در حکایات پیشین از جنون و غرور جوانی قصهها بیاوردم و از عجایب که حادث شد نوشتم و در این مکتوب اندکی شرح کنم از مظلمهها که برفت، از سالهایی که در دولت محمود کارها تنگ گرفتند و احوال بر انجمنها سخت گشت، والبته چه خوش خیال بودند محمودیان که گمان میکردند به ضرب و زوری می توانند جمله مخالفان فرو برند و کارها یکسره کنند.
این لقب که دادند «دانشگاه آخرین سنگر آزادی است» هم از آنرو پدید آمد و شعار جنبش گشت که بعد از روی کار آمدن دولت محمود گروهی راه مماشات گرفتند و در برابر کجرفتاریها و بدسلوکی های او اهمال کردند و حوالت به چهار سال دیگر میکردند که تنها آن روز بباید خاست و ایستاد و سیاست این باشد که به فصلش میوه چینی و باقی فصول منتظر مانی؛ دانشجویان اما این فروگذاشتن کارها تا فصل انتخابات جایز نمیدانستند که آزادی به مبارزه ارج مییابد و به آگاهی ریشه.
حکایت کمیته انضباطی و چند قصه دیگر
محمود که برآمد باد سالاری بر سر جانعلی (جانعلیزاده-رئیس بسیج اساتید) افتاد و بی جد و جهدی، کامروا گشت و قرعه به نامش افتاد و رئیس دانشگاه نوشیروانی شد. گمان میکرد به دو سیمانکشیِ کف حیاط و رنگ به در و دیوار زدن وجیه توان شد و قدر و مرتبت نداشته یک شبه توان یافت. روزهای اول با ما بسیار خوشرویی میکرد و هرجا که میدید دستی به شانههای ما میانداخت و مالشی میداد و از احوال و دروس ما میپرسید. دو بار هم به سلف دانشگاه آمد و غذا با دانشجویان خورد تا تواضعی کرده باشد، القصه هر حیلت که بود بکار برد تا در نزد دانشجو منزلتی یابد.
ما نیز در اول با او به صلح بودیم و لبخند میزدیم که کس غیب نتوان دانست، شاید او آن نباشد که ما گمان داشتیم. اما دیری نگذشت که پردهها افتاد و رازها برملا گشت و عیار او بر همه معلوم. گُربُزی بود از گُربُزان (گُربُز یعنی گرگی که خود را به لباس بز جلوه دهد)که بعدها شرحش خواهم آورد.
از وزارت علوم ملطفه (نامه محرمانه) رسیده بود که انجمنهای اسلامی تعلیق باید کرد تا اساسنامه تجدید کنند،حکم نامعقولی بود مگر مملکتی را میتوان تعطیل کرد تا که بندی از قانون اساسی اصلاح شود،با همه ایرادات این حکم انجمن مصلحت پیشهکرد و پذیرفت اساسنامه اصلاح شود تا مستمسکی نماند که به دان چنگ زنند،اساسنامه اصلاح شد و اما بهانهها برجای ماند،هرچه ما مسامحه کردیم و بندها مطابق رای آنها اصلاح میکردیم آنها جدیت میکردند و تنگ تر میگرفتند و خواستشان فزونی میگرفت.
آخر کار بجایی رسید که باید تن این خفت میدادیم که هر کار که میکنیم اول باید به سمع و نظر حضرات برسانیم و کسب تکلیف کنیم، از انتشار نشریه گرفته تا جلسات بحث و بیانیه و غیره. انجمن به تمام معنی طفیلی میخواستند. تساهل بدین قدر دیگر جایز نبود و نپذیرفتیم. برای اتمام حجت جمعی از انجمنهای اسلامی بابل و بابلسر و ساری به دفتر رئیس دانشگاه مازندران رفتیم و تحصن کردیم تا جواب روشن بیابیم که این مهملات را آیا پایانی هست یا نه؟!
