اشخاص: پاپا – اتل – جرج بیلی

صحنه آشپزخانه یک مزرعه روستایی در کانادا است. اتاقی به هم ریخته و ناجور شامل یک اجاق هیزمی، یک کمد، میز آشپزخانه، یک رادیو و چند صندلی. یک در به سمت مزرعه و یکی هم برای ورود به داخل خانه. سیم برقی که به یک پریز دوتایی محکم شده لخت و عور از سقف آویزان است؛ یک سبد پر از لباس‌های اتو نشده زیر میز است؛  یک میز اتو و اتوی برقی در گوشه‌ای به ترتیب روی اجاق قرار دارند.

همانطور که پرده بالا می‌رود صدای تشویق شنونده‌ها از رادیو طنین‌انداز می‌شود. پاپا یک کشاورز هفتاد ساله روی صندلی راحتی دسته‌دار آشپزخانه نشسته، یک کلاه قدیمی و مندرس به سر دارد، او هم در حال تشویق کردن است؛ دستکش‌های کار کتانی سفیدی به دست دارد.

صدای رادیو:        یک بار دیگر مدیران ما توسط آقای پانیذی رهبری می‌شوند… آنها دارند تعظیم می‌کنند. شما می‌توانید تشویق هیجان‌انگیز شنوندگان جشن عصر شنبه را بشنوید. (صدای تشویق جمعیت بالا می‌رود)

پاپا:                    باریکلا! آفرین!

رادیو:                 لوسیای دوست داشتنی ما در لباس جذاب سبز و طلایی نقش اولش جلو می‌آید تا ادای احترام ویژه کند…. (غلغله‌ی جمعیت)

پاپا:                    بی نظیره!

رادیو:                 و اکنون خانم‌ها و آقایان ما در این عصر شنبه درست وسط زمان تنفس اولین اجرای لوسیا دو لمرمو[۱] اینجا هستیم تا اجرای اپراهاوس متروپولیتن[۲] از نیویورک را برای شما گزارش کنیم. و من تا چند لحظه دیگر از مدیر پخش اپرا رادیو گیلد[۳] خانم آگست بلمونت[۴] درخواست می کنم به شما توضیح بدهند.

Opera House

پاپا:                    هورا، میس بلمونتِ!

(اتل دختر پاپا وارد می شود. صورتی زمخت دارد و چهل ساله به نظر می‌رسد. سبد لباس‌ها را از زیر میز بیرون می‌کشد.)

اتل:                   پاپا، صدای این و بیار پایین دیگه، چقدر سر و صدا من اصلا نمی‌تونم کار کنم.

رادیو:                 (صدای زن) دوست داران اروپا گیلد در هر کجا که هستید….

پاپا:                    ساکت دختر، میس بلمونت می خواد حرف بزنه…

اتل:                   فرقی نمی‌کنه اون کیه، همیشه وقتی اونا دارن دست می‌زنن صداش و تا ته می‌بری بالا … سرم درد گرفت!

پاپا:                    دست بهش نزن.

اتل:                   اوه، اینقدر مخالقت نکن! (صدای رادیو را  تا حد نجوا کم می‌کند)  دوباره سردرد گرفتم، این سرو صداها درست مثل کارد می‌ره تو سرم. من می‌خوام اینجا اتوکشی کنم (میز اتو را بین میز و پشت صندلی تنظیم می‌کند، و بعد سیم را به اتو وصل می‌کند – روی صندلی می‌رود تا دستش به پریز برق مرکزی برسد.)

پاپا:                    اوه نه این کار رو نکن! بامپ، بامپ، بامپ، بامپ همش وسط اپرام. حالا صبر کن، برو دوباره دراز بکش. به سرت استراحت بده.

اتل:                   این باید انجام بشه. نمی‌تونم صبر کنم. بدون این‌که مجبور باشی تا ساعت پنج و نیم صبر کنی که این سروصداها تموم بشه کلی کار می‌شه انجام داد.

پاپا:                    سروصدا، هان؟ بگو ببینم اینجا خونه کیه آخرش؟ من یا تو؟

اتل:                   معلومه خونه تو! اما من کار می کنم و همه چیز و تمیز و مرتب نگه می‌دارم و جیم هم توی مزرعه کار می‌کنه. نمی‌تونی توقع داشته باشی همه چیز به روش خودت باشه؛ خودت هم این و می‌دونی.

پاپا:                    این و من به روش خودم پیش می‌برم. حالا صدای رادیو رو بلند کن تا بتونم صدای میس بلمونت و بشنوم.

اتل:                   اینقدر بچه نشو! برای چی می‌خوای به یه زنی که متعلق به جامعه نیویورکه گوش کنی؟

پاپا:                    برای چی؟ چون مثل منه، دلیلش اینه! من عضو رادیو اپرا گیلد هستم، سه دلارم و دادم و می‌گه یک بلیط گرفتم. میس بلمونت اینجاست، اون رئیس گیلده… فکر کنم می‌تونم صداش و بشنوم اگه بخوام!

اتل:                   مثل تو! هاها… (گرمی اتو را  با تف کردن چک می کند)

پاپا:                    بله مثل من، هیچ هاهایی هم نداره. فقط بخاطر اینکه قبل از ازدواجت با یه کشاورز کودن خانم معلم بودی، فکر می‌کنی تو همه چیز دانی، مگه نه؟ این درسته، تو هیچ وقت گوش موسیقی نداشتی، و یا روح هنری. تو هیچ وقت یکی از خیل هنرمندا هم نبودی.

اتل:                   و تو هستی، گمون کنم!؟ ( او در حال اتو کشیدن است گویی می‌خواهد لباس‌ها را تنبیه کند، با بداخلاقی  به لباس ها آب می‌پاشد و ضربه می‌زند.)

پاپا:                    البته که هستم. به من نگاه کن! من عضو اپرا هستم، تنها کسی که توی این شهر عضوه، شرط می‌بندم! و جیم کجاست؟ توی انبار کاه لم داده و خوابیده، و تو فکر می‌کنی داره کار می کنه. و تو کجایی؟ تو رختخواب لمیدی، از دنیا متنفری و احساس مریضی می کنی، و اونم فکر می‌کنه تو داری کار می‌کنی. شما احساسی بی‌رگ شدین، هر دوتا تون.

اتل:                   چی گفتی؟

پاپا:                    به اندازه کافی شنیدی.

اتل:                   گوش کن پاپا. من تا حالا باهات خوب معامله کردم، اما این جور حرف زدن و تحمل نمی کنم.

پاپا:                    مگه چشه این حرف زدن؟

اتل:                   خودت خوب می‌دونی. احساسی و بی‌رگ. قرار بود که جیمی کوچولو هم این حرف ها رو بشنوه؟

پاپا:                    خب چی می شه اگه بشنوه؟

اتل:                   یه بچه‌ای مثل اون؟ فرو کردن طرز فکر تو کله‌اش!

پاپا:                    بهترش می‌کنه. هر چی طرز فکر توی این خونه می‌گیره مجبوره از من بگیره. تو و جیم که اصلا  طرز فکری ندارین. (رادیو را روشن می کند)

صدای رادیو (زن): اگر زندگی ما هیچ جلوه ای از زیبایی ای نداشته باشد ما در حقیقت فقیریم…

اتل:                   احساسی بی‌رگ شدی! تو همیشه سست و ول بودی.

پاپا:                    هی؟

اتل:                   من می‌دونم چه بلایی سر مادرم اومد. (صدای رادیو را کم می‌کند)

پاپا:                    اوه، تو می‌دونی. درسته؟ خب، تو نمی دونی. مادرت هم لنگه خودت بود – درست یک کودن اما نه بدجنس.

