نمی دانم این حرف هایی که می خواهم بزنم تا چه میزان مؤثر خواهند بود. اصلن حرف زدن آیا این روزها معنایی دارد یا نه. کسی آیا متنی را می خواند؟ آیا آن ها هم که دست به قلم دارند فقط در فکر ابراز وجود و اظهار رأی هستند یا نگاهی هم می اندازند ببینند دیگران چه می گویند؟ این روزها حتی مقاله های مربوط به خود را برخی دست به قلمان نمی خوانند. یا که نادیده می گیرند چرا که انتقاد به مذاقشان سازگار نیست. یا که آن قدر انفعال از هرنوعش برما غلبه کرده است که فقط در فکر این هستیم که خودمان را پیش ببریم. فکر می کنیم و یا انتظار داریم که ما را می خوانند و بخوانند بی آن که خود نقشی داشته باشیم در خوانش، در برخورد، در چالشی فرهنگی. یک نوع درون رفتگی منفعل در همه ی ما لانه کرده است. یک ناامیدی و بی تفاوتی جمعی که دیگر گویی امیدی به بهبود ندارد و حال باری به هرحال می زید تا روزی که نفس به یک شکلی بریده شود. یک زندگیِ اجباری. یک مرگ تدریجی.
صحبتم این جا در باره ی اخطاری است که از جانب ادمین فیس بوک ” کارگاه داستان نویسی ونکوور” به من داده شد در پی پست داستانی که فقر اقتصادی و فرهنگی یک خانواده را از ورای یک حادثه ی اروتیک عریان بیان می دارد از یک نویسنده ی افغان به نام “امان شادکام”. نقل قول اخطار این ادمین در پیامگیر فیس بوک به من را این چنین می خوانیم:
“خانم میلانی عزیز، پست اخیر شما که زمینه ی اروتیک داشت برای برخی دوستان مسئله ساز شده و بحثهایی مبنی بر اینکه من باید آن رو حذف کنم مطرح شده. من اینکار رو نکردم چون متوجه هستم که پست شما به عنوان یک داستان در قالب ادبی و با هدف انتقادی است ولی چون صفحه ی کارگاه شامل تعداد زیادی عضو از اقشار مختلف است و تنها هدف از راه اندازی این صفحه کنار هم آوردن جمعی با علاقه ی مشترک دسترسی به اخبار ادبی است ازتون خواهش میکنم لطفا در پستهای بعدی این رو در نظر داشته باشید. خیلی از توجهتون ممنونم. سلامت و شاد باشید“.
چنین رویکردهایی با آزادی بیان از جانب فیس بوکِ کارگاهی که اداره کننده اش یکی از اعضاء بنام کانون نویسندگان است، کانونی که در سر در بیانیه هایش همواره درج کرده است: “آزادی بدون استثناء و بدون قید وشرط”، ظاهرن می بایست بسیار تکان دهنده باشد. برای من نبود. ۲۰ سال زندگی در خارج از کشور و به طور مشخص در شهر ونکوور و شهری که الان ساکن آن هستم یعنی مونترال در ساحت های گوناگون به من نشان داد که ایرانیان مهاجرِ “قلم به دست” و “علاقمند به ادبیات” چه آنها که از ۴۰ سال پیش، ۳۰ سال پیش، و از دو دهه قبل و کسانی که اخیرن از ایران آمده اند اگر چه استبداد دینی و اقتدارگرایی ولایت فقیه آن ها را به این سوی آب ها کشانده است و در جغرافیایی دموکراتیک زندگی می کنند اما افکار و باورها و انقیادها و افسارهایشان را هم چنان با خود حمل می کنند. استثناء بسیار نادر در این میان دیده می شود. لذا این خصوصیت اغلب افراد را دربر می گیرد. این تجربه ها را به عنوان یک روزنامه نگار ومنتقد و نویسنده که با اهل قلم و جوامع آن ها ارتباطی تنگاتنگ داشته است شاهد بوده ام. چه در ارتباط با روزنامه های ایرانی که هم با گرایشات حزبی و تک باوری و هم از بیم از دست دادن آگهی های بیزینسی در شهر ملاحظه کارند و چه در ارتباط با جمع های ادبی که اعضائشان مرتب به ایران سفر می کنند و نمی خواهند مشکلی برایشان ایجاد شود و چه “اساتید” ادبیات و نشانه شناسی و منتقدین ادبی که نیز به دلایل مذکور و هم در واقع همان دالی که مدلولش موجودات بزدل و ترسویی است که علیرغم کلمات ظاهر فریب دموکراسی و انقلاب و از این قبیل سخت به باورهایی وابسته اند که چندان با باورهای حاکم در فرهنگ ایران و کشورهای مشابه تفاوتی ندارد. لذا نادیده انگاشتن یا سوراخ دعا را از جایی که می خواهند دیدن و حذف نه به علت مراودات مداوم با کشور ایران بلکه همان بسته بودن و تحجریست که در خود خانه دارند. وعجبا که می خواهند با تمام میله هایی که دور خود کشیده اند بخواهند نظام دینی و اقتدارگر ایران را برچیده ببینند. ذهنیتی واهی… چنین رویدادی را شاهد نخواهیم بود تا زمانی که خود دخیل بسته ایم به باورهای امام زاده ای که در تک تک ما به شدت وجود دارد. یا که درست در منتهاالیه نقطه ی دنیا، دواقیانوس و چند قاره دور از وطن، بترسیم از این که این یا آن رأی سیاسی یا مذهبی یا جنسیتی خدشه ای در روند “آرام” زندگی ما وارد کند. در عین این که همه می دانیم اغلب کسانی که به خارج از کشور خود را تبعید می کنند خیال بازگشت به ایران را ندارند وحتی پس از تغییرات احتمالی درایران نیر به کشورباز نخواهند گشت.
