در حکایت پیشین قدری آوردم از سیاست دوزوکلک محمودیان (منسوبین دولت محمود) که به نام قانون، بر روح قانون تاختاند و به هر بهانه عرصه بر فعالیت دانشجویی تنگتر گردانیدند تا زله کنند و دانشجو خود پا پس کشد و عطای هر مجوزی را بر لقای (ملاقات) مسئولین ببخشد که به خفتش نیرزد. اگر بخواهم از درشتی ها و توهینها که آنها بکردند اینجا نویسم این نوشته سخت دراز گردد و از حوصله خواننده برون شود.
القصه به اینجا رسیدیم که دانشگاه در پاسخ به آن تحصن که ما کردیم ضربتها پیدرپی فرو آورد و در یک ترم ۱۸ حکم انضباطی صادر کرد. فضای دانشجویی سخت مرعوب این سیاست گشت که پیش از این کس به یاد نداشت. این خوش خدمتیها دانشگاه بکرد تا دانشجو مقهور ماند و دولت محمود قاهر. انجمن سنگر به سنگر عقب نشست و محدود گشت به چهار دیواری اتاقش، تمام جلسات محدود بود به همان دفتر و البته حتی اذن اعلام عمومی آن را هم نداشت الا در پشت شیشه همان اتاق.
بعد از دور اول احکام انضباطی دورهای آتشبس افتاد، اما نه صلحی در میان بود و نه آشتی. علمای علم سیاست آن را صلح مسلح خوانند که در آن دو طرف لختی بیاسایند تا دوباره اسباب جنگ فرا آورند. یک ترم بدین شکل گذشت اما زمانه به زبان فصیح آواز میداد که این پایدار نیست.
جانعلی (رئیس دانشگاه نوشیروانی) که خوب استقرار یافت و پایههای ریاستش مستحکم گشت، در حیلت افتاد تا افتاده (منظور انجمن) برنخیزد و کار یکسره کند. حاجی قربان(رئیس حراست) مساعدتش میکرد و هر هفته گزارشی به هیات نظارت دانشگاه مازندران می نوشت و یکی ده میکرد و دروغ ها میگفت تا پرونده انجمن سنگین تر کند و رخصت تعطیلی انجمن بیابد و در این کار استادیها کرد که اکنون مجال شرح آن نیست و قصه او جای دیگر بیاورم به تفصیل.
بیحاصل نمیبینم این نکته گفتن که انجمن از آن رو سخت مستأصل گشت که هر تجربه که از اسلاف، به ارث برده بود جمله بیفایده گشته بود و چیزی در چنته نماند که بدین روز به کار آید، که همه آن آموزهها روزی به کار میآمدند که انجمن قانونی شده باشد. باری دانشگاه چون مطمئن گشت انجمن چیزی در چنته ندارد و یاران موافقش پراکنده شدند دلیری کرد و دوباره آتش افروخت و دور جدیدی از احکام انضباطی صادر کرد.
کار به جایی رسید که برای رد شدن از کنار میز انجمن حکم صادر میکردند و این برای خوانندهی این متن ممکن است سخنی گزاف و اغراق آمیز بیاید ولی شاهدان زنده دیگر توانند شاهدت داد که این گفته ناراست نیست.
دو نفر دیگر حکم تعلیق بدون احتساب سنوات گرفتند و ضیا هم بار دیگر حکم تعلیق گرفت اما اینبار با احتساب سنوات که سرجمع میشد دو تعلیق به فاصله یک ترم. سه نفر دیگر دومین حکم تذکر کتبی با درج در پرونده را دریافت کردند که یک پله پیش از مجازات تعلیق بود و البته چند تذکر انضباطی دیگر برای باقی یاران انجمن. نوشتن از دلایل هر حکم آدم فراخ حوصلهای میطلبد که من نیستم و البته به کار هم نیاید.
وضع گرچه همه سیاه مینمود ولی سرخوشی های ما کاستن نمیگرفت و اینجا تنها ذکر کنم از جلسهای که در آن قرار بر این بود که در مورد زمان تحصن و پاسخ ما به دانشگاه توافق شود، جمعی اندکی یکشنبه را میپسندیدند که سلف در آن شلوغتر جلوه میکرد و معیاری بود از این که بیشترین دانشجو در آن روز در دانشگاه حضور دارد و گروهی که اکثریت بودند شنبه اول هفته را بهتر می دانستند تا فرصت بیشتری در طول هفته داشته باشیم که اعتراض کنیم. قرار بر این شد سه نفر اعتصاب غذا کنند و شب در دانشگاه متحصن گردند و باقی دوستان همراهی کنند. من هر استدلال که کردم تا تحصن شنبه نباشد در دوستان کارگر نیفتاد، البته انصاف باید داد که معقولتر آن بود که شنبه باشد، اما صبح شنبه از خواب برخاستن بر من سخت دشوار میآمد و کلاسها از دست داده بودم از این عادت ناپسند که داشتم. القصه هیچ استدلال در چنته نماند مرا جز یکی، که آس دل مینمود درنظرم و آخر آن وسط نهادم. هرچه باداباد،گفتم: «رفقا چرا زبان منطق نمیفهمید این دیگر از بدیهیات است که اول هفتهها همیشه هوا سردتر است و ما قرار است شب دانشگاه بخوسبیم و این امر مسلم اگر درنمییابد زبان من دیگر قاصر است». فقط در همچون انجمنی با آن تئوری «بیفکری عمیق»اش بود که این حرف میتوانست کارگر افتد، جمله یاران بیهیچ مخالفتی اجماع کردند که «شنبه نه» و تکریمها کردند مرا و گفتند:« این چنین آس که داشتی چرا زودتر وسط ننهادی کارتها جمع نکردی؟!.»