اتل:                   این طوری از مادر حرف نزن!

پاپا:                    من مادرت رو بهتر از تو می‌شناختم. درست مثل یه برده روی این زمین کار می‌کرد: هر دوتایی‌مون کار می‌کردیم. وقتی هم کار نمی‌کرد سرش تو مزخرفات مذهبی تو کلیسا بود. بعد وقتی چهل و پنج ساله شد یا پنجاه ساله از پا افتاد و مجبور شد یک دوره توی بیمارستان روانی باشه. هیچ وقت نتونست درست بهبود پیدا کنه. مذهبی شدن بیشتر و بیشتر، خونه رو جهنم کردن بیشتر و بیشتر. دور و بری‌ها می گفتن من خلش کردم. این دروغه. بی‌رگی احساسی این کار رو باهاش کرد، همین جوری که در مورد تو هم انجام خواهد داد. تو و اون سردردهای میگرنی‌ات!

اتل:                   پاپا، این حرفت بدجنس‌ترین چیزی بود که تا حالا گفتی. تو یه پیر شروری!

پاپا:                    آها درسته، اما من خوشحالم، بیشتر از همه اون‌هایی که این اطراف می‌تونن این و بگن! من مجموعه غیرمتعارف های این شهرستان هستم، همه در وجود یک آدم. حالا بذار میس بلمونت حرف بزنه. (صدای رادیو را زیاد می‌کند- صدای جیمی، پسر چهارده ساله‌ای که صدایش دارد دورگه می‌شود، از بیرون شینده می‌شود.)

جیمی:                هی ما! هی ما!

رادیو:                 هیچ زندگی‌ای امروز برای بدست آوردن آنچه که هنر ناب عرضه می‌کند گرسنگی نخواهد کشید. باید باشد تا از آن برخوردار شد: موزیک عالی، درام فوق العاده …

اتل:                   (دم در با مهربانی) چیه عشقم؟

جیمی:                یه ماشین داره از طرف جاده میاد.

اتل:                   می دونی ماشین کیه؟

جیمی:                نه، از شکلش به نظر میاد از شهره.

اتل:                   خب، سرما نخوری، مواظبی عشقم؟ (در را می‌بندد، رادیو را کم می کند)

پاپا:                    عشقم! هاها!

اتل:                   خب، چیه مگه؟ پسر خودمه، نیست؟

پاپا:                    آها. شرط می بندم تو هیچ وقت به جیم نگفتی «عشقم».

اتل:                   معلومه که نه، این برای یه آدم گنده مناسب نیست … نه نیست.

پاپا:                    که گفتی نیست!

اتل:                   زندگی با تو با هیچ کدوم از آموزش‌های نرمالی که توی مدرسه یاد می گیری نمی‌خونه!

پاپا:                    هیچ وقت نمی‌تونی تشخیص بدی چرا اون‌ها این چیزا رو می‌گن نرمال. خب حالا این کیه که داره میاد عصر یکشنبه من و گند بزنه؟ از همه هفته یه وقتی که من می‌خوام این روح جاودانم و سیر کنم.

اتل:                   (از پنجره نگاه می کند) نماینده شرکت بیمه از شهره.

پاپا:                    آها، اونه. چی می‌خواد؟

(صدای بلند در زدن و جرج بیلی[۵] وارد می شود؛ مردی چاق با خنده‌های متناوب عصبی)

جرج:                 خب، خب چقدر برف اومده اینجا. نه؟ عصرتون بخیر خانم کاکرن[۶]. سلام پدربزرگ! خدای بزرگ، با این همه برف چکار می‌کنید، اوه خدای من؟

پاپا:                    خوبه حالا، جی بی[۷]؛ خوبه؛ حرفت رو بزن و تمام روز طولش نده. من کار دارم.

اتل:                   پاپا، این چه طرز حرف زدن با آقایی یه که تازه توی این هوای سرد از راه رسیده؟… یه فنجان چای میل دارید آقای بیلی؟

جرج:                 حتما، ممنون اگه زحمتی نیست.

اتل:                   درست روی اجاقه. همیشه آماده هست.

جرج:                 و حالا پدربزرگ، ایده بزرگ چیه؟ برای یک اورنج والک[۸] آماده بشیم؟ یا چیزای دیگه؟

پاپا:                    اگه دلت می‌خواد بدونه، دارم به اپرای رادیو گوش می‌دم. من هر شنبه عصر اپرا گوش می‌کنم، عضو حق عضویت پرداخته رادیو اپرای گیلد هستم، درست مثل خانم آگوست بلمونت. این کلاه و بهش می‌گن کلاه اپرا. اما فکر نمی‌کنم از این چیزا سر در بیاری.

جرج:                 ( با خنده) وای خدای بزرگ! و دلیل این دستکش های  کوره چیه؟

پاپا:                    توی نیویورک برای اپرا دستکش سفید الزامیه. این رسم فرانسوی‌یه که بدون اون‌ها نمی‌تونی بری داخل.

Metropolitan Opera House

جرج:                 (سرش را تکان می‌دهد) خب بامزه است، حالا همه چیز و می‌فهمم.

پاپا:                    نه نمی فهمی: نه هیچ چی می‌فهمی، نه هیچ جا بودی. این مشکل تو و خیلی های دیگه مثل توئه. خب حالا چی می‌خوای؟

جرج:                 پدربزرگ یه خرده آروم باش، من بخاطر کار اینجام: بیمه عمر ۳۲۰۹۶-B تموم شده، تر و تمیز و کامل.

پاپا:                    آهان؟

جرج:                 بله، حالا می‌خوای با پولش چه کار کنی؟

پاپا:                    کدوم پول؟

جرج:                 پول تو. پوشش بیمه‌ت پرداخت شده. چند هفته پیش هفتاد سالت شد، نشد؟

پاپا:                    آره.

جرج:                 خب، پس، گرفتی که هزار و دویست دلار می‌خوای بگیری.

پاپا:                    واقعا این درسته؟

جرج:                 شرط می‌بندم که کاملا درسته. خودت نمی‌دونستی؟

پاپا:                    تقریبا فراموش کرده بودم.

جرج:                 خدایا، شما کشاورزا! تعجب می‌کنم چرا شماها توی لیست پرداختی‌های دولت به فقرا نیستید، با این طرز معامله گرهایی که شما هستین؟

پاپا:                    خوبه خفه شو! حدس می زنم یه مدت طولانی پرداخت کردم، فکر کنم یادم رفت که داشتم برای هر چیزی می‌پرداختم الا این که تو رو از کار کردن واقعی خلاص کنم. گفتی هزار و دویست دلار؟

جرج:                 یه هزار و دویست دلار مشتی!

پاپا:                    کی می‌تونم این پول و بگیرم؟

جرج:                 خب، حالا، یه دقیقه صبر کن، حالا. تو مجبور نیستی پول و بگیری.

پاپا:                    اوه، مجبور نیستم؟!

جرج:                 نه. در حقیقت چند تا انتخاب هست. اگر بخوای، ما سالی صد دلار در دوازده قسط مساوی ماهانه بهت پرداخت خواهیم کرد، برای دوازده سال، و اگر قبل از تموم شدن این اقساط فوت کنی (که البته اتفاق می‌افته) بقیه ی مانده به وراثت می‌رسه، منهای کسر کامل بابت حسابداری و تبدیل. یا اگر ترجیح می‌دی ما دویست دلار نقد بهت می‌دیم و هزار دلار هم می‌مونه برای ادامه بیمه‌ات[۹] تا زنده هستی، که می‌تونه  کفن و دفن درستی برات فراهم بکنه و پونصد، ششصد دلار هم برسه به خانم کوکران و جیم.

