از حکایت پیشین این نکته بر خوانندگان معلوم گشت که چون مهر۸۶ آمد اگرچه طبیعت را فصل خزان بود بر انجمن اما همچون بهاری گذشت همه به نشاط و رامش. انجمن با آن تدبیر نیکو که در برگزاری جلسات روی چمن بکرد بر دوسال سیاست تحدید و استخفاف‎ (تحقیر) دانشگاه خط بطلان کشید و حراست از این ناکامی چون مار دم کنده گشت و مترصد فرصتی بود تا زهر خود باز بریزد.

هم در این فصل بود که انجمن بعد از سه سال در یکی از جلسات روی چمن انتخاباتی برگذار کرد و انجمن به نسل بعد سپرد. و این خُرد کاری نبود که رفت. بسیار دانشگاه‌ها این نتوانستند کرد و زنجیره انتقال شان گسست و یک نسل بار رسالت به تمام و کمال بر دوش کشید وهم به جان خسته و هم به تن رنجور شد و سرانجام بی وارث کار رها کرد و برفت.

این نسل جدید که پذیرفتار انجمن شد گرچه جمله جوان بودند اما کار‎نادیده نبودند و نوادر کارها بکردند که ماندگار شد در خاطره ها و شرح آن بیاورم در جای خود که چه رنج ها متحمل شدند در سال ۸۸ و چه مقاومت ها از آنها پدید آمد. از آن شورای مرکزی سه تن به زندان افتادند و البته دو‎تن به کرات بازداشت شدند. در اینجا این مقدار کفایت است. امروز اما قصه ای نویسم از مراسم معارفه شکری، رئیس جدید دانشگاه بعد از عزل نجف پور؛ و آن استقبال بیاد ماندنی که دانشجویان از او بکردند چنان که کس مانند آن به یاد نداشت و نخوانده بود.

حکایت رئیس کادو پیچی

از آن اختلافات که بین حراست و ریاست آشکار گشت و آن سر ناسازگاری که نجف پور با محمودیان (منسوبین دولت محمود) داشت و سرسختی ها که در حفظ استقلال دانشگاه نشان می‎داد برهمه روشن شده بود که دولتش سخت مستعجل است و دیری نپائید.

چند روزی از تعطیلات عید نوروز ۸۷ گذشته بود که در دانشگاه این شایعه قوت گرفت که دوره نجف پور رو به اتمام است و اعدا(جمع عدو) و حاسدین سخن شان کارگر افتاده و با مداخله استاندار مازندران(ابوطالب شفقت) کار یکسره کرده اند.

ابوطالب شفقت که نزدیک سه سال استاندار مازندران بود وقتی این جدال ها برسر ریاست دانشگاه نوشیروانی بابل بدید فرصت غنیمت شمرد و جرات دست‎اندازی یافت و به تهران رفت و با وزیر علوم دولت محمود (محمدمهدی زاهدی) خلوت کرد و رای او در یک مجلس خرید و به تسریع خط گرفت از او برای همکار سابق‎اش شکری در دانشگاه مالک اشتر‎(که در آن ایام استاد دانشگاه خواجه نصیر بود) به ریاست دانشگاه نوشیروانی بابل؛و این خبر چون به بابل رسید جمله اساتید موافق و مخالف نجف پور سخت در اندیشه شدند که این کار استان‎دار دیگر از حد گذشته و تحقیر اساتید نوشیروانی است و نباید خاموش مانند. اساتید و حتی نهاد رهبری گرچه در ابتدا مخالف بودند ولی به رسم همیشگی سر طاعت فرود آوردند و بر رای وزیر گردن نهادند. و این نیز دردی است بزرگ به قدمت عمر دانشگاه در ایران که تنها دانشجویان مدافعان راستین استقلال دانشگاه بودند و اساتید در مقابل این تجاوزها به ساحت دانشگاه عموما معترضینی بودند خاموش و کار همیشه به انتخابات حوالت می کردند و جز صندوق رای هیچ راه ابراز مخالفت نمی‎دانستند و ایشان را در این باب جای سخن بسیار است.

انجمن جلسه ای گذاشت و جمله‎ی رفقا فراخواند به شور، از هر دری سخنی رفت و چون همه ی اخبار شایعه می نمود رفقا در گمان ماندند و اجماعی حاصل نشد. چند تماس با انجمن خواجه نصیر گرفته شد تا احوال و افکار این استاد کمی بر‎ما معلوم شود. رفقای خواجه نصیر گفتند او سخت خشک است و قانونمند، انعطاف و نرمی از او سراغ ندارند تا ما را دل گرمی دهند و خوش بین سازند.

روز چهارشنبه هنگام غروب که دانشگاه خلوت بود و ما قصد رفتن داشتیم یکی از رفقا سراسیمه آمد و گفت پارچه ای دست نگهبان دیده که فردا ساعت ۱۰ (۲۱ فروردین)مراسم تودیع نجف پور است و معارفه دکتر شکراله شکری کجوری با حضور استاندار. آن تردید که داشتیم یقیق گشت و به تعجیل همه ای رفقا آگاه ساختیم که فردا روز رستخیز است و محشر بباید ساخت.