هرچه به روز تحصن نزدیکتر میشدیم فشارها فزونی میگرفت، تماس با خانوادهها و فشارهای خارج از دانشگاه بیاثر نبود، علیرغم تصمیمها جمع مردد گشت. صبح روز تحصن در منزل یکی از رفقا جمع شدیم تا باردیگر دل یک دل کرده باشیم وعزم مشترک استوار، اما ناامیدی و تیرگی بر اذهان چنان چیره شده بود که برخی هیچ روزنه امید نمیدیدند.
یکی گلایه میکرد که:«به هزینهاش نمیارزد، نه حکم برمیگردد نه ما توان تحصن بزرگ داریم و مسخره خاص و عام میشویم» دیگری میگفت: «همه رها کردند چرا ما خود را فدایی همچین جمعی کنیم، فلان کس پیش ما نمیآید و سلام هم نمیکند تا مجوز فلان کانونش پابرجا بماند که حراست تهدید کرده دور انجمن نباید رفت» دوستی دیگر میگفت: «از انجمن فقط یک اتاق مانده که در آن فقط چای مینوشیم و تحلیل شخصیت میکنیم و ماهی یک جلسه بحث داریم که باز خودمانیم با اندک رفقایمان،چه سود دارد ایستادن برای حفظ یک اتاق و تحمیل هزینه مضاعف» شاید این اقتضای طبیعت انسان است که وقتی ترس و ناامیدی بر او چیره میشود آنچنان در نظرشان آنچنان تر میشود و سیاهی را سیاهتر میببیند.
روایت برخی از رفقا از فضا چنان دلسرد کننده بود که جز تسلیم و سرفرود آوردن چارهای باقی نمیماند، چهار نفر از دوستان جمع را ترک کردند و سرکلاسها رفتند و ما سه نفر که قرار بود از اعتصاب غذا کنندگان باشیم ماندیم، سید و سعید که تعلیق خورده بودند معقولتر آن میدیدند که تا صدور حکم تجدید نظر صبر کنیم و تا آن روز تلاش کنیم این جمع مغموم را بر سر ذوق آوریم و آماده روز مصاف کنیم. من اما اصرار میکردم که زمان برعلیه ماست و فرجه نزدیک است و اگر امروز کاری نکنیم دیگر نتوانیم کرد . هرچه بحث میکردیم اتفاق نظر حاصل نمیشد تا سید گفت:«دیگر نهایی کنیم،تو (علی)استدلال آخرت چیست» گفتم: «رفقا ما تا اینجا آمدیم و چند قدم آخر باقیمانده، بنظرم برویم و کلک قضیه را بکنیم خیال خود راحت کنیم شد شد، نشدم نشد به درک. حتی امروز بهتر از فردا یکشنبه است فکر کردن دیگر بس است» من نمیدانم این چه استدلال بود که کردم و از آن عجیبتر آنچه استقبال بود که ضیا کرد گفت:«سعید لباس بپوش برویم» سعید گفت: «الان؟اینکه چیز مهمی نگفت،برای چی برویم؟» ضیا:گفت «می بینی که فکر کردن بیشتر جواب نمیدهد بس است دیگر، برویم، اگر امروز بروم خانه مجبورم تا فردا با خانواده هم بحث کنم»مشغول همین بحث بودیم که عمید زنگ زد و گفت :«حراست به همراه یک لباس شخصی آمدند در دانشگاه به من تذکر دادند که امروز اگر شلوغ کنید بازداشت میشوید» این که شنیدیم هر تردید که باقی بود دود شد و به هوا رفت.
نزدیک درب اصلی دانشگاه که رسیدیم دوتا لباس شخصی پیش آمدند و شروع کردند تهدید کردن، حکم نشان دادند و گفتند: «حکم بازداشت چند تن را گرفتهایم عاقل باشید و دانشگاه نروید» بیژن که حکم یک ترم تعلیق داشت و البته قرار نبود از اعتصاب غذا کنندگان باشد پیش آمد تا درگیری بالا نگیرد که یکدفعه دو مامور او را به سمت ماشینی کشیدند و با خود بردند. یکی از دوستان زیرکی به خرج داد و از این صحنه فیلم گرفت طوری که مامورین درنیافتند دوربینی درکار است.
این فیلم همان کار با مسئولین دانشگاه بکرد که بمب اتم با هیروشیما (دراینستاگرام این فیلم پیوست کردم)، ورق برگشت و بخت و اقبال از مسئولین روی بگرداند و بشد آنچه تصورش نمیکردند که قضا در کمین بود و کار خویش میکرد.