اتل:                   بفرمایید این هم چای تون.

جرج:                 بله، ممنون. ( یه قلپ چای می نوشد) شما چی فکر می کنید؟ او چکار باید بکنه؟

اتل:                   خب – گفتنش خیلی سخته. با هزار و دویست دلار می تونیم وضعیت مزرعه رو خیلی بهتر کنیم. من می‌دونم جیم بدجوری  دلش یک تراکتور می‌خواد. اما راستش، هزار دلار بعد از رفتن پاپا تو دستت باشه هم خیلی خوبه. البته، ما امیدواریم برای سال‌های زیادی این اتفاق نیافته.

جرج:                 نه، این پیرمرد هنوز برای یه مدتی خوب به نظر میاد. هنوز، خودت می‌دونی، پدربزرگ، تو سن تو هر چیزی ممکنه اتفاق بیافته.

پاپا:                    آره؟ خب، با این همه چربی که دورت و گرفته، و اون خنده‌هایی که می‌کنی، ممکنه هر لحظه سکته رو زده باشی. هیچ وقت این طوری بهش فکر کردی؟

جرج:                 حدس می‌زنم، تو یه تک آسی. تک آس نیست، هان؟ هفتاد سالشه و اینقدر باهوش و حاضر جوابه، یه تک آس معمول.

پاپا:                    یه جوری حرف می‌زنی انگار هیچ کس تا قبل از این هرگز هفتاد ساله نشده.

جرج:                 متوسط سن زندگی در مزرعه شصت ممیز دو سال هست پدربزرگ. تو داری با وقت قرض کرده از یکی دیگه زندگی می‌کنی.

پاپا:                    از کی قرض کردم؟

جرج:                 عجب آسی! می گه از کی قرض کردم. این فقط یه روش حرف زدنه؛ تکنیکی.

پاپا:                    امیدوارم از وقت تو قرض کرده باشم.

جرج:                 خب حالا، عصبانی نشو. چه کار می‌خوای بکنی؟ شخصا من پیشنهاد می‌دم دویست دلار نقد بگیری و هزارتاش هم در برنامه فوت شدن. عالی می‌شه، قضیه رو خوشگل تمومش کن، و برای جیم و خانم کوکران هم برای وقتی که  نیستی ترتیب کار و بده.

پاپا:                    من هنوز رفتنی نیستم. من هزار و دویست دلار و نقد می‌گیرم. الان داری با خودت؟

جرج:                 آها؟ نه. . . می‌تونم یه چک برات بنویسم. اما مطمئن هستی که این طوری می‌خوای؟

پاپا:                    بله، کاملا مطمئن هستم.

اتل:                   چه نقشه‌ای کشیدی، پاپا؟

پاپا:                    به تو مربوط نیست.

اتل:                   آقای بیلی، پدرم دوشنبه به شما اطلاع می‌ده.

پاپا:                    من حرف‌ام و زدم بهش، تو هم بهتره دخالت نکنی.

اتل:                   پاپا و جیم و من امشب در موردش صحبت می کنیم. دوشنبه به شما زنگ می‌زنیم.

پاپا:                    تو و جیم کاری نمی‌کنین. من تصمیم‌ام و گرفتم.

اتل:                   شما توجه نکردین.

پاپا:                    بگو ببینم این پول کیه؟ نه اینه که این بیمه منه؟

اتل:                   مگه شما این و بخاطر خانواده‌تون نگرفتین؟

پاپا:                    لعنت اگه یادم بیاد برای چی این همه سال پرداخت کردم. احتمالا پرداخت کردم چون یه نماینده بیمه سرم کلاه گذاشت. هیچ وقت نمی‌دونستم این تو چیزی گیر من میاد.

Overlaid, Robertson Davis

اتل:                   حالا، پاپا، تو که نمی‌خوای بعد از این همه سال پرداخت مبلغ اولیه کار احمقانه‌ای بکنی. تو این بیمه رو گرفتی که از خانواده‌ات محافظت کنی و حرف درست اینه که این پول خانواده است، و خانواده تصمیم می‌گیره که باهاش چکارش کنه.

پاپا:                    چی این قدر مطمئنت کرده که من چنین کار احمقانه‌ای می‌کنم؟

اتل:                   خب، پس چکارش می‌خوای بکنی؟

پاپا:                    می خوام برم نیویورک و خرجش کنم – همین.

اتل:                   چکار می‌خوای بکنی؟

جرج:                 موفق باشی، ها، پدربزرگ؟ همینجوری تو یک تک آسی!

پاپا:                    نه من تک آس نیستم. این کاری یه که می خوام انجامش بدم. می تونی چک و همین الان بنویسی، من هم می‌تونم خط ساعت نه و پانزده دقیقه رو به طرف شهر بگیرم. اونقدر هم پول دارم که بتونم بدون نقد کردن این چک یه قسمت کامل راه رو برم.

جرج:                 راه بیافت! جدی که نمی‌گی؟

پاپا:                    کاملا درسته خیلی هم  جدی‌ام.

جرج:                 تو نمی‌تونی این کار و بکنی.

پاپا:                    برای چی؟

جرج:                 برای اینکه نمی‌تونی. تو که نمی‌خوای بری نیویورک.

پاپا:                    کی گفت نمی‌خوام؟

جرج:                 تو هیچ کس و اونجا نمی‌شناسی. کجا می‌خوابی و می‌خوری؟

پاپا:                    هتل!

جرج:                 راه بیافت!

اتل:                   اون فقط این و می گه که من و عذاب بده آقای بیلی.

پاپا:                    تو دخالت نکن.

جرج:                 دقت کن پدربزرگ – واقعاً جدی می‌گی؟

پاپا:                    بگو ببینم، چند بار باید بهت بگم که من کاملا جدی هستم؟

جرج:                 آها، توجه کن، دویست دلار می‌تونه برای یک مسافرت خوب به هر جایی که می‌خوای بری کافی باشه.

پاپا:                    دویست دلار برای یک هفته هم برای جایی که من می‌خوام برم کفایت نمی‌کنه. هزار و دویست دلار و بده من، خیلی سریع!

جرج:                 بگو ببینم توجه کن، تو اصلا می دونی هزار و دویست دلار چقدره؟

پاپا:                    خیلی نیست، اما مجبوره کاری کنه.

جرج:                 خیلی نیست! بگو ببینم دقت کن، می دونی مشکل تو چیه؟  تو دیوونه‌ای؟ دلیلش اینه! تو توی نیویورک با هزار و دویست دلار می‌خوای چه کار کنی؟

پاپا:                    (خیلی خون سرد و با توجه کامل به اینکه این حرف چه تاثیری روی اتل و بیلی دارد) بهت می‌گم که می‌خوام چه کار کنم، از اونجایی که تو خیلی فضولی: یه سری لباس درست و حسابی می‌خرم، و می‌رم توی یکی از این رستوران‌ها، و یه غذاهایی سفارش می‌دم که تو به گوشتم نخورده، خیلی بهتر از اون چیزهای سوخته‌ای که اتل اسمش و می‌ذاره غذا، و یک بطری شراب می‌گیرم، یک دلاری، یا  شایدم دو دلار، و همش و سرمی‌کشم، و بعدش می‌چرخم و می‌رم به سمت اپرا متروپولیتن و یه جا نزدیک اون درامر اصلی می‌گیرم، و وقتی اونجا نشستم و گوش می‌دم، هر وقت که از موزیک خوشم بیاد سروصدا و هیاهو راه می‌اندازم، و گُل پرت می‌کنم سمت دخترا، و به گروه کر چشمک می‌زنم، و وقتی تموم شد می‌رم توی یکی از این نایت کلاب‌ها  و بیشتر می‌نوشم، و ویسکی می‌خورم، و دخترا رو تماشا می‌کنم که لباس هاشون و درمیارن، آخر هر نمایش، آروم و شیطانی تا وقتی که آنها لخت لخت بشن و شاید من به یکی شون یک پنجاه دلاری برای گرفتن اون تکه آخر بدم.

