احوال انسان و رسم روزگار آنقدر متغییراند که اگر نوشته نشوند و در جای آرام و قرار نگیرند فرصت تامل کردن برآنها پدید نمی‌آید؛ خاطره‌ بخشی از هویت ماست و همین نکته کفایت می‌کند که هر چند وقت بازخوانی شوند و از اعماق تاریک ذهن به بیرون پرت شوند و احساس خفته‌ای را برانگیزند و باز به بایگانی ذهن برگردند، شاید که از این رهیافت رشته ای مغفول دوباره بدست آید و ریشه احوال امروز بهتر شناخته شود.
در بین خاطرات اما، خاطرات دوره دانشجویی رنگ و بوی دیگری دارد، شور جوانی و انگیزه درآمیختن با اجتماعی بزرگ و ساختن یک هویت نو مستقل از خانواده، تجربه بی نظیری ست که در باقی عمر کمتر مانندی برایش می توان یافت. خاصه اگر فعال سیاسی-دانشجویی شده باشید و فرصت کار جمعی مهیا باشد و استبداد سد راه شما؛ تبعات خوب و بد این ماجرا هرچه باشد سالها، بلکه تا آخر عمر همراه شماست. به همین بهانه می خواهم بخشی از آن دوران و احوالات دوستانی که با وجود آنها این خاطرات پدید آمد را به تدریج به قلم آورم تا خوراک فراموشی نگردد و اگر خللی به آن رسیده، با تذکر شاهدان زنده، در بایگانی حافظه تصحیح شود، و البته با کمی چاشنی طنز در کلام، و صدالبته بدور از قلب واقعیت و اغراق های گزاف.

بی فکری عمیق-قسمت اول

پاییز ۸۵ بود و در اتاق انجمن هر هفته جلسات تحلیل شخصیت به راه بود، آنقدر با هم آشنا شده بودیم که بی‎مهابا نقد می کردیم و معتاد اینکار شده بودیم. هر وقت فعال دانشجویی جدیدی می یافتیم کمین می کردیم و طعمه کار می‎گذاشتیم تا به دام یکی از این جلسات گرفتار آید و بعد همه فحش های نداده و خشم های فروخورده از او را در زرورق نقد شخصیت به خوردش می دادیم. شگرد کار این بود که قدیمی ها خودزنی کنند تا زدن جدیدی ها آسان گردد و یخ های رودر‎بایسی زودتر آب شوند، بعضی از این بخت برگشتگان چنان چلانده می شدند که وقت رفتن برای جلسه بعد وقت می پرسیدند تا آماده تر حاضر باشند و بتوانند از خود دفاع کنند. جلسه اول شوک آور بود و زبان کند می چرخید و ناگفته ها زیاد می ماند، حق داشتند.
در یکی از این جلسات اما کار از نقد شخصیت فراتر رفت و به تحلیل رفتار جمعی کشید، کنجکاو بودیم بفهمیم این فعالیت ها که ما داریم را در چه قالب مفهومی می توان گنجاند، مبارزه انقلابی، اصلاح تدریجی، رفتار آنارشیستی..؟ خلاصه هر تعبیر که گفته می شد به‎نظرمان ظرفیت تبیین نداشت چیزی بدیع تر لازم بود که توجیه‎پذیرتر باشد.
بعد از چندین گفت و شنود این تعبیر پسند همه شد، «بی فکری عمیق».بی فکری از آن جهت که منطبق بر منطق هزینه و فایده نبود، حتی با اصول مبارزه سازگاری نداشت. ۱۸ حکم انضباطی در یک ترم برای خواست های کوچک، و تدوام تخاصم با دانشگاه بر سر هرچیز ممکنی و زیر‎پاگذاشتن همه ی مصوبات هیات نظارت، نه تنها برای مسئولین دانشگاه، بلکه برای خود ما هم عجیب می آمد. اما چرا «عمیق»؟ این توصیف قابل درک نیست مگر آنکه بخشی از آنچه رفت، گفته آید تا عمق کار بر خواننده روشن شود و در آخر تصدیق کند توصیف در‎خوری است.

