همۀ ما به همنشینی کلمات استقلال و آزادی خو کرده‌ایم، نه فقط از نهضت ملی، از قبل‌تر و نه تنها تا انقلاب اسلامی، تا امروز. متأسفانه بسیاری عادت کرده اند که این دو را از هم مجزا بشمارند و حتی تصور کنند که لااقل در بعضی موارد باید بینشان انتخاب کرد. به نظر من، این تصور خطاست و این جدایی مصنوعی. کسانی که در بند اینها مانده‌اند، توجه ندارند که وقتی از آزادی و استقلال صحبت میکنیم، در حقیقت داریم از یک چیز سخن میگوییم که همان آزادی است و به همین جهت تمایز مفهومی در کار نیست، تمایزی اگر هست که هست، در سطح مصداق آزادی است. عنایت به این نکته در فهم و تحلیل مفهوم استقلال اهمیت اساسی دارد.

اصل مطلب مقاله، همانطور که از عنوانش معلوم است، استقلال است. پس به کند و کاو مفهوم آزادی نمیپردازم. این کار را به صورت مفصل در بخش اول کتاب «این صدای مزاحم» انجام داده‌ام و هر کس که مایل است می تواند به این کتاب که روی سایت ایران لیبرال مجاناً در دسترس همه هست، مراجعه نماید. قصدم فعلاً روشن کردن یگانگی استقلال و آزادی است. فقط چهار نکته را یاداوری میکنم که در اینجا به کارمان میاید: اول اینکه معیار آزادی صاحب اختیار خود بودن است؛ دوم اینکه هیچ انسان یا گروه انسانی از آزادی مطلق برخوردار نیست و نمیتواند باشد؛ سوم اینکه دو مؤلفۀ آزادی قدرت است و حق؛ چهارم اینکه سنجش آزادی دو معیار دارد، یکی کیفی و دیگری کمّی و برتری از آن اولی است.

معیار کیفی

معیار بود و نبود آزادی، این است که آیا شما در نهایت خودتان برای تعیین سرنوشت خود تصمیم میگیرید و البته مسئولیتش را هم می پذیرید، یا اینکه کس دیگری به جای شما این کار را می کند. در این میان، مرجع تصمیم گیری که معیار کیفی است، اصل است و میزان آزادی که معیار کمّی است، فرع.

ما عادت داریم که وقتی از آزادی صحبت می کنیم، فقط مصادیق فردی آنرا در نظر بیاوریم، حتی وقتی از آزادی سیاسی صحبت می شود، باز هم برخورداری فرد از آزادی، مورد نظر ماست. نگاه‌ها در درجۀ اول متوجه است به فرد و انواع محدودیت هایی که باید با آنها دست و پنجه نرم کند.

البته امروزه برای صادر کردن حکم کلی در باب آزاد بودن افراد، نظر به دمکراسی داریم. یعنی هر جا دمکراسی بود، می گوییم آزادی هست و هر جا نبود، می گوییم نیست. حرف خیلی هم بی‌حساب نیست، چون سیاست محور حیات تاریخی ماست و آزاد‌ترین نظام سیاسی که برای حیات سیاسی و اجتماعی بشر یافته شده، همین دمکراسی است که معنایش تصمیم گیری ملت برای خود است. در اینجا شاخصی داریم که به ما امکان می دهد تا به طور کلی راجع به وجود و عدم آزادی قضاوت کنیم، بدون اینکه در دام موضعگیری‌های بسا اوقات یکجانبه و افراطی مبتنی بر کمیت بیافتیم.

ولی آزادی فقط در سطح فردی معنا و کاربرد ندارد. هنگامیکه از آزادی این و آن ملت صحبت می شود که می شود، فقط بهره‌وریش از نظام سیاسی آزادی ‌محور، مقصود نیست، استقلال آن هم مد نظر است، یعنی آزادیش از سلطۀ خارجی. نکته اینجاست: استقلال، یعنی آزادی گروهی نه فردی، در سطح ملت یا هر نوع واحد سیاسی دیگری. آنچه که حاکمیت ملی می خوانند، در داخل با دمکراسی اعمال میشود و در خارج با استقلال. استقلال است که به کشوری فرصت می دهد تا به عنوان بازیگر تمام‌عیار، وارد صحنۀ مناسبات بین‌المللی بشود.

امری که باعث می شود تا تمایلی به دیدن ارتباط بین آزادی و استقلال نداشته باشیم، این است که ممکن است کشوری مستقل باشد ولی در داخلش از آزادی خبری نباشد. امر کم سابقه که نیست، هیچ، قرنها در تاریخ بشر، اصل بوده است و هنوز هم مورد مثال‌هایش کم نیست. پیدایش دمکراسی مال عصر جدید است، ولی چنان همه را مجذوب خویش کرده است که وقتی نبود، حکم کلی به نبود آزادی می کنند و تمایلی به پذیرش اینکه کشوری بدون دمکراسی می تواند به عنوان واحد سیاسی، مستقل و آزاد باشد، برایشان سخت است یا احتمالاً جالب نیست.