اتل:                   پاپا!

جرج:                 واقعا!

اتل:                   تو مرد هوس‌باز!

پاپا:                    و بعدش هم می‌رم پارک آوینیو، درست روبه‌روی در می‌ایستم، و می گم، «میس بلمونت اینجا زندگی می کنه؟» و دربان می‌گه، «بله آقا!» و من می گم، «برو بگو یکی از اعضای اپرای گیلد از بالای کانادا اینجاست، و او ممکنه دلش بخواد راجع به بعضی موضوعات باهاش صحبت کنه»

جرج:                 هی گوش کن، پدربزرگ: تو خل شدی.

اتل:                   باید خل شده باشه. مادرم هم روزهای آخرش همین جوری بود، شما می‌دونی.

پاپا:                    نه نبود: مادرت فکر می‌کرد یه واعظ باپتیست دنبالشه تا دکمه‌های چکمه‌هاش و بکنه، و تا اونجایی که می‌دونم همین نصیبش شد. اون هیچ وقت عقل درست و حسابی نداشت تا لااقل یه رویای درست و درمون برا خودش داشته باشه. فقر احساسی: این اون چیزی بود که مادرت و پریشون کرد.

اتل:                   دوباره شروع کن! او تمام عصر و از این حرف‌های شرم آور زده.

پاپا:                    اینها شرم‌آور نیست. حقیقته. هیچی برای روح اخلاقی‌ات توش نیست، چیزی که همه آدم های این دور و بر و پریشون کرده، کوچیک؛ خشک شده، روح‌های قد یه فندق…. ( صدای رادیو را تا ته زیاد می‌کند)

رادیو:                 (فریاد)… زندگی رو به لطف هنر لذت بخش کنید…

اتل:                   (رادیو را کم می‌کند) این همون چیزی یه که روح تو ازش تغذیه می کنه؟ رستوران‌هایی با اون زن‌های شرم‌آور؟

پاپا:                    بله و موزیک و شراب خوب و غذای خوب و گفتگوهای به روز – همه چیزهایی که آدم نمی تونه اینجا به دست بیاره چون همه اینقدر احمق ان که نمی دونن زنده هستن. تو فکر می کنی چرا خیلی از مردم این دور و بر آخرش کارشون به آسایشگاه روانی می کشه؟ چون اون ها روح شون رو گرسنگی و عذاب می دن، اینه دلیلش! برای این که اونا ضد خدا هستن و این و نمی دونن، اینه دلیلش!

اتل:                   این کفره گویی یه!

پاپا:                    این کفرگویی نیست! اون ها سعی می کنن خدایی قد همون تصور کوچک خودشون بسازن و نمی تونن این کار رو بکنن همون طور که نمی‌تونی آبشار نیاگارا رو توی یه فنجون چای پیدا کنی. خدا موسیقی رو دوست داره و زن های برهنه رو و من خوشحالم سرمشق اون و دنبال کنم.

اتل:                   (رو به بیرون) وای!

جرج:                 ( در نهایت با حالت خشک اخلاقی) همینجا تمامش کن! بسه دیگه! من نمی‌خوام به هیچ وجه به چنین چیزهای زشتی گوش کنم. من یه بچه تو خونه دارم که هنوز سه سالش نشده! تو فکر می‌کنی من هزار و دویست دلار به تو می‌دم برای این جور چیزها؟ این اخلاق شغلی نیست! ببین، تو بهتره مراقب باشی من این موضوع رو به اتحادیه مذهبی‌مون گزارش نکنم! اون‌ها بهت می‌گن کجا خارج شدی، زود لعنت بفرست!

پاپا:                    منظورت اینه که پول و بهم نمی‌دی؟

جرج:                 نه!

پاپا:                    دلت می خواد یه نامه بنویسم به دفتر مرکزی و از اون ها سوال کنم چرا؟

جرج:                 من خودم بهشون می‌گم. مغز معیوب، این دلیلشه.

پاپا:                    مدرکت چیه؟

جرج:                 کافیه این چیزایی ها رو که راجع به خدا گفتی به یک دکتر بگی. همین کافیه.

پاپا:                    ابله، اما اگه نگم؟

جرج:                 خب…

پاپا:                    تو مثل اینکه یه خرده احمقی. نیستی؟

جرج:                 حالا دقت کن…

پاپا:                    این ممکنه به بهای نمایندگی‌ات تموم بشه، فکر نمی‌کنی؟

جرج:                 آها، حالا اینجا رو گوش کن…

پاپا:                    افترا بستن خیلی هم برای شرکتت خوبه عزیز، به هر حال…

جرج:                 افترا؟

پاپا:                    افترای اینکه بگی یک نفر دیوونه است.

جرج:                 خانم کوکران ممکنه کمی از من حمایت کنید؟

پاپا:                    این چیز خیلی جدی‌یه، فرستادن یه آدم به دیوونه خونه درست وقتی که یه مقدار پول گیرش اومده. به نظر در دادگاه خیلی بده.

جرج:                 (تدافعی) آها، هر کار می‌خوای بکن. من الان چکت و می‌نویسم.

(پشت میز می نشیند و چک را می نویسد)

پاپا:                    خوب و تمیز انجامش بده، همین حالا. (صدای رادیو را بالا می‌برد)

رادیو:                 (مرد) شما الان دارید به صحبت‌های خانم آگوست بلمونت گوش می‌کنید، مدیر اپرا گیلد متروپولیتن، در یکی از مجموعه گفت‌وگوهای بین برنامه‌ای که یکی از بخش‌های معمولی رادیوی این عصر یکشنبه است. و اکنون خلاصه‌ای می‌گویم از صحنه دوم از جیتانو دونی زتی[۱۰]، لوسیا دی لامرمو[۱۱] : پرده‌ها بالا می‌روند تا سالن قصر فوق‌العاده سرهنری اشتون[۱۲] را نشان بدهند. نورمن (امروز نقشش را هنرمند بری تون آمریکایی، المر بک هوس[۱۳] به عهده دارد) به سر هنری (آقای دیودلسک[۱۴]) می‌گوید او ترسی ندارد چون لوسی با ازدواج پیشنهادی با لرد آرتور با کلو[۱۵] (نقشی که امروز عصر توسط لیستینو دی پرزی[۱۶] اجرا می شود) مخالفت خواهد کرد چون نامه های او به ادگار (آقای پوسان امروز در این نقش هست) جایگزین شده‌اند و جایگزین شده‌های جعلی هیچ شکی بر بی‌وفایی ادگار باقی نخواهد گذاشت. در این لحظه لوسیا (خانم فاگناتورا[۱۷]) (در یک لباس شب تافته آبی-سبزمانندی که با یقه‌ای قرمز برجسته شده و یک شال) به مسیری موزون و زیبا از دسته ارکستر بادی و زهی وارد می‌شود. سپس، کاملا با پشتیبانی سازهای بادی لوسیا به برادرش می‌گوید او با کس دیگری پیمان بسته است، در نتیجه بلافاصله برادرش نامه‌های ساختگی را برملا می‌کند. «نامه ها»، او گریه می کند: «لا لیترا میو دیوس»[۱۸]! به دنبالش یک حرکت زنده و سریع و بلند ساکسیفون …