حکایت تجمعات فروردین
جمله دوستان اتفاق نظر دارند که این تجمعات و بازداشتهای دیگر که در پیاش اتفاق آمد نقطه عطف جنبش دانشجوی در دانشگاه نوشیروانی بابل بود که پیش از این نوشیروانی چندان نام نداشت، پس سزد که ذکر این چند روز به تفصیل آورم و امید دارم خواننده را ملال حاصل نشود از این پرگویی، که بزرگان گفتهاند سخن به مجمل باید گفت که بهتر در خاطرها نشیند.
این اتفاق که مینویسم هفته آخر فروردین بود در سال ۸۶، دانشجویان تازه تعطیلات عید را پشت سرگذاشته بودند که دانشگاه عزم کرد کار انجمن یکسره کند، هفتهی قبل پیش از اینکه حکم دانشجویان تعلیقی نهایی شود حراست آنها را ممنون الورود کرد که اندک درگیری هم پیش آمد و لباس ضیا پاره شد، من جانعلی را دیدم و رفتم سویش تا تظلم برآورم و دادخواهی کنم که این چه رسماش است که حکم نهایی نشده اجرا میکنید، بادی به غبغب انداخته بود و زیر چشمی مینگریست و لبخند میزد که یعنی خودکرده را تدبیر نیست. چند بار پرسش تکرار کردم و دنبالش چند قدمی رفتم دیدم هیچ پاسخ نمیدهد جز لبخند. گفتم:«این چه رئیس دانشگاهیست که اختیار ماموران حراستش را ندارد، دانشگاه به دست قربانی میچرخد.» این که بشنید مکثی کرد و رو برگرداند و خواست چیزی بگوید که منصرف شد و باز لبخند زد و رفت. به گمانم از شدت غرور به ترحم در من نگریست و در دل گفت: « زده و افتاده را باز زدن روا نیست که چند روز دیگر حکم نهایی کنیم و انجمن برای همیشه ببندیم». قصه این تکبر و ترحم که کرد، بگفتم تا بر خواننده بهتر معلوم آید که آنها در چه احوال و خیالت بودند و وقتی شنبه آن جمعیت بدیدند حال بر آنها چون تغییر یافت.
بیژن که ربوده شده، ما همگی وارد دانشگاه شدیم خشمگین و اندکی ترس خورده، بخت با ما یار بود که گروهی از دانشجویان برق و شیمی ۸۴ و ۸۵ که پیش از این بین ما هیچ مراودتی نبود دلیری کردند و پیش آمدند و دلگرمی دادند که باید دفتر رئیس رفت و اعتراض کرد، سریع چند پیامک برای دوستان خود فرستادند و آنها را فراخواندند و چند نفر از رفقای ما هم آمدند و شمار جمع از سی تن فرا رفت. رفتیم سمت دفتر ریاست، وارد که شدیم غفوری (رئیس دفتر) یکه خورد، برخاست و رو کرد به یکی از دوستان گفت: «مهندس چه شده» گفتیم: «یکی از دانشجویان ربوده شده و رئیس دانشگاه باید پاسخ دهد». رفت داخل و جانعلی با همان تکبر که در سر داشت گفت بررسی میکند و دانشجویان بروند، اندکی صبر کردیم و تصمیم بر این شد که با همین جمع سی نفره شعار دهیم و به صحن دانشگاه رویم دانشجویان آگاه کنیم( که فیلم این لحظه در اینستاگرام پیوست متن کردهام شرح بیشتر نمیدهم). در صحن دانشگاه ضیا و سعید و یک نفر دیگر از دوستان شرح ماوقع گفتند و اعلام کردند ساعت ۱۱:۳۰ از ساختمان برق به طرف دفتر ریاست خواهیم رفت و سه نفر اعتصاب غذا شروع خواهند کرد. این تصمیم از قبل بین ما سه نفر توافق شده بود که چون دانشجویان چندان استقبال نمیکنند بهتر است در فضای بسته و دور از چشم دانشجویان تحصن کنیم تا نشان دهیم هدف ما برهم زدن نظم دانشگاه نیست. ساعت ده که دفتر رئیس بودیم گردانی بودیم و ۱۱:۳۰ لشگری برگشتیم و کار حتی لحظاتی از دست ما خارج شد و از شدت لگدها که دانشجویان به دیوار اتاق رئیس زدند ترس جان در دلش افتاد و ما نیز کمی مضطرب شدیم از این فوران خشم فروخورده و ظلم در حق خود، فراموش کردیم که مستحق تر به دادخواهی بسیار بودند و ما غافل بودیم. حتی چند نفر پیش آمدند و گفتند:« چرا با اینها مماشات میکنید این فلان فلان شده ها دانشگاه، مدرسه کرده و اعصاب برای ما نگذاشته و شما هی دعوت به آرامش می کنید و سد راه شدید…»ین سخن ها که می شنیدم هم تعجب می کردیم و هم خوشحال می شدیم که هستند بسی معترض ترو ما تنها نیستیم.
چون این قصه تا بدین جا دراز گشت باقی روزهای بعد حکایت کنم..
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.