اَدمینِ “کارگاه…” می گوید پست این داستان برای برخی از اعضاء مسئله ساز شده است.
۱.آیا ادبیات که دموکراتیک ترین فضایی است برای ابراز هر رأی و باوری می بایست با اعتراض چندنفر فضای این فضا را تغییر دهد؟
۲.فردا اگر متنی پست شد بر مبنای یک امر سیاسی- اجتماعی- اقتصادی- مذهبی که با مذاق برخی ناسازگار بود، آیا به آنها هم اخطار می دهید که دیگر ازاین متون پست نکنند؟
۳.دامنه ی این اخطار ها تا به کجا می تواند ادامه پیداکند؟
۴.آیا بهتر نیست “کارگاه…” اساسنامه ای بنویسد و محدودیت های خودش را در آن مطرح کند؟ تا خیال اعضاء و بقیه راحت باشد و با آرامش در آن شرکت کنند؟
۵.آیا بهتر نیست آن اصل مهم کانون نویسندگان “آزادی بیان بدون قید و شرط” یک جایی در فیس بوک این”کارگاه…” نفی اعلام شود و قوانین مخصوص در آن گنجانده تا پست کنندگان متون تکلیف خود را با خود وبا “کارگاه…” بدانند؟
ادمین این “کارگاه…” در اخطار خود نوشته است: “ تنها هدف از راه اندازی این صفحه کنار هم آوردن جمعی با علاقه ی مشترک دسترسی به اخبار ادبی است.” دراین گزاره من هیچ جا نمی بینم که جایی ذکر کرده باشد از نوع اخبار ادبی. اما ظاهرن از کل اخطاریه چنین برمی آید که مثلن اخبار اروتیکی جزء اخبار ادبی نیستند. اصولن هرآن چه به جنسیت و سکس و اروتیسم مربوط می شود مانند هرآن چه که به ادبیات مذهبی ارتباط می یابد یابه ادبیات سیاسی لابد جزء اخبار ادبی محسوب نمی شوند. شما به من بگوئید ادمین محترم یا کسانی که در پشت این سیاست ها قرار دارند و کسی که این کارگاه را اداره می کند وبه طور مشخص آقای محمد محمد علی پس ادبیات به نظر شما از چه چیز باید صحبت کند؟ از ادبیات آشپزخانه ای و آپارتمانیِ صدتا یک غاز، از ادبیات اندوه و غم گساری و گلایه مند و وای وای کردن ها بدون این که هیچ شعفی در آن باشد، بی آنکه به میل وتمنای خود پاسخ گوید، بدون این که با آزادی سخن از انتخاب دین و مرامش بزند؟ این سه مؤلفه ی مهم “سکس، مذهب و سیاست” اگر نتواند در ادبیات با آزادی تمام خود نمایانده شود ادبیات را باید به دور انداخت. بخصوص اگر ادبیات نتواند تکانی در تک تک سلول های شما بدهد. والبته این امررا هم اضافه کنیم که بیهوده این همه از سانسور وزارت ارشاد و چند تا جغلی که نشسته اند آن جا و دستور دارند چند تا واژه ی اصلی را درمتن نبینند شکایت نکنیم. ما خود سانسورچی خودمان هستیم. نه. حتی اشتباه است که بگوئیم که سانسور چی خودمان هستیم. ما اصولن دراین ساحت ها حرفی نداریم که بزنیم. برای نوشتن از سکس می بایست تجربه های زیاد در این زمینه داشت و مطالعات زیاد. و باید یاد گرفته باشیم بتوانیم فرارویم از آن چه که به ما تحمیل شده است. در ساحت مذهب اگر هنوز با همان قوانینی گذر می کنیم که در شرع و قانون آمده است در عمل نمی توانیم با ادبیاتی موافق باشیم که همه ی این ها را پشت سر گذاشته باشد. در سیاست اگر بینش صحیحی نسبت با کنش های پیشین نداشته باشیم و درس ها نگرفته باشیم نمی توانیم با ادبیات سیاسی پیشرو و متفاوت رویکردی صمیمیانه داشته باشیم. و به عبارتی ترس ما از فراروی و واریته های ادبی از سانسور و به هم ریختن آرامش زندگی نیست بلکه از آن است که خودمان درجا می زنیم در باورهای گذشته های دور و با آن خوشیم. هرکس نمی تواند نام آزادگی برخود نهد زمانی که با جو حاضر دلی دلی می کند. گاهی هم انتقادی می کند و همه ی گناه ها را هم گردن دیگران می اندازد و هیچ نقشی برای خود در تغییر نمی بیند. تغییر با سنگ هایی که به ذهن و پایمان بسته ایم ایجاد نمی شود.