حکایت پرش از ارتفاع

بعد از انحلال انجمن در سال ۸۴، دو تجمع و یک تحصن پی در پی گذاشته شد و از فرط کم استقبالی، نقض غرض شد و بجای اینکه در دل مسئولین ترس افکند موجب تألم خاطر ما شد؛ پیش خود می گفتیم: «این چه رسم است آخر، تا وقتی که قانونی بودیم و در هیات فرهنگی رای و برشی داشتیم و کنسرت و اردوی به راه بود همه مثل پروانه به گرد شمع، دور ما جمع بودند وقتی ورق برگشت ودوره مصاف و سختی که پیش آمد، تنها اندک رفیقان بجا ماندند». اول عجیب آمد، اما زود عادی شد و از خاطره ما محو شد، طوری که مسئولین گاهی بخاطر ما می آوردند که:« چرا از روی نمی روید باز که اینجا می آید درشتی می کنید و از موضع بالا سخن می گوید، انگار شما نبودید که در تحصن تان به زور هفت نفر می شدید». این تذکرها اما همچون آبی بود بر روی اردک، اثری نداشت، و ما هم از رو نمی رفتیم، هرکسی سلام و‎علیکی با ما داشت را هوادار خاموش خود می دانستیم و به خود امید می دادیم که به وقتش همه خواهند آمد و حتی گاهی لبخندهای آن برادر بسیجی که در راه بوفه، از روی ادب نثار ما می کرد را تعبیر به محبوبیت خود می کردیم و می گفتیم اینها هم از این مدیریت گله دارند و با ما همدل‎اند، ولی زهله(زهره به گویش مازندرانی) ایستادن ندارند و شک نیست در دل ستایش ما می کنند.

در ایام بحران و سختی بر هر‎کسی تغییری در احوال و رفتار حادث می شود و به تعبیری پوست اندازی می کند تا به جامه فصل جدید درآید، با آغاز انسداد ها و بحران ها بر ما نیز چونین افتاد. در این بین اما تغییرات در احوال سید (منظور ضیا نبوی است که قبلا به این اسم شهره بود، در نزد دانشجو و حراست، هردو به این نام خوانده می شد) از همه غریب تر افتاد، روزهای اولی که بهار ۸۳ سید را دیدم چنان با نزاکت و مبادی ادب بود که هر رفتار شلخته ای در صحن دانشگاه، از جانب بچه های انجمن را شماتت می کرد و نصیحت می کرد که :«رفتار فعالین سیاسی باید الگوی دیگران باشد و وجاهت و وقاری داشته باشند تا در نزد همه محترم شمرده شوند، شوخی و مسخره بازی جلوی چشم دانشجویان عادت پسندیده‎ای نیست، اگر مسئولیتی در انجمن پذیرفتید پس شروط و لوازمش را پذیرا باشید و به جایگاه انجمن لطمه نزنید»، حرفش با کمی تسامح منطقی می آمد و تا او در جمع بود، رفتارها حساب شده تر بود تا دلخوری ای پیش نیاید. اما نمی دانم بر او چه رفت که پاییز ۸۴ کارش به آنجا رسید که سعید(یعقوبی نژاد) به او تذکر می داد که :«سید حد باید نگه داشت، این رفتار که تو میکنی از حد و اندازه بیرون است و دیگر به جلف بازی می ماند و کسر شأن همه ی ماست». از بوفه تا در انجمن بازی خرپشته (دو نفر خم می شدند و نفر سوم از روی آنها پرش می کرد و چند قدم جلوتر خم می شد تا نفر آخر این کار تکرار کند) می کردیم و اگر هم توپی در صحن دانشگاه می یافتیم فارغ از اینکه جا کجاست، فوتبال می کردیم و اگر میوه ای روی درختی بود بلند، مسابقه میوه چینی می گذاشتیم.

غریب ترین احوال آن دوره پیش آمد که از کسادی بازار انجمن، ملال بدی حادث شده بود و کس سر نمی زد و مسئولین هم بالکل رها کرده بودند که مصلحت در آن می دیدند این جماعت اندک، به خود مشغول مانند بهتر است تا برای کار خردی تذکری گیرند و دست آویزی پیدا کند و عَلم و کُتَل به راه اندازند در دانشگاه که، باید دادخواست این بیداد را؛ صلح نانوشته ای برقرار گشته بود و این کسادی و ملال در پی آن آمده بود.