جرج:                 (در حال چک نوشتن) بفرمایید. خب پدربزرگ، خانم کوکران (پدربزرگ با وجد به رادیو گوش می دهد.) فعلا (او بیرون می رود)

اتل:                   (صدای رادیو را کم می کند) خب؟

پاپا:                    آهان؟

اتل:                   خب وقتی پول و نفله کردی بعدش چی؟

پاپا:                    برمی گردم. اینجا مزرعه منه، یادت نره. بعد کلی داستان دارم که برات تعریف کنم، اتل. ممکنه اون خونه و کلوپ مدرسه‌ات از من بخواین که از تجربیاتم براتون تعریف کنم. من به اون ها برنامه‌های اپرا رو نشون می‌دم – شاید حتی بذارم اون تکه آخر پنجاه دلاری رو هم ببینن.(یک مکث)

اتل:                   (می‌نشیند) گوش کن پاپا؛ تو در مورد این موضوع فکر نکردی.

پاپا:                    یعنی می‌خوای همه‌اش و از اول شروع کنیم؟

اتل:                   بله. خودت خوب می‌دونی وقتی برگردی مردم چی پشت سرت خواهند گفت. می‌گن احمق همه پولش و فوری هدر داد. اون‌ها می‌گن هیچ احمقی مثل یه احمق پیر نیست.

پاپا:                    من چکار می‌تونم بکنم که اون‌ها چی می‌گن؟

اتل:                   این رویای تو دیوونگی‌یه، همونطور که آقای بیلی هم گفت. اگه تو بری نیویورک فقط می‌شی یه پیرمرد گمراه، و هر کی بهت می‌خنده و ازت می‌دزده.

پاپا:                    تو این ها رو از کجا فهمیدی؟

اتل:                   من می دونم. تو به اون جا تعلق نداری. تو درست به همینجا تعلق داری به این شهر کوچک، حتی اگر نمک ‌نشناس باشی و هی بهش فحش بدی، فقط به خاطر اینکه پر از اپرا و رستوران و زن‌های اون جوری نیست. این شهر کوچک با تو خیلی خوب بوده، بهت زندگی خوبی داده.

پاپا:                    منظورت اینه که تونستم مثل یه نره گاو این جا جون بکنم و پلیس و همیشه اون ور دروازه نگه دارم؟

اتل:                   این خیلی بیشتر از اونی‌یه که خیلی‌ها داشتن.

پاپا:                    خب فکر کنم برای من بسه دیگه. پس سر روح من چی میاد؟ این شهر کوچک و مامانی در مورد این یکی چی بهم داده، هان؟ تنها یه چیز ناب در چشم‌انداز این مزرعه بود، یه ردیف نارون قرمز، ردیف کنار جاده؛ اون ها برای پهن کردن جاده همه رو قطع کردن، و بعد اون هم هرگز پهن نشد.

اتل:                   یه جوری از روحت حرف می‌زنی که من خجالت می کشم. روح در نظر تو فقط لذت بردن از جسم ئه. ما کلیسای خوبی به دست آوردیم که تقریبا نصف قرضش و پرداخت کردیم.

پاپا:                    بله، و مادرت هم برای اون قرض خوب من و تیغ زد. آخرین پنجاه دلاری که بهشون دادم برای یه زنگ بود، و اونا باهاش چه کار کردن؟ یه اجاق گاز نو خریدن.

اتل:                   اونها به یک اجاق احتیاج داشتن.

پاپا:                    بله، و اون ها به یک زنگ احتیاج داشتن. اما همیشه روش اینجا همینه، نیازها اول، همیشه.

اتل:                   و خب این مشکلش چیه؟

پاپا:                    چون همیشه یک احتیاج لعنتی هست که  سر راه سبز بشه درست وقتی که یه چیز ناب می خوای. همیشه یکی هست که گرسنه هست، یا چاه فاضلاب باید کنده بشه، یا یه نیاز کوفتی مزاحم که به زور همه وقت و انرژی و پول ات رو می گیره، اگه بخوای دنبالش بری. یه کسی باید اون زنگ و می گرفت و نیازها رو بی خیال می شد اگه ما اصلا می خوایم چیزایی داشته باشیم که به زندگی ارزش زندگی کردن بده.

 اتل:                  چی به زندگی ارزش زندگی کردن می‌ده؟ به نظر می‌رسه تو فکر می‌کنی هیچی ارزش نداره به جز اون وقت‌های پیری خوش گذرونی. هیچ وقت به وظیفه فکر کردی؟

پاپا:                    من یه شکم پر وظیفه دارم. یه چیزی از درونم میاد که بیشتر از وظیفه و کار می‌خواد.

اتل:                   بله، و تو هم گفتی که اون چیه. غذای عالی و مشروبات الکلی و زن‌های هرزه. یه چیز خوب، تو سن و سال تو.

پاپا:                    ها، این فقط یه جور حرافی‌یه. من اونچه که دل گرم کننده ست و می‌خوام و یه جوری اسرارآمیز؛ چیزی که بخندونتت و لاف بزنه، و… اوه، تو نمی دونی. تو فقط اون جا می‌شینی، و مثل یه دیوونه واقعی نگاه می‌کنی، و حتی سعی نمی‌کنی بفهمی که من چی می‌خوام بگم. گوش کن، اتل: تو تا حالا چی از زندگی گرفتی به هر ترتیبی؟

اتل:                   خب، سوال خوبی یه!

پاپا:                    حالا در موردش برداشت بد نکن. تو سفر من به نیویورک و یه رویا می دونی؛ رویای تو چیه؟

اتل:                   من آدم خیال پردازی نیستم.

پاپا:                    اوه بله هستی. از اون بداخلاقاش هستی، تو یکی از اون‌هایی که رویا تو کله شون دارن، خیلی خب. راجع به خودت چی فکر می کنی اتل؟

اتل:                   خب – (مکث.) من فکر می کنم زن وظیفه‌شناسی هستم.

پاپا:                    یه زن خوب؟

اتل:                   (بر بیزاری خود با یک خودستایی مستقیم غلبه می کند) بله.

پاپا:                    و این اون چیزی یه که از زندگی می‌خوای؟

اتل:                   این نتیجه کار سخت و خودداری‌هایی که کردم.

پاپا:                    ادامه بده.

اتل:                   تو از رویاها می گی. تو فکر می کنی من چرا این طوری زندگی می کنم؟ اول از همه، برای اینکه این کار درسته. و بعد پاداش‌هایی هم روی زمین هست. وقتی من به کلیسا وارد می شم و یا یه جمع می‌دونم مردم چی می‌گن: اون ها می‌گن، «اتل کوکران اینجاست؛ رو پاهای خودش وایستاده، و هیچ وقت از هیچ کس هیچ چیز نخواسته، کار سخت و طاقت‌فرسایی هم داره، اما تو هیچ وقت نمی‌شنوی که صدایی ازش در بیاد.»

پاپا:                    و تو از این حرف‌ها خوشت میاد، هان؟ زن قوی و از این چیزا؟

اتل:                   من خوشحالم که راجع به من خوب فکر می‌کنن. اون‌ها می‌گن «هیچ وقت نمی‌بینی که او کنترلش و ظهر دوشنبه از دست بده.»