استقلال مطلق؟

مطابقت با معیار کیفی به معنای داشتن آزادی یا استقلال مطلق نیست. استقلال هم درست مثل آزادی فردی است. هیچ کشوری «آزادی مطلق» ندارد و به عبارت معمول قادر نیست تا هر کاری می خواهد بکند. ولی نمی توان از محدود بودن استقلال نتیجه گرفت که هیچ کشوری مستقل نیست، همانطور که نمی شود از محدود بودن آزادی فردی نتیجه گرفت که آزادی وجود ندارد. فکر استقلال مطلق به تعریف کمّی از استقلال راه می برد و اسباب سرگردانی است.

امری که باعث می شود تا در مورد استقلال، یعنی در سیاست خارجی، نتوانیم به همان راحتی سیاست داخلی نظر بدهیم و بگوییم این کشور مستقل است و آن دیگری نیست، نبود معیار روشن است.

آنچه که برخی فیلسوفان «وضعیت طبیعی» می نامند و از آن جنگ هر کس با همه کس را اراده می کنند، در داخل هر کشور، با مهار خشونت از سوی اقتدار سیاسی، به پس صحنه می رود. ولی در نظام بین‌المللی، این وضعیت بسیار کم و بد مهار شده و تصور اینکه در اینجا هر کس هر چه بخواهد میتواند بکند، در ذهن همه حاضر است و باید انصاف داد که هر از چندی، مثال جدیدی هم برای اثبات آن، از سوی ارباب بی‌مروت دنیا و گاه نوکران بی همیت‌شان به همگان عرضه می گردد. پس گرایش به این تصور که در این میدان، آزادی اصولاً حدی ندارد و میتواند نا‌محدود باشد، مجال رشد پیدا می کند.

تصور نادرست است، چون دو عامل، آزادی واحد‌های سیاسی را در قبال یکدیگرمحدود می سازد.

اولی قانون بین‌الملل است که زحمت بسیار برای آن کشیده شده و می شود، ولی ضمانت اجرایی در حد قوانین داخلی کشور‌ها ندارد و نه فقط در معرض سؤ‌استفاده که حتی نادیده گرفتن و لگد‌مال شدن هم هست. در اینجا مسئلۀ حق است که نادیده گرفته می شود و اگر کسی قدرت داشت و خود را به چیزی مقید نمی دانست، میتواند چنین بکند و حق دیگران را نادیده بگید. مثال هم کم نیست. جریان اساساً تفاوتی با قانون‌شکنی‌هایی که در زندگی روزمره شاهدیم، ندارد.

دومی همین قدرت است که مرزش را نمی توان درنوردید. هیچ کشوری قدرت نا‌محدود ندارد تا بتواند هر‌چه خواست در دنیا بکند – حتی آمریکا که بسیار ولع این کار را دارد. این محدودیت مطلق است و بر‌خلاف اولی که نادیده گرفتنش – اگر نادرست هم باشد – ممکن هست، ممکن نیست و با واکنش دیگران تحقق مییابد.

 در سیاست خارجی مرز روشنی نیست که بتوانیم بین واحد‌های سیاسی بکشیم تا مستقل و غیر‌مستقل را از یکدیگر متمایز کنیم. همین باعث می شود تا تصویرمان از استقلال در بند کمیت بماند و نتواند نقطۀ تعادل معقولی بیابد و بین دو قطب بود و نبود، در نوسان باشد.

خودکفایی

عامل دیگری نیز ارزیابی استقلال را با بریدنش از معیار کیفی و اسیر کردنش در چارچوب کمّی، دچار مشکل می کند. برخی استقلال را به نادرست مترادف خودکفایی می شمرند، چند کلمه‌ای هم باید در این باب گفت و اول کلمه این است که این مفهوم اقتصادی است، نه سیاسی. خودکفایی که گاه از آن تحت عنوان استقلال اقتصادی یاد میشود، به این است که از بابت اقتصادی محتاج هیچ کشور دیگری نباشیم. ولی صاحب اختیار بودن و احتیاج نداشتن دوتاست. ما در زندگانی به هزار چیز و هزار کس محتاجیم، ولی اگر کسی بپرسد که از آزادی برخورداری یا نه؟ میدانیم چه جواب بدهیم.