برای رهایی از این احوال بحث پرش از ارتفاع به میان آمد، خرق عاداتی که پیش تر، ذکرش اندکی رفت دیگر کفاف تغییر این احوال نمی داد و کار بزرگی لازم بود تا خون های که از فرط بی هیجانی در رگ ها لخته شده بودند، دوباره به جریان افتند و نشاطی حاصل شود؛ دوستان دست به جیب کردند هر یک مبلغی وسط نهاد و شرط اینطور گذاشته شد که، «هر کسی که از بالکن طبقه دوم ساختمان عمران خودش را به پایین پرتاب کند کل پول به او داده شود». هیجانی پیش آمد و از انجمن بیرون آمدیم و ارتفاع را نگاه می کردیم و حساب و کتاب می کردیم که آیا ۱۵ هزار تومان ارزش همچون ریسکی را دارد؟ ارتفاع به زعم من بیش از شش متر می آمد(در اصل حدود ۴٫۵ متر است) تازه باید جهشی می کردیم تا بر روی باغچه فرود آیم نه پیاده روی سیمانی. همه پشیمان شدیم برگشتیم، ناگهان خاطره ای از ذهن سید گذشت و با هیجان گفت: «بچه که بودم آجری از ارتفاع خیلی بلند پرت شد و به جمجمه ام خورد و چند تکه شد» همه نگاهش کردیم با بهتی که یعنی این که گفتی چه سود به حال امروز ما دارد؟،با ذوقی که انگار چیزی کشف کرده گفت: «هیچ آسیبی ندیدم، من احساس می کنم به آسیب ارتفاع رویین تنم». آنقدر محتاج هیجان بودیم که به ذهن هیچ کداممان خطور نکرد که آخر مرد حساب سختی استخوان جمجمه چه ربطی به پایداری مفصل و زانو و استخوان پا دارد که ممکن است در این ارتفاع خرد شود، یکی سریع گفت :«عالی است برو و همین را در عمل نشان بده»، جمع یکباره به بیرون پریدیم با سوت و کف ضیا را بدرقه کردیم. درب بالکن همیشه بسته بود و به آنجا راهی نبود جز بالا رفتن از نرده های پنجره و آویزان شدن از میله بالکن، خلاصه به هر حیلت که بود ضیا را راهی پرتگاه کردیم، به بالا که رسید رنگ چهره اش برگشت، گروهی از ما به رحم آمدیم و گفتیم شرط را بردی و ما از خیر پرش گذشتیم. برگرد و فتنه تمام کن؛ در سکوتی عمیق فرو رفت، به نقطه ای در زمین خیره شده بود و انگار به فرشته مرگ می نگرد پلک نمی زد و حرف ما انگار بادی بود که می گذشت،گمان کردم پشیمان شده، تا آمدم به دروغ بگویم :« سید نپر که فلان استاد در راه است» تا بهانه ای داده باشم تا روی بازگشت داشته باشد، دیدم که پرید و در کسر ثانیه ای پخش زمین شد، با صدای مخلوط از فریاد و برخورد جسمی با زمین.

کسی دستی نزد و همه به طرفش رفتیم تا کم کم پاشکسته جمعش کنیم،قدری نشست و به جلو نگاه کرد و گفت :« شدت ضربه زیاد تر از تصورم بود» بلند شد و به انجمن رفتیم و من که استرسی شده بودم رفتم سمت دستشویی.
در راهروی دانشکده شیمی چند متر دورتر از محل سقوط، دوتن از دانشجویان دانشکده شیمی مشغول حل مسئله ای بودند که ناگهان از گوشه چشم دیدند چیزی از طبقه بالا افتاد و صدای عجیبی بلند شد، ولی معلوم شان نشده بود آن چیز چه بود و آن صدا از چه درآمد. یکی با تعجب پرسید:«مهندس، آدم بود که پرت شد؟!». گفتم:«هی» تا آمدم جمله را تکمیل کنم بغل دستی اش گفت: «کیف و کوله پشتی بود؟»،گفتم:« نه، آدم که بود، منتها پرت نشد، پرید». دونفری گفتند«پرید؟!! برای چی؟!». گفتم:«سر شرط پول». نمی دانم چرا به ذهنش آمد لابد بحث تراول های پنجاه تومانی است که آن ایام خیلی به حساب می آمد. گفت: «آدم حسابی که خودش را برای پنجاه تومان به کشتن نمی دهد»، دیدم به مصلحت نیست بگویم رفقای ما سر ۱۵ تومان این شرط را بستند، یکی پرسید:«حالا سالم است؟» چون عجله داشتم و نیاز به رفع حاجت شدید شده بود با اشاره دست گفتم :« فیفتی-فیفتی (پنجاه-پنجاه)،الان گرم است و باید تا شب صبر کرد». گفت :«خدا شفا بده». آمین گفتم و رفتم.
در اینجا این نکته نیز باید ذکر شود که ما برای ثبت این واقعه تدبیری اندیشیده بودیم و از عمید(مشرف زاده) خواسته بودیم فیلم برداری کند، فیلم هم گرفت. اما بجای ذخیره به اشتباه پاک کرد. بسیار افسوس بجا ماند که چرا با دو دوربین درست ثبت نکردیم؛بعدها اما وقتی پای سید به زندان باز شد و نامش به سرزبان ها افتاد و شهرتی یافت، خدا را شکر کردم که آن فیلم موجود نیست و گرنه سایت های امنیتی برای تخریب، بازنشر می کردند و تیتر می زدند «زندان، برای همچین افرادی مصونیت است» و انصاف باید داد که برای هر عقل سلیمی این ادعا سخت مقبول می افتاد که کسی که به خود رحم نکند به دیگران چون کند!

گرچه از همچون حکایتی عمق بی فکری، تماما آشکار نمی آید، ولی به گمانم برای آشنایی اولیه کفایت می کند و در قسمت های بعد شرح مبسوطی از درگیری با یک سپاهی در صحن دانشگاه تا تحصن و تجمعات دیگر خواهم داد تا در درک این «عمیق» که گفتیم، شک و شبهتی در ذهن ها باقی نماند.

ادامه دارد..

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)