 پاپا:                   و این اون چیزی یه که از زندگی می‌خوای؟ زنی که هیچ کس نمی‌تونه کمکش کنه یا چیزی بهش بده؟ بس کن اتل؛ دیگه چی؟

اتل:                   خب. تو نمی‌تونی بفهمی.

پاپا:                    دارم سعی می‌کنم. ادامه بده.

اتل:                   من دلم می‌خواد به خاطر سپرده بشم.

پاپا:                    آهان؟ چطوری؟

اتل:                   تو نمی ری نیویورک، می ری؟

پاپا:                    کی گفت نمی‌رم؟

اتل:                   پس بذار دیگه حرف نزنیم.

پاپا:                    حالا اتل، نمی‌خوایم قطعش کنیم. دلم می‌خواد بدونم درون تو چی می‌گذره. یه فنجون چای برای خودت بریز، یکی هم بده من و بذار همین جا روشنش کنیم. ( اتل می‌رود که چای بریزد) فکر کنم فهمیدم که احوال تو چیه. تو دلت نمی‌خواد من برم نیویورک چون تو این پول و برای چیز دیگه‌ای می‌خوای، همینه؟

اتل:                   این هم چای‌ات.

پاپا:                    بشین.

اتل:                   ترجیح می‌دم بایستم.

پاپا:                    خب این چیه که تو می‌خوای؟ شرط می‌بندم، که تراکتور نیست. حالا، بگو دیگه. یه چیزی برای «عشقم» میخوای؟ می‌خوای بفرستیش دانشگاه، شاید؟

اتل:                   طبیعی یه که دلم می‌خواد جیمی زندگیش و خوب شروع کنه. من، من یه خرده برای این پول ذخیره کردم.

پاپا:                    بله، می‌دونم. با گول زدن من و جیم. می‌دونم هم کجا قایمش کردی. اما می‌تونم بگم این نیست.

اتل:                   معلومه که تو این و این قدر بد نشون بدی. من تشخیص دادم که پسرم باید یک داروساز بشه، و من باید به روش خودم راه مالی‌اش و پیدا کنم.

پاپا:                    اما این خواسته واقعی‌ات نیست. زود باش، اتل.

اتل:                   نه.

پاپا:                    تا بهم نگی، به طور قطع من به این سفرم می‌رم و همه پول و خرج می‌کنم، و رویاهات پرپر می‌شه. اما اگه بهم بگی، یه شانسی داری. تصمیم با خودته. (چای‌اش را در نعلبکی می‌ریزد و با سرو صدا سر می‌کشد.)

اتل:                   رفتن به یه رستوران خوب نیویورکی به نظر خوب میاد. زن‌های شرم‌آور چی می‌گن؟

پاپا:                    تا وقتی من یه دلار داشته باشم اونام باهام راه میان. حاشیه نرو، اتل. ما داشتیم به رویاهات نزدیک می شدیم وقتی گفتی دلم می‌خواد به خاطر سپرده بشم. حالا، زود باش.

اتل:                   بهت نمی‌گم.

پاپا:                    نمی گی؟ پس. (با هدف خاصی بلند می شود.) یه پیراهن تمیز برام بیار؟ می‌خوام برای رفتن آماده بشم.

اتل:                   (برای چند لحظه مردد می‌ماند و سپس اشک‌هایش سرازیر می‌شود) پاپا!

پاپا:                    آهان؟

اتل:                   من، من یه سنگ قبر می‌خوام.

پاپا:                    تو چی می‌خوای؟

اتل:                   یه سنگ قبر. یه گرانیتی‌اش و…

پاپا:                    (می نشیند، مبهوت) خب، خدای متعال!

اتل:                   (هق هق می کند) قبر مادر فقط یک سنگ بی‌علامته. اما در یه موقعیت عالی یه. به زودی تمام زمین‌های اطراف اون فروخته می‌شه و کی می تونه بگه ما کجا دفن می‌شیم؟ همه اون اطراف درهم و برهم شده، همه‌اش. ما باید یه قطعه مخصوص خانواده خودمون داشته باشیم، با یه حصار سیمی دورش و یه سنگ قبر با اسم خانوادگی روی اون. یه سنگ قبر! یک سنگ قبر بزرگ خانوادگی. ما می‌تونیم دور قبر مادر و بگیریم، درست بالای تپه، جایی که از همه جای قبرستون دیده می شه. یه سنگ قبر! نه یه ستون شکسته، یا یه تکه سفالی، یا یه چیز خیلی دم دستی و ارزون، اما یک قطعه سنگ گرانیت بزرگ، خاکستری، نه قرمز، با یک سطح کامل صیقلی و صاف، اما سخت در بالاش و گوشه‌هاش، و اسم هم پایینش، عمیق کنده شده باشه! با عزت! موقر! اما بهترین کیفیت، بهترین در قبرستون. من این و می‌خوام! این و می‌خوام! بعد مادر و من، عشقم و جیم و تو همه می‌تونیم تا ابد کنار هم باشیم.

پاپا:                    و همه تو این شهر بهش غبطه بخورن!

اتل:                   من این و می‌خوام! این و می‌خوام!

پاپا:                    می‌تونم بفهمم.

اتل:                   نه حتی یک نوشته. نه «آرامیده در نزد خدا» یا «تا زمانی که روز محشر فرا رسد» یا هر چیز دیگه‌ای. فقط اسم.

پاپا:                    و این چیزی یه که تو بیشتر از هر چیز دیگه‌ای می‌خوای؟

اتل:                   بله. تو باید می‌دونستی. الان می‌دونی. جیم در این مورد براش فرقی نمی‌کنه، خب، در مورد چیزهای به این خوبی. و خب البته این در مورد اسم اون هم نیست.

پاپا:                    و وقتی بیلی با هزار و دویست دلار برای من اومد اینجا تو سنگ قبر خودت و دیدی داره درست می شه؟

اتل:                   بله.

پاپا:                    یه ایده کاملا عبث، این طور نیست؟

اتل:                   نه نیست… نیست. ما یه چیزی توی این شهر می‌شیم. دیگه لازم نیست دنبال کنسول بدویی، حتی می تونی کلانتر شهر بشی اگه بخوای. اما مادر برای خودش واقعا شخصیتی بود اینجا، به خصوص چهار پنج سال قبل از این که مجبور شد بره اون جا. و من سعی کردم جایی که رفت و دنبال کنم. او شایستگی چیزی رو داره، و من هم دارم. وظایف، خودداری ها، عبادت ها[۱۹] – ما سهم خودمون و انجام دادیم و حتی بیشتر. و وقتی که داریم می ریم ما لیاقت چیزی ابدی رو داریم. این پول همه این و کفایت می کنه، و کمی هم برای رسیدگی به قبرها و قبرستون باقی می‌مونه. این که حقت و بخوای عبث نیست.

پاپا:                    دنباله روی راه مادرت و تا دم تیمارستان نکن، اتل. هزینه این که بخوان اونجا نگهت دارن خیلی بیشتر از پول بیمه منه.

اتل:                   من چقدر احمق بودم که بهت گفتم. تو هیچ احساسی برای چیزهایی که واقعا مهم هستن نداری. من فقط یه ترکه دادم دستت که باهاش من و خوب بزنی.