شاید لازم باشد کمی هم در باره ی کتاب خودم “تهران کوه کمر شکن” صحبتی بکنم تا نمونه ای داده باشم از فضای فرهنگی و بزدلانه و عقب گرایی که در آن زیسته ام. دو شب رونمائی کتاب و سخن درباره ی این کتاب در ونکوور برگزار شد. به جرأت می گویم که هیچ یک از اعضای هیچ کدام از این جوامع در آن شرکت نکردند. به جز دو سه نفر. می دانید چرا؟ دراین کتاب همان سه ساحت مهم “سکس، مذهب وسیاست” را عریان و برهنه نقد و طرح کرده است. و ازقضا کمتر نظام اقتدارگر بلکه مخالفینش را نشانه گرفته است. و این مخالفین هراس دارند حتی به کتاب نزدیک شوند و اگر هم بشوند مسائلی را در آن مد نظر قرار می دهند که در حاشیه ی کتاب مطرح است. جرأت نشانه شناسی این سه ساحت مهم را در کتاب نداشته اند. اگر چه در خفا همه ی آنها کتاب را با ولع در عرض سه – چهار روز خوانده اند. برخی از آن ها اقرار کرده اند که تنشان با خواندن برخی قسمت هایش لرزیده است. در مونترال برگزار کننده ی رونمائی کتاب من به اعتراض گفت: “در یک صفحه چند بار از سه تا “ک” سخن رفته است! و نویسنده اصلن فکر این نیست که کسانی که به این نشست می آیند به ایران هم سفر می کنند.”. چاپ دوم کتاب از جانب نشر زریاب در کابل منتشر شده است.
در پایان، داستان “امان شادکام” را که در فیس بوکش منتشر شده است می آورم. یک داستان بسیار ظریف اروتیک. ظرافتش اینست که در آن ما تمامی فقر اقتصادی و فرهنگ تحمیل شده را در بستر نیازی بسیار طبیعی لمس می کنیم. و از قضا به نظر من فضای ساخته شده آنقدر ما را درگیر می کند که برای خواننده ی بی غرض و گشاده شاید اروتیسم داستان فقط یکی از جوانب امر باشد. و گمان نرود که من می خواهم توجیهی برای پست این داستان بیاورم. من درتاریخ نگارندگی ام اروتیسم عریان یکی از بسترهای دلخواهم بوده است. بدون هیچ خود سانسوری و ملاحظاتی. و لذا حتی این داستان اگر فقط یک پورنوی صرف بود نیز در مقابل این اخطار چنین مطلبی را می نوشتم. در عین حال که انتظار می رفت چنین نوشته هایی به چالش کشانده شود. کما اینکه همین داستان را در فیس بوک خود پست کردم و دوستان افغانستانی من بی هیچ مسئله ای با آن رویکردهای بسیار فعالانه گاهی مثبت و گاهی هم منفی داشته اند درسطح یک دیالوگ. قابل ذکر است که امان شادکام این قطعه را که من “داستان” نام می گذارم به عنوان یک یادداشت فیس بوکی پست کرده بود. برای من این قطعه یک شاهکار داستان کوتاه است. از نوع قطعاتی که این روزها نویسندگان افغانستانی در همه ی زمینه ها سردمدارش هستند. همان گونه که به جدیت برخی روشنفکرانشان فلسفه را دنبال و پژوهش می کنند. و با غزل شعرایی چون بیدل مرا با خود به دنیاهایی می برند که ایرانیان مدت هاست ازآن ها دور افتاده اند:
“این داستان کوتاه به سن پایینتر از ۱۸ سال توصیه نمیشود
شب جمعه است و شبی که مرد و زن خنده بر لب دارند و دست در خشتکها. منتظر است که طفلکان بخوابند تا دمی در بهشت با پسته و انار بهشتی کلنجار برود و آلتها به مصاف نزاع بروند در صدد بلعیدن یک دیگر برآیند. اما در آن شب خواب در چشمها حرام میشوند و پدر هر قدر قهر میکند اما چشمان طفلکان بازتر میشوند. ناچار در کنار زنش دراز میکشد و خیلی زود چشمانش بسته میشوند. زن متوجه میشود که شوهرش خرناس میکشد یعنی به خواب رفته است. زن هم دراز میکشد و خیلی زود به خواب میرود.