شب صواب نبود در دانشگاه ماندن و ناچار سه کانون برنامه ریزی تشکیل دادیم در خوابگاه و خانه ی دو تن از رفقا تا فردا هماهنگ حاضر شویم. من و سید به خانه‎ی ایمان رفتیم که عضو شورای مرکزی بود و با رفقای دیگر در شور بودیم و تا پاسی از شب، رفقا می آمدند و می رفتند تا در نهایت تصویب شد بیانیه ای نویسیم پوست باز‎کرده و بی لکنت زبان و در روز معارفه اجازه تریبون خواهیم و چون ندادند شعار سر‎دهیم و بیانیه چاپ شده توزیع گردانیم. گرچه می دانستیم به اعتراض ما حکم بر نمی‎گردانند اما بیانیه نوشتیم از بهر تهویل (ترساندن) تا رئیس جدید حساب کار دستش آید و و راه نا‎راست جانعلی در پیش نگیرد.

حراست این تدبیر اندیشیده بود که مراسم معارفه روز پنج شنبه باشد که دانشگاه تعطیل است، و تا یک روز قبل از آن نیز‎استادی مطلع نگردد و خبر به انجمن نرسد و غائله ای برپا نشود. قربانی(رئیس حراست) دنبال فرصتی بود تا حشمت از دست رفته خود با این خوش خدمتی که در حق استاندار می کند، بازیابد و آب رفته به جوی بازآورد. اگر آن خبط نگهبان نمی‎کرد و پارچه بعد از ساعت ۷ شب بر دیوار می زد یحتمل کامروا شده بود.

صبح زود به دانشگاه رفتیم و دو‌‎ تن از رفقا تا ساعت ۹ بیانیه چاپ شده به دست ما رساندند و منتظر باقی رفقا ماندیم تا دست جمعی به سمت آمفی تئاتر رویم. قرار بر این بود که زودتر صندلی های جلویی آمفی‎تئاتر اشغال کنیم تا نزدیک سن دست انجمن ما باشد. اما دو مشکل پیش آمد و اندک خللی در کار افتاد.

اول اینکه بین رفقا تردیدی بروز کرد، یکی از رفقا گفت:« او (شکری) دگر انتخاب شده است و این اعتراض چه سود دارد؟ اگر قصد ابراز مخالفت است، یک بیانیه کفایت می کند دیگر چه نیازی به تجمع و شعار است تا دل ریاست بیش از این بر خود گران کنیم، که گوش او از ما پر‎کرده‎اند و بعد نیز خواهند کرد» بحث کمی بالا گرفت و دلخوری پیش آمد. خطاب به آن رفیق گفتم: «خوب می دانی که اغراض دیگر در میان است چنان که چند مجلس شنیدی و موافق بودی و این مخالفت امروز دیر وقت است و بکار نیاید». این اختلاف زود برافتاد و موافقت پیش آمد، اما لختی زمان گذشت.

دوم اینکه نهاد رهبری و حراست، سید را بخواستند و با او خلوت کردند تا رای او تعدیل گردانند و مجاب کنند تا انجمن در ابراز مخالفت خود به یک بیانیه بسنده کند و آبروی دانشگاه نزد استاندار نگه دارد، سید اما استاد زمانه بود در این ابواب و یک قدم کوتاه نیامد و قولی نداد که مخالف رای انجمن جدید باشد. ما به ناچار منتظر اتمام آن جلسه ماندیم و زمان اندکی از دست بشد.

وقتی به پشت در آمفی تئاتر رسیدیم نگهبان به این بهانه که سالن پر شده از ورود ممانعت به عمل آوردند و ما پشت در ماندیم. خواستیم با زد و خورد وارد شویم ولی مصلحت پیشه کردیم که فراخوان مال انجمن جدید بود و این تحمیل هزینه ضرورت نبود. پشت در شروع به پای کوفتن کردیم و شعار دادیم. در حمایت از نجف پور و برعلیه رئیس کادو پیچی که از تهران فرستاده شده بود و دولت مردم فریب محمود، چند دقیقه ای شعار دادیم تا چند دانشجو که داخل بودند بیرون آمدند و گفتند بروید بالا از آنجا صدا بهتر به گوش جمع می رسد، جملگی رفتیم.

مسئول نهاد چون آن صداها از طبق دوم سالن بشنید از جای برخاست با حالی هول و به طرف طبقه دوم که ما بودیم اشارتی کرد و دستی بر ریشش کشید که یعنی بخاطر او سکوت کنید تا حرف به حرف برسد، قربانی اما در گوشه ای نشسته بود مغموم و ساکت که انگار ملک الموت آمده است از برای جان ستاندنش، همه نقشه های او بر‎آب شده بود.

هنوز شعارها سخت نشده بود و اعتراض به اوج خود نرسیده بود که مجری با چرب‌زبانی و تملق گفت در اینجا از استاندار محترم، خدوم مردم مازندران تقاضا داریم تا بروی سن تشریف بیاورند و با سخنان‎شان جمع مستفیض کنند، این تملقات که ما شنیدیم جمع به یکبار خروش کرد چنان که گفتی سقف بدرید و فروافتاد. دوستانی که در طبقه اول بودند تعریف می کردند آن پاها که بر زمین می کوفتید در پایین چنان لرزه می انداخت که ترس فرو ریختن سقف و ترس جان در دل ما افتاد.