پاپا:                    چای‌ات و بخور و دماغت و بالا بکش و خفه شو. یه کاغذ و جوهر اینجاها پیدا نمی‌شه؟ (توی کشو لباس‌ها  را می‌گردد) آهان اینجاست. می دونی، من هیچ وقت نه تونستم یه سازی بزنم نه یه چیزی بکشم که یک سنت بیارزه، اما قبل از اینکه انگشتام این قدر فلح بشن، من یه خطاط زیبای واقعی بودم. مادرت یه بار از من خواست که یک متن برای معرفی کشیشی بنویسم که داشت از اینجا می‌رفت، و وقتی تموم شد درست مثل یک کار حرفه‌ای زیبا و عالی به نظر می‌رسید. بفرما، اتل؛ این هم چکت، امضا شده و به اسم تو.

(اتل چک را می‌گیرد، بسیار خوشحال شده است.)

اتل:                   پاپا!

پاپا:                    برای خودت یه سنگ قبر خوب بخر. (می‌نشیند.) می‌دونی، وقتی که کوچیک بودی، همونقدر که زیبا بودی خوشحال هم بودی، و تا وقتی که حدودا چهارده ساله می‌شدی برای من از هر چیزی روی این زمین خدا با ارزش تر بودی. اما بعد مذهب گرفتی، و شروع کردی که مادرت رو راضی کنی، و به نظرم اون موقع بود که  تو در من مُردی، و هر چیزی که دوست داشتم. تا جایی که می‌دونم، این سنگ قبر این‌جا بیشتر برای اون کوچولویی یه که من گم کردم.

اتل:                   پاپا، ما اختلاف داشتیم، اما این مال گذشته است. حالا خیلی فرق می کنه. (چک را توی جیبش می گذارد، بعد نظرش عوض می شود و توی یقه‌اش می گذارد)

پاپا:                    به خاطر این که من برات یه سنگ قبر خریدم؟ نه. تو عوض شدی اتل، بارها بیشتر از اون زمانی که بچه ی کوچولوی من بودی.

اتل:                   اما من نمی فهمم، تو این بخشندگی و کار فوق‌العاده رو انجام دادی و هنوز این قدر تلخ به نظر میای. می دونم که خیلی احساسی نسبت به من نداری.

پاپا:                    اوه، بله دارم؛ من هزار و دویست دلار بهت دادم که شایدم بیشتر بیارزه.

اتل:                   اما چی؟

پاپا:                    آها، بی خیال. اتل، تو قدرتی از ” نیکی” رو به دست آوردی.

اتل:                   (با تواضع) اوه پاپا!

پاپا:                    این و به حساب تعریف و تمجید نگذار. تو از اعتقاد به اینکه برحق هستی یه جور قدرت می گیری. این مهم نیست که واقعا برحق هستی یا نه: این اعتقاده که قابل اتکا می شه. اعتقادت به خوبی‌های خودت تو رو به طرز وحشتناکی قوی می‌کنه، اتل، و تو به نوعی من و با این تسخیر کردی.

اتل:                   اصلا نمی‌دونم راجع به  چی حرف می‌زنی. نمی‌دونم چی راجع بهش بگم، پاپا. باید نهایت خوبی ای در درون تو باشه که من هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم. این فقط این و نشون می‌ده که ما نباید قضاوت کنیم.

جیم:                   (صدای جیم از بیرون) هی… ما….

پاپا:                    این هم قهرمان داروسازت …

اتل:                   (دم در با صدایی لرزان از خوشحالی) بله عشقم؟

جیمی:                چقدر تا شام مونده، ما؟

اتل:                   اوه، توی پرخور! بیشتر از یک ساعت مونده. می‌خوای یه لقمه برات بگیرم؟

جیمی:                نه، منتظر می‌مونم.

اتل:                   من دارم می‌رم یه شیشه شربت میپل باز کنم، پن کک عشقم!

(او در را می بندد)

پاپا:                    عشقم!  ورشکستگی تمام و کمال عاطفی!

( اتل به او نزدیک می شود به پشت سرش می‌رود و بوسه‌ای خشک و کوتاه بر پیشانی پدرش می‌گذارد. بعد در حالی که به او لبخند اغراق‌آمیزی می‌زند رادیو را روشن می کند. همانطور که گرم می شود کمی زمزمه‌اش می‌آید)

پاپا:                    نه. خاموشش کن. الان نمی‌خوام بشنوم. من یک تسخیر شده‌ام و باید دوباره خودم و پیدا کنم. شاید خیلی احساسی تهییج شدم. اما من خوبی رو به کسی تحمیل نمی‌کنم اتل، و اون سنگ بر مزار من سبک تر قرار می‌گیره تا بر مزار تو.

( در حین صحبت کردن پاپا اتل پشت به او مشغول آوردن آرد، کاسه و دیگر ملزومات از کشو است. پاپا یک جفت جوراب سیاه بلند زنانه از سبد لباس‌ها بیرون کشیده و مثل یک شال ابریشمی سوگواری دور شانه‌اش می‌پیچید؛ حالا به عقب برمی‌گردد و به پشت صندلی اش تکیه می‌دهد و مبهوت به پشت اتل خیره می‌شود، همان طور که پرده پایین می‌افتد صدای هم زدن تخم مرغ ها توسط اتل صدای زمزمه لوسیا را بی معنا می‌کند.

پایان

این نمایش نامه در سال ۲۰۱۸ به صورت تئاتر تلویزیونی در کانال تلویزیونی ایست لینک[۲۲] ( آتلانتیک شمالی) به کارگردانی و تهیه کنندگی میترا منصوری در برنامه فارسی زبان کوچه اجرا شد.

روبرسون دیویس – ۱۹۱۳-۱۹۹۵

هنگامی که روح الله خمینی فتوا قتل سلمان رشدی را برای آیات شیطانی صادر کرد دیویس در حمایت از رشدی نوشت.

او معتقد بود: ادبیات ملی باید احساس شخصیت ملی و هوشیاری به نفع آزادی فکری و قدرت اخلاقی را بیان کند.

در دسامبر سال ۱۹۹۵ کانادا یکی از بهترین و مشهورترین ادیبان خود را از دست داد: روبرتسون دیویس، متولد سال ۱۹۱۳ دراونتاریو، نویسنده، نمایشنامه نویس، منتقد، روزنامه نگار و استاد دانشگاه. او فرزند سناتور ویلیام روبرت دیویس و مادری کتاب خوان بود. دوران کودکی او مملو از کتاب بود و هر چیزی را که می یافت می خواند. این علاقه به کتاب خوانی در نوجوانی و جوانی او نیز ادامه داشت و اغلب وقتش را صرف مطالعه می کرد. ­­روبرتسون در دانشگاه تورنتو درس خواند و مدتی هم اهل کلیسا شد اما خیلی زود به جرگه منتقدان آن درآمد. او برای ادامه تحصیل در رشته ادبیات وارد دانشگاه آکسفورد انگلستان شد. برای او این سرآغاز راهی بود که تا پایان عمر ادامه یافت. بازیگری، تئاتر و نوشتن علاقه های جدی او بودند که کم کم تبدیل به حرفه اصلی اش شدند. او در سال ۱۹۴۰ به کانادا بازگشت. مدتی ویراستار مجله و سردبیر بود. روبرسون بسیاری از شخصیت ها و موقعیت هایی را که در رمان ها و نمایشنامه هایش خلق کرده از زندگی واقعی خود الهام گرفته است. چه دوران زندگی در انگلستان چه در کانادا.

روبرسون دیویس علاوه بر انتشار مقالات متعدد در نشریات گوناگون، ۱۸ کتاب منتشر کرده و تعدادی از نمایش نامه هایش را به روی صحنه برد. او در سال ۱۹۵۰ نقش اساسی در راه اندازی جشنواره شکسپیر استراتفورد کانادا داشت.