زن و مرد تقریبا دو ساعت میخوابند و مرد بیدار میشود و متوجه میشود که کودکان خواب رفته و از قضا زنش هم در خواب ناز است و پوخپوخ میکند. آلت تناسلی مرد شق شده و مرد گیر میماند که چه کار کند آیا به غرایزش نه بگوید یا زنش را از خواب ناز بیدار کند. از طرفی هم شاید یکی از کودکان بیدار شود. بالاخره غرایز جنسی بالای مرد غالب میشود و زنش را تکان میدهد و زنش پشت خود را به طرفش میکند. مرد حیران میماند که چه کند. مرد با صدای آهسته و نرم میگوید؛ اچه آیی گلنسا بیدار شو که چیزمیز کنی… اما آیی گلنسا غرق در خواب است و اصلن به خیالش هم نیست که مردش چه میخواهد. مرد بازهم کمی تکان میدهد و زن با قهر میگوید که اهاه مردک چیز کار دری تو؟ بچی آدمه ده خو نمیلی؟ زن دو باره خود را به خواب میزند.
مرد ناچار، شلوار زنش را آهسته آهسته پایین میکند و باز دلش نمیشود و میگوید که آیی گل نسا! اجازه میدی که چیزمیز کنوم. زنش سکوت میکند و لب تر نمیکند. مرد با سر کیرش از پشت به کس زن مالیش میدهد اما میبیند که زن اصلن عکسالعمل نشان نمیدهد. مرد فکر میکند که زنش حتمن در خواب است. با خود میگوید که این از انسانیت دور است که در این وضعیت عمل دخول را انجام بدهم.
آهسته و با ناز کرشمه، صدا میزند، آیی گلنسا! آیی گلنسا! آیی گلنسا اصلن حرف نمیزند و مرد کمی تکان میدهد و اینبار زن با غضب و قهر میگوید که چیز کار موکونی….؟ مرد میگوید که حالا خوب شد که بیدار شده و میخواهد که کمی زنش را قبل از عمل دخول آماده کند. و به نرمی و ملایمی، دستش را به کس زن میبرد و مالش میدهد. زن با غضب و قهر میگوید که چیز کار موکونی؟ مرد آهسته میگوید که دل تو استه که کنوم؟ زن باز سکوت میکند و اصلن جواب نمیدهد. باز مرد با دست راست سینههای زن را مالش میدهد و زن به شدت زیاد دست مرد را به عقب میزند و قدغن میکند. مرد میگوید که الی میلی که کنوم یا نمیلی؟ اما زن هیچ حرف نمیزند. مرد ناچار میشود که آلتش را به کس زن بمالد و در اول هراس دارد که شاید قدغن کند اما میبیند که زنش قدغن نمیکند. مرد ناچار بدون بلی زنش، دو ناخنش را با آب دهن خیس میکند و به دهن کسش میمالد و به سرکیرش هم میمالد، و با گفتن بسم الله الرحمن و الرحیم فشار میدهد. زن فقط یک اوفه میکند و بس تمام. مرد بعد از چند پسوپیش انزال میشود و با دستمال بینیاش اول کیر خود را پاک میکند و بعد کس زن را. عملیات به همین سادگی، سکوت و بدون عشقورزی تمام میشود.
پ.ن: تقدیم به فیمنیستهای لیبرال و هفته نامه نیمرخ
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.