ببینیم که خودکفایی، در صورت تحقق، چه میتواند به ما بدهد. آنچه خودکفایی به ما میدهد، قدرت بیشتر است، زیرا به ما امکان میدهد در برابر فشار خارجی که میخواهد گزینه‌ای را به ما تحمیل کند، بیشتر مقاومت کنیم و اگر خواستیم حریفی را تحت فشار قرار بدهیم تا مطابق میل ما رفتار کند، توانایی بیشتری داشته باشیم. خودکفایی یکی از دو مؤلفۀ آزادی را که قدرت است تقویت می کند، ولی در مورد حق که مؤلفۀ دوم است، کارساز نیست. خودکفایی، توان بیشتر به ما می دهد، ولی مرجع تصمیمگیری را عوض نمیکند.

بحث خودکفایی که از دیدگاه اقتصادی مطرح میگردد، مسئلۀ استقلال را از بستر سیاسیش منحرف میکند. تا بحث سیاسی است، میتوان با عطف نظر به مرجع تصمیمگیری، جواب روشن آری یا نه، به بود و نبود آزادی و طبعاً استقلال، داد. ولی وقتی خط مرزی روشنی نبود و بحث کمّی شد، میتوان به آسانی هر یک از دو موضع افراطی را اتخاذ نمود و به همان راحتی گفت که ممکن نیست یا ممکن هست و همه چیز را بر این اساس سنجید.

فراموش نکنیم که بحث خودکفایی دو‌لبه است. از یک سو به این کار میاید که اصلاً خیال استقلال را از سر ما به در کند ـ گفتار‌های اقتصاد‌دانان معمولاً در این جهت سیر می کند. ولی از سوی دیگر توهم استقلال مطلق را تقویت می کند. چون هر چه باشد، طی قرون متمادی، گروه‌های مختلف انسانی کمابیش خودکفا زیسته‌اند. وجود این گذشته، حکم به ممکن بودن کار می کند و به امید احیای آن پر و بال میدهد. خلاصه اینکه مفهوم خودکفایی، در نهایت، یا تصور استقلال مطلق را تقویت می کند و یا این فکر را که اصلاً استقلال ممکن نیست. هر دو نادرست است و دردسر‌آفرین.

تضاد و تقدم

در بارۀ لزوم آزادی بحث چندانی نمی شود و کسانی که با آزادی مخالفت میورزند کم‌شمارند، ولی در مورد استقلال متأسفانه اینطور نیست. شاهدیم که برخی که بر سر چند و چون استقلال، لزومش و دامنه‌اش جدل میکنند، مدعی می گردند که استقلال در دنیای امروز معنایی ندارد و… عواملی را که باعث این اغتشاش می شود از نظر گذراندیم.

گفتیم که آزادی و استقلال دو معیار دارد، کمّی و کیفی و دیدیم که برتری میعار کمّی چه مشکلاتی ایجاد می کند. حال باید دید که چگونه می توان این دو را با هم آشتی داد.

باید توجه داشت که مطلق بودن از اولی است و نسبی بودن از دومی؛ اولی اصل است و دومی فرع. این دو با هم متضاد نیست، همنشین است چون به دو حوزۀ ‌مختلف اطلاق می گردد: تعیین مرجع و گسترۀ اختیار. به دلیل همین دوگانگی به ظاهر متضاد، در نظر داشتن این همنشینی همیشه آسان نیست و میدان به ضد و نقیض‌گویی می دهد. اگر جای اصل و فرع را با هم عوض کنیم، سر‌در‌گم میشویم و اگر فقط به فرع توجه کنیم، سرگردان.

ولی داستان به اینجا ختم نمی شود. آنهایی که دمکراسی را می پسندند و تجویز هم می کنند، همیشه به ارتباط و بخصوص تقدم و تأخر آن با استقلال توجه ندارند. تمایل عمومی بر این است که دمکراسی اصل است و میتوان از آن برخوردار بود، ولی استقلال فرع است و اصلاً بود نبودش موضوع بحث است و میتوان به بعد واگذاشت. تصور به کلی خطاست. تقدم با استقلال است. اگر کشوری در موضع تصمیم گیری برای خود نباشد، احتمال دسترسی‌اش به دمکراسی منتفی می شود، چون به نهایت بعید است که خواست مردم یک کشور، با آنچه که بیگانگان می خواهند به آنها تحمیل نمایند، یکی باشد.

دمکراسی و استقلال دو رویۀ حاکمیت ملی است. ما خواهان هر دو هستیم، ولی باید آگاه باشیم که استقلال شرط برقراری دمکراسی است و مقدم بر آن. تاریخ کشور ما و تجربۀ مشروطیت اول و سپس دوران مصدق، گواه روشنی بر این مدعاست. اگر این ترتیب اهمیت را فراموش کنیم، نه به این خواهیم رسید و نه به آن.

۲ دسامبر ۲۰۲۰، ۱۲ آذر ۱۳۹۹

این مقاله برای سایت (iranliberal.com) نوشته شده است و نقل آن با ذکر مأخذ آزاد است

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)