استاندار که خود را از اهالی دانشگاه می دانست و پیش از این نیز در سمت استاندار در چند دانشگاه سخن رانده بود گمان می کرد در اینجا نیز با چند شیرین زبانی و لبخند و ترفند جمع در دست خواهد گرفت و قدرت مدیریت و تاثیر کلام خود را به رخ جمع خواهد کشید،پشت تریبون رسید و کلامی نگفت بود که شعار «استاندار برو گمشو» و «استاندار حیا کن، دانشگاه رو رها کن» و «مرگ بر این دولت مردم فریب» در سالن طنین افتاد. خوب به خاطر دارم که چنان از عمق وجود فریاد می زدیم که حرکت دست استاندار چون پانتومیم در نظرمان جلوه می کرد و هیچ صدا از او به کس نمی رسید. لبخندش کم کم محو شد و سخن نیمه کاره به پایان برد و سخت دژم(خشمگین) بنشست، گمان می‎کرد که نوشیروانی دانشگاهی است در گشاده و او بی مانع و منازع هر وقت اراده کرد می تواند بیاید و خودی نشان دهد و بازگردد.

چندبار از نجف پور خواستند که میانجی شود و از ما بخواهد سکوت کنیم اما او با بی میلی بر‎می‎خاست و دعوت به سکوت می کرد و سریع می نشست. خوشحالی از چهره اش هویدا بود. نوبت به سخنرانی شکری رسید، فریادها چنان بلند گشته بود که چند بار به رفیقی که در دو قدمی من ایستاده بود می خواستم بگویم که وقت است تا بیانیه ها را پخش کنیم متوجه نمی شد. آخر پیامک فرستادم، رفیقی که قوتی در بازو داشت چند بیانیه لوله کرد و به عقب رفت و با قدرت تمام به طرف سن پرت کرد. به قوت زور بازوی که داشت بیانیه ها تا میانه راه رفت و ناگهان چون فشفشه ای چند شاخه شد. صحنه ای بود بیادماندنی، برگ ها چون برگ درختان در خزان تاب می خورد پایین می رفت. پرنده خیالم لحظه ای اوج گرفت و در آن حین صحنه ای از فیلم حکومت نظامی و سوفی شل به خاطرم آمد، چندین پرتاب پشت سرهم صورت گرفت و بیانیه ها چون برف شادی بر سر استادان فرود می آمد، خود شکری محو این صحنه شده بود.

به محض اینکه سخنرانی شکری تمام شد استاندار رفتن را بر ماندن ترجیح داد و تا پایان مراسم ننشست، دوستان به شوخی می گفتند وقت رفتن سمت شکری رفت و در آغوشش گرفت و حلالیت خواست که در این مهلکه او را رها می کند. شکری هم در پاسخ گفت لعنت بر آن کس باد که تدبیر کرد به آمدن اینجا.

در طول دوران دانشجویی تجمعات و اعتراض بسیار دیده بودم چه در بابل و چه تهران، اما این روز حلاوت خاصی داشت و حتی امروز که آن را مرور می کنم خاطرم شیرین می شود. تا چند روز صدایمان گرفته بود و حرف که می زدیم خنده امان می گرفت و با غرور می گفتیم استاندار دیگر زهره ندارد که بدین جا گذاره شود (عبور کند) چه برسد به سخنرانی.

مراسم که تمام شد با جمعی از رفقا رفتیم سمت بوفه تا گلویی تازه کنیم، جمعی از اساتید می گذشتند و چنان با لبخند و ستایش به ما می نگریستند که خنده مان گرفت. سلامی دادیم و رفتیم. انجمن اگر در فرودین ۸۶ در نزد دانشجو وجاهتی یافت در فروردین ۸۷ در نزد اساتید حشمتی بزرگ یافت که آن روز صدای اعتراض استاد و دانشجو بود برعلیه تعدی دولت به ساحت دانشگاه. 

و دریغا و بسیار بار دریغا که همه ای آن فیلم ها و عکس ها از آن مراسم و مراسمات دیگر که از سطح دانشگاه جمع کرده بودم و در خانه داشتم به همراه بخشی از اسناد و بیانیه های انجمن، به دست برادران گمنام امام زمان افتاد و اگر امروز می داشتم این خاطرات بدان فیلم ها چیز نادری می شد.

و اما حکایت ستاره دارها، هم در این سال بود که ضیا سه ستاره شد و من و عمید و مرضیه تک ستاره، و قصه ی آن بیاورم در حکایت آتی و برای اینکه سخن بیش از این دراز نشود و خواننده را نیز فایده ای حاصل شود در پیوست (در اینستاگرام) فیلمی بیاورم از توضیحات ضیا در مورد دانشجویان ستاره دار، این فیلم کلیپی بود که به‎یاد ضیا ساختیم وقتی که در حبس بود و ادامه حکایت در قسمت بعد آورم ..

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)