رئیس دانشگاه تحصن را برنتافت و کار بالا گرفت و ما بعد از ساعتی بیهوده بست نشستن در دفتر رئیس به خیابان آمدیم و حلقه زدیم و چرخیدیم و یار دبستانی خواندیم. به چرخ دوم نرسیده بودیم که به طرفه العینی دیدم ملائک نظام فرارسیدن با بیسیم و باتوم تا اجابت کنند ما را؛ که در نظام جمهوری اسلامی هر دعا و مطالبه که در خیابان کنید به تعجیل مستجاب میگردد که بسیار فرشتههای مستور بر هر کوی و برزنی گماشتهاند تا کس ناامید نگردد از دعا، القصه ماهم حاجت روا گشتیم کار به اندک زد و خوردی کشید و چند کارت دانشجویی ضبط شد و ما به دانشگاه بازگشتیم.
حُسن آن تحصن این بود که کار یکسره شد و بر همه معلوم گشت و اختلاف بین رفقا پایان گرفت. همه دانستیم که ارادهای برای قانونی کردن وجود ندارد و باید تدبیر دگر کنیم و بپذیریم که این دولت عزم کرده ما درمیان نباشیم تا بر دانشگاه چیره شود.
دو تجمع و یک تحصن که پیشتر گفتم از پی این اتمام حجت آمد و البته سودی نداشت و تنها بر تألم خاطر ما افزود. دانشگاه نیز غره گشت و پیغام فرستاد که :«آنچه بر شما بود کردید و آنچه ما را میباید بکنیم» آنچه گفتند بکردند. از پس آن روز نامههای احضار یکی پس از دیگری همچون تیری بر ما فرود می آمد و انجمن هر روز خلوت تر میگشت. به تردید افتادیم که نکند آن تجمعهای که دوستان نیمهراه پیدرپی تجویز میکردند، همه دانه بود تا به میانه این دام رسیم و سر رشته در دست آنهاست که این دسته ها بهم بافتند.
آن زمان رسم بر این بود که اتهاماتی که محرز است و در آن شک و شبههای نیست و یا کوچک بودند و به تذکری ختم میشدند، به جلسه دفاع حضوری نمیکشید و مکتوب دفاع میگرفتند. در مرحله اولی که کمیته جمع شش نفرهای از انجمن را احضار کرد فقط دو نفر اعلام کردند که تمایل به دفاع حضوری دارند ، که یکی من بودم و دیگری ضیا. باقی دفاع را موثر نمی دیدند و مهمل می دانستند که خرج رفت و برگشت به بابلسر را برخود تحمیل کنند.
روز دوشنبه من و ضیا از نوشیروانی در دفتر معاونت دانشجویی حاضر شدیم و از دانشگاه مازندران نیز چند نفر از دانشجویان چپ آمدند با کاپشن هایکرهای سبز وسبیلهای استالینی. رو کردم به ضیا گفتم:« فاتحه ما خواندهاست اینها میروند داخل و درگیر میشوند فضا که داغ شد و دندانهای کمیته انضباطی از غضب تیزتر، نوبت به ما میرسد و تیکه پاره مان میکنند». یکی از چپها احضار شد و رفت داخل و بعد سه چهار دقیقه بیرون آمد، بلند شدیم با تعجب رفتیم سراغش و پرسیدیم: «کسی نبود؟» گفت:«بودند ولی گفتم دفاع تاثیری ندارد و فقط برگه امضا کردم و برگشتم». اندکی حرف زدیم ولی راستش خوب معلوم مان نشد چرا آمد و چرا دفاع نکرده و رفت. به فال نیک گرفتیم که این برای ما بهتر است،ضیا را خواندند و رفت داخل، هنوز به پنج دقیقه نکشید که صداها بلند شد اول گمان کردم حراست آمده و درگیری شده. برخاستم و نزدیکتر رفتم دیدم فقط صدای ضیا است و از آن طرف فقط سکوت است. معرکه گرفته بود و میتاخت، دست از جان شسته دفاع میکرد. منشی معاونت رو کرد به من و سری تکان داد و گفت «پرونده خودش را سنگین تر کرد، آخر دردتان چیست». بعد نیم ساعت بیرون آمد، شاد و سرذوق. گفتم:«چه شد؟»گفت: «زدم له و خاک شیرشان کردم، مزخرف میگفتند…». آنقدر سرخوش بود که نپرسیدم خب آنها قانع شدند یا نه؟ به سودت شد یا ضررت؟ نوبت به من رسید، رفتم داخل، انگار به سنا وارد شده بودم همه چهرهها برافروخته بود. بی مقدمه و سلام وعلیکی اتهامات یکی یکی خواندند، سه تای اول مربوط به تجمعات و درگیریها در نوشیروانی بود و مشترک بین همه،به چهارم که رسید دود از کلهام بر خاست. « توهین به معاونت فرهنگی دانشگاه مازندران» ،«تهدید مشاوره حقوقی رئیس دانشگاه»، «محکم بستن درب اتاق فلان معاونت» و چند اتهام دیگر. گفتم:«دفاع نکرده هر سه اتهام اول پذیرفتم، فقط من به خواب هم فلان معاونت حقوقی هنوز ندیدم چه رسد به این که تهدید کرده باشم، به تفصیل برایم گزارش ها را خواندند. فلان روز آمدی گفتی آدمتان میکنیم، به معاونت فرهنگی زنگ زدی و گفتی تو چرا هیچ وقت سرکار نیستی و من چندین بار آمدم دفتر تو و نبودی و اینبار تو بیا بابل دفتر انجمن، و یا فلان روز در مقابل فلان مسئول گفتی….» هرچه جلوتر میرفت مغز من بیشتر سوت میکشید، از دفاع دست شستم و گفتم شما از قبل تصمیم خود را گرفته بودید و این قصهها بهم بافتید تا پرونده سازی کنید من هیچکدام از این کارها نکردم. نماینده بسیج برای خودشیرینی گفت: «نجات در صداقت است.» گفتم دفاع من این بود و دیگر حرفی ندارم.
در راه به ضیا گفتم:« اینها چقدر بی شرمند، از من مورد زیاد نداشتند و از خود اضافه کردند تا وزن پرونده سنگین کنند» برگشتیم بابل، ضیا رفت کلاس و من رفتم انجمن، قصه تمام برای سعید باز گفتم،دیدم زد زیر خنده. گفتم :«چرا میخندی توهم اگر امروز میآمدی می دیدی در پروندهات چیزها نوشتهاند که به خواب هم نمیدیدی». باز میخندید بلند تر، در انجمن بست و گفت: «روز اول اسم تو را بهعنوان دبیر انجمن مازندران دادند تا بعد از حسام سلامت تو نماینده باشی. اما بعد تو دبیر نوشیروانی شدی و من رفتم مازندران و دبیر آنجا شدم که البته توافقی بود بین ما فقط. وقتی وارد ساختمان اداری بابلسرشدم گفتم دبیر انجمنم، معاونت حقوقی من را به اتاق دعوت کرد و در بین بحث های آتشین ما چند بار گفت آقای تقیپور منم که داغ بودم تصحیحاش نکردم. هفته بعد که رفتم همه من را به این نام میخواندند و من رویم نشد که بگویم من تقی پور نیستم حدس زدم اگر بگویم دبیر عوض شده میگویند برگه کتبی باید بیاورید با مهره و امضای همه انجمن ها و کلی درد سرهای دیگر و ترجیح دادم با همان نام دبیر قبلی ادامه دهم.» نگاهش کردم و گفتم: «خب چرا زودتر نگفتی؟» خودمم خنده ام گرفت و چهره معاونت دانشجویی بهیادم آمد که چند بار اسم روی پوشه ها را خواند تا مطمئن شود اتهامات من را اشتباهی نمیخواند، برایش سابقه نداشت موردی که دانشجو از اساس منکر همه چیز شود. نظر سعید این بود حکم ها از قبل حراست دیکته کرده و آن گزارش ها و دفاعیات همه بی ارزش اند، توضیحاتش بنظرم منطقی آمد و مقبول افتاد و من هم بی خیال شدم. احکام آمد و روشن شد دفاع ما تاثیری نداشت، ضیا یک ترم تعلیق گرفت و باقی توبیخ کتبی با درج در پرونده گرفتیم.
فضا آنقدر راکت و ناامید کننده بود که کسی میل تحصن و اعتراض نداشت، ضیا هم رها کرد و رفت روستا ما ماندیم و انجمنی که هر روز آب می رفتم و کوچک تر می شد. در حکایات بعدی خواهم نوشت که ورق چگونه برگشت و ما از چه رو چیرگی یافتیم و حتی بخت با ما یارگشت رئیس دانشگاه خلع شد.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.