اولین رمان او که بعدها به عنوان ” سه  گانه سالترون Salterton شناخته شد در اصل یک نمایشنامه بود که برنده جایزه استفان لیکاک برای طنز شد.

تم اصلی او در این رمان سختی حفظ فرهنگ در کانادا و همچنین دشواری زندگی روزنامه نگاری در یک شهر کوچک بود، چیزی که از تجربیات شخصی خود الهام گرفته بود.

روبرسون علاوه بر نوشتن کار تدریس در دانشگاه تورنتو را از سال ۱۹۶۰ آغاز کرد و تا ۱۹۸۲ به آموزش ادبیات مشغول بود. او مدال لورن پیرس را برای یک عمر دستاورد ادبی دریافت کرد.

روبرسون دیویس در سال ۱۹۷۰ رمان تجارت پنجم را با رویکرد به نظریه روانشناسی یونگ نوشت. داستانی که رنگ تندی از تجربه های شخصی او را نیز همراه با عشق او به اسطوره و سحر به همراه دارد. رمانی که به گفته خودش شخصیت هایش بیشتر مقهور روح های یونگی هستند تا چیزهای این جهانی. کتاب دوم او منچستر ۱۹۷۲ جایزه ادبیات سال را دریافت کرد و کتاب سوم او به نام دنیای عجایب این سه گانه را به پایان برد.

دیویس پس از بازنشستگی از دانشگاه همچنان به نوشتن ادامه می دهد و بیشتر از قبل خود را به عنوان یک شخصیت مطرح در ادبیات روز بیان می کند. او دو رمان از سه گانه تورنتو را می نویسد اما نمی تواند سومین رمان را تمام کند و چشم از جهان فرو می بندد.

روبرسون دیویس سخنرانی چیره دست بود و با طنازی خاص خود بی توجه به مدل مد روز حرف زدن، حرف خود را بیان می کرد. هنگامی که روح الله خمینی فتوا قتل سلمان رشدی را برای آیات شیطانی صادر کرد دیویس در حمایت از رشدی نوشت.

او معتقد بود: ادبیات ملی باید احساس شخصیت ملی و هوشیاری به نفع آزادی فکری و قدرت اخلاقی را بیان کند.

روبرتسون دیویس:  “کانادا چه چیزی از نویسندگانش انتظار دارد؟ هیچ چیز از نویسندگانش انتظار ندارد. اما آن چه کانادا می تواند از نویسندگانش انتظار داشته باشد ممکن است به طور منطقی آن چه که سایر کشورها از ادبیات ملی دریافت می کنند باشد. اول احساس شخصیت ملی. دوم هوشیاری به نفع آزادی فکری و قدرت اخلاقی. و دست آخر ما ممکن است یک تصویر واقعی از ماهیت زندگی خود را در کانادا انتظار داشته باشیم. و این انتظارات چه نوع ادبیاتی ممکن است خلق کند؟ کارهایی که قدرتی برای متقاعد کردن ندارند، کارهایی که موجب می شود تا موضوع برای خواننده سطحی و مختصر باشد با نشانه هایی که با تفکر منطقی جور در نمی آید، کارهایی که خودتان را در آن نمی بینید، آنچه که شاید فقط برای یک ثانیه بتوانید ببینید، چیزی غیرقابل دسترس است. اما نگاهی حتی کوتاه به غیرقابل دسترس ها، هرچند ناقص، این همان چیزی است که نویسندگان شما می توانند به شما بدهند. اگر این چیزی است که می خوهید اجازه دهید آن ها بدانند. تصمیم با شماست.”

 

میس بلمونت (شخصیت واقعی در نمایش نامه)

در روز تولد ۱۰۰ سالگی اش در مصاحبه ای با نیویورک تایمز در مورد راز عمر طولانی گفته بود که راز زندگی طولانی نه رژیم غذایی است و نه مراقبت های خاص کردن و نه چیزهایی از این قبیل. اصل این است که کارهایی را که می خواهید انجام دهید و مهم این است که آن ها را با خوشحالی انجام دهید.

النور رابسن بلمونت بازیگر و نمایشنامه نویس انگلیسی و شخصیت برجسته ای در ایالات متحده بود که حتی جورج برنارد شاو نمایش ماژور باربارا را برای او نوشت.

خانم بلمونت اولین زن در هیئت مدیره انجمن اپرای متروپولیتن بود. او درسال ۱۹۳۳ به عضویت هیئت مدیره اپرای متروپولیتن درآمد و هم او بود که انجمن صنفی اپرای متروپولیتن را در سال ۱۹۳۵ و شورای ملی اپرا در سال ۱۹۵۲ تاسیس کرد.

مادرش بازیگر تئاتر بود و پدرش موسیقی دان. او پس از فوت پدر در جوانی به همراه مادر و پدرخوانده اش به آمریکا مهاجرت کرد. و از سن ۱۷ سالگی کار صحنه را در سانفرانسیسکو آغاز کرد. در طی ۱۰ سال کار حرفه ای به عنوان بازیگر، نقش اول بسیاری از نمایش نامه های مهم برادوی بود. او همچنین تعدادی نمایش نامه نوشته است.

خانم بلمونت پس از ازدواج با یک بانکدار دنیای بازیگری را ترک کرد و وارد فعالیت های همسر خود شد. آن ها فعالانه در جنگ جهانی اول و پس از آن در فعالیت های صلیب سرخ آمریکا حضور داشتند.

او در سال ۱۹۱۰ ازدواج کرد و در سال ۱۹۲۴ بیوه شد اما هم چنان به فعالیت های بشردوستانه اش بخصوص در توان مندی زنان تنهای کارگر ادامه داد. او در جنگ جهانی دوم نیز از طریق صلیب سرخ فعالیت می کرد.

خانم آگست بلمونت، عنوانی که بعد از فوت همسرش به آن شناخته می شد،

مدل مالی که خانم آگست بلمونت برای سازمان های تاسیس شده استفاده کرد همچنان در دهه های بعدی در بودجه بندی عمومی و خصوصی توسط سازمان های هنری استفاده شد.

خانم بلمونت در اکتبر ۱۹۷۹ در نیویورک در سن ۱۰۱ سالگی هنگام خواب رخت از جهان بربست. در روز تولد ۱۰۰ سالگی اش در مصاحبه ای با نیویورک تایمز در مورد راز عمر طولانی گفته بود که راز زندگی طولانی نه رژیم غذایی است و نه مراقبت های خاص کردن و نه چیزهایی از این قبیل. اصل این است که کارهایی را که می خواهید انجام دهید و مهم این است که آن ها را با خوشحالی انجام دهید.

ترجمه: میترا منصوری – دسامبر ۲۰۲۰- هالیفاکس[۲۰]، نوااسکوشیا[۲۱]، کانادا

[۱] Lucia di Lammermoor

[۲] Metropolitan Opera House

[۳] Radio Guild

[۴] August Belmont

[۵] George Bailey

[۶] Cochran

[۷] G.B.

[۸] Orange Walk

[۹] Paid-up policy

[۱۰] Gaetano Donizetti

[۱۱] Lucia di Lammermmor

[۱۲] Henry Ashton

[۱۳] Elmer Backhouse

[۱۴] Dudelsack

[۱۵] Arthur Bucklaw

[۱۶] Listino di Prezzi

[۱۷] Fognatura

[۱۸] La lettera, mio Dio!

[۱۹] The W.A.

[۲۰] Halifax

[۲۱] Nova Scotia (NS)

[۲۲] EastLink