم، دیر یا زود با فاجعهای بزرگ روبرو خواهیم شد.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.